-
50
دوشنبه 13 مرداد 1393 15:24
یه بار یکی بهم گفت مومن باید انقدر شاد زندگی کنه که انگار همین یک روز رو برای زندگی کردن وقت داره. یه بار یکی بهم گفت آنه زندگی رو سخت نگیر و خودم فهمیدم که تو زندگی اگر شاد بودی و خوب زندگی کردی و لذت بردی، بردی. دیشب که عروسی بودیم خیلی بهم خوش گذشت.چون تمام فکرم این بود که توی این عروسیه به این خوبی و با حالی خوش...
-
48
شنبه 11 مرداد 1393 12:29
سلاااااااااااااام .من اومدم عرضم به حضور انورتان که توی نت پلاس بودم اما حوصله وبلاگ و این حرفها رو نداشتم. یه جورایی با خودمم قهر بودم.از دست خودم شاکی بودم و این بیشتر باعث بی حوصلگیم میشد. نمیدونم بخاطر ماه رمضون بود یا بودن برادرشوهر که باعث میشد عزیز و من از هم فاصله بگیریم و مثل خواهربرادر رفتار کنیم یا فشار این...
-
47
سهشنبه 24 تیر 1393 15:48
کم کم دارم تصمیم میگیرم که یا اسم خودمو عوض کنم یا همین اسممو تو گینتس ثبت کنم .الان شما با یه الهه سوتی ها دارید صحبت میکنید. صبح مدیر شرکت اومد و چند ساعت بعدش با مهمونش رفت.نزدیکای 1 اشپز شرکت تک زد به گوشیم که برم ناهارمو ازش بگیرم(اونایی که روزه هستند ناهارشون رو میدند ببرند خونه). منم که امروز زیاد کار نداشتم و...
-
46
سهشنبه 24 تیر 1393 10:35
امیرعباس پسرخواهرم 10 ماهشه.یه پسر سفید با موهای بور و طلایی با چشمای مشکی دررررشت و دهن اندازه دهن مورچه.خیلیم شیطونه. خواهرم دیشب اورد پیش ما که خودش بره شام درست کنه.خواهرم که رفت عزیز گفت بیا ببریمش حموم. تشت رو پر اب کردیم و لباساش رو دراوردم و کوچولوی دوست داشتنی رو دادم بغل عزیز بذاره تو تشت.سه تایی جیغ جیغ...
-
45
دوشنبه 23 تیر 1393 11:43
دیروز یه خونه پیدا شد که شرایطش خیلی خوب بود.صبح بهمون خبر داده بودند.تا شب در موردش تحقیق کردیم و تصمیم گرفتیم که بریم پای معامله.وقتی زنگ زدیم گفت فروخته!!!!!!!! خیلی امیدم نا امید شد.اما یه فرمول برای خودم دارم که از ناراحتیم کم کرد بنظر من اگر ادم همه تلاشش رو برای محقق شدن کاری انجام بده .اما به خاطر شرایطی که از...
-
44
چهارشنبه 18 تیر 1393 10:13
فریبا کجایی؟ دلم برات تنگ شده.دیشب خوابتو دیدم.چقدر خوشگل شده بودی. دماغتم عمل کرده بودی.چقد دوستت داشتم. فریبا میدونی من تو رو خیلی دوست دارم.کاش گوشیم رو گم نمیکردم.هیچ شماره ای ازت ندارم.چند ساله ازت بیخبرم. فریبا هم اتاقیم بود تو خوابگاه.دوسال هم اتاق بودیم.یه دختر خیلی مهربون و عاقل.تبریزی بود و ساکن تهران.خیلیم...
-
43
سهشنبه 17 تیر 1393 12:04
بخاطر خوشحالیه عزیزه یا بخاطر جبران خوبیهای مادرشوهر ،همیشه دوست دارم خانواده و فامیلهای عزیز بیان خونمون اما از از یه بابت دلم نمیخواد بمونن.چون ما مثل خواهر برادر جلوی اونا رفتار میکنیم و دلم برای عزیز خیلی تنگ میشه. امروز بعد از سحر کنار عزیز نخوابیدم .اومدم پایین سالن خوابیدم.ساعت حدود 6.5 که داداش عزیز دفت دنبال...
-
42
دوشنبه 16 تیر 1393 13:04
سلام.این چند روزه که نبودم همش مهمون داشتیم و داریم.قضیه همون حسنی به مکتب نمیرفت هر وقت میرفت جمعه میرفت شده...ماهم الان تو این ماه رمضونیه کلا مهمون داریم. جمعه خواهر وبرادر عزیز اومدند و درگیر ناهار وشام اونا بودم.شنبه سرکار بودم که عزیز گفت فکر کنم عموم اینا هم دارند میاند.به خواهر عزیز زنگ زدم گفت نه نیومدند.بعد...
-
41
پنجشنبه 12 تیر 1393 08:26
چند روز پیش توی محل کار خواهرم یکی از اشناهای قدیمی که تو محل کار قبلیم باهاش اشنا شدم رو دیدم.ایشون مدیر مدرسه هستند.وسط حرفامون، دیدم سنگ مفته گنجشکم مفت، بهش گفتم اقای لطفی منو چقدر قبول داریی؟؟ هاج و واج داشت نگام میکرد که منظور من چیه؟ منتظرحرف زدنش نموندم.بهش گفتم دنبال ضامن می گردم.میتونید بیاید ضامن من...
-
40
دوشنبه 9 تیر 1393 15:02
دلم یه نوشته باحال میخواد.از اونا که حال ادمو عوض میکنه. پ.ن: پیدا کردم و خوندم.خوشم اومد.
-
39
دوشنبه 9 تیر 1393 14:06
اینقدر ننوشتم که دیگه نمیدونم از چی بنویسم. دلم میخواد از ماه رمضون بنویسم.دیروز که برای سحری بلند نشدم و روزه نگرفتم (حالا حتما منتظر بودید من کلی از حس هاس روحانی بنویسم !!!) .عوضش بعد از شرکت رفتم خونه و حسابی همه جارو برق انداختم.یه وایتکس اساسی هم به سرویس بهداشتی زدم و بعدش نماز خوندم .وسط نماز حس کردم چه خوبه...
-
38
چهارشنبه 4 تیر 1393 11:01
شاید این روزها مثل همان روزهای قبلی هستند.این منم که خوب نیستم.شاید منم که باید مثل قبل باشم. علی ای حال سعی میکنم خوب باشم و هستم. کلاس خیاطی بخاطر یادگرفتنشم که نباشه بخاطر لحظات خوبی که اونجا با همکلاسی ها دارم رو دوست دارم.دیروز قرار بود همه،رو اندازه های من الگوی کت بکشند.بچه ها اندازه های منو ازم میپرسیدند.بهشون...
-
37
شنبه 31 خرداد 1393 12:11
اینروزها ، روزهای خوبی نیست.کاری از دستم برنمیاد.
-
36
دوشنبه 26 خرداد 1393 13:51
دلم نمیاد کلاس خیاطی رو نرم.خیلی دوسش دارم.اما نمیرسم.همیشه خسته ام.دوتا استخون و یه ذره پوست مگه چقدر توان بدو بدو کردن داره!!!! امروز بعد از ظهرم کلاس هست.خسته و بی حالم.اما دلم نمیاد نرم کلاس.تازه کارامم انجام ندادم.واس شلواره باید زیپ و کمر میدوختم که هیچ کدومشو انجام ندادم.
-
35
دوشنبه 26 خرداد 1393 09:38
دخترخواهرم ۱۱ ۱۲ سالشه.چند روزی اومده شهرما (خواهرم تو یه شهر دیگه زندگی میکنه).اونموقع که من وعزیز از خونه مادرشوهر برمیگشتیم رفتیم سر راه اینم اوردیم.بعد ما از اونروز در نظر داشتیم یه پولی خودمون بدیم به بچه که هر وقت میره بازار و اینور واونور پولش کم نیاد و یه وقت پیش نیاد هوس چیزی بکنه تا پول نداره و روش نشه به...
-
34
سهشنبه 20 خرداد 1393 15:04
سلام دیشب بچه های ۳تا خواهرم اومدند خونمون.اخریه ۸ماهشه.خودمون اونم اوردیم.یعد نصفه نیمه شام رو خوردیم عزیز گفت بریم یه ذره بگردیم.رفتیم پایین،پسرعموی اون خواهرزاده 8ماهه اومد گفت اینو بدید به من ،من نمیزارم جایی ببریدش.گفتیم خوب تو هم برو اجازتو بگیر از مامانتو باما بیا.به این ترتیب شدیم من و عزیز و 5تا بچه که به...
-
33-به اسم خدایی که رحمن است و رحیم
سهشنبه 20 خرداد 1393 08:19
روز دوشنبه ۱۹خرداد ۹۳ مصادف با ۱۱شعبان. یه بسم اله گفتم .چشمامو گذاشتم روی هم و گفتم خدایا خودت بهترین ها رو برام رقم بزن. نمیدونم چی بشه.شاید بشه شاید نشه.
-
32
دوشنبه 19 خرداد 1393 12:37
دیروز وسایل کلاس خیاطی رو زدم زیر بغل و داشتم میرفتم کلاس که زنگ زدن گفتن کلاس تشکیل نمیشه.منم خوشحال خوشحال رفتم خونه و یه نیم ساعتی خوابیدم.بعدشم حاضر شدم که برم دکتر برای معاینه دندون هام.بعد از یه عمری موهامو با کلپیس جمع کردم و شال سرم کردم.چون معمولا همیشه بعد از شرکت میرم تو خیابون که اونم همیشه مقنعه...
-
31-
شنبه 17 خرداد 1393 12:20
سلااام. خوب هستید. خدمتتون عارضم که ما روز دوشنبه ساعت 6 بعداز ظهر راهی شدیم.من حدود ساعت 4:۲۰ رسیدم خونه.حالم زیاد خوب نبود .رفتم پیش خواهرم نشستم.ساعت 5 اومدم بالا که کارهامو بکنم.اولش رفتم دوش گرفتم.بعدش یه صفایی به سیبیلم دادم.الحمدلله ابروهامو چند شب قبلش درست کرده بودم.بعدشم یه ماسک درست کردم و گذاشتم رو...
-
30-سلااااام مادر شوهر
یکشنبه 11 خرداد 1393 11:28
به امید خدا فردا بعد از ظهر حرکت میکنیم به سمت شهر عزیز.تعطیلات ارتحال رو قصد داریم اونجا باشیم.دیروز رفتم یه مانتو گرفتم.کلی برای رفتن ذوق دارم.دلم به اندازه یه دریا برای مادر شوهرم،برای خونشون، برای شهر عزیز تنگ شده.از بعد از تعطیلات عید که اومدیم رفتم سراغ تقویم و دیدم 14 15 خرداد باز میتونم برگردم پیششون.نزدیکه 2...
-
29-امان از دست اضغاث احلام
یکشنبه 11 خرداد 1393 11:21
دیشب خواب دیدم خواهر 2 با یه عده در افتاده.بعد من و خواهر 3 هم رفتیم کمکش.همه هم انگار مجرد بودیم.تو اخرین پناهگاهمون یه عده بهمون حمله کردند.یه مدت به روش مدرسه شائولین باهاشون مبارزه کردیم و هر کدوم رو یه طرف پرت کردیم.اخرش دیدیم طرف مقابل اسلحه دارند.بعد ما هم نمیخواستیم اسیبی به کسی بزنیم با اسلحه.من گفتم میرم...
-
28-
چهارشنبه 7 خرداد 1393 11:41
خیلی چیزها هنوز برام حل نشده.چیزهایی که مربوط به اراده خدا و اراده شخص میشه.چیزهایی که مربوط به روزی میشه.چیزهایی که مربوط به انتخاب همسر میشه. میگیم فلانی قسمت فلانی شد یا نشد.این خواست خداست یا شخص؟ اگر خواست شخصه پس دیگه نمیتونیم بگیم خدایا میسپرم همه چیز رو دست تو.هر چی قسمتمه همون بشه.یعنی خدا نمیتونه(نتوانتستن...
-
27-معما
شنبه 3 خرداد 1393 14:49
دیروز ما و خواهر3 خانواده بابام و خوهر 2 رو دعوت کردیم بریم بیرون کنار یه رودخونه ناهار بخوریم.بابام تو ماشین ما بود.تو راه که داشتیم میرفتیم بابام یه معما برای عزیز تعریف کرد.گفت تو خونه خاله ام یکی گفته و هیچکی جوابشو ندونسته. گفتم برای شما مساله رو طرح کنم .سرگرمی جالبیه.ذهن ادم رو به چالش میندازه. 3 نفر با هم نفری...
-
26- جواب ازمایش
سهشنبه 30 اردیبهشت 1393 10:10
دیروز جواب ازمایشم رو بردم پیش دکتر.بهم گفت ویتامین دی بدنت کمه...یه قرص داده هر 15 روز یکبار یه دونه اش رو بخورم. گفت اکثر زنا ویتامین دی بدنشون کمه.چون افتاب بهشون نمیخوره....با این حساب این کشک خوردن های من همش کشکه!!! کشک منبع غنی کلسیم هست.کلسیم هم مهمترین عنصر در سلامت دندان .و ویتامین دی هست که باعث جذب کلسیم...
-
25-شرکت
شنبه 27 اردیبهشت 1393 10:16
محل کارم رو خیلی دوست دارم.همکارهام و روسای شرکت ادم های خیلی خوبی هستند.چیزی به اسم زیر اب زدن تو شرکت نداریم.شاید چون تعدادمون کمه.چون یه چند تاشون رو دیدم که استعداد این کار رو داشتند. اصلا به اینجا به عنوان محل کارم نگاه نمیکنم.احساس میکنم مال خودمه.نسبت به همه جاش تعلق خاطر دارم.وقتی چیزی حیف و میل میشه ناراحت...
-
24
پنجشنبه 25 اردیبهشت 1393 08:43
دیروز یکی از دوست هام که خیلی با هم خوب بودیم و خیلی فکرهامون شبیه هم بود بعد از مدت ها بی خبری و دوری بالاخره اسم ام اس داد.نه اون شماره منو داشت و نه من شماره اون رو. با هم یه مقدار حرف زدیم اما اول واخر حرفش این بود که میگفت مامان نشدی؟ بهش گفتم نه.گفت چرا دختر گفتم راستش زندگی دو نفره ام رو بیشتر دوست دارم. واقعیت...
-
23-پوست زیبا
چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 11:54
امروز تو اینه که نگاه میکنم از خودم راضی ترم.اصلا صبح که بیدار شدم و خودمو تو اینه دیدم از پوستم خوشم اومد.نرم وروشن (به نسبت های روزهای قبل) با پن شستم صورتمو.دیدم یک ساعت وقت دارم .ماسک جوانه گندم گذاشتم .بعدشم ظرفها رو شستم.اخه امروز عزیز خونه هست.دلم میخواست خونه تمیز باشه.بعدش رفتم سراغ خودم.یه ذره ویتامین سی زدم...
-
22
چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 10:21
حوصلم خیلی سر رفته.تو شرکت کار خاصی ندارم.اون چند تا هم که هست حوصله انجامشون رو ندارم...از صبح دارم تو وبلاگ ها میچرخم... دیروز نزدیک به ۱۰ ساعت از وقتمو داشتم فرار از زندام میدیدم.تازه رسیدم به حلقه ۱۶. یه تجربه ای که این مدت به دست اوردم اینه که خوردن اب کمک خیلی زیادی به رفع عفونت ادراری میکنه. خیلی از دوستام بعد...
-
21
دوشنبه 22 اردیبهشت 1393 10:26
پیرو شخصیت پردازی قوی من و عزیز، دیشب که چند تا قسمت دیگه از سریال فرار از زندان رو دیدیم، یه چاقو گذاشتم زیر گلوی عزیز و بهش گفتم:هی رفیق آشغالا رو ببر بذار سر کوچه!!! عزیزم زورش از من بیشتره، هیچی دیگه اینسری عزیز شده بود تیباگ و چاقوهه رفت زیر گلوی من . بشدت با ادمهایی که چاقو یا اسلحه میذارند زیر گلوشون همذات...
-
20-فرار از زندان
شنبه 20 اردیبهشت 1393 09:46
عزیز رفته تمام قسمت های سریال فرار از زندان رو از کلوپ آورده که من ببینم.خودش قبلا دیده بوده. اقا من عاشق این فیلمه شدم.کلا باهاشون دارم زندگی میکنم.الانم دل تو دلم نیست زودتر عصر بشه برم بقیشو ببینم. دیشب به عزیز گفتم فردا شام نداریماااااا!!!!!!!