آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

تورا من چشم در راهم شباهنگام

سلام بردوستای خوبم والبته یه سلام ویژه به دوستای نامحسوس،خاموشهای عزیز 

چند روزی هست عزیز 9شب میاد خونه.حکمشو 12ساعته زدند 1ساعتم تو راهه میشه 9.طفلکم تا میاد شام بخوره وببینه چی به چیه شده 11 12 باید بخوابه که فردا 6صبح بیدار بشه. 

دیشب یکم دیرتر هم رسید.حدود ۹:۱۵ .خواهرم اینا برای شام خونمون بودند.نتونستیم جلوی اونا همو ببوسیم.بدو بدو اومد نشست که اوای باران رو ببینه .منم یه چایی براش ریختم.عصری توپک خرما درست کرده بودم.تا رسید یکیشو گذاشت دهنش وگفت به به.گفتم خودم درست کردم.گفت بهش میاد...شب موقع خواب بهش گفتم خوشمزه بودند گفت اره گفتم البته چاشنی عشق بهش اضافه کرده بودم.چشماشو گذاشته بود رو هم ومیخندید.بهش میگم برای چی میخندی؟ میگه به این چاشنی عشقت!! 

کلی بوسیدمش.خواستم برم مسواک بزنم یه چشمشو بوسیدم وسریع پاشدم که برم.میگه اون یکی چشممو نبوسیدی. 

وقت خواب بهش گفتم عزیز این روزها خیلی نیستی خیلی کمت دارم.... 

 

روشو اونطرف کرده میگه پشتمو بخارون.هیچی نمیگم.میگه اینجامو! بازم هیچی نمیگم میگه انه صدامو شنیدی هیچی نمیگم میگه چرا جوابمو نمیدی باز هیچی نمیگم.برمیگرده نگاهم میکنه.میگم هیچی نگفتم که برگردی نگاهم کنی

 

سرفه ام گرفت.بلند شدم نشستم بعد پشتمو کردم به عزیز وخوابیدم.صدای خش خش میاد تو دلم میگم حتما میخواد یهو بپره بغلم کنه یا یه صدای عجیب از خودش دربیاره که بترسونه منو.یه چند دقیقه میگذره میبینم ازش خبری نشده .برمیگردم میبینم اصلا نیست.رفته پایین تخت که به اندازه ۲۰سانت از دیوار فاصله داره.بین دیوار وتخت قایم شده.منم میرم حسابی قلقلکش میدم. ومیخندیم.کمکش میکنم بیاد بالا.میگه بخوابیم.خواب از سرم میپره.فردا باید صبح زود پاشم.ومن دیگه چیزی نمیگم.اما دلم نمیخواد بخوابه .چند دقیقه بعد صداش میکنم میبینم خوابه خوابه. 

همسر عزیزم، مهربونم، دوستت دارم

باز هم شکر

از اول سال هیچ بارندگی نداشتیم.شاید فقط یکبار.نگران تابستون بودم.روزهای گرمش.نگران خشکسالی .نگران اینکه بازهم امسال سال فراوانی نیست.سال نعمت نیست .برای همه، برای من.همه ی پاییز از صمیم قلب دلم میخواست برف بباره بارون بیاد.واین برفها بی سابقه بودند حداقل توی 15 سال اخیر.ومن خیلی خوشحالم.میرم توخیابون.برف بشدت میباره.سینوزیت دارم اما بازم دلم میخواد برم توی برف خیابون گردی.حتی تنهایی به بهانه کادو خریدن برای دختر یه اشنا.برای تولدش.انگار این شهر رو  من اولین باره میبینم.ذوق میکنم از دیدن شهر.لذت میبرم از این هوا واز این برف واز این پیاده روی واز این حس سبکی.خدارو شکر میکنم که به من زندگی داده.به من نعمت زندگی کردن داده که بتونم این لحظه ها رو هم درک کنم. 

خدایا ازت خیلی ممنونم.خیلی  

صبح پامیشم همه جا سفیدپوش شده.جای خوب قضیه اینه که جاده ها بسته هست ونه من میتونم برم سرکار ونه عزیز.موهامو با حوصله برس میزنم.ارایش میکنم.ظرفای دیشبو میشورم .یه صبحانه مفصل اماده میکنم ومیام تو اتاق خواب.عزیز بیدار نشد.دوست داشت بخوابه.تنهایی صبحانمو میخورم .بعدش عزیز بیدار میشه وصبحانه میخوره ولباس میپوشیم بریم بیرون.دلم میخواد تو این برفها راه برم.دست عزیزو بگیرم وپرواز کنم .به عزیز میگم تا سرویس شرکت بیاد بیا تا اخر این خیابون رو بریم.تا عزیز میخواد تصمیم بگیره سرویس شرکت جلوی پام ترمز میکنه ومن باید برم.به عزیز میگم حیف شد باید زودتر از خونه میومدیم بیرون .بهش نگاه میکنم وبه این فکر میکنم الان دیگه تو خیابون نمیتونم ببوسمش .ازش خداحافظی میکنم ومیام شرکت.پنجره اتاقمو باز میکنم.افتاب پرنور اومده بالا و برفها داره اب میشه.هوا عالیه عالیه.اب از خیابون راه افتاده.به خدا میگم ممنون که منو زنده نگه داشتی تا به اینجا برسم .ممنون که این زندگی وعزیز رو به من دادی.من خوشبختم وخوشبختیم کامله .من دیگه چیزی نمیخوام وکمبود هیچ چیزی روحمو خراب نمیکنه چون مهم نیست.مهم اینه که زنده ام وعزیزم رو دارم.خدایا شکرت. 

خدایا به همه بنده هات کمک کن .به همه وبه خانواده من ومن وعزیز.الهی به امید تو

جمعه

جمعه این هفته بیشتر خونه مادرم بودم.صبح نسبتا زود(ساعت8بیدار)شدیم.تا 9صبحانه خوردیم همراه با تلویزیون تو اتاق خواب.بعدش من رفتم اشپزخونه به صرف کوزتینگ وعزیز هم رفت پای ماشینش که آب تو لوله هاش یخ زده بود  و ماشین روشن نمیشد.تا ظهر دستمون بهش بند بود.شب قبلش پلو با مرغ درست کرده بودم وعزیز گفت دیگه نمیخواد ناهار درست کنی.منم دقیقا 12رفتم خونه بابام.البته عزیز هنوز دستش به ماشینش بند بود وگفتم هروقت کارت تموم شد تک بزن بیام ناهار بخوریم.نگو همونجا پای ماشین با داداشم برنامه ریزی کردند برند سالن فوتبال بازی کنند وبدین سان عصر جمعه ماهم پودر شد وباز ماندیم در خانه مامان جانمان.ساعت 4 رفتم خونه وشام عدس پلو درست کردم.عزیز که اومد یه ذره براش طاقچه بالاگذاشتم وعزیز دلم انقدر نازم رو کشید وبوسم کرد که کلا خودم پودر شدم.صبح که از خواب بیدار شدم حس کردم دلم براش خیلی خیلی تنگ شده.موقع خداحافظی طبق معمول هر روز همدیگه رو بوسیدیم وبعدش عزیزو بغل کردم .عزیز  میگفت ولم کن دختر میخوام برم من محکمتر بغلش میکردم ونمیذاشتم تکون بخوره.وهردومون میخندیدیم.تا اینکه دیدم واقعا دیرش شده .ولی باز هم دلم براش تنگه.امروز برای اولین بار با هم حرکت کردیم .من تو سرویس شرکت بودم واون تو ماشین خودش.وقتی خواستیم ازش جلو بزنیم سرویس شرکت یه بوق براش زد وازکنارش گذشتیم.برگشتم عقب رو نگاه کردم عزیز برام چراغ میزد(اخه بوق ماشینش خرابه) 

چند روز پیشا که تو جاده بودیم یه ماشین با سرعت از کنارمون رد شد عزیز میخواست با بوق بهش بفهمونه یه چیزی رو یادم نیست چی رو.بعد یادشم نبود بوقش خرابه. میزد روی فرمون روی بوق  صداش درنمیومد بعدش ریلکس میگه این بوقم چیز خیلی خوبی بوده ما نداشتیما!! 

خدایا مواظب ما باش.موقعیت های خوب رو جلوی راهمون بذار. 

به تازگی فهمیدم میشه اینجوری هم از خدا درخواست کمک کرد.این جمله رو همیشه همه بکار میبرند واز جمله خودم.اما جور دیگه این معنا رو فهمیدم وبهم حس ارامش میده.خدایا خودت موقعیت های خوب رو برای ما پیش بیار حتی اگر ما انقدرها تجربه و....نداریم

پیشگیری از سرماخوردگی

دیروز صبح پاشدم دیدم گلوم خیلی درد میکنه.عزیز هم گفت گلوش درد میکنه.خواستم براش شیر داغ کنم اما نذاشت.اومدم سرکار اما تا عصر که میخواستم برم حسابی حالم بد شده بود.قبلنا خیلی زودبه زود سرما میخوردم.الان گوش شیطون کر خیلی وقته که سرمانخورده بودم.تا اینکه دیروز گلو درد گرفتم.عصر که رفتم خونه یه اسفند دود کردم ویه چند تا قرص سرماخوردگی و ویتامین ث و دیفن هیدرامین خوردم.چایی نبات دم کردم وخوردم .بعدشم همونجا کنار بخاری خوابیدم تا6.قرص ها خواب اور بودند وبدنم کلا جون نداشت اما نه نون داشتیم نه تخم مرغ .با خودم گفتم عزیزم که بیاد حتما حال اونم بده باید حتما شیر بگیرم.به هر زحمتی بود پاشدم ورفتم شیر ونون وتخم مرغ ونارنگی ولیموشیرین وشلغم ولبو خریدم واومدم خونه.تخم ومرغ وبا سیب زمینی گذاشتم اب پز شد وبعدشم شلغم ولبو رو پختم ودوباره چایی دم کردم وظرفای دیشب رو شستم .قصد داشتم کف اشپزخونه رو هم حسابس بشورم اما به همون تی کشیدن وگاز پاک کردن قناعت کردم و اومدم تو اتاق. 

ما یه چند وقته تلویزیون رو بردیم تو اتاق خواب.انقدر کیف میده.یه تلویزیون دیگه هست ولی اون دیجیتال نداره وبه درد اتاق خواب نمیخوره.از طرفی مناسب پذیرایی هم نیست.کوچیکه. 

انقده اتاق خوابمون گرم وخوب شده.اخه یه بخاری بزرگ هم بردیم اونجا. 

وقتی تو شرکت بودم تصمیم داشتم برای شام کشک بادمجون درست کنم اما هرچه به شب نزدیکتر میشد حال من بدتر میشد واز خیر غذای سرخ کردنی گذشتم وبه همون تخم مرغ سیب زمینی اب پز رضایت دادم. 

عزیزم طفلک ساعت 9رسید خونه.شام خوردیم وبعدش چایی ریختم برای خودم وعزیز.باز احساس کرختی میکردم.عزیز گفت بیاپیش من بخواب.سرمو گذاشتم رو سینه عزیز وفیلم امپراطور بادها رو نگاه کردیم.عزیز عاشق این جومونگ ودارودسته اش هست.اوایل خیلی بدم میومد .میگفتم این فیلمها یکبار دیدن بسشونه.اما کم کم عادت کردم نگاه کردم وعلاقمند شدم.الانم این امپراطور بادها تکرار نیست واسم والحمدلله قبلا ندیدمش. 

راستی این فیلم اوای باران رو دیدید.میگم این بی تا وباران چرا انقدر هردوشون به این شدت عصبی وتندخو هستند.توفیلم منظورمه ها.باران که انقدر عصبی میشه وشکل صورتش عوض میشه که ادم یادش میره به حرفاش گوش بده.چقدم تند تند حرف میزنه.باز اون بیتا بنظرم منطقی تر نقش یه دخترپرخاشگر رو بازی میکنه.باوجودیکه فیلم میخواد نشون بده بیتا کلا به ذات تندخو هست اما باران مارخورده که افعی شده. 

یه چیز دیگه:چطور پسر نادر(اسمش یادم نمیادتوفیلم چی بود.سیاوش خیرابی رو میگم) تونست پدرمادرش رو انقدر راحت بدون عذاب وجدان لو بده جلوی دایی طاها.کسی که خودشو درمقابل یه دایی ندیده ویه همبازی کودکی مسیول میدونه وقتی میخواد پدرمادرشو لو بده هیچ عذاب وجدانی نداره؟.خیلی راحت بود براش این کار.کلا گیر نمیکنه بین حق وپدرمادر.اما اصلا فیلم به این قضیه نگاه نکرد.خیلی هم پسرش رک وپوست کنده  اصل قضیه رو گفت.اصلا سعی نکرد یه جاهاییش رو حالا ماست مالی کنه که هم دایی طاها حق رو فهمیده باشه هم ابروی پدرمادره زیاد نره.بعدشم خیلی شیک به طاها قول داد که به پدرمادرش نگه به دایی گفته.خوب اینجوری که اونا بدتر ضایع میشند. 

هوررررا خدایا شکرت

شهر من برفی شد.بالاخره من  هم برف امسال رو دیدم.برف امسال شهرم رو.خدایا شکرت بخاطر این نعمتت.عجیب به ادم شادابی میده.صبح رفته بودم دست وصورتم رو بشورم .نمیدونستم برف اومده .وقتی برگشتم عزیز گفت آنه بیا بیرون رو نگاه کن.پر از کنجکاوی بودم ورفتم پشت پنجره.پرده رو یه ذره کشیدم و دیدم وایییییییییییی.برف.انقدر ذوق کردم که پریدم عزیز رو یه ماچ گنده کردم.عزیز میگه ببین چه ذوقی میکنه واس برف.خدایا شکرت.خدایا نعمت هات رو از ما دریغ نکن.حتی اگر ما ادم ها خودمون باعث این دریغ باشیم

سفرنامه

سلام به دوستای خوبم 

ما به اتفاق خانواده خواهرم رفتیم سفر.اقا عجب هوایی بود.این زمستون به این خشکی وبی بارونی بعد ما که رفتیم تعطیلات همه جا برف وبارونی شد.شهر عزیز هم نسبتا سرد شد ودامادمون به شوخی به عزیز میگفت اینجا کجا بود مارو آوردی؟مگه نگفتی هوای اونجا خوبه 

زن عموی عزیز همون که آخر تابستون عروسیشون بود حامله هست.حدود 5/1 ماهشه .حالش خوب نبود واومده بود خونه مادرش که میشد همسایه مادر عزیز اینا. 

رفتم به زن عموی عزیز سر زدم.یعنی رفتم خونه مادرش .خواهرهاش ودختر یکی از خواهرهاش بود.یکم با هم حرف زدیم وخندیدیم.یه شب هم خونه عمه عزیز دعوت بودیم.فیلم عروسی عموی بزرگ عزیز رو دیدیم .اونموقع ها که عزیز 12 14 ساله بوده وخواهرش که الان پشت کنکوری هست سوم ابتدایی بوده.چقد قیافه ها با مزه بودند.چقد عوض شده بودند.عزیز که خیلی عوض شده بود والحمدلله قیافش بهتر شده بزرگ که شده. 

یه روزم ناهار رفتیم تو کوه.نسبتا سرد بود ونزدیکای عصر دیگه حسابی سردمون شد. 

اما چیزی که برای من خیلی بهت برانگیز بود وبرای همه هم میدانم هست زندگی عمه بزرگه عزیزهست. 

این عمه خانوم مدیر بودند.والان بازنشسته هستند(یعنی اینکه ادم دنیا ندیده وبیسوادی نیست)بعد شوهرش سرش هوو آورده عمه خانوم از زن گرفتن شوهرش خبرنداشته و وقتی خبردار میشه که بچه دار هم شده بودند.اون خانوم هم قبلا ازددواج کرده بوده عزیز اینا میگفتند چند بار ازدواج کرده اما عمه میگفت یکبار ازدواج کرده.هوو خانوم میگفت متولد 60 هست از شوهر قبلیش یه دختر داشت که با اینا زندگی میکرد حدودا پنجم ابتدایی یعنی 11 12 سالش بوده واز شوهر عمه هم یه پسر 5-6 ساله.خلاصه که عمه خانوم وقتی فهمیده که کار از کار گذشته و میخواسته طلاق بگیره که دوباره پای بچه ها میاد وسط(مثل همه زن هایی که بخاطر بچه توی یه زندگی ویران میمونند).شوهر عمه  ظاهرا خیلی نامرد بوده حتی در حق بچه هاش وانقدری میترسوندتشون که اونا زنگ میزدند به عمه که رفته بوده به قهر که  بابا(شوهرعمه عزیز)میخواد مارو بکشه بیا خونه ما میترسیم. 

بنده خدا عمه خانوم انقدر فشار عصبی روش بوده که سکته مغزی میکنه ویک سمت بدنش کاملا فلج میشه.حالا همه اینها به کنار.نکته مهم اینه که عمه خانوم وهوو توی یک خونه زندگی میکنند.هووطبقه بالا عمه پایین.عزیز قبل از ازدواجمون قضیه عمش رو تعریف کرده بود برای من اما اصلا دلش نمیخواست کس دیگه ای از فامیلای من بدونند.وقتی بعد از عروسی برای اولین بار رفتیم خونشون پسر هوو خانوم هم اومده بود پایین وبا پسر کوچیکه عمه  بازی می کردند.خیلی شیطنت میکرد عین یه عضو خانواده ودقیقا همون رفتاری که با پسرش داشت همون رفتار رو هم با پسر هووش داشت.هر دوشون رو دعوا میکرد یا به هر دوشون غذا میداد.ازشون پرسیدم این پسر کیه عمه اولش گفت پسر همسایمون.دخترشم کنارش نشسته بود.حدودا17 سالشه دخترش.نمیدونستم پسر هوو هست وگرنه نمیپرسیدم بعد با خجالتی که توی صورتش هویدا بود به مادرشوهرم برگشت گفت میدونه؟؟؟ تو همین لحظه چشمم به دخترش افتاد که سرش پایین بود وخجالت میکشید خیلی براشون ناراحت شدم.به عمه گفتم عمه چرا گذاشتی بیاد تو خونت طبقه بالا بشینه گفت اون قبل من اومده بود به این خونه.یه خونه نوساز وشیک وبزرگ.از شوهرعمه بیزار شدم.بیزار بیزار.به عزیز میگم چرا گذاشتین اینجوری بشه میگه کار از کار گذشته بود انقد داداشای خود شوهر عمه کتکش زدند بخاطر اینکارش اما طلاق نداد.عمه هم بخاطر بچه هاش راضی نشد طلاق بگیره.بهش میگم حداقل میرفتی یه دل سیر کتکش میزدی که من جیگرم خنک بشه... 

نقطه عطف این داستان اینجاست ک الان عمه وهوو خانوم عین دوتا خواهر تو اون خونه زندگی میکنند.با هم حرف میزنند خونه هم میرند ومیاند.دقیقا مثل همسایه. اینسری که رفتیم خونشون همه طبقه پایین خونه عمه بودند.از دیدن ما هم خیلی خیلی خوشحال شد هوو خانوم .بعد عمه جایی که ریخت یه ذره هنوز دم نکشیده بود هوو خانوم جلوی من به عمه میگفت این دم نکشیده بریزش پس.انقدر تعجب کردم که عمه ناراحت نشد از حرفش.طرز حرف زدنش طوری بود که حالت انتقادی داشت.ظاهرا اونم نمیخواست انتقاد کنه فقط گفته(مثل دوتا خواهر که راحت بهم میگن چرا اینکارو کردی وفلان) .شاید من حساس بودم نمیدونم من که همش میگفتم نه عمه ،خوبه ولش کن طوری نیست.من همین چایی رو میخورم تا عمه به بی دقتی تو چایی ریختن جلوی هووش متهم نشه. 

بعد حرف از ماشین خریدن اومد.شوهر عمه ظاهرا میخواد ماشین صفر بخره.بعد عمه به شوهر عمه گفت تو نمیتونی سواری بخری توباید وانت بخری .هوو خانوم میگفت اره باید پیکان بار بخری جای هممون توی یه ماشین نمیشه وخودشون میخندیدند.شوهر عمه گفت خوب همتون با هم نیاید یکبار شما رو میبرم (عمه وبچه هاش) یکبارم شما رو(هوو وبچه هاش). 

هووخانوم برگشت گفت نخیر قبول نیست شاید شما ایشون رو بردی مثلا کباب اعلا براش خریدی بعد نوبت من که بشه برام نون وماست بخری تو سفر بخوریم اینجوری نمیشه و و و این بحث بین خودشون ادامه داشت ومیگفتند ومیخندیدند.چشم های من از حیرت گرد شده بود وروی لبهام یه خنده تصنعی برای حفظ ظاهر داشتم. 

حقیقتش هوو خانوم خیلی با من حرف زد دلش میخواست از خودش بگه از کارهایی که میکنه .مثل همه جنوبی ها خیلی خونگرم وتو دل برو بود ولی از نظرمن هووی عمه عزیز بود ومن نمیتونستم دوسش دشته باشم.شاید بقیه دوسش داشتند نمیدونم.به هرحال این دوتا به خوبی وخوشی با هم زندگی میکنند.عمه خانوم یه دختر 17ساله ویه پسر 15ساله داره که ظاهرا اونا هم به ناچار کنار اومدند .وبچه اخرش موقع زایمان اکسیژن به مغزش نرسیده ویکم از نظر ذهنی عقب افتاده شده.هر سه بچش هم خوشگلند.مخصوصا دخترش. 

از اونجا که اومدیم به عزیز گفتم هوو زن خونگرمی هست اما من ته دلم دلم نسبت بهش احساس دشمنی دارم.چونکه شده هووی عمت.شده زن دوم.عزیز بهم میگفت نه انه تو نسبت به اون نباید کینه داشته باشی همش تقصیر شوهر عمه هست.اون نباید زن میگرفت.توی راه عزیز از اون روزهایی که عمه فلج شده بود حرف میزد از زجرهایی که کشیده بود دلم خیلی سوخت.خدایا هرچی زن ودختره که چشمش دنباله شوهر یکی دیگست ،هرچی مرد متاهل هست که چشمش دنبال زنهای دیگه هست خودت نسلشون رو از روی زمین بردار. 

ادامه حرفهام اینم بگم وبرم چند وقت پیش وب یه هوو (زنی از جنس دوم) رو میخوندم .اتفاقی رسیدم به اون قسمتی که زن اول تازه فهمیده بوده واین هوو خانوم حامله بود چنان با بی رحمی وبددهنی با زن اول حرف میزد راستش طاقت نیاوردم بقیش رو بخونم یه نفرین حوالش کردم ووب رو بستم.کاش دیگه هیچوقت وسوسه نشم برم اونجا رو بخونم.یه زن به تمام معنا نفهم وبددهن  وبی منطق که تازه معلم هم هست وادعای بافرهنگیشم میشه. اما یه ذره بویی از انسانیت نبرده وتازه با شنیدن داد وبیداد های زن اول میگفت میخواستی بی عرضه نباشی شوهرت رو نگه داری.شوهر مشترک هم یه عوضی بدتر از خودش که باز قصد سومی رو هم انگار داشته واولای ازدواجشون با هم زن اول رو مسخره میکردند ودوتایی میخندیدند...به کجا رسیدیم ما...اینا واقعین ادم انقدر پست

دوباره عشق دوباره شوق پرواز

سلااام 

من وعزیز امروز بعدازظهر حرکت میکنیم به سمت شهر عزیز.شاید خواهرم وهمسرش هم با ما بیاند اما احتمالاش خیلی ضعیفه.خواهرم میگه عزیز دلش برای خانوادش تنگ شده حتما بیشتر دوست داره پیش اونها باشه ما بیایم مزاحم میشیم مجبور میشه مارو ببره اینور اونور گردش وتفریح .... 

دلم برای اون شهر وادم هاش ومادرشوهرم وبقیه تنگ شده.دلم برای هوای اون شهر تنگ شده.خیلی وقت بود دلم میخواست یه مسافرت بریم.حالا تعطیلی سه شنبه وپنج شنبه باعث شد چهارشنبه رو هم مرخصی بگیریم وبریم. 

خانوادم بعضی وقتا بهم میگند ح.صله داری هر ماه این همه راه میری ومیای.بذار عزیز خودش بره خانوادش رو ببینه تو خسته میشی.به مادرم گفتم من خودم دلم میخواد برم.واقعا از هفته قبل شوق دارم واس این تعطیلات که بریم. 

عشقولانه

دیشب  موقع خواب عزیز گفت وقتی پیشم نیستی خیلی دلم برات تنگ میشه.میگم ما که از موقعی که از سرکار میایم همش باهمیم.میگه نه همون یه ذره وقتم که میری پایین کار داری یا میری خونه بابات(شاید کلا نیم ساعت نشه). 

بهش گفتم که منم دلم براش تنگ میشه.وهمیشه سعی میکنم با هم باشیم طوریکه مادرم وخواهرهام میگن همش با عزیزت هستی.اینجاها نمیایی 

 

صبح که اومدم سر کار دلم براش تنگ شده بود(جنبه ندارم) بهش اس دادم: کاش امروز زودتر شب بیاد تا دوباره تورو ببینم

تولدم مبارک

۱دی تولدم بود. 

از خدا میخوام بهم کمک کنه از زندگی کردنم از دنیا بودنم احساس رضایت بکنم.دلم میخواد وقتی به انتها رسیدم بگم خدایا ازت ممنونم که این فرصت رو بهم دادی که زندگی کنم.که با عزیز عاشقی کنم. 

 

خدایا تا اینجای عمرم ازت ممنونم .کمکم کن ادم باشم تا یه روز نگم کاش زودتر میمردم. 

(هرچند که هیچ انسانی حتی اگر ادم نباشه نمیاد بگه خدایا منو از این دنیا ببر چون ادم نیستم.انسان بالذات حب دنیا تو وجودش هست واین خواست خداست که با همین حب دنیا ازمایشش کنه.) 

دلم میخواد توی یک سال اینده به پدرمادرم بیشتر برسم وهمینطور به کسانی که به کمک من در هر زمینه ای احتیاج دارند.خدایا بهم کمک کن خودخواهی وزیاده خواهی وطمع مانعم نشه. 

اینجا نقطه هدفگذاری منه