آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

سفرنامه

سلام عزیزان  

تعطیلات عیدقربان من وعزیز اول رفتیم شیراز و بعد از سمت شیراز رفتیم شهر عزیز 

در کل مسافرت خوبی بود 

شیراز که بودیم خیلی خوش گذشت. 

چهارشنبه صبح حرکت کردیم وحدود1 2 شیراز بودیم.رفتیم خونه عموی عزیز ناهار خوردیم ساعت 5زدیم بیرون.اول رفتیم زیارت وبعد رفتیم خرید.عزیز یه تیشرت خریده انقد بهش میاد انقد ماه میشه که نگو.یه کفش وپلیورم خرید.من چیز خاصی نتونستم بخرم یه بافت خریدم با یه کفش اما از هیچکدوم زیاد راضی نیستم.انقد دنبال کفش گشتیم اصلا چیزی چشممو نمیگرفت.عزیز بهم میگفت"عام تو یی چی بخر نیستی" با لهجه شیرازی بخونید 

یه مقداری هم سوغاتی خریدیم .رفتیم بازار یه میز خوش قیمت وخوشگل بود اونم خریدیم.این خونه جدیده شوفاژ نداره یه بخاری هم خریدیم. 

عاشق بخاری هستم.همش به عزیز میگفتم انقد دوست دارم بخاری روشن باشه ویه قوری چای هم روش ومن وتو هم کنارش.با هم حرف بزنیم وچای بخوریم.شبا کنار بخاری خوابیدنم خیلی حال میده. 

شب ساعت 9از خونه عموی عزیز راه افتادیم به سمت شهرشون.از جاده ای رفتیم که اولین بار میرفتم اما اسمشو زیاد شنیده بودم.خیلی زیبا بود.گرچه شب بود امابازم چیزهایی قابل رویت بود.یه جاده کوهستانی .همش کوه ودره وتنگه.عالی بود 

کوهها با عظمتشون خیلی بهم ارامش میدند.من عاشق شبای جاده هستم.مخصوصا در کنار عشقت که باشه بهترین حس ها رو تجربه میکنی.به عزیزم گفتم. 

گفتم که وجودش تو این شب ظلمات تو این جاده کوهستانی یکی از چیزهایی که باعث میشه حس کنم خوشبختم. 

شب ساعت 2 رسیدیم خونه مادر عزیز. 

با همشون روبوسی کردیم.عزیز خیلی خسته بود خوابید.اما مادر وخواهر عزیز معلوم بود دوست داشتن بیدار باشیم حرف بزنیم.منم بیدار موندم و یه نیم ساعتی نشستم باهاشون حرف زدم از اینور اونور. 

بعدش خوابیدم .صبح ساعت 7.5بیدار شدیم.عزیز هنوز تو رختخوابشه به من میگه بریم خونه عمم امیر علی رو ببینیم دلم براش تنگ شده(امیر علی 1سالشه) 

انقد بامزه شده این بچه.4دست وپا راه میره.اونم با چه سرعتی.حس میکنی یه چت از کنارت رد شده.انقد سریع میره خنده دار میشه.یکی میگه شبیه کروکودیل شده یکی میگه شبیه میمون راه میره یگی میگه شبیه قورباغه راه میره.خیلی خنده داره. 

خونه عمه  عزیز که بودیم دخترداییش زنگ زد به عزیز وگفت داداشش تو شهری که خواهر من اونجا ساکنه تصادف کرده.خواستن که به دامادمون بگیم بره سراغش تا اینا برسن.منم دیدم اینا احتمالا شب برن خونه خواهرم.هم اینا اذیت میشن هم خواهرم چون همدیگرو نمیشناسن.به عزیز گفتم بهشون بگو میخوان که منم بیام.اونام از خدا خواسته اومدن دنبالم. بدو بدو اومدیم خونه چمدون رو عزیز برداشت ورفتیم دم در حیاط که سوار ماشینشون بشیم. 

وقتی عزیز چمدون رو از اتاق برداشت بهم گفت انه من چطور بدون تو اینجا بمونم.دلش خیلی تنگ میشد اما چاره نبود.منم دلم براش تنگ میشد. 

مادر عزیز میخواست برام ناهار بزاره. اما دیر شد ونرسید به ما

.دم در منتظر بودم مادر عزیز بیاد ازش خداحافظی کنم بعد برم که عزیز گفت نه برو دیر میشه اینا نگرانن.بدون خداحافظی سوار ماشین شدیم. 

هنوز نیم ساعت نگذشته بود که عزیز پیام داد دلم برات تنگ شده  

عصر رسیدیم خونه خواهرم فامیلای عزیز رفتن دنبال داداششون وماشین .من موندم پیش خواهرم نماز خوندم وشام درست کردیم.شامم خوردند وقرار شد اونجا بخوابن. 

شب موقع خواب جای خالی عزیز رو خیلی احساس میکردم.خیلی دلم بودنش رو میخواست.بهش اس دادم کجایی گفت خونه مادربزرگمم.دیدم الان وقت لاو ترکوندن نیست.منتظر شدم تا بیاد خونه وبعد اس بدیم.گوشی رو گرفتم توی دستم که اگه عزیز اس داد وخواب رفته بودم بیدار شم.شب ساعت 3.5بیدار شدم دیدم گوشی تو دستمه ودستمم روی قفسه سینه .دیگه گفتم حتما عزیز الان خوابه گوشی رو گذاشتم بالای سرم وخوابیدم.صبح که مهمونا رفتند من دیگه نرفتم اخه 5ساعت راه رو باید تو یک روز میرفتم وبرمیگشتم. 

رفتیم با خواهرم بانک از اونجا رفتیم خیاطی لباسشو بگیره وبعدشم رفتیم مدرسه دختر خواهرم.خیلی دلش میخواد ما بریم مدرسه. 

اومدیم خونه من انقد خسته بودم تا 4خوبیدم.بعدش پاشدم نماز خوندم دوباره 5با خواهرم رفتیم بازار .یه تونیک خوشگل خرید خیلی بهش میومد انقد خوشحال بود.اخه عروسی دختر جاریش نزدیک بود وخیلی غصه لباس داشت.برای چیدن جهاز دعوتش کرده بود جاریش.تونیکه رو خرید که روزی که میرن جهاز بچینند بپوشه. 

انقد خوشحال شدم که خواهرم خوشحاله.احساس راحتی خیال میکردم از بابت خواهرم. 

شب که اومدیم خونه خواهرم داشت لباسایی که برای عروسی گرفته بود پرو میکرد .پسرش بهش گفت مامان خیلی شکم دراوردی.خیلی تیپت بد شده.دامادمون  پوست پرتقال به سمت پسرش پرت میکرد وبا داد وبیدا میگفت تو چیکار به زن من داری. اصلا به تو چه راجب زن من نظر میدی.کلی خندیدم . 

یه بارم پسر خواهرم رفت بیرون وقتی اومد تو درورودی رو که بست دختر خواهرم  گفت عزیز اومد عزیز اومد من انگار تازه خون اومده باشه تو رگ هام دویدم سمت ورودی که برم پیش عزیز دیدم  این وروجک منو سرکار گذاشته . انقد بهم خندید این دختر

 

عزیز گفت نزدیکای 9میرسه از یکم قبل رسیدنش رفتم تو کوچه ومنتظرش شدم که بیاد.تا دیدم ماشینش پیچید تو کوچه نیشم باز شد.کوچه خلوت وتاریک بود .دلم میخواست حداقل صورت عزیز رو ببوسم .اما عزیز فقط دست داد گفت زشته تو کوچه. دلم براش یک ذره شده بود.بنظرم خیلیم خوشگل اومد.عزیزم به من گفت امشب خیلی خوشگل شدی

اومدیم نشستیم .چشم از عزیز برنمیداشتم.هرچی بیشتر نگاش میکردم بیشتر دلم براش پرمیکشید. 

خونه خواهرم شاممون رو خوردیم.وراه افتادیم به سمت خونه خودمون.تو راه کلی بوسیدمش وکلیم عزیز منو بوسید ولپمو میکشید.12.5رسیدیم خونه  

طبق معمول صبح دقیقه نود پاشدیم تند تند لباس پوشیدم هرکی رفت سرکار خودش

زایمان ،مثال مورد علاقه اقایان

قراره شرکت پرسنلش رو بیمه تکمیلی کنه. 

به کارپرداز شرکت که میدونم این روزها خیلی به بیمه تکمیلی نیاز داره بهش میگم اقای محمدی یه خبر خوب میخوان پرسنل رو بیمه کنند.خیلی خوشحال میشه بنده خدا .میگه چقدر خوب .خیلی این بیمه تکمیلی خوبه .برای هزینه های عمل وجراحی خیلی عالیه.همین زایمان رو درنظر بگیرید اگر بیمه بودیم مجبور نبودم انقد هزینه بیمارستان خانومم بکنم. (اینجا زیاد خجالت نکشیدم داره به خانوم خودش فکر میکنه) واما  اینم من

اقایی که رفته دنبال این کارها میخواد برام توضیح میده که چه مزیتهایی داره وتا چه سقفی هست میگه:مثلا برای زایمان!! تا سقف فلان قیمت پوشش میده. واینم من

یکی از کارگرها صبحی ازم پرسید خانوم فلانی چی شد این بیمه تکمیلی گفت معلوم نیست گفتن خبرشو بهم میدن.میگه خیلی خوب میشه اگر این کار روبکنند.یه دندون که بخوای عصب کشی کنی حداقلش 200هزینه داره.سالی چندتا دندون پرمیکنیم.چقد هزینه برمیداره یا همین زایمان!!!دیگه کمتر از یک ملیون نمیشه هیچ جا .بیمه همه رو پوشش میده  واینم من

 

حالا یک سوال:چرا اقایون انقد به مسائل مربوط به خانم ها علاقمندند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

کارپیدا کردن عزیز

از بعد از اون 20روز دیگه اتفاق خاصی نیفتاد.هنوز هم فشار زیادی از طرف خانوادم بهم میومد.مادرم بخاطر هرچیزی بیخودی حرفو میکشوند که چرا با پسرخاله ازدواج نکردم.بعدشم میگفتن چرا اصلا ازدواج نمیکنی.دیگه وقت ازدواجته یا به عزیز بگو بیاد ازدواج کنید یا با فلانی وبهمانی ازدواج کن.یکی دونفر دیگه هم بودند که خانواده راضی بودند. 

اعصابم واقعا ضعیف شده بود.کوچکترین حرفی رو به خودم میگرفتم ومیرفتم تو خودم.یه جایی پیدا میکردم ویواشکی گریه میکردم.ارزو میکردم کاش خانواده ام هم با من همراه بودند.حالا که نیستند نمک رو زخمم نپاشند.چکار کنم سربازی عزیز تموم شه.از کجا برای عزیز کار پیدا کنم. 

اون روزها هم با همه خوبی ها وبدی هاش تموم شد و صدالبته فشارهای  عصبی زیادی که باعث میشد از درون خورد وداغون بشم.هرکی میدید میگفت چرا اینجوری شدی وال شدی وبل شدی...بعضی وقتا زنگ میزدم به عزیز وپشت تلفن گریه میکردم .انقد که عرصه بهم تنگ میشد. 

عزیز بعد سربازی بلافاصله یه ماشین خرید. 

وباعث شد بیشتر از قبل بیاد دیدنم مخصوصا که دیگه سرباز هم نبود.جاهای زیادی با هم رفتیم.خاطره های خوب زیادی با هم داریم. 

پیتزای کنار رودخونه،جوجه کباب اون جاده فرعی،مسجد اون شهر قدیمی، .... 

عزیز که از استخدامش تو اون ارگان دولتی ناامید شده بود همش اینور اونور دنبال کار میگشت.اتفاقی تو یه شرکت توشهرماکار پیدا کرد.اومد استخدام شد.کارش خوب نبود اما بالاخره باید از یک جایی شروع میکرد.روزای اول خونه پیدا نمیکرد.الاخون والا خون بود.سرکارم میرفت وقت دنبال خونه گشتن نداشت.چقد گشت تا خونه پیداکرد .عزیز هم تو این مدت فشار زیادی بهش میومد.یکبار داداشم رفته بود دیدنش.وقتی برگشت مادرم گفت چطور بود داداشم گفت بهش گفتم چرا اومدی اینجا که اینهمه سختی بکشی بردار برو شهرت وبیخیال همه چیز شو.اینا رو میشنیدم جگرم میشد جگر زلیخا.براش خیلی ناراحت میشدم.عزیز با داداشم رفت وقولنامه خونه رو  نوشت.منم یه سری وسیله از خونه بردم براش اونجا.چیزهایی که لازم داشت.  

بازهم اعتراف میکنم سختی که عزیز تو این مدت کشید ودم نزد وتا الان هم هیچوقت بهم نگفته بخاطر تو اینجوری شدم واونجوری شدم هرکسی تحمل نمی کرد.من خودم شک دارم اگه یه پسر باشم تحمل میکنم یا نه.اما عزیز تحمل کرد ودم نزد فداش بشم.

یه روز با هم رفتیم که یه سری مواد غذایی وشوینده وخرت وپرت بخریم.یادمه اولین چیزی که برای خونه مشترکمون برداشتم یه مایع ظرفشویی بود.به عزیزم گفتم این اولین خرید زندگیمون هست. از اون به بعد جمعه ها من میرفتم پیش عزیز.

تا بیاد روال کارها بیاد دستش یه مدت طول کشید .باید میرفت خانوادش رو میاورد برای خواستگاری.هفته آخر بهمن عزیز با پدرش ومادرش وخواهرش اومدند خواستگاری.بعد از یک هفته با فامیلاش اومدن برای بله برون وجشن نامزدی. 

ما مدت زمان زیادی صبر کرده بودیم تا به روزنامزدی برسیم یعنی روز بهم رسیدن .مسلم هست که منم مثل همه دخترا وشاید خیلی بیشتر از بقیه برای ازدواجم برنامه ریزی کرده بودم اما نشد عملیش کنم.اون روزهایی که بهم خیلی فشار میومد عزیز میخواست منو اروم کنه منو میبرد تو رویای عروسیمون.که اینکارو میکنیم واون کار رو میکنیم.با همین خیال پردازی ها کلی روحیه میگرفتم وخوشحال میشدم.اما هم نامزدیمون وهم عروسیمون انقد عجله ای بود وعزیز هم انقد کار روسرش ریخته بود که من به هیچی نرسیدم.از عزیز نمیتونستم توقعی داشته باشم .هزار تاکاررو سرش ریخته بود وانتظار اینکه بیاد منو ببره ارایشگاه وبرگردونه زیاد بود .اما من از این وضعیت خیلی ناراحت میشدم.گرچه اصلا به روی خودم نیاوردم واصل قضیه این بود که منو وعزیز بهم رسیدیم اینا حاشیه هست اما بعنوان یه دختر ی که مدت ها منتظر بوده خیلی ناراحت میشدم عزیز نیومد ارایشگاه دنبالم .خیلی ناراحت شدم دامادمون اومد دنبالم وارایشگر هم متوجه شد ومن خیلی خجالت کشیدم.با خودم میگفتم حالا فکر میکنه من خودمو به زور قالب کسی کردم .فکر میکنه بهم اهمیت ندادند که بیان دنبالم. 

راستش اون موقع که کار ارایش من تموم شد برای نامزدی عزیز اینا داشتن تو خونشون ناهار میدادند به مهموناشون واز هم خونه هامون فاصله داشت وعزیز نمیرسید.دست تنها بود.داداشاش نبودند.برای عروسی هم باید از شهر خودشون میومدند۵صبح حرکت کرده بودند.قراربود برای ناهار برسند خونه ما.تابرسند شده بود۲.بعدشم کت وشلوارش ودسته گل خونه بود.کلی باید میرفت اونا رو برداره بعد بیاد دنبال من.منم خیلی وقت بود اماده بودم.هول هولی سوار ماشین شدیم ورفتیم. 

از عروسی که تو شهر ما گرفتم اصلا خوشم نیومد والانم به داداشم میگم کاش اینجا عروسی نمیگرفتیم.لزومی نداشت اینهمه خرج الکی بکنی. 

اما تا دلتون بخود از عروسی اونجا فیض بردیم. 

رسیدیم خونه.عزیز اینا رفتند ناهار خوردند .یک سری حرفهایی این وسط زده شد که بشدت ناراحتم میکرد. 

میدونید اصل قضیه این بود که فامیل های ما همش منتظر بودند ببینند این دختر که به فلانی شوهر نکرد وبه بهمانی شوهر نکرد حالا اینا براش چکار میکنند .اما ایناهم کاری برام نکردند.(منظورم خانواده عزیز هست نه خودش)نه اینکه نخواستند بکنند.شرایط طوری بود که براشون امکان نداشت.خوب همه اینا از چشم من درمیومد.باعث میشد من خجالت بکشم.با عزیز رفتیم از همه فامیل خداحافظی کردیم وحرکت کردیم بسمت شهر عزیز.انقد خوشحال بودم.انگار دنیا مال من بود.مخصوصا که لحظه شماری میکردم عروسی سرد اینجا تموم بشه. 

نمیتونم خوشحالیمو توصیف کنم. 

خلاصه کنم که ما حدود۴ ۵ بعد از ظهر از شهر خودمون حرکت کردیم وساعت ۱۲ ۱۱  شب رسیدیم شهر عزیز.فکر کن با لباس وارایش واون ناخن های اذیت کن ومزه اذیت کن.اما من زیاد نمیفهمیدم .داغ بودم الان میگم چطور تحمل میکردم.الان که این مسیر رو میایم ومیریم یه تونیک میپوشم با یه شلوار راحتی همشم خوابم بازم وقتی میرسم انقدر بدنم کوفته هست که دلم میخواد فقط بخوابم. 

بالاخره رسیدیم شهر عزیز.تو ورودی شهر فامیل های عزیز منتظرمون بودند.خیلی حس زیبایی بود.اولین بار بود شهرشون  وفامیل هاشون رو میدیدم

عزیزان بقیشو بعدا میگم

آشنایی من وهمسرم 6 (تیر خلاص به من وعزیز )

تا اینجا گفتم که تصمیم گرفتم استخاره کنم .فکر میکردم این دیگه اخرین راه من هست.راستش اصلا فکر نمی کردم استخاره بد بیاد.میگفتم استخاره میگیرم وخیالم راحت میشه از بابت حرفهای پسرخاله..واقعا اصلا فکر نمیکردم بد بیاد. اذان غروب زنگ زدم برای استخاره.گفت مشکلات زیادی پیش رو دارید (یادم رفته بود چی گفته بود دیشب که کلی فکر کردم یادم اومد) 

این یعنی تیر خلاص به من. 

حالم به طرز عجیبی بد شد.انگار دنیا رو سرم خراب شد. 

به خواهرهام گفتم به بابا بگید زنگ بزنه به عزیز وجواب منفی رو بهش بده.دیگه حرفی ندارم.دیگه چه حرفی داشتم بعد از استخاره.... 

بابام هم به عزیز زنگ زد قشنگ یادمه تو اتاق بودم اما داشتم لحظه به لحظه از پشت دراتاق گوش میدادم بابام شماره رو گرفت منتظر بود از اون ور عزیز جواب بده...فکر میکردم الان عزیز چه حسی پیدا میکنه .حتما عزیز الان فکر میکنه منم از صبح بخاطر عروسی وقت نکردم بهش زنگ بزنم.حالا زنگ زدم حالشو بپرسم.دلم برای عزیز کباب بود.الان چطور میشه حالش...چی میشه ..خواهرهام ومادرم هم دور بابام بودند.بابام به عزیز گفت:آقا... این راهی که اومدید درست نیست. 

عزیز انگار هی اصرار میکرد که چرا واز این حرفها  بابام بهش گفت به صلاح نیست آقا.بابام انگار به زور ازش خداحافظی کرد.عزیز میخواست بیشتر با بابام حرف بزنه.اما بابام تمایل نداشت وقطع کرد...شاید بابام خودشم طاقت بی تابی عزیز رو نداشت.بابام خیلی ادم احساساتی هست.  

برگشتم اخر اتاق وتا میتونستم گریه میکردم.خواهر1هم خونمون بود.اونم از گریه های من گریه میکرد.دخترشم گریه میکرد.خواهر1زنگ زد به شوهرش با گریه بهش گفت به عزیز جواب رد دادند....خجالت میکشیدم جلوی  حتی مامانم گریه کنم چه برسه به بابا وداداش.اما کار من از این حرف ها گذشته بود.مثلا داشتم تلویزیون میدیدم اما گوله گوله اشک از چشمام میومد.چشمم به تلویزیون بود وپشتم به بقیه که مثلا کسی منو نبینه گریه میکنم. 

کار هر روزم گریه بود.تحمل خونه خودمون رو نداشتم .مخصوصا که خواهر4پاش خوب شده بود ورفته بود دانشگاه.تو خونه تنها بودم وبیشتر بهم سخت میگذشت.نصف شب ها بیدار میشدم گریم میگرفت.تا صبح گریه میکردم .اروم وبیصدا که مادرم نفهمه.تصمیم گرفتم شبا برم خونه خواهر2بخوابم.شوهرش خونه نبود ومیشد شبا پیش اون وبچه هاش بخوابم.اینجوری راحتتر بودم.بچه هاش وخودش کمتر میذاشتند برم تو فکر عزیز.اما اونجا هم روحیم تعریفی نداشت.خودم قشنگ متوجه میشدم که چقدر دلشون برام کباب میشه.نازک تر از گل بهم نمیگفتند.مادرم بشدت بدش میومد برم خونه خواهرم اما میدید که چقد دل شکسته هستم کاریم نداشت.بهم غر نمیزد. 

اونموقع ها صبح تا ظهر میرفتم خرید وفروش های یه مغازه فروشنده سوسیس کالباس رو وارد سیستم میکردم.تازگیا بهم گفته بودند برم تویه پست بانک قسمت پاس چک ها وکنترل موجودی. 

هر روز عین یه مرده میرفتم سرکار وعین یه مرده میومدم .انگیزه ای نداشتم.خودمو قانع کرده بودم به این حرف.که خدا با منه.شاید در آینده عزیز دوباره بیاد.استخاره عوض بشه.به خودم میگفتم خدا اگه بخواد میتونه با یه استخاره بد یه زندگی خوب بسازه  وکاری بکنه که عزیز دوباره وارد زندگی من بشه.به خواهرهام این حرفو میزدم وقت هایی که کم میاوردم دوباره اونا این حرفها رو بهم میگفتند تا روحیه بگیرم.20روز زندگی من به این شکل بود.از عزیز هم خبری نداشتم.همون شب که جواب نه دادند گوشیم رو خاموش کردم.واسه اینکه وسوسه نشم زنگ وتک نزنم  گوشی رو گذاشته بودم خونه وهیچوقت با خودم نمیبردم سرکار.ظهرها که از سرکار میومدم گوشی رو که میدیدم تو خونه با خودم میگفتم یعنی الان عزیز چندتازنگ زده چه پیام هایی فرستاده اما دستش نمیزدم.یکی دوبار وسوسه شدم گوشی رو روشن میکردم.پیام هایی که عزیز فرستاده بود رو میخوندم ودوباره خیلی سریع که وسوسه نشم جواب بدم گوشی رو خاموش کردم.اما یک روز که دلم خیلی برا عزیز تنگ بود بعد خوندن اس ام اس هاش یه تک زدم وزودی خاموش کردم گوشی.دلخوشی من شده بود این.ظهرها بیام خونه وببینم عزیز اس داده یانه.هروقت میدیدم اس نداده حالم بهتر بود.با اس هاش از ناراحتی اون خبردار میشدم وحالم بدتر میشد.همش شعرهای غمگین بود اس هاش تو این مدت. 

تا اینکه یه روز عزیز تصمیم گرفته بوده بیاد شهر من.میخواست ببینه چرا یهویی همه چی بهم ریخت.میخواست بدونه چرا من یهویی ازش بریدم.میگفت به خودم میگفتم انه هیچوقت این کار رو نمیکنه حتما مجبورش کردن. 

عزیز 5صبح رسیده بوده شهرما.از من هیچ آدرسی نداشت.دقیق هم نمیدونست چه ساعتی میرم واز کدوم کوچه میرم تا به ایستگاه اتوبوس واحد برسم.از 6 صبح اومده بود محله ما وپرسه میزد.7صبح رفته بوده استگاه اتوبوس وبا اون میره مرکز شهر وهمه استگاه ها نگاه میکرده تا شاید منو پیدا کنه اما من با اتوبوس 7:30 میرفتم سرکار. 

عزیز میگفت همه مغازه های سوسیس وکالباس رو گشتم.فکر میکرده من تو مغازه هستم(محل کارم یه دفتر جدا بود وفروشها رو میاوردند تو دفتر من میزدم.)خلاصه نا امید شده از پیدا کردن من زنگ زده به دامادمون .دامادم هم به خواهرم گفته اونم زنگ زده به خونه که یه ادرسی از من پیدا کنند.هیچکس نه ادرسی از من داشت نه شماره تلفنی.عزیز که ناامید میشه میره میشینه تو اتوبوس محله ما وبا اون اتوبوس هی میومده محله وهی برگشته مرکز شهر.حالا از قضا من اصلا مرکز شهر نبود محل کارم.از این کارم ناامید میشه.کم کم تصمیم میگرفته که برگرده.اونروز من وقت ناهار رسیدم خونه.قرار نبود ناهار بیام خونه .اما حوصله اونجا موندن نداشتم واومدم خونه. وقتی رسیدم خواهرهام بهم گفتند با عزیز بودی فکر میکردند مثل سابق با عزیز جیم فنگ شدم.من از همه جا بیخبر.وقتی این حرف رو شنیدم فکر کردم میخوان سربه سرم بذارن محلشون نذاشتم وشروع کرد به درآوردن لباسم.. 

خواهر1زنگ زد به گوشی خواهر 4 واونم داد بهم.خواهر 1بهم گفت عزیز اومده اونجا از صبح داره دنبال تو میگرده هیچکس هیچ نشونی از تو نداره.حال خودمو نمیدونستم.هم خوشحال بودم هم ناراحت...بالاخره باز دلم نذاشت اروم بگیرم ومنو راهی کرد برم عزیز رو ببینم.توراه که میرفتم همش گریه میکردم.گفتم خدایا به ستوه اومدم .دوسال من میگم عزیز همه میگن نه حالا که من گذاشتمش کنار همه بهم میگن عزیز اومده باز اون جنگ ها اون حرف ها تابشو ندارم.حس میکردم اومدن دوباره عزیز یعنی تکرار همه گذشتمون.تکرار همه اون جنگ اعصاب ها.تکرار همه اون روزهای غریبانه ام.من که دیگه با خدا طی کرده بودم.بهش گفتم هر وقت شرایطش مناسب بود تو دوباره بفرستش .خدایا چرا انقدر برعکسه همه چیز.چرا باید همه این کارها انقدر منو ازار بده...واقعا دیگه برام نه حوصله ای مونده بود ونه اعصابی که بتونم دوباره جنگ اعصاب رو تحمل کنم.بوضوح خودم میدیم که عصبی شدم واز حالت قبلیم که خیلی پرحوصله تر بودم اومدم بیرون...رفتم سوار اتوبوس واحد شدم.دیدم عزیزم توش نشسته.چشمم به عزیز افتاد.گریم گرفت.بیرون رو نگاه میکردم تا کسی گریمو نبینه . 

سر یه استگاه پیاده شدم وعزیز هم پیاده شد.یکم رفتیم جلوتر وسرعتمو کم کردم تا عزیز بهم رسید.خیلی تابلو بود نزدیک غروب میشد نمیشد جای دور بری جای نزدیکم خیلی پرخطر بود.عزیز بهم رسید.همه رو براش توضیح دادم..گریه میکردم وحرف میزدم.از دست همه چی خسته بودم.دوری عزیز منو بی حوصله وبی اعصاب کرده بود.تحملم خیلی پایین اومده بود. 

با عزیز حرف زدیم.بهش گفتم برو وهروقت شرایطت مناسب بود برگرد .تا مناسب شدن شرایطت هم دیگه نمیخواد حرف بزنیم.عزیز اصرار میکرد که گوشیتو روشن کن.بذار باز هم با هم درارتباط باشیم.من از تکرار اون کابوس ها میترسیدم.تکرار اون مصیبت ها برای من یعنی مرگ به عزیزم گفتم اسب نفس بریده را طاقت تازیانه نیست.من تحمل کشمکش بین تو وخانوادم رو ندارم...خلاصه گوشیمو به اصرار عزیز روشن کردم.وباز ادامه رابطه ما.اولاش که داشتم جواب اس های عزیز رو میدادم بشدت جلوی دلم رو میگرفتم که دوباره مثل گذشته وا نرم .اصلا اولاش که میخواستم جوابشو بدم دلهره میگرفتم. 

 سرکوفت های خانوادم تابمو بریده بود مخصوصا بابام که معمولا هیچ حرفی نمیزنه اما اونم  هرزگاهی آب سرد رو میریخت روی سرم. 

باید اعتراف کنم که  عزیز خیلی زیادبرای این رابطه مایه گذاشت .بهم ثابت کرد که اگه پاشو توی یه راهی بذاره تا اخرش ماندگار هست.بهم ثابت کرد که مثل یک کوه مثل یک مرد پشتم هست ومن ازش ممنونم بخاطر همه این حس های خوب های که بهم داد ومیده. 

من کم کم یخم وا شد ودوباره شددم همون دختر قبلی. 

عزیز عید اونسال که میشد عید 91باز اومد شهر ما.ومن خیلی خوشحال بودم. 

هر روز که از اون 20روز مرگبار میگذشت  بیشتر بهم ثابت میشد که بی عزیز زندگی بی ارزشه.دلم نمیخواد توی هوایی نفس بکشم که هوای عزیز نیست.31مرداد 91عزیز سربازیش تموم شد واین یعنی یکی از بزرگترین مشکلات ما حل شد...فق مونده بود کار.قرار بود تو یه ارگان دولتی تو شهر خودشون استخدام بشه من راضی بودم گرچه دور بودن از خانوادم برام مثل سم بود اما تجربه 2ساله بهم ثابت کرده بود در ارتباط با جدایی نادر از سیمین(انشرلی از عزیزش)تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی.بشین سرجات...به ضرص قاطع فهمیده بودم که با عزیز من کامل میشم ودیگه دودلی هام از بین رفته بود.گرچه هنوز شرایطش خوب نبود.  

استخدام عزیز تو اون ارگان دولتی منتفی شد و اومد تو یه شرکت خصوصی تو شهر ما استخدام شد.4اسفند سال 91 مراسم نامزدی ما بود.26اسفند عقد کردیم و3فروردین 92 در یک عملیات انتحاری توی شهر عزیز اینا عروسی کردیم. 

اگر عمری باقی بود میام وجشن نامزدی وروزعقد وعروسی میگم. 

 

اشنایی من وهمسرم 5

عزیز اینا رفتند ومن موندم با یک دنیا ذوق.دختر داییم میگفت خبر خواستگاری اومدن عزیز مثل توپ همه جاترکیده.همه فامیل خبر دارشدن.نمیدونم از کجا.ولی فامیل ما یکم فضول هستند.خلاصه به گوش پسرخالم وخالم هم رسیده بود 

شبش که مادرم رفته بود خونه خاله پسرشم دیده بود.به مادرم گفته بود به آنه کار نداشته باشید.بذارید ازدواج کنه. 

مادرم میگفت خیلی خیلی ناراحت بود.خانواده خالم کلا ناراحت بودند.دقیقا وقتی که جیک جیک مستون من بود.دلم براشون کباب میشد اما راهی نداشتم. 

همون روزهایی که من با پسرخالم میرفتم بیرون اصرار میکرد که آیا کسی هست تو زندگیت؟ 

اولش که هیچی نمیگفتم چون اصلا انگار از اول یاد گرفته بودم دوست داشتن عزیز رو مثل یه راز تو خودم نگه دارم.نمیدونم چرا گفتنش حتی به خواهرهام هم برام خیلی سخت بود.شاید روم نمیشد.اخه من اصلا تو این فاز ها نبودم.اصلا تو فاز جنس مخالف وعشق وعاشقی نبودم.همیشه میگفتم میدونم خدامنو خیلی دوست داره .هروقت وقتش بشه خودش ادمی که مناسبم باشه تو مسیر زندگیم قرارمیده.

به پسرخالم هم روم نمیشد .ضمن اینکه پسرخاله برای من یه ادم غریبه بود. ادمی که نباید هرچیزی رو بهش گفت.هنوزم قضیه برای خودم حل نشده بود یعنی یه تصمیم قطعی نگرفته بودم.واس همین دیگه اصلا دلم نمیخواست بهش بگم.خیلی با خودم کلنجار رفتم تا تونستم بگم.بهش گفتم اهل فلان شهر. 

یک روز که پسرخالم رفته بود شهر عزیز اینا برای دیدن خواهرش (بعداز جواب منفی دادن من)بهم زنگ زد وگفت ادرس این پسره رو بده برم تحقیق کنم درموردش. 

الان میفهمم واقعا قصدش کمک به من بوده اما اونروزها خیلی استرس داشتم.میترسیدم همدیگه رو ببینند وبلایی سرهم بیارند.اون موقع به این واضحی نمیدونستم که نه عزیز اهل دعوا وشر درست کردن هست نه پسرخالم.مطلقا هیچ کدون ادم های این مدلی نبودند. 

به پسرخالم گفتم نه نمیخواد بری وهزار تابهانه.که این به پسرخالم خیلی خیلی برخورده بود.دلش خیلی شکسته بود.طوریکه یه شب که با مادرش درددل میکرده بهش گفته من حتی میخواستم واس این خواستگاری بهش کمک کنم اما نذاشت . 

واین شد که پسرخالم پرونده منو برای خودش بست.اما فقط پسرخالم بست.خانواده ها هنوز هم نبسته بودند.25روز بعداز خواستگاری هیچ یک از خانواده ها به اون یکی زنگ نزد.قاعدتا باید خانواده پسر زنگ بزنه.من که میدیدم جواب منفی هست نه چیزی به خانواده خودم میگفتم نه چیزی به خانواده عزیز.ولی از عزیز میپرسیدم که خانوادت چرا زنگ نمیزنند جواب رو بگیرند.جواب درستی نمیداد.فکر کنم میگفت خودم بهشون گفتم فعلا زنگ نزنند.یکبارم شاید گفت بذار شرایط درست بشه دیگه بدونم که جواب منفی نمیدند. 

پسرخالم اون سال رفت با دختر داییم همین که ما باهم خیلی دوست بودیم صحبت کرد برای ازدواج.همه فامیل هم میدونستند فقط بخاطر محرم نه خواستگاری رسمی رفتند ونه نامزدی ونشون و... 

من 8سال بود خونه خالم نرفته بودم .دلم نمیخواست.بخاطر پسرش و اصرارهاشون 

بعد از خواستگاری پسرخالم یه شب به اصرار دختر خالم که دیگه حالا همه چی تموم شده چرا نمیای واز این حرف ها رفتم خونشون.کارم داشتیم.دخترخالم میخواست یه چیز از خونشون برداره وببریم بدیم به خواهرم.به اصرارشون رفتم تو ونشستم.خالم نزدیک بود گریه کنه.ضمن اینکه قشنگ میفهمیدم چقد از دستم عصبانی هست.بهم گفت حالا اومدی خونه ما.من از همشون خجالت میکشیدم .ارزو میکردم کاش تقدیر اینطور نبود.کاش هیچوقت هیچوقت پسرخالم دل نمیبست.کاش وکاش وکاش... 

یادمه برام پسته وکلی تنقلات دیگه وچای ... اوردند.انگار که یه مهمون مهم اومده.تند تند دختر خالم ازم پذیرایی میکرد.خالم هی کاسه اجیل رو میذاشت جلوم وچایی میریخت. 

پسرکوچکترشم اونجا بود.خیلی غمگین بود.خیلی تو خودش بود.بهش گفتم چرا انقدر ناراحتی.گفت دختر به این خوبی .ناراحت نباشم که از دست دادیمش.و... 

ما یکم با هم حرف زدیم با اس.من رفتم خونمون.ناگفته نماند اخراش پسرخاله خواستگاره هم اومد ووقتی اون اومد من پاشدم رفتم اشپزخونشون .یکم اونجا نشستم وبعد اومدم خونمون.پسرخاله کوچیکه همش پیام میداد.بهم گفت تو راضی باش ما با دختر دایی بهم میزنیم. برای من  یک شوخی بود این حرف.دیدم حرف فایده نداره.خسته هم شده بودم از این پیام بازی.میخواستم سروته قضیه رو هم بیارم به پسرخالم اس دادم به اسم خودش که حالا اسمشو میذارم علی:علی عزیز اگر کاری داشتی منو مثل خواهرت بدون.خوشحال میشم کمکت کنم وچند تا جمله دیگه که یادم نیست ولی محترمانه داشتم از دستش در میرفتم.البته این پسرخالم نامزد هم داشت ومطلقا مثل خواهر برادر بودیم برای هم.نگو من این اس رو بجای پسرخالم به عزیز داده بودم.بلافاصله عزیز پیام داد این پیامو برای کی فرستاده بودی؟

عزیز اونروزها یه مقدار  حساس بود.حالا این اس رو هم دیده بود که من  به یه پسر گفتم علی عزیز.اتیش عصبانیتش برافروخته شد.هرچی براش توضیح میدادم باور نمی کرد.همش از خیانت می ترسید.از اینکه بخوام مثل دخترعموش بخاطر یه ادم دیگه خیانت کنم بهش. 

واقعا خسته شده بودم.انقد بحث با پسرخالم تازه اخراش که میخواستم از شر پسرخالم راحت شم ب بسم اله با یه عزیز عصبانی وشکاک طرف شده بودم. 

دیگه نمیدونستم چی بهش بگم .همه چیزو گفته بودم اما عزیز بازم ادامه میداد.بهش حق  میدادم اما منم حق داشتم.اخر سر که دیدم از پسش برنمیام بهش گفت جلوی یه ملت وایسادم دارم بخاطر تو باهاشون میجنگم.باتو دارم سرچی میجنگم؟؟ 

این اس رو بهش دادم ودیگه قطع کردم پیام دادن رو. 

خیلی ناراحت بودم.واقعا از دوطرف داشتم میجنگیدم.تا فردا عصر اونروز هم نه عزیز پیامی داد ونه من.بعداز ظهرش عزیز پیام داد ولی انقدر خسته بودم.دلم میخواست تنها باشم.دلم میخواست دیگه با کسی حرف زنم. 

.من داغون بودم.فشار روی فشار که عزیز رو ول کن بیا با پسرخاله ازدواج کن.این آخرین تیرماست.مغزم نمیکشید.انقدر از کشمکش خسته بودم که هیچی نمیفهمیدم.اونا هم دست به کار شده بودند. تاغروب در تلاش بودند که منو راضی کنند.از زنگ نزدن عزیز واز خستگی من هم خبردار بودند.البته نمیدونستند سرچی حرفمون شده فقط میدونستند فعلا به هم اس نمیدیم. 

غروبش یکم حالم بهتر شده بود.تازه بهتر میفهمیدم دوروبرم چه خبره.قراره چه اتفاقی بیفته.از استرس وناراحتی گریه امانم نمیداد.واسه اینکه بابامم نفهمه نرفته بودم تو حیات گریه میکردم.با گریه به خواهر۳گفتم من نمیتونم عزیزو فراموش کنم.بماند که چند روز طول کشید تا این پروسه بهم زدن نامزدی پسرخاله بسته بشه وچقدر این وسط هم تحت فشار بودم بابت حرف های اطرافیانم .خیلیم ناراحت بودم واس خالم وپسرخالم.

من به هیچ وجه نمیتونستم کس دیگری رو جایگزین عزیز کنم از طرفی عزیز هم شرایطش مناسب نبود.(من کلا یه ادم وفادار هستم.یهنی همیشه ادم های خوب توی قلبم میمونند ونبینموش دلم براشون تنگ میشه.عزیز هم جز اون دسته بود.من با دوستهای دوران ابتدایی راهنمایی دبیرستان ودانشگاه هنوزم در ارتباطم.)خانواده هم راضی نمیشد پسرخالم رو از دست بدیم. 

عزیز ومن همچنان در ارتباط بودیم تا اینکه رسیدیم به عروسی پسرداییم.اون پسرخالم که همشهری عزیز بود هم اومده بود.من حرفهای اونو قبول داشتم.زیاد باهاش حرف نزده بودم همینکه فامیل قبولش داشتند منم قبولش داشتم.تو عروسی مخصوصا یکی رو فرستاده بود بیاد دنبال من .رفتم دیدم دم در وایساده بهم گفت دختر خاله بی خیال این ازدواج شو.گفتم عزیز پسر خوبیه برای چی باید بیخیال شم.گفت حتی اگه عزیز بهترین پسر اون شهر باشه تو اگه به یه ادم متوسط از شهر خودت ازدواج کنی خیلی بهتره که بری با بهترین پسر یه شهر دور از خانوادت ازدواج کنی.دوری ودلتنگی نمیذاره حس خوشبختی کنی.بهم گفت مردم شهر عزیز همشون اهل خیانت به زن هاشون هستند.پسرخالم دست گذاشته بود روی نقاط حساس فکری من.از همون چیزهایی که میترسیدم بهم میگفت 0(بعدها فهمیدم دلیل دومش واقعا چرت وپرت بوده. تو کل فامیل عزیز که خیلی هم بزرگن من یک موردزن دوم  ندیدم).استرس همه وجودمو گرفت 

به استخاره اعتقادی نداشتم میگفتم تا زمانی که عقل میتونه تصمیم بگیره احتیاج به استخاره نیست.الان دیگه تنها راه برای من استخاره بود.جایی که نه حرف کسی رو قبول میکردم نه خودم میتونستم تصمیم بگیرم با این حرف هایی که پسرخالم زده بود.بشدت از مورد دوم میترسیدم.باعث شده بود استرس مثل ملخ به همه جونم بره. 

بقیشو بعدا میگم.طولانی شد

آشنایی من وهمسر4 (خواستگاری)

بالاخره روز خواستگاری رسید.دقیقا نمیدونم چه روزی بود.اون موقع ها تاریخش رو خوب یادم بود انقدر بعدش کش وقوس داشت این ازدواج ما که الان که دارم دوباره مرورشون میکنم یادم نمیاد.توی ابان ماه بود.فکر میکنم 16ابان سال90.اگر اشتباه نکنم. خودم جلو جلو رفته بودم همه چیزهایی که لازمه خریده بودم.خواستگاری یک روز جمعه بود.صبح جمعه پا شدم وشروع کردم به تمیز کردن خونه.خیلی کار داشتم.نمیدونستم باید ناهار بپزیم یا نه.اخه بابام زیاد روی خوش نشون نمیداد.دوباره طفلک خواهر2رفت تا با بابا صحبت کنه.بابام ادم مهموندوستی هست.برای ناهار حرفی نداشت .خواهر2 و3 رفتند تو آشپزخونه  ومن کارهای تمیزکاری رو میکردم.اونموقع ها خواهر4تصادف کرده بود وپاش تو گچ بود وگرنه از این خواهرمم یه استفاده ای میکردم. 

عزیز اینا ساعت حدود 1 2 رسیدند.من تو اتاق بودم بابام خیلی گرم باهاشون احوالپرسی کرد.انگار که منتظرشون باشه.گفتم که بابام بسیار مهمان نواز هست. 

چایی هم خواهر هام بردند.موقعی که اینا رسیدند من تازه رفتم یکم به خودم برسم.لباسهایی که روز قبل خریده بودم رو پوشیدم یه بلوزآبی کلاهدار با یه دامن خوشگل طرح پاییزی.روش همه رنگ برگ پاییزی بود زمینه اش هم قهوه ای بود.شالم یادم نیست چه رنگی بود. 

خیلی استرس داشتم برای اینکه برم داخل پذیرایی وسلام علیک کنم.منی که اعتماد به نفس داشتم وبرای هیچ خواستگاری استرس نداشتم.دلمو زدم به دریا ورفتم تو.یه سلام دادم وخوش امد گفتم .از بابامم خجالت میکشیدم زودی اومدم بیرون.همونموقع که تند تند داشتم لباس عوض میکردم وارایش میکردم حواسم از عینکم پرت شد واصلا نفهمیدم کجا گذاشتمش.واس همین اونروز خیلی اذیت شدم.عزیز هم از عینک خوشش نمیومد وبهم گفت عینکتو دربیار.ماهم که ذلیل.هرچی عزیز بگه یه چشم پشتش میگم(الانم همینطوره وسعی میکنم که اینطور باشه) 

عزیز انروز از قیافم خیلی خوشش اومده بود.نمیدونم چرا ولی میگفت وقتی اومدی تو شک کردم خودت باشی.شاید درست نگاه نکرده از ترس ماموران فرعون!!اولین بار هم بود که منو تو لباس خونگی میدید.میگفت عمم ازم پرسید اینه دختری که میخوای ؟باشک گفتم اره.میگفت تو دلم میگفتم عمم الان میگه اومده خواستگاری دختری که خودشم درست نمشناسدش. 

یکبار اومدن زنگ زدن.یکی از همسایه ها بود واز عزیز خواست که ماشینشو یه مقدار جابه جا کنه. 

عزیز رفت بیرون ومن دیدم وقت خوبی هست که عزیز رو ببینم..هرکی سرش به کار خودش مشغول بود وکسی متوجه نمیشد من رفتم پشت در.عزیز که اومد تو سرش پایین بود .اصلا سرشو بالا نگرفت.من بهش یه حرفی گفتم یه چیز تو مایه های هییی عزیییز یا خوبی عزیزز یه حرفی که حرف زده باشم.عزیزم اما سرش پایین بود.بعدها گفت حس میکردم کسی پشت پرده هست وامکان داره ببینه.  

موقع ناهار هم ارومکی رفتم از پشت یکی از پنجره ها که پردش یه ذره کنار بود عزیز رو دید میزدم.سرش پایین بود وداشت ناهارشو میخورد. باورم نمیشد این عزیز باشه اومده باشه خونه ما وناهار خونه مارو داره میخوره

اونروز تا 4عزیز اینا خونه ما بودند.ماحصل این دیدار این بود که بابام 25روز دیگه جواب بهشون بده.بابام میخواسته یه احترامی بذاره بهشون وهمون موقع تو خونش بهشون نه نگه وگرنه همونموقع هم نظرش نه بود ویکی اینکه تا حدودی فهمیده بود من دلم با عزیز هست. 

من اونروز از صبح که پاشدم مشغول کار کردن بودم .بدون اینکه صبحانه ای خورده باشم.درحالت عادی اگر صبحانه نخورم فشارم میفته وخیلی بدحال میشم.اما اون روز انگار به برق وصل بودم.همش کار میکردم بدون اینکه ذره ای احساس ضعف یا خستگی بکنم.عزیز اینا رفتند ومن دوتا لقمه ناهار خوردم اونم ساعت حدودای 4عصر.این عشق عزیز بود که منو سرپا نگه میداشت وگرنه جسم من تحمل این همه نخوردن وکار کردن رو نداشت. 

عزیز رو الانم خیلی دوسش دارم.خیلی خیلی زیاد 

عزیز از اون چیزی که من فکر میکردم خیلی بهتر هست.یه ادمی که همیشه حواسش بهم هست.خیلیم مهربونه.ودلسوز.یه ادم با مسیولیت .من خیلی بیشتر از قبل دوسش دارم.هنوزم بیشتر از قبل زندگی بدون عزیز برام هیچ رنگی نداره. 

بقیشو بعدا میگم الان یکم احساستی شدم گریم گرفته. 

درپناه حق شاد باشید

اشنایی من وهمسرم 3

عزیز اون غروب که رسید فقط عروسک وگردو رو بهم داد.فرداش با کمک خواهرهام از خونه جیم فنگ شدم .عزیز انگشتر رو از شهر خودمون خریده بود.یه انگشتر فوق العاده زیبا.الانم که حلقم گشاد شده ونرفتم تنگش کنم وقصدم ندارم برم اون انگشتر دستمه. 

انگشتر تو یه جعبه با پوشالای ابی سفید بود.  

با عزیز تو ماشین نشسته بودیم که حلقه رو بهم داد.از دیدنش بی نهایت خوشحال شده بودم.طفلک چقدر استرس داشته که حالا من خوشم میاد یا نه .اندازم هست یا نه

انگشتره دقیقا اندازه دستم بود که عزیز اندازه انگشت کوچیکه خودش گرفته بود. 

وقتی خواستم دستم کنم ازم خواست که خودش دستم کنه.وبهم گفت این نشان بین من وتو هست. 

بازهم همه حس های خوب دنیا در من جمع میشدند. 

وقتی برگشتم خونه به خواهرهام نشون دادم بعدشم بدو بدو رفتم خونه داییم تا به دختر داییم نشون بدم.روز جمعه بود.یادم رفت بگم که من از اول تابستون از شرکت بیرون اومده بودم وهرچی دنبال کار میگشتم کار مناسب پیدا نمیشد.خلاصه بیشتر وقت ها ناراحت بودم اما دختر داییم همچنان سرکار بود. 

این سومین دیدار من عزیز بود. 

آخرای تابستون یه شب یه پیام اومد فکر کردم از پسر خاله دومیم هست .ازم خواسته بود یکم بهش وقت بدم تا باهام حرف بزنیم.اولش نمیدونستم پسرخاله ای که خواستگاره، اون هست.بهش گفتم شرمندم الان نمیتونم به محض اینکه شارژ بگیرم بهت زنگ میزنم.دیدم همون نصف شبی برام شارژ فرستاده.من تا اون روز به این پسرخالم روی خوش نشون نداده بودم.این یک سری مثل آدم باهاش حرف زدم اونم فکر میکردم داداشش باشه.شارژ را وارد کردم وزنگ زدم یهو صدای پسرخاله خواستگاره که من ازش فراریم رو شنیدم.سه صوت قطع کردم.حس بدی پیدا میکردم وقتی باهاش حرف میزدم.یک ذره حسی نسبت بهش نداشتم.با وجودی که از همه نظر قبولش داشتم.بهم گفت که حدس زدم اشتباه گرفتی منو با داداشم. 

یادم نیست چقدر حرف زدیم وچی گفتیم واصلا هم دلم نمیخواد یادآوری کنم چون باز هم همون حس های بد رو حس میکنم. 

قرار بر این شد که ما حدود 10 روز با هم حرف بزنیم وچند بار هم با هم بیرون بریم.انقدر برای من این بیرون رفتن ها عذاب آور بود که بار اول که باهاش بیرون رفتم به خودم میگفتم خوب خداروشکر دو دفعه دیگه مونده اخه گفته بودم 3دفعه باهاش میرم. 

فکر کردم باید عزیز هم از این قضیه خبردار باشه .که اگه من این قضیه رو ازش مخفی کنم.اگه بدون اطلاع اون با پسرخالم برم بگردم یا حتی باهاش حرفبزنم  ولو چند کلمه حرف بدون احساس ،میشه خیانت.ومن بشدت از این کار بیزار بودم.از اینکه در ارتباط با یک شخص اصل صداقت رو زیز پا بذارم.به عزیز گفتم .نگم که اون طفلک هم چقدر داغون شد بهتره.

بار آخری که من با پسرخاله رفتم بیرون پیش یه مشاور هم رفتیم که من خیلی قبولش داشتم.از جریان عزیز هم خبر داشت.بهم گفت بذار پسرخالت بیاد جلو.حرف واضحی نزد اما کل حرفش این بود که به پسرخالت روی خوش نشون بده.وقتی از دفترش زدیم بیرون من تو ماشین زار زار گریه میکردم وهرچی پسرخالم میپرسید چی بهت گفته که اینجوری بهم ریختی هیچی بهش نگفتم وبرای همیشه این سوال تو ذهنش موند چی شد که یهو من موقع برگشت از دفتر زار میزدم وگریه میکردم. 

رسیدیم نزدیکای خونه .از ماشین پسرخاله پیاده شدم وزنگ زدم به عزیز.بهش گفتم که امروز باهم بودیم.اون زار میزد ومن زار میزدم.اونم فکر کنم حس کرده بود جو زیاد به نفعش نیست.دیدید بارون بهاری رو.یهو شروع به بارش میکنه وبارشش خیلی شدیده انگار که سطل سطل اب از اسمون میریزند روت.من اون روز اینطور بودم.حس میکردم زمین وزمان میخواند عزیز رو از من بگیرند ومن بی عزیز هیچ شوقی به زندگی نداشتم چه برسه به زندگی با پسرخالم که از اولشم بی میل بودم.ما هر دومون با هم پای تلفن گریه کردیم.فکر کنم عزیز از شدت گریه تلفن رو قطع کرد.وباز هم به این نتیجه رسیدیم که ما بدون هم نمیتونیم زندگی کنیم. 

الام یادم میاد من قبل از حرف زدن با پسرخالم یکبار دیگه هم به عزیز گفته بودم بیا از هم جدا شیم.خودم کامل برای خودم توجیح کرده بودم که نباید به هیچ وجه بری سراغش .قصد زنگ زدن مثل قبل رو هم نداشتم.تا اینکه بعد از چند روز عزیز طاقتش طاق شده بود .یه روز که رفته بودم برای کلاس رانندگی دیدم عزیز پشت سر هم زنگ میزنه.گذاشتم رو سایلنت که نشنوم وکمتر عذاب بکشم.رد تماس هم نمیدادم .این میشد یک جور صحبت .ضمن اینکه عزیزم ناراحت میکردم .بیشتر ازالانش.اون روزها به خاطر بیکاری ویه سری مسایل دیگه حال روحیم خوب نبود.عزیز برام مثل اب سرد روی آتیش بود که از خودم دورش کرده بودم وزنگ زدنش یعنی هیزم توی آتیش گذاشتن.گوشی رو از جیبم درآوردم وبه شمارش که رو صفحه گوشی میفتاد نگاه میکردم و دلم میسوخت از نبودنش.من معنی وارد شدن خنجر به قلب رو هم اون روزها حس کردم.معنی پاره پاره شدن جگر رو هم با نداشتن عزیز حس کردم. 

باز دلم طاقت نیاورد در مقابل این همه زنگ زدن های عزیز.اونم حال خوشی نداشت.صداش غمگین بود.خیلی غمگین.همون صدایی که من عاشقش بودم. وبازهم پروسه جدایی ما به سرانجام نرسید واز قضا تعطیلم نشد. 

تو همون روزهایی که پسرخالم خیلی پررنگ بود تو زندگیم به عزیز گفتم بیا خواستگاری.میخواستم عزیز هم پررنگ باشه .میخواستم پدرمادرم از وجود عزیز با خبر بشن.میخواستم بدونن عزیز هم هست ومنم دوسش دارم.اما دلم نمیخواد بدون رضایت اونا به زور با عزیز ازدواج کنم.میخواستم عزیزم وارد بازی کنم.عزیز سرباز بود اون روزها. 

اونم قبول کرد که با خوانوادش بیان خونمون.چقدر ذوق داشتم برای اومدن عزیز وخانوادش.از اوضاع خونه هم به هم خبر میدادیم.پدرم موافقت نمی کرد عزیز بیاد خواستگاری.دلیل اولش وجود پسرخالم بود ودلیل دومش دور بودنش بود.انگار اصلش دلش نمیخواست حتی برای یکبار هم که شده عزیز رو ببینه.از شدت علاقه منم شاید خبر نداشت.شاید تو دلش میگفت من میگم نه ودخترمم فراموشش میکنه.اما پدر جان دخترت ده بار تصمیم گرفته بود عزیز رو فراموش کنه اما نتونسته بود.دخترتم دلش نمیخواست رو حرف تو حرف بزنه اما دل که این چیزها حالیش نمیشه.دل که راه دور نمیشناسه.سربازی ونامعلوم بودن اینده نمیشناسه.صدبار به دلم گفتم این حرف ها.دلم گوش نکرد.میگفت عزیز میاد نشد من میرم اونجا وباز دلم خون گریه میکرد که من دور از پدرمادرم نمیتونم باشم.(من یه دختر کاملا مستقل بودم وهستم.اگه میگم دلم نمیخواد خانوادم رو ترکش کنم علاوه بر دلتنگی عامل بزرگ دیگش احساس مسیولیتی بود که نسبت بهشون میکردم.اون روزها خانوادم در وضعیت خوبی نبودند.دلم برای مادرم میسوخت .برای پدرم.فکر میکردم تو پیریشون باید عصای دستشون باشم.باید کنارشون باشم.من تا اون موقع هرچی کار میکردم میاوردم خونه .هیچ پس اندازی برای خودم نداشتم.همه رو خرج خانوادم میکردم واین برام بزرگترین لذت بود. 

به اصرار خواهر 2بابام رضایت داد که عزیز بیاد خواستگاری.اونم چه رضایتی.چقدر بابا با  طفلک خواهرم دعوا کرد.تقی به توقی میگفت تقصیر تو بود من نمیخواستم بیان خونمون.وقتی جواب نه هست کجا بیان.بابام نمیخواست کش پیدا کنه قضیه  

سری بعد جریان خواستگاری واتفاقات بعدش رو میگم

آشنایی من وهمسرم 2( لو رفتنم پیش خانوادم)

تا اینجا گفتم که اولین خواسته ام رو که زندگی کردن توی شهر ما بود رو به عزیز گفتم.راستش اگه شهر عزیز از شهر ما بزرگتر بود شاید قبول می کردم که بریم اونجا.دلم میخواست ومیخواد که عزیز پیش خانوادش باشه.پیش دوستاش باشه.خوشی اون برام بیشتر مهمه.اما از اونحایی که شهر عزیز یه شهر کوچیکه که من اصلا دلم نمیخواد بچه هام اونجا رشد کنند واونجا ریشه بدوانند تا الان موافقت نکردم که برم.وگرنه بارها گفتم اگر یه شهر بزرگتر مثل تهران میبودی حتما باهات میومدم. 

خلاصه روزهای من وعزیز میگذشت اما من بسیار دودل بودم.حتی یکبار به خودم گفتم تاکی باید این دودلی ادامه داشته باشه زنگ زدم به عزیز وازش خداحافظی کردم.گفتم ما به درد هم نمیخوریم.باور کنید تو اون چند ساعتی که نمیدونم به 1روز کشید یا نه دنیا برام شده بود یک قفس.حس میکردم اگر عزیز کنارم باشه دنیا برام یک رنگ دیده میشه.اصلا دنیام چقدر رنگی رنگی هست.تو شرکت بودم دیدم طاقت نمیارم.قلبم از شدت دوری عزیز از جاش کنده میشه.حس میکردم زندگی بدون عزیز معنایی برام نداره.واقعا عزیز ادم خیلی خوبیه برای زندگی مشترک.یه ادم با احساس که حواسش بهت هست. 

اینطوری بود که رفتم تو اتاق استراحتمون وشماره عزیز رو گرفتم.به خودم گفتم گور پدر دنیا.من الان دارم از دلتنگی عزیز داغون میشم.تا ببینیم اینده چی میشه.وقتی بوق میخورد این قلب من بود که تاپ تاپ صدا می کرد.وقتی عزیز با اون صدای قشنگش گفت الو انگار دنیا رو به من دادند.انگار اویزونم کرده بودند از یه بلندی خیلی ترسناک والان اورده بودن پایین.انقدر راحت شده بودم.انگار یه مادر که زایمان میکنه وبعدش اروم میخوابه. 

صدای عزیز رو که شنیدم گریم گرفت.بهش گفتم که راستش من نمیتونم جدای از تو زندگی کنم.بهش گفتم خیلی دوست دارم.گفتم نباشی دنیابرام بی رنگه. 

 موقع خداحافظی به عزیز نگفتم که دلیلم برای ترکش چیه. 

وقتی که دوباره باهم حرف زدیم بهش گفتم با خودت نگفتی چرا من میخوام ترکت کنم. گفت لابد فکر کردی من چیزی ندارم.منظورش مادیات بود.این جملش دلمو سوزوند.اما من زیاد به مادیات فکر نمیکردم .مشکلم این بود که عزیز اصلا سربازیم نرفته بود. 

خلاصه ما دیدیم آقا ما ادم جدا شدن از هم نیستیم دوباره به رابطه ادامه دادیم.ضمن اینکه من همچنان از ادامه رابطه نگرانم بودم.  

یک روز که خواهرم اینا  اومده بود خونمون.(خونشون از ما فاصله داره وهرزگاهی میان)پسرش بهم شک کرده بوده.ببین این بچه چقد باهوشه که با چندماه یک بار اومدن به خونه ما شک کرده بود که کسی توی زندگی من هست.اونموقع ها 13 14 سالش بود.یکبار که خودم دیدم اس ام اس عزیز رو خونده بعد گوشی رو داد به من گفت خاله برات اس اومده.منم به روش نیاوردم که تو رفتی سر گوشی من واس ام اس رو خوندی.فکر نمیکردم این انقدر بلا باشه که بفهمه.گفتم حالا از کجا میدونه این دختره یا پسره که اس داده. 

خلاصه این بچه رفته به خواهرم گفته که یکی تو زندگی خاله هست.یه روز دوتا خواهرهام ریختن سرم که مگه تو کسی رو دوست داری/ 

منم از خدا خواسته همه چی رو براشون توضیح دادم.البته اولاش زیر بار نمیرفتم .اصلا کتمان میکردم اما دیگه تا کی میتونستم قایم کنم.اگر زندگی بدون عزیز یعنی هیچ،پس باید کم کم عزیز به خانواده معرفی بشه.قرارشد عزیز به خانواده معرفی بشه.با عزیزم در میون گذاشتم .خواهرهام هم با داداشم صحبت کردند.قرارشد عزیز بره خونه خواهر 1(همون که پسرش منو لو داد ودوساعتی از ما فاصله دارند) وداداشم هم بره اونجا .ببینیم ایا داداشم ودامادم میپسندند یا نه. 

راستش بیشتر نظر خواهرهام رو رد کردنش بود.میخواستن این قضیه برام تمام بشه تا من بتونم به پسر خالم جواب مثبت بدم.تا بحال عزیز رو ندیده بودن .معلوم بود از بین کسی که شناخت دارند وتاییدش میکنند با کسی که اصلا اولین باره میبینند پسرخالم رو ترجیح بدند.اما داداش گلم میگفت به دل خاله ومامان  وپسر خاله فکر نکن.ببین خودت چی میخوای.فوقش باهامون قهر کنند.دامادمونم میگفت بابا این دختر پسرخالتون رو نمیخواد چندساله این قضیه کش پیدا کرده ولش کنید دیگه. 

خلاصه عزیز اومددنبال داداشم وبا داداشم رفتند خونه خواهرم.من با کمک خوهرهام تونسته بودم یه غروب یکی دوساعت ببینمش.هنوز پدرمادرم خبر نداشتند.دلم براش پر میکشید. 

خلاصه نتیجه این شد که داداشم ودامادمون نه ردش کردند ونه کامل تاییدش کردند.گفتند باید بیشتر تحقیق کنیم در موردش.ظاهرا پسر مودب وارومی هست. 

روزها همینطور میگذشت

اواخر تابستون عزیز دوباره تصمیم گرفته بود بیاد دیدن من. 

خدای من دلم میخواست پرواز کنم.از شدت خوشحالی دل توی دلم نبود. 

احساس میکردم دنیا مال من هست.احساس میکردم یه دنیای بزرگ وزیباست وفقط منو عزیز توش هستیم. اصلا از شدت ذوق شب قبلش خواب نداشتم. نمیتونم بیشتر از این با کلمات  بگم چقدر عزیز رو دوسش داشتم ودوسش دارم.الانم که اینجام دلم براش پر میکشه.

 

عزیز اومد تو محل کار خواهرسومیم.خوهر3میگم بهش.خواهر 2 هم اومد که اونجا ببینتش.به دختر داییم که با هم همکار بودیم هم گفتم بیاد.طفلک وقتی رسید شب بود گفت تا بحال انقدر کلک سوار نکرده بودم برای پدر مادرم برای این از خونه بیرون زدن.(من ودخترداییم دوستهایی خیلی خوبی برای هم بودیم.تقدیر ما رو دشمن هم کرده که به وقتش شاید بگم) 

 عزیز یه پیراهن یاسی رنگ پوشیده بود با شلوار مشکی.خیلی بهش میومد پیراهنش.مخصوصا که رنگ پوستش سبزه هست .ومنم یه مانتوی سورمه ای که جلوش به عرض 5 سانت از بالا تا پایین پر از دکمه های ریز ورنگی بود و4تا دکمه صورتی خیلی بزرگ وسط این دکمه های ریز به فواصل دوخته بودند.مانتوم خیلی قشنگ بود.هرکی میدید ازم میپرسید از کجا خریدی.عزیزم عاشق مانتو شده بود.الانم دارمش وهنوزم خیلی خوشگل وتک هست. 

عزیز برام یه عروسک صورتی با یه انگشتر نقره ویه مقدار گردوی تر از توراه خریده بود اورده بود. 

واما قضیه دادن انگشتر که یکی از بیادماندنی ترین روزهام هست رو بعدا میگم 

 

آشنایی من وهمسرم 1

تصمیم دارم خاطرات آشناییمون تا ازدواجمون رو بگم. 

خاطرات خوب زیادی از این روزها دارم واز اونجایی که آلزایمر دارم تصمیم دارم ثبتشون کنم.فکر میکنم اگه مثلا 5سال دیگه یا 10 سال دیگه بشینیم با همسرم خاطرات اونروزها رو بخونیم خیلی جذاب باشه برامون. 

اولین باری که من از همسرم پیامی دریافت کردم پاییزسال 89بود.چندین روز بود پشت سر هم پیام میداد که جوابمو بده .منم محل نمیدادم. 

حدودا یک هفته ای میشد که میدیدم یه شماره هرزگاهی تک میزنه یا اس ام اس میفرسته .یه صبح پاشدم دیدم شب قبلش 17تا پیام لطفا با من تماس بگیرید نوشته شده.یه پیامم داده بود که اگه جوابمو ندایی ول کن نیستم یا اینکه جواب بده تا ول کنم یه چیز تو این مایه ها.جمله تهدید امیز نبود.خواهشی بود.برام جالب شد بدونم این چه ادم با حوصله ای هست که یه شب انقدر پیام بی جواب میفرسته.صبح که رفتم سر کار یه پیام بهش دادم یادم نیست چی نوشته بودم اما یادمه که خیلی ازش میپرسیدم شماره منو کی بهت داده.اونموقع ها من علاوه بر کار شرکت  تدریس خصوصی هم میکردم وتقریبا شماره ام دم دست بود اما هیچوقت هیچوقت مزاحمی نداشتم.شاید یکی یک روز زنگ میزد یا پیام میداد بعد که جواب نمیدادم میرفت ودیگ هم پشت سرش رو نگاه نمی کرد. 

بعد که گفت از کدوم شهر هست فکرم رفت روی یکی از فامیل هامون.که اونجا ساکن بودند شک میکردم باید داداش خانوم اون فامیلمون باشن دارن سرکارم میذارن یا امتحانم میکنند .اخه حس میکردم خانوم فامیل از من خوشش اومده وشاید اون شماره رو داده واز این فکر ها.. 

واقعا یادم نیست اون اوایل چی باهم میگفتیم اما من از هم صحبتی باهاش خوشم اومده بود مخصوصا که اون روزها خیلی احساس تنهایی میکردم وبودن همسرم که اون موقع ها میشد دوست پسرم خیلی برام تسکین دهنده بود. 

ضمن اینکه همسرم هم اونروزها بخاطر یه خانوم دیگه از فامیل هاشون که باهاش قصد ازدواج داشته وگویا بهش خیانت کرده بوده وزیاد بهش دروغ گفته بوده ولش کرده بود واز اون بابت روحیه اون هم زیاد تعریفی نداشت. 

3 4 ماهی که باهم بودیم باهم خوب کنار میومدیم.البته اصلا همدیگه رو ندیده بودیم همسرم زیاد اصرار داشت که عکسمو ایمیل کنم اما من زیر بار نمیرفتم وهیچوقت این کار رو نکردم. 

یادمه بعد 3 4 ماه سر یه مساله بیخود قهر کردیم من فکر میکردم تقصیر اون بود اونم لابد فکر میکرد تقصیر من بود 8روز باهم هیچ حرفی نزدیم قهر قهر بودیم .من از اینکه اینجوری بخواد ترکم کنه ناراحت بودم.فکر میکردم اگر قرار باشه باهم قهر کنیم باید دلیل داشته باشه ودلیلشو بهم بگه یا حتی اگر بخواد منو کنار بزنه باید قبلش با من اتمام حجت کنه. 

نمیتونستم اینجوری اونو فراموش کنم تصمیم گرفتم خودم پیام بدم وهمه حرفهامو بهش بگم وبعدش دیگه بذارمش کنار  یادم نیست چطور شد که ما باهم قهر کردیم.فقط میدونم الکی بود.یه پیام دادم بهش ویه سخنرانی غرایی اولش کردم واخرش هم بهش گفتم لیاقت تو در حد من نیست .لیاقتت در حد همون دختر عموته که قالت بذاره..خیلی دلم خنک شده بود که این حرفها رو بهش گفته بودم .دیگه الان میتونستم بذارمش کنار بدون اینکه ذهنم درگیر چند وچونش باشه.گرچه دوسش داشتم اما دوست داشتن رو نمیشه گدایی کرد.باید اونم دوست داشته باشه وعشق یک طرفه فقط دردسره.منم که رو دست نمونده بودم وخواستگارم داشتم. 

 

بلافاصله که پیام رو دادم زنگ زد  با عصبانیت گفتم چرا زنگ زدی اونم قط کرد گفتم بذار اینم حرفهاش رو بزنه خودم زنگ زدم جالبه باز بهش میگم چرا قطع کردی همسرم هم گفت خودت گفتی قطع کن.اون موقع ها خیلی کم حوصله بود بهش میگفتی بالای چشمت ابرو هست ناراحت میشد اما من خیلی صبور بودم (برعکس الانمون که اون صبورتر از من هست وکلا قهر مهر تعطیله براش). 

خلاصه اون روز ما باهم کلی حرف زدیم هر دومون دلایل خودمون رو میگفتیم .میشه گفت مثل دو تا آدم عاقل صحبت کردیم. 

واز فردای اون روز دوباره اس ام اس ها شروع شد. 

من واقعا دوسش داشتم بنظرم پسر خوبی بود اما اصلا به ازدواج فکر نمیکردم چون شرایطش مناسب من نبود.مخصوصا که راه دور بود .من اصلا قصد نداشتم دور از خانوادم زندگی کنم. 

یکبار یادمه یهش گفت دختر عموت خیلی ضرر کرده تو رو از دست داده.برگشت بهم گفت شاید تو دیگه الان جای دختر عموم باشی منم حرفی نزدم. 

همسرم تاحدودی  تصمیمشو برای ازدواج گرفته بود .یک روز به من گفت من علاوه بر ملاک هایی که برای همسر آیندم گفتم قیافش هم برام مهم است .بهم گفت من تو رو دوست دارم ولی فقط دوست داشتن لازمه ازواج نیست باید حضوری هم ببینمت.ومن اصلا جدی به این قضیه نگاه نمیکردم وتو دلم میگفتم ببین چقدر جدی گرفته. 

خلاصه همسرم تصمیم گرفته بود برای دیدن من بیاد شهر ما.حالا بماند که این اومدن چند ماه طول کشید.حدود8ماه از اشناییمون میگذشت واولین ملاقات ما20اردیبهشت سال90 بود.اونروز از شرکت مرخصی گرفتم.تنها کسی هم که در جریان این ملاقات بود دختر داییم بود که من تو شرکت خودمون براش کار پیدا کرده بودم وباهم کار میکردیم از بچگی هم با هم دوست بودیم وتقریبا هیچ راز مگویی برای هم نداشتیم(همون دخترداییم که الان همسر پسرخالم شده وتا منو میبینه ازم فرار میکنه که رودررو نشیم). 

بالاخره لحظه دیدار رسید. 

صبح زود از خونه زدم بیرون تا خانوادم ارایش صورتمو نبینن.چون متوجه میشدند امروز شرکت نمیرم.البته میشد بگم با دوست هام میریم فلان جا بگردیم اما دلم نمیخواست حالا که راستشو نگفتم بهشون دروغ بگم.ترجیح میدادم نبینندم که ازم سوالی نپرسن. 

همسرم 5صبح رسیده بود شهر ما وتا ساعت 8صبح که من برسم بهش همینجور تو شهر غریب سرگردان بود.منم ترسو.راستش اولین بار بود این چیزها رو تجربه میکردم .اصلا اولین پسری بود که اینطوری دوسش داشتم . 

براش یه لقمه برداشتم یادمه توش پنیر وگردو وریحون تازه گذاشم.فکر میکنم خرما هم گذاشته بودم.مرتب ساندویچیش کردم .یه کرم دست هم برداشتم .بهم گفته بود پوستم به اب وهوای شهر شما عادت نداره وخشک میشه.وای خدای من مایی که تا بحال همدیگه رو ندیده بودم پر بودم از هیجان که الان چه شکلیه چه جوریه.با تلفن با هم حرف میزدیم .اونجا ها که بودیم یه بانک هم بود بهش گفتم بیا کنار بانک.یهو دیدم یه پسر به یه عینک آفتابی با یه شاخه رز قرمز تو دستش.اولین حرفی که زدم این بود که بهش گفتم سعید تویی؟ اونم سلام داد. 

بعدش رفتیم نشستیم تو ماشین رفتیم  یه شهر که 45دقیقه فاصله داشت. 

اونروز با هم بودیم ..اولین ناهار مشترکمون رو کوبیده خوردیم هردومون خیلی دوست داشتیم.  

تصمیمش برای ازدواج جدی تر شده بود.ظاهرا با قیافم مشکلی نداشت.

بهم گفت که دختر عموش بهش اس داده گفته برام خواستگار اومده چکار کنم.اس ام اسشو به منم نشون داد.حدس زدم بهونست میخواد بکشونتش سمت خودش.احتمالا از اون پسر که بخاطرش از همسر من فاصله گرفته ناامید شده یا به سرانجام نرسیده کارشون باز اومده سراغ همسر.به همسرم گفتم برو با دختر عموت ازدواج کن.بیخیال این رابطه  بشو.ما برای هم مناسب نیستیم.من هرچی میگفتم این بیشتر میگفت که نه من دیگه با اون دختر کاری ندارم. یک بار اشتباه کرد بخشیدمش ولی برای بار دوم دیگه نمیبخشمش اگرم ببخشم دیگه قصد ندارم باهاش ازدواج کنم.بهش اطمینان ندارم.ناگفته نماند بخاطر ادا واصول های اون خانوم همسر ماههای اوایل گیر میداد.میشه گفت خیلی دیر اعتماد میکرد .بهش که میگفتم یکم بدبینی میگفت یکبار زخم خوردم نمیخوام بار دوم هم بخورم.

نتیجه اولین ملاقاتمون از نظر اون ازدواج بود اما از نظرمن نه.ما  که شرایط هم رو نداشتیم بهش میگفتم بیخیال من شو وبرو باهاش ازدواج کن.واز هم جدا شدیم. 

همسرم چند وقت پیش بهم گفت اون شب که تو ازم جدا شدی رفتی تا اومدن اتوبوس پیاده روی میکردم وگریه میکردم. 

.من خسته شده بودم خیلی زیاد .شبا هم که بخاطر کارم زود میخوابیدم بیهوش رفتم سمت رختخوابم اما همسرم هی پیام میداد وگریه میکرد که دلم برات تنگ میشه ...حسابی اون روز بهش خوش گذشته بود. 

 

دیدم همسر واقعا نمیخواد بره سمت دختر عموش .خوب دیگه کاری هم از دست من برنمیومد پس رابطه کات نشد .وقتی دیدم همسرم جدی جدی به ازدواج فکر میکنه همه شرایطم رو بهش گفتم اولینشم این بود که من نمیام شهر شما.اگر میخوای با من ازدواج کنی باید بیایی اینجا زندگی کنیم. 

تا اینجا باشه بقیشو بعدا میگم .تازه 8 ماه از این2سال و5 ماه رو گفتم 

عروسی

یه عروسی تو فامیلمون داشتیم که به ما دیر کارت دعوت دادند.تازه اونم برده بودند خونه مادرم گفته بودند چندین بار رفتیم پیداشون نکردیم.مادرم اینا هم بهمون نگفتن دعوتید.منم فکر میکردم دعوت نیستیم زیاد براش برنامه ریزی نکردم. 

دیروز که از شرکت رفتم که قسط ها رو بریزم خواهرم گفت بیا هم بریم مانتو بخرم امشب عروسی دعوتیم.گفتم مگه دعوت کردند گفت اره.کارت شمارو هم  اوردند خونه مامان اینا. 

من دیگه شدم اسفند رو اتیش.به همسرم اس دادم زود بیا عروسی دعوتیم.تا غروب تو خیابون مشغول مانتو خریدن بودیم.فکر کن حدود 6:15رسیدیم خونه در صورتی که عروسی از 6شروع میشد.یه جت وصل کردم به خودم وتند تند وسایلمو جمع کردم بردم خونه مامانم که اونجا حاضر بشم بریم.اول موهام رو رنگ زدم بعد که شستم احساس کردم یه چیزی تو چشممه.نگو یکی از مژه هام شکسته تو چشمم به زحمت درش اوردم ولی چشمام حسابی قرمز شده بود.حالا فکر کن میخوام لنزم بذارم.لنز همینجوری خودش باعث قرمز شدن چشم هام میشه .باید خیلی با متانت با قوربون صدقه بذارم تو چشمم که قرمز نشه. 

مدتی وایسادم خارش چشمم که کم شد لنز رو انداختم اما همچنان قرمز بود .چشم های سبز که دورش قرمز یاشن.با موهای بلوند.افتضاح بود.هزار رنگ شده بودم .رنگین کمونه   تو اسمونه!!! 

ارایش چشممو کردم تا کم کم چشمم به لنز  وارایش عادت کنه تا لباسمو پوشیدم تقریبا قرمزیش رفته بود.رنگ لباسمو خیلی دوست دارم به سلیقه همسرم خریدم. 

شده بود ساعت 8تازه همسرم رسید خونه مامانم.بعدشم گفت من نمیام بیا تو رو برسونم .دیر به من گفتی .بهش گفتم بهت 4اس دادم گفت حافظه گوشیم پر بوده اس ام است نرسیده.این بنده خداهم تقصیری نداشت اما نمیدونم چرا اعصابم خورد شد. 

بهش گفتم پس منم بدون تو عروسی نمیرم.لباسام رو با عصبانیت دراوردم.اونم میگفت این چه وضع دعوت کردنه از چند روز قبل باید بگن که ادم برنامه ریزی کنه. 

دوساعت طول کشید تا لباسام رو دراوردم.ورفتیم خونه خواهرم.بچه خواهرم 32روزه به دنیا اومده و شوهرش خودش که دلش نمیخواست بره عروسی به خواهرم هم میگفت این بچه چهلمش درنیومده نبرش عروسی. 

شوهر خواهر من زیاد از آرایش خوشش نمیاد.  خواهرم که داشت آرایش میکرد بهش گفت اونا که ارایش میکنند هنوز شوهر نکردند تو که دیگه شوهر کردی برای چی ارایش میکنی خواهرمم در جوابش گفت آخه من خوب شوهر نکردم میخوام ببینم میتونم یه شوهر بهتر گیر بیارم.مرده بودم از خنده .انقد از این حاضرجوابی خواهرم خوشم اومد.خوب گذاشت تو کاسش. 

خلاصه اون خواهرم هم منصرف شد از رفتن.یکمم دیر شده بود دیگه. 

به همسرم گفتم من گشنمه حالا که نرفتیم عروسی باید بری از بیرون غذا بگیری.در یک عملیات انتحاری تصمیم گرفتیم خودمون بریم بیرون شام بخوریم. 

جاتون خالی شامم خوردیم برگشتیم خونه. 

یه اهنگی بود من خیلی دوسش داشتم رو فلش همسرم بود انگار حذف شده بهش گفتم الان یکم از دلم دراومده کار امشبت حالا اگه این اهنگه رو هم پیدا کنی بریزی رو فلش دیگه سعی میکنم کلا از دلم در بیارم. 

گفته برام پیداش میکنه. 

ولی خیلی دلم سوخت دوساعت پای اینه ارایش کردم ولباس پوشیدم اخرش نرفتم

بهترین نعمت خداوند

دیشب با همسرم رفتیم چندتا نمایشگاه برای دیدن ماشین.همسرم میخواد ماشینشو عوض کنه.قرار بود بعدش بریم پارک یا کافی شاپ وبعدش هم من حقوق کارگرها رو بریزم به حساب هاشون وبریم خونه.چندتایی نمایشگاه رفتیم که یکی از کارگرا زنگ زد که برای شهریه دخترش احتیاج به پول داره وباید فردا اول وفت پول رو ببره.رفتم تا کارت به کارت کنم دیدم شماره حساب ها رو تو شرکت جا گذاشتم.زنگ زدم به همون کارگره که عجله داشت وفقط حقوق اونو به حساب ریختم.وقتی داشتیم میرفتیم سمت عابربانک همسرم دستهامو گرفته بود ومنم دستهای اونو.توی همین چند دقیقه بهترین حس ها بهم منتقل میشد. 

بعدش دیگه دیر شده بود وهمسرم هم بهونه آورد از زیر کافی شاپ و پارک در رفت.تو ماشین حرفهای خوبی بهم زدیم.حرف هایی که شاید همیشه گفته بشن اما بندرت شنیده میشن.. 

صبح بعد رفتنم بهم پیام داد که دوستت دارم منم براش نوشتم من دوسسسسست دارم. 

امروز داشتم به این فکر می کردم که بهترین نعمت های خدا چی میتونن باشن. 

من فکر میکنم بهترین نعمت های خدا سلامتی وهمینطور همسریه که دوسش داشته باشی ودوست داشته باشه. 

بنظرم این دوتا کافیند تا یک نفر بگه به لطف خداوند من مشکلی توی زندگیم ندارم. 

 

همسرم مرد خوبیه.از لحاظ اخلاقی میشه گفت بی عیبه.حداقلش اینه که همیشه بهم توجه داره ومن تو زندگیش در اولویت هستم حتی نسبت به خودش. 

خدایا ازت ممنونم. 

این روزها دارم به این فکر می کنم که ایا بیام قصه اشناییمون رو بنویسم یا نه. 

دختر دایی

یه دختر دایی دارم نمونه بارز یه ادمه شاده.همه اون چیز هایی که توی کتاب های روانشناسی میگن.مصداق کامل "اگر تو اوج مصیبت لبخند زدی هنرمندی" 

چندسالی نیست که ازدواج کرده همسرش بیشتر وقتا مریضه وسرکار نمیره.بخاطر پیش امدن یه بی عدالتی مجبور شدن یه دیه هنگفت بدن.خودشم درامد درست وحسابی نداره .دوتا هم بچه داره.این دختر خم به ابروش نمیاره.از همه دخترهای فامیل به دل خوشبختتره.حس خوشبختیش بالاتره .فکر میکنم البته.اصلا غصه وغم تو وجودش راه نداره.تو این وضعیت مهمونی هاشو میره مسافرت های غیرضروری که بقیه فامیل نمیرند میره.براخودش عشق دنیا رو میکنه.خیلی از این اخلاقش خوشم میاد.یه اخلاق خوب دیگه هم که داره فامیل دوسته وحسود هم نیست. 

فقط اگر یکی از اخلاق های بدش رو نداشت بی نظیر میشد.واونم اینه که رو حرفش اصلا نمیشه اعتماد کرد.یعنی امکان داره بیاد بگه فردا کسوفه من خودم از فلان جا شنیدم بعد میفهمی از بیخ وبن غلطه.فقط این یه اخلاقشه که شاید نذاشته فامیل اونقدر ها که باید قدرشو بدونن. 

داداشم میگه این دختر دایی کلا تو عوالم غیر واقعی خودش زندگی میکنه.هرزگاهی شهاب سنگ هایی از واقعیت های زندگی بهش پرتاب میشن اما این ریلکس جاخالی میده ومیره تو هم فاز خودش. 

 

اما بنظر من این که از مشکلات زندگیش کوه نمیسازه این که همیشه شاده  یه خصلت فوق العاده هست

چه شود به چهره تلخ من                نظری ز راه وفا کنی 

 

که اگر کنی همه درد من                 به یکی نظاره دوا کنی 

 

 

تو کمان کشیده ودر کمین                که زنی به تیرم ومن غمین 

همه غمم بود از همین                    که خدانکرده خطا کنی 

 

 

 

 

 

 

 

 

یادش بخیر  سنتورم که این اهنگ ها رو باهاش میزدم.هنوزم که هنوزه خوندم شعراش بهم ارامش میده.

تصمیم کبری

رب اشرح لی صدری                خدایا به من سعه صدر بده

وحلل عقده من لسانی             وگره از زبانم بگشا   

یفقهو قولی                            تا سخنم را بفهمند 

ویسرلی امری                          وکارها را بر من آسان کن 

 

 

 

این روزها این ایات رو با خودم زیاد زمزمه میکنم.عجیب این ایاتو دوست دارم.یادمه اون موقع ها که معلم بودم وقرار بود به یه عده دانش اموز بی تربیت درس نخون ودر یک کلام زبان نفهم ریاضی بفهمونم اینا رو با خودم زمزمه میکردم تا خدا به من قدرتی بده که بتونم مفاهیم رو انتقال بدم.خدارو شاکرم که به من فن بیان خوبی داده. 

الانم با یک صاحبخونه زبان نفهم ویک بنگاه دار که همه میدونند بنگاهی ها از چه قماش ادم هایی هستند اختلاف پیدا کردیم 

دیشب کلی باهاشون حرف زدیم مجاب نشدند.امروز میخوام بازم باهاشون حرف بزنم اگر این همسرم دوباره بذاره 

دیشب تولد همسرم بود رفتیم بیرون وکادوش رو اونجا بهش دادم .کلی ارایش کرده بودم .موهامم مدل دادم .همسرم بهم گفت چی شده امشب انقدر به خودت رسیدی.بهش گفتم امشب تولد نفسمه امیدمه دوست داشتم امروز ظاهرم هم متفاوت از بقیه روزها باشه.

 

امروز صبح بهش گفتم حالا که اهداف من وتو از هم جداست بیا حقوق هامون رو جدا کنیم.هر کسی همون کار رو که خودش دوست داره انجام بده.تو میدونی وقسط ها وخرج خونه وخرج من وارزوهات.منم به راه خودم میرم. 

حس کردم از این حرفم ناراحت شد.فکر کنم برنامه هاش بهم ریخت.اما وقتی اون با من هماهنگ نیست ومنم مثل اون فکر نمیکنم بهتره هرکی برای خودش برنامه جدا داشته باشه ونهایتا بهم کمک میکنیم. 

من نمیتونم شاهد مرگ آرزوهام باشم. 

خداوند بهم تن سالم وفکر سالم داده اگر همسرم نمیخواد با من همراهی کنه اگه قرار باشه برای همراه کردنش حرص بخورم اگه قراره اونم به زور بامن هماهنگ بشه بر خلاف میل خودش بهتره خودم تنهایی این راه رو برم 

خدایا ازت ممنونم به من یه جسم سالم دادی وتوانایی که بتونم کار کنم والبته موقعیت شغلی خوبم.که میدونم فقط وفقط خواسته خودت بوده حتی توانایی من هم دخالت نداشته من شانسی وبه خواست تو این جا رو پیدا کردم. 

 

یادمه چند سال پیش من بدون اینکه ازمونی بدم از اموزش پرورش بهم زنگ زدند گفتند بیا فلان مدرسه درس بده.مدرسه دولتی!بدون اینکه قراردای باشی .یه نیروی ازاد بودم بدون هیچ سابقه ای 

بعدها که به اون کارشناسه گفتم چی شد که منو انتخاب کردی حتی اگر ازاد نبودنم هم مورد نداشته باشه هزار تا نیروی ازاد دیگه هم داشتی چی شد به من زنگ زدید 

گفت سری اول که اومدی اموزش پرورش بهت گفتم کلاس پیدا شدن برات شانسی هست.اگه شانست بگه شاید یه کلاس پیدا بشه اگرم نه که هیچ شما گفتی شانس همون خواست خداونده اگر خدا بخواد برای من کلاس پیدا میشه این حرفت توی ذهنم مونده بود وتا مدیرا اعلام کردند یه نیرومیخوایم یادشما افتادم.

حالا بماند که وقتی مدیرا فهمیدند من حتی تو سیستم اموزش پرورش یه شماره حساب بنام خودم ندارم که حقوقمو بریزند وحقوقمو میریختند به حساب معلم های دیگه واونا به من دستی میدادند چه اذیت ها که نکردند .مخصوصا که تازه کار هم بودم والبته حوصله ادم بی تجربه رو نداشتند .اخه همه معلم ها یه مدتی رو تو روستا گذروندن ومن بدون اینکه روستایی برم درس بدم صاف اومدم وسط شهر...یکی از معلم ها یکبار بهم گفت خانوم فلانی این اموزش پرورش اینجا خیلی خودمختار شده میدونی اگه بفهمن چه بلایی سرمون میارند....  

 

...

                                            بسم اله الرحمن الرحیم 

 

                                             امروز اول پاییز است 

 

 

                                              این بود انشای من

نامه من به همسرم

دیروز از اینجا که رفتم انقدر تو خیابون ها دور دور زدم تا بانک باز بشه از حسابم پول برداشتم ورفتم برای همسرم ساعت خریدم .امروز روز تولدش هست. 

بعدش رفتم چند تا بنگاه بعدشم رفتیم بقیه وسایلا رو بیاریم تا 11شب سرپا بودیم بدون اینکه شام بخوریم .خونه خواهرم شام خوردیم اومدم که بخوابم دیدم گوشیم نیست هر چی دنبال گوشی گشتم نبود.طفلک سعید خواب بود بیدارش کردم .بدکاری کردم .بد صداش زدم .یهو از خواب پرید.از دستش خیلی عصبانی بودم.خیلی اعصابم خورد بود.بد کاری کردم. 

بیدار شد طفلک کلی دنبال گوشیم رفت .من خوابیدم واون گشت اما پیدا نشد. 

گوشی شرکت بود .مهم بود که پیدا بشه

اگه اقای مهندس بفهمه حسابی اعصابش خورد میشه .صبح که پاشدم سعید گوشی وخط خودش رو داد به من.خودش الان بدون گوشی هست واز شرکتش هم دارند به خطش زنگ میزنند.یه خط و گوشی دیگه برداشت اما اون خاموشه هنوز.احتمالا هنوز شارژرشو پیدا نکرده. 

همسرفداکار من،تو همیشه از بهترین چیزهایی که داشتی به من دادی.میشه گفت همیشه بهترین چیزها رو اول برای من خواستی بعد برای خودت وبعد من بی رحم دیشب اونطور بیدارت کردم .عصبانیتمو سر تو خالی کردم. 

ازت معذرت میخوام. 

تو مرد خوبی هستی. 

میدونی تو برای من بی نظیری با همه بدی هات والبته خوبی هات   

نمیدونم این حرف رو بهت گفتم یا نه،بعضی وقت ها که نگاه به خواستگار های قبلی میکنم به خودم میگم من با هیچکدومشون به اندازه تو خوشبخت نمیشدم .  

بابت رفتار دیشبم ازت معذرت میخوام .لطفا فراموش کن  

ممنون  

اگه میخواستم نامه ای به همسرم بنویسم این متنش میشد