آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

35

دخترخواهرم ۱۱ ۱۲ سالشه.چند روزی اومده شهرما (خواهرم تو یه شهر دیگه زندگی میکنه).اونموقع که من وعزیز از خونه مادرشوهر برمیگشتیم رفتیم سر راه اینم اوردیم.بعد ما از اونروز در نظر داشتیم یه پولی خودمون بدیم به بچه که هر وقت میره بازار و اینور واونور پولش کم نیاد و یه وقت  پیش نیاد هوس چیزی بکنه تا پول نداره و روش نشه به کسی بگه...خوب ما چیکار کردیم.خیلی شیک کلا یادمون رفت.تا چند شب پیش که من وعزیز باهم بودیم و رفتیم خونه مادرم که خواهرزاده ام رو دیدیم و پولو بهش دادیم و کلی هم عذرخواهی که ببخش خاله  باید زودتر بهت میدادیم و یادمون رفت.بعد عزیز تو راه میگفت خیلی ناراحتم که دیر شد.از پریشب اومد تو فکرم و از تصور اینکه این بچه یه چیز بخواد و روش نشه به کسی بگه سر درد گرفتم (حالا نه سر درد واقعی.اوج ناراحتی یعنی)...بهش گفتم وای تو چقدر مهربونی. از این حرفا. 

 

گذشت ودیشب حال من خوب نبود.احساس می کردم خون تو بدنم ایستاده و جریان نداره.انگار که کوه کنده بودم.عزیز روز قبلش بهم گفته بود تو که انقدر خسته میشی، روزایی که کلاس نداری نرو اینور اونور بیا خونه بخواب.اقا ما هم گفتیم خوب راست میگه، مرض داری انقدر به خودت ظلم میکنی.بیا خونت مثل ادم دو ساعت بخواب.خلاصه که اومدم خوابیدم و ۶ بیدار شدم.دیدم انگار خسته ترم شدم.بعد عزیز اومد و دید انقدر کوفته ام گفت که نمیخواد شام درست کنی.از بیرون میگیرم.بعدش گفتم اون یکی شلوارتو بپوش .اینو بذار تا برگشتنت بشورمش.گفت نه نمیخواد تو بشوری.خودم که برگشتم همه لباسامو خودم میشورم.گفتم وای تو چقدر مهربونی.گفت بلللله. مهربونم که انقدر خاطرخواه داشتم( اون اویل که خاطرخواه هاش رو خودش یا خانوادش بهم نشون میدادند،یکبار بهش گفتم اعتراف میکنم تو از من بیشتر خواستگار داشتی!!!به شوخی گفتمااا.که یکم بخندیم) بعد چشمامو براش تیز کردم گفتم چشششششاتو درمیارم اگه از این به بعد خواستی برای جنث مونثی مهربون باشی.اگه خواستی مهربونی کنی فقط با مردها مهربونی باش!!! خندم گرفته بود .عزیزم خندید.... 

فکر کن یه ادم به ذات مهربون،بعد بیای حد ومرز بذاری نباید با این واون مهربون باشی ، باید با آن واین مهربون باشی!!

نظرات 3 + ارسال نظر
Arus Aban سه‌شنبه 27 خرداد 1393 ساعت 14:02 http://man-va-eshgham.blogfa.com

سلام خوبی؟
عزیزم یکی از علل بی حالیو خستگی بی دلیل توی خانوما کم خونیه.سعی کن هر شب یا لااقل هفته ای 3 شب قرص آهن بخوری که بهتر شی
کلاس خیاطیت رو میتونی بزاری واسه یه روز در هفته مثلا 5 شمبه ها؟یا حتما باید هفته ای چندروز بری؟

ازمایش دادم کم خون نبودم.کلاسش خصوصی نیست.5 نفریم.باید با همه هماهنگ کنیم که نمیشه.قبلا هفته ای 3 جلسه بود الان 2 جلسش کردیم

آوا دوشنبه 26 خرداد 1393 ساعت 13:23

سلام عزیزم.
خوندمت.خداروشکر که حالت خوبه....
چقدر خوبه که به فکر دختر خواهرت هم هستی.خاله بودن خیلی حس خوبیه نه؟
مرسی از حرفات عزیزم.واقعا میبینم از وقتی که رفتارمو عوض کردم حتی خودمم حالم بهتره..
من نمیخوام زندگیم یکنواخت بشه...میخوام که زندگی سالمی داشته باشم..همیشه هم براش تلاش میکنم.دیگه تصمیم گرفتم به تجربه های دیگران گوش کنم.مرسی که میای.بوس.

خداروشکر.بیشتر خداروشکر که تصمیم گرفتی به تجربه های دیگران گوش کنی

سوری دوشنبه 26 خرداد 1393 ساعت 11:26 http://www.jidman8989.blogsky.com

آنه چقدر خوبه که حواستون به همه کس و همه چیز هست.اینکه به خواهر زادت پول دادین تا مبادا، دلش یه جیزی بخواد و پول نداشته باشه.خیلی خوبه

انقدرم به همه کس و همه چیز توجه نداریم.یعنی نه وقتشو داریم نه توان مالی و ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد