آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

61

دیروز بعد از ظهر با عزیز رفتیم بازار و برای من مانتو خریدیم.با انتخاب عزیز.این اولین مانتویی بود که با انتخاب عزیز میخریدم.بعد موقع برگشتن، سوار تاکسی شدیم .تا مقصد برای عزیز از چیزی که دیده بودم و ناراحتم کرده بود حرف میزدم.نزدیکای رسیدنمون به عزیز گفتم انقدر ها هم بد نشده که ماشین رو فروختیم.اینجوری بجای اینکه تو بشینی پشت فرمون و من رو صندلی اینوری، من و تو کنار هم میشینیم و تو به هم حرفام با دقت گوش میدی و حواست بیشتر هست.عزیز خندید...اونم قبول داره که اصلا بد نشده که ماشین رو فروختیم.راستش خیلی بدعادت شده بودیم.تا سوپر مارکت خیابون پشتی رو هم با ماشین میرفتیم.الان پیاده دونفری میریم و من اینو بیشتر دوست دارم.


دیشب به عزیز گفتم قصد ندارم بعد از زایمان برگردم سرکارم.بهش گفتم به این فکر میکنم که ادم یکبار زندگی میکنه.میخوام جاهای دیگه رو هم امتحان کنم.ادامه تحصیل بدم و ارایشگری و خیاطی برم.(خیاطی رو بخاطر حال بد خودم رهاش کردم).بیشتر تمرکزم رو درس خوندن بود.اما عزیز گفت درس میخونی که تهش یه کار خوب پیدا کنی.خوب تو الان کارت خوبه و حقوقش هم خوب هست.دیگه چی میخوای. زیادم بد نمیگفت.تهش من با فوق لیسانس خیلی خوش شانس بودم تو دو تا دانشگاه دوتا درس بهم میدادند با ساعتی 5 6 هزار تومن.

حالا واقعا موندم.اگر کارم رو دوست نداشتم یا از حقوقم راضی نبودم حتما ولش میکردم اما الان حیفم میاد.نه توان این رو در خودم میبینم که با یه بچه 9 ماهه برگردم  سرکار و کار خونه رو هم انجام بدم.نه دلم میاد رهاش کنم و تا اخر عمر دنبال کار بدوم.اونایی که تو شهرهای بزرگ نیستند بهتر درک میکنند.پیدا کردن کار تو شهر کوچیک کم از شاخ غول شکستن نداره.چون به اندازه شهر بزرگ که کارخونه و شرکت تولیدی و وارداتی و واسطه که ندارند.


وزنم رسیده به 54 کیلو.خوشحالم.البته فکر کنم نصف بیشترش شده پهلو وشکم.جدیدا احساس میکنم شکمم به نسبت قبل بزرگتر شده.بعد با خودم فکر کردم شاید این بزرگ شدن بخاطر کوچولو باشه.درسته که خیلی کوچیکه الان و اندازه یه حبه انگوره.اما شاید با مخلفات دورش باعث شده من احساس کنم شکمم بزرگ شده.اما پهلوهام رو به وضوح متوجه میشم یه پرده چربی گرفته.نمیشه ادم وقتی داره چاق میشه، خودش به چربی ها بگه کجا جمع شید.خیلی دلم میخواست باریکی کمرم حفظ بشه.خوب البته یه پرده گوشت فعلی که نمیتونی زیاد باریکی کمرم رو تحت الشعاع قرار بده.


دیروز جواب سونو و ازمایشم رو بردم پیش دکتر.خدارو هزار مرتبه شکر بهم گفت مشکلی نداری و بچت هم سالم هست.روز اولی  جواب سونو رو خودم برای خودم با اینترنت ترجمه کردم  خیلی هم ترسیده بودم. بعدش با خودم گفتم میتونست بچه من جز هزاران بچه مریض باشه.میشد هزار اتفاق که فکرشم نمیکنی الان این جواب سونو بهت نشون بده اما نداد.خدا نخواست.میخواد که بچت سالم باشه.وتو هم مثل هزاران مادر دیگه که بچه سالم بدنیا میارند باشی.این لطف خداست.میتونه این کار رو بکنه اما نمیکنه.


خلاصه تو مطب که بودم از دکتر پرسیدم که مصرف لبنیاتم خیلی پایینه میتونه قرص یا مکمل بهم بده که دکتر بهم گفت تا 3 ماهگی هیچ قرص و دارویی نمیتونی بخوری...

با عزیز که قرارگذاشته بودیم  وقتی دیدمش  گفتم که دکتر چی گفت.مشکل اصلی من تو این دو ماه درد معده ام هست.که هر وقت مادرم میدیدتم بهم میگفت نرفتی دکتر؟ معده ام میسوزه و ضعف میکنه.یادم رفته بود بگم.اما کلسیم که مربروط به بچه میشد تو ذهنم مونده بود.به عزیز گفتم، عزیز الان این بچه 2 ماهشه من اونقدر ها هم که میگن حس مادری،هنوز نمیدونم چیه  اما ببین یه مادر حتی به بچه ای که بهش زیاد حس نداره چقدر حواسش هست.من اصلا یادم رفت درد معده خودم رو بگم تا برام قرص بنویسه. بعد که از مطب اومدم بیرون یادم افتاد.همه حواسم به این بود نکنه  بچه کمبود کلسیم پیدا کنه .بعد گریم میگرفت.به سختی این جمله ها رو میگفتم که عزیز متوجه لرزش صدام نشه و تو خیابون که رد میشدیم کسی نبینه اشکم پایین اومده.

خدایا بخاطر همه چیزهایی که به من دادی ازت ممنونم.من تافته جدابافته ای نبودم.روزی میتونستی خودم رو کر کور فلج قرار بدی اما ندادی واین لطفت به من بود.امروز میتونستی بچم رو مشکل دار کنی اما نکردی .ممنونم که انقدر مهربونی




60

به تابستون دو سال پیش که نگاه میکنم میبینم زندگیم خیلی عوض شده.اونموقع ها در بدترین وضعیت روحی بودم.یه عذاب الیم...خداروشکر به خاطر همه چیزهایی که داده


این روزها زیاد به روزهای خوب اینده فکر میکنم.به اینکه بعد از به دنیا اومدن بچه و تموم شدن قسط های خونه، همه ایران رو بگردیم و یه سفر خارج از کشور هم بریم....

ما تو این مدت زیاد سفر رفتیم ولی جای متنوع نرفتیم.همین شهرهای اطراف رو رفتیم.میخواستیم با عزیز بریم مشهد و شمال که جور نشد.حالا انشاله بعدا میریم.


بعضی وقت ها فکر میکنم بعد از چهل روزگی کوچولومون، بیام سرکار تا زودتر رو غلتک بیفتیم.بعد یاد حرف دوستم میفتم که میگفت آنه انقدر خودتو اذیت نکن.استراحت کن.خوب من روحیم اینجوریه، بنظرم خونه نشین شدن خیلی سخته.بعد به خودم دلداری میدم با یه کوچولو اصلا وقت حموم رفتنم پیدا نمیکنی.


دیشب به عزیز میگم بنظرت چند تا بچه داشته باشیم.؟با توجه به سابقه بچه دوستی ارثیش با خودم میگم الان میگه 3 تا.بعد من کلی ناز میام نه و نمیخوام و از این قر وفرها.اولش به مسخره میگه 8تا.بهش میگم نه جدی ازت میپرسم.میگه بابا ما تو همین یه دونه اش هم موندیم!!!! میگم یعنی همین یکی باشه؟؟؟؟؟ میگه نه .حالا بذار ببینیم چی میشه... هیچی دیگه هرچی سین جینش کردم به جواب مطلوبم نرسیدم


امروز به عزیز اس دادم بهش میگم یاد اونروزای قبل از ازدواجمون میفتم و اینکه اونموقع ها اصلا باور نمیکردیم یه روزی بهم برسیم چه برسه به بچه داشتن و این حرفا.وقتا به اینا فکر میکنم لبخند پهنی میشینه رو لبام.عزیز در جواب گفت:ای جونم به این حس های قشنگت...

 دیشب طرفای صبح عزیز از جاش بلند شده بود که غذاش رو اماده کنه ببره.منم بیدار شدم.دستمو از زیر پتو در اوردم و گذاشتم گوشه بالشت عزیز.عزیز بعدش اومد خوابید و دستمو بوس کرد.عکس العملی نشون ندادم.اونموقع حسم این بود که عکس العمل نشون ندم.بعد دید که من ساکتم دوباره بوسم کرد و منتظر موند.منم دستام رو بردم لای موهاش و موهاش رو نوازش کردم.این کار رو خیلی دوست داره. بچم یه ادم لمسیه...



59

سلام

دیروز رفتم سونوگرافی، کوچولوی من 7 هفته و 3 روزش هست با قد 12 میلیمیتر...توی جواب سونو نوشته بود یه ساک با قطب جنینی و کیسه زرده وجود دارد.(جمله انگلیسیش رو زدم و ترجمه فارسیش یه همچین چیزی شد).اولش خیلی ترسیدم.شروع کردم به سرچ در مورد ساک جنین و کیسه زرده و قطب جنین...بعد متوجه شدم انگار این ساک با قطب جنین و کیسه زرده باید تشکیل بشه .چیزی که ارومم کرد این بود که نوشته بود ضربان قلب جنین نرمال است..یعنی کوچولوی من قلبم داره؟؟؟ فکر میکردم تو هفته هشتم قلبش تشکیل میشه...احتمالا فردا برم دکتر جواب سونو رو نشونش بدم.


اتفاق خاصی نمیفته.از شرکت که میرم خونه کلا در حال استراحت هستم.همه کارها رو بقیه انجام میدند.خونه ی خودمون هم نمیمونم.احساس میکنم بو میده.در صورتی که هرچی بو میکشم اصلا بو نمیده اما نمیدونم چرا حس خوبی به خونمون ندارم.بعد میرم خونه مامانم.اونجا به وضوح بویی رو حس میکنم اما از خونشون بدم نمیاد اما توی خونه ی خودمون بوی پیاز داغ هم برام غیر قابل تحمل هست.اینه که بیشتر وقتها خونمون نیستم.دلم میخواد از سر تا پا لباس هام رو عوض کنم.اما حال بازار رفتن ندارم...عزیز شکر خدا چکش رو پاس کرد.البته ماشین رو زیر قیمت فروخت تا چکه پاس بشه.امیدوارم بتونیم بقیه قسط های خونه رو بدیم.رفته رفته حالم بهتر میشه شکر خدا.البته بستگی به خورد و خوراکم داره.اگه خوب بخورم کمتر معده درد و حالت تهوع دارم.اما چیزی که نمیذاره خوب بخورم همون حالت تهوع هست...

قرار بود تو این چند روزه بله برون خواهر کوچیکم باشه که عمه پسرخالم فوت شد و افتاد برای بعد از چهلمش.کل وسایلشون رو خریدند...


عزیز امروز تو شرکت بهم زنگ زد.بهم گفت دلم برات تنگ شده.خندیدم.خوشحال شدم.عزیز خیلی خیلی کم از سر کارش بهم زنگ میزنه.منم که میبینم هر وقت زنگ میزنم سرش شلوغه و وقت نداره، سعی میکنم زنگ نزنم...

امروز صبح رفتم ازمایش دادم.توی اتوبوس واحد دوستم رو دیدم.دوست چند ساله ام رو...

58-

یه دختر تو کوچه قبلیمون بود اسمش شهلا بود.با دخترهای داییم که اونا هم تو همون کوچه بودن کلی دوست بودند و حرف مشترک داشتند و وقتهای زیادی با هم مینشستند.یه دخترهمسایه دیگه هم داشتیم اسمش زیبا بود اونم جز گروه همینا بود اما  چون زودتر ازدواج کرده بود دیگه کمتر میومد تو این کوچه.شهلا ازدواج کرد و حامله شد.دخترهای داییم هنوز مجردند.میگفتند ما هر وقت با این شهلا و زیبا یکجا نشستیم همش از بارداری وحاشیه هاش حرف میزدند.بیشتر منظورشون به شهلا بود که هر جا میشینه دلش میخواد در این مورد صحبت کنه...





الان که به اون مرحله رسیدم با وجودیکه اصلا روم نمیشه به کسی بگم باردارم و اگر کسیم بهم تبریک بگه خجالت میکشم اما میبینم منم دلم میخواد در این مورد حرف بزنم.میرم خونه خواهرهام و ازشون در مورد حالت هاشون تو بارداری میپرسم.حتی توی وبلاگ ها هم همینطور بود.اگر کسی حامله میشد تا مدت ها حرف در مورد نی نی و حاشیه هاش بود.زندگی متاهلی دو نفره دیگه کمرنگ میشد.الانا حتی اگه بخوام یه مورد عشقولانه از رابطمون هم بگم میبینم بازم یه پای قضیه نی نی هست.


عزیز دیشب بهم میگه برات خیلی ناراحتم.کاش حالا بچه دار نمیشدیم. گفتم دلت میاد این حرفو میزنی؟ گناه داره طفلی.میگه آخه تو خیلی اذیت میشی.همش مریضی.


این روزها تو خونه دست به سیاه و سفید نمیزنم.همه کارها رو عزیز و داداشش انجام میدند.اونم چه انجام دادنی.تصمیم دارم یه روز خواهر 4 و دختر خالمو ببرم خونمون تا یه خونه تکونی اساسی برام بکنند.انقدر این دو تا بشر همه جارو بد تمیز میکنند...طفلک عزیزم  نمیرسه.این روزها درگیر پاس شدن چک خونه ای که خریدیم هست.شبا ساعت 9 10 میاد خونه.نمیشه انتظار داشت ساعت 9 به بعد هم شامشو بپزه و ناهار فرداش رو.هم خونه رو تمیز کنه...اونم عزیز که تو خونه مامانش دست به سیاه و سفید نمیزد.تو خونه ی خودمون هم میشه گفت بیشتر اوقات کار نمیکرد.یعنی طفلک همیشه سر کار بود یا خسته بود...


چند روزه بهترم شکر خدا.بیشتر حالت تهوعم شبا میاد.نمیدونم چه سریه.حتی گلاب به روتون بالا اوردن ها هم برای شب ها هست.اما صبحا حالم خوبه به نسبت شب و راحت صبحانه میخورم.


از اداره کار پرسیدم و بهم گفت مرخصی زایمان 9 ماه هست.بعد از اون هم اگر شرکت اخراجم کنه میتونم 1/5 سال بیمه بیکاری بگیرم.خیلی خوشحالم.دیگه از کار کردن خسته شدم.دلم میخواد یه زن خونه دار باشم.بشورم بپزم.بدوزم.برای خودم خوش باشم.حتی دلم میخواد اگر امکانش بود بریم چند سالی شهر عزیز زندگی کنیم.البته یکم از موندگار شدنمون هم میترسم.


در پناه حق سربلند باشید و دلشاد



57- مرخصی

دیروز رو مرخصی گرفتم.رفتم دکتر.عزیز هم اتفاقی تونست مرخصی بگیره و بره دنبال کارهاش.اما هیچکدوم از کارهاش انجام نشد که هیچ، یه گره کور هم وسط هر کدوم انداختند....


اما کارهای من انجام شد.یعنی کارم فقط دکتر رفتن بود که رفتم.دکتر برای 23 شهریور سونو نوشت برام و همینطور یک سری آزمایش.بهم گفت باید استراحت کنم.از دیروز کارهای خونه رو تب دار و مریض عزیز و داداشش انجام میدند.

دیشب عزیز ساعت 10/5 اومد خونه.حالا مثلا قرار بود شامم بپزه.کارهاش انجام نشده بود و اعصابش هم خورد بود.ماکارونی رو ازش گرفتم و رفتم آشپزخونه.میدونستم خستست و اعصابش خورد.خودم شروع کردم به پختنش.عزیز هم اومد تو آشپزخونه.برادر شوهر هم بود.خلاصه با سلام و صلوات 3 تایی یه ماکارونی پختیم.برادر عزیز هم ظرفها رو شست.روی سنگ اپن رو هم دستمال کشید.

بعد بهش میگم علی (اسم مجازی برادرشوهر) بیا بشین.نمیخواد انقد خودتو خسته کنی.میگه حالا که ظرفهای نشسته دو هفته اتون رو شستم و کارها تموم شده میگی؟ میگم خوب منظورم اینه که دیگه نمیخواد اون کارهای جانبی رو انجام بدی .بیا بشین...


بعد من هر کاری به عزیز میگم سریع میگه علی برو فلان کار رو بکن.دیگه میگم نه توروخدا اگه میخوای به علی بگی من خودم پا میشم.اون شده کوزت.من و عزیز هم خانوم و اقای تناردیه.دوتایی دراز میکشیم .اون کارهامون رو انجام میده.داداش عزیز 1 سال از عزیز کوچکتره...


صبحی که یه ذره وقت داشتم میخواستم قابلمه هایی که شسته بود و گذاشته بود رو کابینت رو بذارم سرجاشون.چشمتون روز بد نبینه.قابلمه شستن برای علی فقط خلاصه شده تو شستن داخل قابلمه.بیرون قابلمه کلا جزئش حساب نمیشه....پر لک و مونده غذا بود..هیچی دیگه گذاشتم همونجا که بعداز ظهر دوباره خودم بشورمشون..

علی هنوز از باردار بودنم خبر نداره.هر وقت که حالم بده و ازم میپرسه چته، میگم معده ام درد میکنه.اونروز از بوی پیاز داغ حالم بد میشد .شالم رو گرفته بودم جلوی دماغم و دهنم.بعد علی میگه چته؟ دندونت درد میکنه؟؟


چند وقت پیش عزیز یه ذره زودتر از شرکتشون اومده بود بیرون و سر راه اومد شرکت ما تا با هم بریم خونه.تو این فاصله من یه ذره کار هم داشتم و با عزیز رفتم تو قسمت سالن کارخونه.بعد اونروز با هرکی کار داشتم و صداش میزدم بهم میگفت جانم!!! جلوی عزیز...نمیدونم روزهای دیگه هم هر وقت صداشون میکردم میگفتن جانم!!  و من اونروز حساس شده بودم یا اینکه مثلا اونروز میخواستن به عزیز بگن که ما انقد هوای خانومت رو داریم...(تقریبا همه میدونند عزیز روی من خیلی حساسه و از ناراحتیم خیلی ناراحت میشه.چند وقت پیش با مدیر حرفم شد.عزیز هم اتفاقی همون لحظه رسید.فقط خدا رحم کرد من گفتم با راننده ها حرفم شده و راننده هم از اینجا رفته وگرنه خون جلوی چشماش رو گرفته بود.)....حالا این مدا جانم گفتن هاشون فرق میکرد.نگهبانمون میگفت جونم!!! مدیرمون میگفت ججججان.


سرویسم اومد.اگر بقیه ای داشت فردا اضافه میکنم

56-جنسیت

میگن مادر سر بچه پسر بدنش گرم میشه  و سر بچه دختر سرد میشه.من که چند روزیه بشدت سردم میشه.اونایی که از بارداریم خبر ندارند میگن نکنه مریضی؟؟؟ با این حساب بچه من دختره

 

میگن مادر سر بچه پسر رنگ سفیدی چشماش به آبی میزنه ولی سر بچه دختر به زردی میزنه.همکارم میگه چشمای تو به زردی میزنه، با این حساب بچه من دختره


اون قضیه سرد و گرم شدن بدن بنظرم خیلی راستتره.شاید تو خانواده ما جواب میده.چون خواهرهام سر بچه های پسرشون تو زمستونم سردشون نمیشد.من و خواهر 2 و مادرم هر سه طبیعت بدنمون سرده.مادرم و خواهرم هر دو بچه های اول و دومشون دختر بودند...منم که طبیعتم مثل اونهاست فکر کنم بچم دختر باشه.


میگن اگر اواسط دوره تخمک گذاری جنین تشکیل بشه احتمال پسر بودنش زیاده.البته این اواسط که میگن،حتی به 1 ساعت کم و زیاد هم حساسه و احتمال پسر زایی رو کم میکنه.قبلنا فکر میکردم برای من  تقریبا اواسط تخمک گذاری جنین تشکیل شده و پسر بودن رو محتمل تر میدونستم


یه روش هست به اسم محاسبه جنسیت نوزاد به روش جدول چینی، با اون روش بچه من پسره.


گرچه که دختر شیرین تر از پسر هست اما من دلم میخواد بچه اولم پسر باشه و بچه دومم دختر...انشاله که همین باشه که انتظار دارم.البته که قبل از همه این ها سالم بودنش وهمینطور صالح بودنش بیشترین درجه اهمیت رو برام دارند.طوریکه که جنسیت برام کمرنگ میشه.

55-کوچولوی نازم

از دوشنبه هفته اینده زیر دلم درد میکنه، وقت نکردم برم دکتر..البته یه دلیل عقب انداختنش این بود که تو نت سرچ کردم و نوشته بودم اگر دردش منقطع هست و با استراحت خوب میشه طبیعیه...

از انروز عزیز بیشتر بهم میرسه.البته خودم بیشتر وقتها خستم.بخاطر مهمونا (داداش کوچیکه و پسر عموی عزیز) هم بیشتر خسته میشم.دائم خونه بهم ریخته هست.الان دو روزه رفتند شمال و دیشب که اشپزخونه رو سابیدم روحیم بهتر شد و ارامشم بیشتر.حالا بقیه خونه رو تمیز کنم روحیم خیلی خوب میشه.عجیب که هر وقت خونه شلخته میشه، به طرز عجیبی روحیه ام کسل میشه .انگار که یه چیزی ته دلم سنگینی میکنه....


چند شب پیش خوابیده بودم روی تخت.برای اولین بار خواستم باهاش (با کوچولوم) ارتباط برقرار کنم و باهاش حرف بزنم.دستمو کشیدم روی شکمم.نمیدونم چرا خجالت میکشیدم.کم کم باهاش حرف زدم.قربون صدقش رفتم.عزیزم.خوشگلم.عزیز اومد کنارم نشست.گفت اصلا باورم نمیشه.احساس میکنم ما باید همیشه دونفری باشیم.تصور نفر سوم بین ما سخته.راستش خودمم دقیقا همین حس رو دارم.همیشه همه جا منم وعزیز.تصور نفر سوم رو نداشتم.شاید چون هنوز چندان منتظر بچه نبودیم و فکر میکردیم چند ماهی طول میکشه تا بیاد.


دیروز تو پذیرایی جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم.دوباره خواستم با خوشگل حرف بزنم.اینسری راحتتر بودم.انگار که بیشتر میشناختمش.دستمو کشیدم روی شکمم و صداش کردم کوچولوی نازم،کوچولوی نازم.....عزیز بالاتر نشسته بود.کارمو که دید خندید به شوخی  گفت تاب داریاااااااااااااااا.... گفتم بنظرت وقتی بهش میگم کوچولوی نازم میفهمه؟


عزیز صبحا یه خروار میوه و خوردنی برام میذاره.

یکشنبه که اولین روزی بود که فهمیده بودم باردارم عزیز کلی پسته و موز و هلوی خوشمزه برام گذاشته بود.عصر که رفتم خونه بهش گفتم اولین روز بارداری خوب بود.کلی بخور بخور بود.میخوردم و میگفتم بگیر کوچولوی نازم.اونم یه شیرجه میرفت خوردنی ها رو میگرفت.


عصرا همیشه گرسنم میشه و هر چیز که بخورم دیگه شب میل چندانی به غذا ندارم.همیشه همینطور بوده.عزیز این چند روز با جدیت میگه بخور.بااااااااید بخوری...


راستی!!!!!!!!!!!!!!!!! خونه هم خریدیم.یعنی یه اپارتمان رو پیش خرید کردیم.ممنونم از دعاهای خیرتون.انشاله که هزار برابرش به خودتون برگرده.میشه با همون دلای پاکتون دعا کنید بتونیم همه قسط هاش رو بدیم.امکان داره بگند تا 1 سال باید 70 ملیون بریزید و ما اینقدر پول نداریم...مخصوصا با وضعیت من، که بعد از به دنیا اومدن کوچولوی ناز،معلوم نیست بتونم بیام سرکار یانه.


خانوم نگهبان شرکت بهم دیروز گفت بچت احتمال زیاد دختره.گفتم از کجا میدونی؟ گفت چون کم کار وبی حال شدی.مامان بچه های دختر تنبل میشن...


یه مطلب دیگه، به امید خدا، کوچولوی ناز، اردیبهشتی میشه.من زیاد اعتقادی به ماه تولد ندارم.هرچی فکر میکنم میبینم این خود ادمه که باید شخصیت خودش رو بسازه.منطقی نیست چیزی مثل ماه بیاد اونو یه فرد عصبانی بسازه یا خوش اخلاق یا زرنگ یا فلان....اما فکر میکنم چندان هم بی تاثیر نیست.بنظرم باید تاثیرش جوری باشه که خود شخص بتونه بر اون اثر غلبه کنه.یعنی اثر شخص بیشتر از اثر ماه خواهد بود....خواهرم چند روز پیش بهم گفت میگن بچه های اردیبهشتی خوش اخلاق میشند.خوشحال شدم.اگر بچه من بخواد ادم خوش اخلاقی باشه طبیعت هم باهاش سازگاری میکنه و کمکش میکنه...


خدایا خدایا بحق همه بزرگیت،به همه اونایی که منتظر بچه هستند، یه کوچولوی ناز بده

54- فصل جدید زندگی من

سلام خوبید.


وقتی که به گذشته بر می گردم و اتفاقات زندگیم رو مرور میکنم، به این نتیجه میرسم که ازدواجم بزرگترین اتفاق و بزرگترین تغییر توی زندگیم بود. چیزی که زندگیم رو خیلی عوض کرد.

الان هم لطف خدا شامل حالم باشه دارم به مرحله جدیدی از زندگی قدم میزارم..مادر بودن.

نمیدونم همسر بودن بزرگترین اتفاقه یا مادر بودن اما هر دوشون زندگی ادم رو خیلی زیر ورو می کنند

دیروز 1 شهریور 93 جواب ازمایشم رو گرفتم و مثبت بود.پنج شنبه 30 مرداد بی بی چک دو خط موازی رو کنار هم نشون داد.عزیز میگفت نه زیاد واقعی نیست.برو ازمایش.حتی وقتی جواب ازمایش رو گرفتم میگفت به کسی نگو تا چند ماه بگذره.باورش نمیشد انگار.به همین وضعیت دو نفره عادت کرده بودیم و فکرمیکردیم حالا حالاها باید تو این وضعیت بمونیم.راستش اصلا فکر نمیکردم به این زودی ها این اتفاق برام بیفته.مخصوصا که عفونت داشتم .

به هر حال  لطف خداوند شامل حال ما شد و این هدیه ی بهشتی رو بهمون داد.

دیروزصبح ساعت 8 رفتم ازمایش دادم و جوابشو ساعت 4.5 گرفتم.به عزیز اس دادم: سلام بابایی جونم.خوبی.میشه امروز زودتر بیای خونه.من ومامان منتظرتیم.زودبیا باشه بابایی.دیدم جوابم رو نداد زنگ زدم بهش.گفت که شارژ نداشته گوشیش..بهش گفتم میخوام به مادرشوهرم هم بگم.گفت نه صبر کن خودمم بیام.به کسی نگو.وقتی رسیده بود خونه من خواب بودم.مثل اینکه خیلی پشت در مونده بود و چند بار زنگ زده بود اما من متوجه نشدم.با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم.عزیز تک زد و قطع کرد.بهش که زنگ زدم دیدم از پشت در صدای گوشیش میاد، حدس زدم پشت در مونده بوده.اومد بالا یه ذره اعصابش خورد شده بود.گفت چرا در رو باز نکردی.5 6 بار زنگ زدم.گفتم خواب بودم.متوجه نشدم.گفت اتفاقی همسایه در پایین رو باز کرد اومدم بالا.(کلید پایین رو نداشت).منم چیزی نگفتم..رفت سمت یخچال.و تو همین فاصله یه خنده پهن اومد رو صورتش.منم خندم گرفته بود.نگران بود.نکنه اشتباه کردند.کو ازمایشت.گفتم نگران نباش.خودم پرسیدم گفتند جوابش مثبته....

شب به مادرشوهر زنگ زدم بهش گفتم یه خبر خوب دارم  مژدگونیم رو چی میدید.گفت هر چی خودت بخوای.گفتم نه اول مشخص کنید.میدونستم بعدا میگم نه ولش کن نمیخواد.گفت نمیدونم تو حالا خبر خوبت رو زودتر بگو.دیدم بی تابه.دیگه کش ندادم بهش گفتم دارید نوه دار میشید.خیلی خدا رو شکر کرد.به خواهر 1 هم زنگ زده بودم که بگم .جواب نداد.خواهر 3 که باهاش همسایه ایم رو دیدم و بهش گفتم...

به هرکی که میگم عزیز میگه خوب چی گفتن.و عکس العمل همشون رو میگفتم.بعد اخرش گفتم فکر می کردم تو بیشتر از همه ذوق میکنی . .گفت من نمیدونم باید چکار کنم (منظورش اینه که  چه جوری ذوق کنه). طفلی بچم انگار دست و پاش رو گم کرده.

تصمیم دارم هر شب ایت الکرسی بخونم قبل از خواب.دیروز که داشتم نمازم رو میخوندم با خودم فکر کردم الان فقط من نیستم که دارم سجده میکنم برای خدا.یکی دیگه هم هست.که برای یه خدای مهربون داره سجده میکنه.امیدوارم بتونم ه فرزند صالح تربیت کنم.واز خدا میخوام به همه اونهایی که دوست دارند ، این هدیه رو بده