-
تو همه زندگی من هستی.این رو میدونی؟؟؟؟
پنجشنبه 14 آذر 1392 11:39
سلام برهمه اونهایی که از اینجا رد میشن. دیروز از سرکار بلافاصله رفتم خونه.میدونستم عزیز میاد ومیخواستم تا رسیدنش همه چیز اماده ومرتب باشه.قابلمه رو گذاشتم رو اجاق تا ابش جوش بیاد.زیرشو کم کردم وتو این فاصله رفتم دوش گرفتم.برگشتم در حال درست کردن غذا بودم که عزیز رسید.زودتر از معمول رسید .دنیا رو به من دادند وقتی این...
-
دوری
شنبه 9 آذر 1392 14:10
عزیز دیشب نیومد خونه.موند شرکت کارهای عقب افتادشو انجام بده.دلم براش خیلی تنگ شده.امروز صبح که بهش زنگ زدم گفت تا 4 5 صبح بیدار بوده. باران از جنس من ومن از جنس باران هر دو بی هدف می باریم به امید رویش یک امید از عطر تنت زود برگرد باران نزدیک است. (اس ام اسی که دیشب وقت خواب به عزیز دادم) به وسعت ندیدن نگاهت خسته ام...
-
یه حس خوب
چهارشنبه 6 آذر 1392 15:29
امروز صبح زودتر از بقیه روزها بیدار شدم ورفتم حموم دوش آب گرم گرفتم.بعدش اومدم جلوی بخاری لباسامو دونه دونه گرم کردم پوشیدم آی کیف داد آی کیف داد تو سرمای صبح.دیدم هنوز وقت دارم تا سرویس شرکت بیاد دنبالم .گفتم برم ظرفها رو بشورم اما بعدش تصمیمم عوض شد.آهنگ شاد گذاشتم ورقصیدم.حواسمم بود که صداش رو زیاد نکنم که همسایه...
-
عمر گران می گذرد خواهی نخواهی
سهشنبه 5 آذر 1392 12:24
چند روز پیش که تو سرویس شرکت داشتم میرفتم خونه به ماشین های توی جاده نگاه میکردم که چقدر سریع میان ورد میشن.عین ما ادم ها توی این دنیا.چقدر زود میایم وتموم میشیم ومیریم. چقدر عمر زندگی کردنمون کوتاه هست.عمر محبت کردنمون کوتاه هست . عمر جوون بودنمون کوتاه هست.این روزها زندگیم رو از یه دریچه دیگه نگاه میکنم.احساس میکنم...
-
یک روز مرخصی برای مهمانداری
سهشنبه 28 آبان 1392 13:50
سلام روز یکشنبه برای یکشنبه بعدازظهر ودوشنبه تمام وقت مرخصی گرفتم.میخواستم یک روز خونه باشم که به مهمونهامون برسم.یکشنبه ظهر رسیدم خونه دیدم مادرشوهرم ابگوشت پخته خودشون خوردند ویه کاسه هم به خونه خواهرم که طبقه پایینمون هستند داده.رسیدم خونه از دیدنم کلی ذوق کرد.تو این چند روز هر وقت که میرسیدم خونه انقد ذوق میکرد که...
-
اولین عاشورا وتاسوعای من در شهر عزیز
شنبه 25 آبان 1392 12:34
سلام تعطیلات عاشورا و تاسوعا رفتیم شهر عزیز اینا.عزیز و روز قبلش ماشینو فروخته بود .رفت ترمینال که بلیط بگیره اما اتوبوس ها پر بود وجای خالی نداشت.تصمیم گرفتیم بریم رستورانی که اتوبوس شهرهای همجوار وایمیستند که شاید بشه با اون اتوبوس ها رفت.دیدیم یه ایسوزو وایساده ومسیرش با شهر عزیز اینا 45دقیقه فاصله داره.چمدون رو...
-
جمعه شیرین ما
شنبه 18 آبان 1392 13:46
سلاااام خوبید. اندر احوالات این چند روز باید بگم که به لطف خدا بد نیستیم وخوبیم. پنجشنبه تا ساعت 2 2.5 با عزیز بیدار بودیم.جز معدود شبهایی بود که بیدار میموندیم.گفتیم حالا فردا جمعه هست میخوابیم تا لنگ ظهر اما من نسناس همون اول صبحی بیدار شدم.انقد تو جام وول خوردم . با صدای زنگ گوشی ،عزیزم از خواب بیدار شد.شوهر خواهرم...
-
بازار
دوشنبه 13 آبان 1392 13:25
دیروز قصد داشتم برم بازار لباس گرم بخرم.شرکت ی چند تا مرغ داده بود سنگینم بودند.بیخیال بازار شدم ورفتم خونه.سر کوچمون که رسیدم ماشین عزیز رو دیدم که داشته میرفته بازار دنبال من. عزیز گفت شارز نداشتم میخواستم تو راه شارژ بگیرم بهت زنگ بزنم که بریم بازار لباس بخری. با هم رفتیم مرغها رو گذاشتیم خونه مادرم بعدشم رفتیم...
-
عزیز امد و عید امد.....عید امد وعزیز امد
پنجشنبه 9 آبان 1392 08:30
عزیز دیشب اومد.بهم زنگ زد گفت از دیروز ناهار به بعد چیزی نخوردم .یه شام توپ آماده کن دارم میام.منم قبلش رفته بودم خونه بابام ویه دیگ ماکارونی پخته بودم که هم خودمون اونجا باشیم وهم خواهرام هم بیاند.تا عزیز بیاد ماشینش رو پارک کنه پسرخالم اومد داخل خونه.من انقدر حواسم پیش عزیز بود واینکه زودتر لیوانا رو بشورم که چاییش...
-
ازدواج
چهارشنبه 8 آبان 1392 13:30
دیروز با دوستم در مورد ازدواج حرف میزدیم دوستم میگفت ازدواج شانسیه منم گفتم اره همش شانسیه با یه انتخاب یا اینور بومی یا اونور بوم. امروزم که تو تاکسی نشسته بودم تو رادیو داشتن میگفتن با ازدواج امکان داره یک نفر به بهترین جا برسه ویا به بدترین جا.ازدواج یه تولد دوباره هست. بعد با خودم گفتم ازدواج برای من هم یک تولد...
-
از همه جا
سهشنبه 7 آبان 1392 09:41
دیشب عروسی یکی از همکارهای عزیز دعوت بودیم .بایکی دیگه از همکارهای عزیز وخانومش رفتیم .خانوم واقای خوبی بودند.ادم های سالم وبی شیله پیله که روی پای خودشون وایسادند.به عزیز گفتم یه شب دعوتشون کن خونمون.عزیزم خوشش میومد .چند وقت پیشم به یه پارتی دعوت بودیم.اونم از همکارهای عزیز بود.اما ادم های اونجا اصلا از جنس ما...
-
وام/مادرشوهر/قیافم
یکشنبه 5 آبان 1392 15:27
وام ازدواج ما خیلی وقته عقب افتاده.ظاهرا تو استان ما کلا منتفی شده این وام.البته ما چند ماه پیش ثبت نام کردیم اما همش بهمون میگفتند بودجه نداریم.دیروز طبق معمول این چند ماه زنگ زدم به بانک وسراغ وام رو گرفتم.وقتی اقای رئیس بانک گفت مدارکتون رو بیارید بحدی خوشحال شدم که به اقای رئیس بانک گفتم خدا خیرت بده(انگار داشت از...
-
سفرنامه
یکشنبه 28 مهر 1392 15:01
سلام عزیزان تعطیلات عیدقربان من وعزیز اول رفتیم شیراز و بعد از سمت شیراز رفتیم شهر عزیز در کل مسافرت خوبی بود شیراز که بودیم خیلی خوش گذشت. چهارشنبه صبح حرکت کردیم وحدود1 2 شیراز بودیم.رفتیم خونه عموی عزیز ناهار خوردیم ساعت 5زدیم بیرون.اول رفتیم زیارت وبعد رفتیم خرید.عزیز یه تیشرت خریده انقد بهش میاد انقد ماه میشه که...
-
زایمان ،مثال مورد علاقه اقایان
سهشنبه 23 مهر 1392 11:41
قراره شرکت پرسنلش رو بیمه تکمیلی کنه. به کارپرداز شرکت که میدونم این روزها خیلی به بیمه تکمیلی نیاز داره بهش میگم اقای محمدی یه خبر خوب میخوان پرسنل رو بیمه کنند.خیلی خوشحال میشه بنده خدا .میگه چقدر خوب .خیلی این بیمه تکمیلی خوبه .برای هزینه های عمل وجراحی خیلی عالیه.همین زایمان رو درنظر بگیرید اگر بیمه بودیم مجبور...
-
کارپیدا کردن عزیز
شنبه 20 مهر 1392 15:58
از بعد از اون 20روز دیگه اتفاق خاصی نیفتاد.هنوز هم فشار زیادی از طرف خانوادم بهم میومد.مادرم بخاطر هرچیزی بیخودی حرفو میکشوند که چرا با پسرخاله ازدواج نکردم.بعدشم میگفتن چرا اصلا ازدواج نمیکنی.دیگه وقت ازدواجته یا به عزیز بگو بیاد ازدواج کنید یا با فلانی وبهمانی ازدواج کن.یکی دونفر دیگه هم بودند که خانواده راضی بودند....
-
آشنایی من وهمسرم 6 (تیر خلاص به من وعزیز )
پنجشنبه 18 مهر 1392 11:49
تا اینجا گفتم که تصمیم گرفتم استخاره کنم .فکر میکردم این دیگه اخرین راه من هست.راستش اصلا فکر نمی کردم استخاره بد بیاد.میگفتم استخاره میگیرم وخیالم راحت میشه از بابت حرفهای پسرخاله..واقعا اصلا فکر نمیکردم بد بیاد. اذان غروب زنگ زدم برای استخاره.گفت مشکلات زیادی پیش رو دارید (یادم رفته بود چی گفته بود دیشب که کلی فکر...
-
اشنایی من وهمسرم 5
چهارشنبه 17 مهر 1392 11:59
عزیز اینا رفتند ومن موندم با یک دنیا ذوق.دختر داییم میگفت خبر خواستگاری اومدن عزیز مثل توپ همه جاترکیده.همه فامیل خبر دارشدن.نمیدونم از کجا.ولی فامیل ما یکم فضول هستند.خلاصه به گوش پسرخالم وخالم هم رسیده بود شبش که مادرم رفته بود خونه خاله پسرشم دیده بود.به مادرم گفته بود به آنه کار نداشته باشید.بذارید ازدواج کنه....
-
آشنایی من وهمسر4 (خواستگاری)
سهشنبه 16 مهر 1392 11:13
بالاخره روز خواستگاری رسید.دقیقا نمیدونم چه روزی بود.اون موقع ها تاریخش رو خوب یادم بود انقدر بعدش کش وقوس داشت این ازدواج ما که الان که دارم دوباره مرورشون میکنم یادم نمیاد.توی ابان ماه بود.فکر میکنم 16ابان سال90.اگر اشتباه نکنم. خودم جلو جلو رفته بودم همه چیزهایی که لازمه خریده بودم.خواستگاری یک روز جمعه بود.صبح...
-
اشنایی من وهمسرم 3
دوشنبه 15 مهر 1392 15:20
عزیز اون غروب که رسید فقط عروسک وگردو رو بهم داد.فرداش با کمک خواهرهام از خونه جیم فنگ شدم .عزیز انگشتر رو از شهر خودمون خریده بود.یه انگشتر فوق العاده زیبا.الانم که حلقم گشاد شده ونرفتم تنگش کنم وقصدم ندارم برم اون انگشتر دستمه. انگشتر تو یه جعبه با پوشالای ابی سفید بود. با عزیز تو ماشین نشسته بودیم که حلقه رو بهم...
-
آشنایی من وهمسرم 2( لو رفتنم پیش خانوادم)
یکشنبه 14 مهر 1392 12:39
تا اینجا گفتم که اولین خواسته ام رو که زندگی کردن توی شهر ما بود رو به عزیز گفتم.راستش اگه شهر عزیز از شهر ما بزرگتر بود شاید قبول می کردم که بریم اونجا.دلم میخواست ومیخواد که عزیز پیش خانوادش باشه.پیش دوستاش باشه.خوشی اون برام بیشتر مهمه.اما از اونحایی که شهر عزیز یه شهر کوچیکه که من اصلا دلم نمیخواد بچه هام اونجا...
-
آشنایی من وهمسرم 1
پنجشنبه 11 مهر 1392 10:58
تصمیم دارم خاطرات آشناییمون تا ازدواجمون رو بگم. خاطرات خوب زیادی از این روزها دارم واز اونجایی که آلزایمر دارم تصمیم دارم ثبتشون کنم.فکر میکنم اگه مثلا 5سال دیگه یا 10 سال دیگه بشینیم با همسرم خاطرات اونروزها رو بخونیم خیلی جذاب باشه برامون. اولین باری که من از همسرم پیامی دریافت کردم پاییزسال 89بود.چندین روز بود پشت...
-
عروسی
چهارشنبه 10 مهر 1392 08:22
یه عروسی تو فامیلمون داشتیم که به ما دیر کارت دعوت دادند.تازه اونم برده بودند خونه مادرم گفته بودند چندین بار رفتیم پیداشون نکردیم.مادرم اینا هم بهمون نگفتن دعوتید.منم فکر میکردم دعوت نیستیم زیاد براش برنامه ریزی نکردم. دیروز که از شرکت رفتم که قسط ها رو بریزم خواهرم گفت بیا هم بریم مانتو بخرم امشب عروسی دعوتیم.گفتم...
-
بهترین نعمت خداوند
سهشنبه 9 مهر 1392 14:16
دیشب با همسرم رفتیم چندتا نمایشگاه برای دیدن ماشین.همسرم میخواد ماشینشو عوض کنه.قرار بود بعدش بریم پارک یا کافی شاپ وبعدش هم من حقوق کارگرها رو بریزم به حساب هاشون وبریم خونه.چندتایی نمایشگاه رفتیم که یکی از کارگرا زنگ زد که برای شهریه دخترش احتیاج به پول داره وباید فردا اول وفت پول رو ببره.رفتم تا کارت به کارت کنم...
-
دختر دایی
شنبه 6 مهر 1392 13:34
یه دختر دایی دارم نمونه بارز یه ادمه شاده.همه اون چیز هایی که توی کتاب های روانشناسی میگن.مصداق کامل "اگر تو اوج مصیبت لبخند زدی هنرمندی" چندسالی نیست که ازدواج کرده همسرش بیشتر وقتا مریضه وسرکار نمیره.بخاطر پیش امدن یه بی عدالتی مجبور شدن یه دیه هنگفت بدن.خودشم درامد درست وحسابی نداره .دوتا هم بچه داره.این...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 مهر 1392 12:42
چه شود به چهره تلخ من نظری ز راه وفا کنی که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی تو کمان کشیده ودر کمین که زنی به تیرم ومن غمین همه غمم بود از همین که خدانکرده خطا کنی یادش بخیر سنتورم که این اهنگ ها رو باهاش میزدم.هنوزم که هنوزه خوندم شعراش بهم ارامش میده.
-
تصمیم کبری
سهشنبه 2 مهر 1392 10:35
رب اشرح لی صدری خدایا به من سعه صدر بده وحلل عقده من لسانی وگره از زبانم بگشا یفقهو قولی تا سخنم را بفهمند ویسرلی امری وکارها را بر من آسان کن این روزها این ایات رو با خودم زیاد زمزمه میکنم.عجیب این ایاتو دوست دارم.یادمه اون موقع ها که معلم بودم وقرار بود به یه عده دانش اموز بی تربیت درس نخون ودر یک کلام زبان نفهم...
-
...
دوشنبه 1 مهر 1392 13:26
بسم اله الرحمن الرحیم امروز اول پاییز است این بود انشای من
-
نامه من به همسرم
دوشنبه 1 مهر 1392 09:40
دیروز از اینجا که رفتم انقدر تو خیابون ها دور دور زدم تا بانک باز بشه از حسابم پول برداشتم ورفتم برای همسرم ساعت خریدم .امروز روز تولدش هست. بعدش رفتم چند تا بنگاه بعدشم رفتیم بقیه وسایلا رو بیاریم تا 11شب سرپا بودیم بدون اینکه شام بخوریم .خونه خواهرم شام خوردیم اومدم که بخوابم دیدم گوشیم نیست هر چی دنبال گوشی گشتم...
-
خواب زیبای من
پنجشنبه 21 شهریور 1392 11:26
دیشب نزدیکای صبح خواب دیدم کارشناسی ارشد دانشگاه دولتی شهر خودمون قبول شدم شیرینی خوابم زمانی بود که فهمیدم همسرم هم رشته منو قبول شده و من از اینکه قراره با همسرم همکلاسی بشم بسیار بسیار خوشحال بودم یه حس غرور خاصی هم داشتم از اینکه قراره شانه به شانه همسرم برم دانشگاه
-
یه وقتایی
پنجشنبه 21 شهریور 1392 10:43
یه وقتایی توی زندگی هست که خودتو گم میکنی یه وقتایی تو زندگی هست که همه احساساتتو گم میکنی یه وقتایی تو زندگیت هست که با وجودیکه میبینی مساله بزرگی نیست با وجودیکه میبینی میشه اینبارم ندید گرفت اما بزرگش میکنی ویه شب دو سه ساعت براش گریه میکنی بعدش صبح پا میشی میبینی چشمهات عین چشم های بچه خاله قورباغه شده میخوای...