آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

71- اولین ها

قبلا گفته بودم که همیشه اولین ها خیلی شیرین میشن.اولین لبخند، اولین نگاه، اولین دیدار،اولین شام دونفره،اولین تکون خوردن های بچه


ولی دیگه هیچ وقت فکر نمی کردم زمانی برسه که انقدر از بارون نباریدن نگران باشیم که اولین برف اون سال بشه جز همون اولین های بیادماندنی.


دیشب اولین برف شهر ما بارید.تا صبحم ادامه داشت.


دیشب که من جلوی تلویزیون خوابم برده بود.عزیز اومد بیدارم کرد دستمو گرفت  و یه دستشو گذاشت رو چشمم، بهم گفت بیا میخوام یه چیزی بهت نشون بدم.منو برد تا کنار پنحره اتاق خواب و گفت ببین داره برف میاد.چند دقیقه ای نگاه می کردیم و ذوق می کردیم.


دیشب بعد از ماهها ما پرده اتاق رو کنار کشیدیم که دونه های برف رو زیر نور چراغ توی خیابون ببینیم.


و امروز من بعد مدت ها به میمنت اولین برف امسال و خوشحال و سرخوشی که داشت با خط چشم و رژ و ارایش اومدم سرکار.با یه چتری ابی چهار خونه که برای اولین بار ازش استفاده می کردم.


خدایا شکرت که نعمتت رو برای ما فرستادی و نذاشتی سال سختی برای ما باشه.

70-زندگی یعنی همین

سلام

خوبید؟؟؟؟

من و نی نی و عزیز هم خوب هستیم.یکم بهمن باید برم برای وزن و فشارم.امیدوارم به وزن 64 تا اونموقع رسیده باشم.الان حدود 63 باید باشم.این ترازویی که خودم رو باهاش وزن میکنم با اونی که تو مرکز بهداشت هست حدود 1 کیلویی اختلاف دارند.اونسری اینجا وزن کردم تا 56 هستم اونجا بهم گفتن 55 هستی.به هرحال از وضعیتم خیلی راضیم.


پنج شنبه جمعه رفتیم خونه خواهرم.جمعه صبح تو نم نم برف رفتیم ابشار.هواش سرد بود اما خوش گذشت.خلوتم بود .کلی فیلم و عکس گرفتیم...................توی عکسا تازه من متوجه شدم صورتم واقعا تغییر کرده و خیلی بهتر شده با تپل شدنم.خواهرم هم بهم میگفت و کلی ذوق میکردم.

امسال اخرین سالی هست که عیدی میگیرم.به عزیز گفتم میخوام این اخرین عیدی رو برای خودم خرج کنم تا خستگی اینهمه سال کارکردن از تنم در بیاد.تصمیم دارم چشمامو عمل کنم.اما خوب الان زوده و تا 6 ماهه دیگه که من خودمو تو زندگی جدید جمع کنم امکان داره این پول تموم بشه.برای همین تصمیم گرفتم که یه تک دست بگیرم .بقیشم بذارم بانک تا موقع عمل چشمم برسه.نمیدونم بدون عینک بهتر میشم یا با عینک اما من شدیدا دوست دارم که از شر این عینک خلاص بشم.


چند شب پیش از سرکار رفته بودم بازار گردی وقتی برگشتم به عزیز زنگ زدم شام چی درست کنم گفت ماکارونی هوس کردم.تا برسه خونه براش ماکارونی پختم.وقتی رسید بهم گفت من هوس کیک کردم .تو چلا دیگه از اون کیک هات نمیپزی.منم دلم نیومد با وجود خستگی و کمردرد پاشدم براش کیک درست کردم.خیلی پف کرده بود و کلی ذوقش رو کردیم.خوشمزه شده بود.دلم میخواد باسلق رو هم امتحان کنم.بنظرم باید خوشمزه بیاد.درست کردنش هم راحته.چند وقت پیشا که واسه 28 صفر نذری میدادند عزیز چندین بار از شرکتشون شله زرد اورد.میدونست من خیلی دوست دارم.نگه میداشت میاورد خونه من بخورم.بعد یه روز گفت چطوره خودمون درست کنیم.یه پنج شنبه بعدازظهر که رفتیم بیرون زعفران هم گرفتم و همون شبم برنجش رو خیسوندم.عزیز کلا دوست داره  صبح جمعه ها رو بخوابه.برعکس من که 7 بیدارم.پاشدم شله زرد رو گذاشتم رو اجاق.بعد که پخت تو دوتا کاسه خوشگل ریختم و روشم با دارچین و پودر نارگیل تزئین کردم و گذاشتم تو یخچال.دیگه دم دمای بیدار شدن عزیز بود رفتم کنارش دراز کشیدم و بهش گفتم برات یه جایزه گذاشتم تو یخچال. .تا بیاد بلند شه بره سر یخچال حوصله ام سر میرفت .بهش میگم عزیز برو سر یخچال تا ذوق کنی، اونوقت منم از ذوق کردن تو ، ذوق میکنم.پاشد رفت و چشماش رو گرد میکرد و ابراز خوشحالی می کرد..بعد از صبحونه هم شله زرد ها رو خوردیم.خیلی خوشمزه شده بود.چسبید بهمون.


تو ماشین نشستن برام خیلی سخت شده اما اگه شده تو یه گاری بخوابم و گاری رو هم به یه الاغ بخوان وصل کنن عید خونه نمیمونم و  به امید خدا حتما میرم خونه مادرشوهرم.عزیز میگفت وایسا همونجا زایمان کن، اما دوست دارم برگردم شهر خودمون.اینجوری عزیز هم تنها نیست...دوست دارم حالا که سر کار نمیرم برای تنوع هم که شده یه مدت بریم تو شهر عزیز زندگی کنیم اما بخاطر کار عزیز نمیتونیم.تصمیم داشت یه مدت کار شرکتی رو رها کنه و یه ماشین سنگین با پول فروش خونه بخره و با همدیگه کلی بگردیم.هر وقت میره سر وقت ماشین سنگین ها، حتما اتاق دار ها رو چک میکنه.که من وبچمون توش راحت باشیم و باهاش اینور اونور بریم.بعد از چند مدت هم بفروشیمش یا بدیم دست راننده و خودمون برگردیم سر همین زندگی شرکتیمون.تنوع خوبی برای زندگی میشه.ضمن اینکه کلی مسافرت میتونیم باهم بریم و کلی وقت کنار همیم و کلی خاطره خوش با همدیگه میسازیم.تا ببینیم خدا چی میخواد.فعلا خونه رو گذاشتیم برای فروش.






69-لا لا یی

حدود 1 ماهی هست که احساس میکنم پوستم خیلی کشیده میشه.انگار که میخواد کش بیاد اما نمیشه،یکی بهم گفت روغن بادام بزن هم این درد کردن پوست شکمت از بین میره، هم پوستت شکسته نمیشه.دیشب که داشتم جلوی آینه روغن بادام  میزدم،با دیدن خودم تو اینه، احساس غریبی میکردم.خودم، خودم رو نمیشناختم.احساس میکردم اینی که جلوی اینه هست من نیستم.من همون دختر خونه هستم یا نهایتا همسر یک مرد.مادر یک فرشته بودن برام حس خیلی غریبی هست که انگار هنوز نتونستم جزئی از خودم بدونم...بعد به عزیز که این حرفها رو میزنم همینطور که چشمهاش رو گذاشته روی هم و دراز کشیده، لبخند میزنه، گاهی بیشتر از یک لبخند.مخصوصا وقتی میگفتم عزیز یادته تا دیروز هیچ اثری از بارداری پیدا نبود،کی من به این حد رسیدم که خودم نفهمیدم.وقتی خودم رو با مثلا یکی دو روز پیش  یا یکی دو هفته پیش مقایسه میکنم میبینم همین بودم،اما وقتی با اول ماه چهارم مقایسه میکنم میبینم خیلی عوض شدم..



میگن جنین از ماه پنجم میتونه بشنوه. هر صدایی که الان بهش ارامش بده،بعد از دنیا اومدن با همون صدا اروم میشه.توصیه میکنند که با جنین حرف بزنید.خوب من باز هم از اونجایی که باید مدت ها تو یه شرایط باشم تا اون رو بپذیرم، ارتباط برقرار کردن هم برام زیاد راحت نبود.بیشتر بلند بلند حرف زدن با کوچولوی نازم....تا اینکه تصمیم گرفتم لالایی بخونم.براش لالایی میخوندم و دستم رو میکشیدم رو شکمم. قبلنا که حرف میزدم باهاش واکنشی نشون نمیداد.دیشب برای اولین بار بعد از خوندن لالایی تکون خورد...امروز صبح که اومدم سرکار، کامپیوتر روشن نمیشد.فکر میکردم کابل مانیتور اتصالی داشته،نگو اصلا دکمه پاور رو درست نزده بودم و از کیس روشن نشده (در راستای شیرزاد بودنم)، بعد که  احساس کردم به نتیجه رسیدم میخواستم بشینم رو صندلیم،صندلی چرخداره سر خورد رفت عقب و من خیلی شیک خوردم زمین.(باز هم در راستای همون شیرزاد بودن و مستر بین و کلا این مدل ادم ها)...یک ان نگران شدم نکنه برای کوچولوم اتفاقی بیفته،تند تند چند تا صلوات فرستادم تا خودم رو پیدا کنم.بعد شروع کردم به خوندن لالایی مخصوصش.چند ثانیه ای که گذشت، کوچولوم شروع کرد به تکون خوردن.ولبخند روی لب های من.


کوچولوی نازم ماشاله خیلی تکون میخوره.فکر کنم خیلی باید شیطون باشه.من تو بچگیم خیلی اروم بودم.مامان میگفت تنها کاری که برات میکردم شیر دادن و پوشک عوض کردن بودن.هیچوقت اذیتم نکردی.عوضش عزیز ظاهرا بی نهایت شیطون بوده.مامانش میگفت یکبار با هم تو خیابون کنار خونشون بودن.یه نانوایی و یه سوپری کنار هم بودند و حدود 20 متر با خونشون فاصله داشته.میگفت عزیز همیشه میگفت پفک بگیر .چون زیاد میخورد براش نمیگرفته.وقتی نون گرفته تو یه چشم به هم زدن دیده عزیز نیست.کلی دنبالش گشته پیداش نکرده.از صاحب سوپری که از مغازه بیرون بوده پرسیده اونم گفته ندیده.چند دقیقه بعد صدای صاحب سوپریه در میاد که ای داد ای بیداد ببین بچه مغازه ام رو چکار کرده.عزیز رفته تو مغازه اش.هر چقدر تونسته خورده، بعدشم  بقیه پفک ها رو باز میکرده و میریخته تو سوپری و باهاش بازی می کرده.این کلا یه چشمه از شیطونی های عزیزه.

وقتی بهش میگم جالبه انقد پاهات پهنه، میگه بخاطر اینکه تو بچگی زیاد تو رودخونه ها دنبال ماهی دویدیم.


چند وقت پیش کتاب بادبادک باز رو خوندم.از زبان یه نویسنده افغانی هست که ساکن امریکاست و بیشتر از کشورش نوشته.خیلی دلم براشون سوخت.خیلی گناه داشتند و دارند.مخصوصا وقتی در مورد بچه های گرسنه و تجاوز و ظلم طالبان میگفت،با تمام وجودم تمنا می کردم کاش هیچ ظالمی نبود و هیچ بچه ی گرسنه ای و هیچ بچه ای که بهش تجاوز شده باشه.واقعا شرایط بدی براشون پیش اومده و فقر و گرسنگی که باعث میشه همه چیزشون مخصوصا فرهنگشون به باد بره.اونوقت ما ایرانیها میایم بجای همدردی با این بنده خداها، مسخرشون میکنیم.جک میسازیم براشون.وقتی میخوایم فیلم های طنزمون ، خنده دار تره باشه مثلا سرایدار فیلمه رو افغانی میزارند با لهجه افغانی و و و و .توی کشورمون به عنوان شهروند درجه چندم بهشون نگاه میکنیم.با نگاهمون، با رفتارهامون، تحقیرشون میکنیم.انگار که ما شاهیم و اونا رعیت....در صورتی که اونا هم یک روزی برای خودشون کسی بودند.تو کشور خودشون بودند.و دور هم خوش بودند.یه جای کتاب از یک پیرمرد نوشته بود که وقتی نویسنده تازه وارد کابل شده بود ازش پول گدایی میکرد.شرایطی پیش میاد و متناسب با اون شرایط، پیرمرد یه بیت شعر از حافظ میخونه .نویسنده بعدا متوجه میشه که  استاد بهترین دانشگاههای کابل بوده و در زمان خودش توی دانشگاه تهران در مورد بیدل سخنرانی داشته و خیلی هم سخنرانی خوبی بوده.اینهمه رو گفتم که بگم شاید بهتر باشه که ماها بجای اینکه به افغانی ها از بالا نگاه کنیم، یکم باهاشون همدردی کنیم.



عاطفه جون، لطفا یه خبری ازت بده.وبت باز نمیشه.نگرانت شدم