آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

39

اینقدر ننوشتم که دیگه نمیدونم از چی بنویسم. 

  

دلم میخواد از ماه رمضون بنویسم.دیروز که برای سحری بلند نشدم و روزه نگرفتم (حالا حتما منتظر بودید من کلی از حس هاس روحانی بنویسم !!!) .عوضش بعد از شرکت رفتم خونه و حسابی همه جارو برق انداختم.یه وایتکس اساسی هم به سرویس بهداشتی زدم و بعدش نماز خوندم .وسط نماز حس کردم چه خوبه خودمم دوش بگیرم تازه بشم.یه دوش گرفتم و بعدش غذا رو گذاشتم گرم بشه ،یه ارایش ملایم کردم دیدم عزیز رسید. 

عزیز اولش سرسنگین بود.راستش دیروز با هم اس ام اسی خیلی حرف زدیم.کارهایی که ازش انتظار داشتم انجام بده رو بهش گفتم . 

وقتی اون اس ام اس ها تموم شد تو دلم میگفتم اگه شب عزیز بیاد قطعا منم نمیتونم تحویلش بگیرم.اما تا عصری با خودم گفتم بهتره یه مساله رو کش ندم.خوب یه حرفی رو گفتی اونم شنیده و تمام.دیگه ربطی به بقیه دقیقه های زندگیتون نداره.باید در دراز مدت ثابت بشه که عمل میکنه بهش یا نه.پس دیگه پی اون دلخوری رو نگیر تا همینجا تموم شه. 

 

عزیز که اومد توو،یه سلام خشک  داد و وسیله های که خریده بود رو گذاشت رو اپن.من که اولش هاج و واج بودم الان باید چه عکس العملی نشون بدم اما بعدش که راه درست رو پیدا کردم رفتم کنارش .عزیز رفت لباسش رو عوض کنه بعد که برگشت طبق عادت هر روزمون بوسیدمش و یخ اونم باز شد.با شناختی که از عزیز دارم حس میکنم از بعضی حرفهام ناراحت شده و اعصابش خورد شده اما چون دل خیلی مهربونی داره وقتی دیده من بوسیدمش اونم بکل فراموش کرده قضیه رو. 

 

یکم با هم حرف زدیم و شام نخورده خوابیدیم.من که بشدت خسته بودم و میخواستم برای سحری پاشم.عزیز هم میوه و زولبیا و شربت خورده بود و قصد شام خوردن نداشت. 

 

امروز سحری خوردم وبعد نمازم کلی دعا کردم.احساس کردم خدا از هر زمانی بهم نزدیکتره.برای همه دعا کردم.روز اول ماه رمضون بخدا گفتم خدایا میخوام خواسته هامو توی این ماه بهت بگم.لطفا این لیست رو بگیر و حواستم باشه چیزی از قلم نیفته.برای همه دعا کردم و برای خودم ارزوی یه قلب صاف کردم.برای عزیزم دعا کردم   سایه اش همیشه بالای سرم باشه. 

 

-بعضی وقتها دلم میخواد از این شهر بریم.دلم میخواد برم یه جایی که فقط خودم و عزیز باشیم.دلم میخواد برم یه جایی که انقدر اطرافیانم نخوان عزیز رو  که یه تازه وارد به فامیلمون هست رو با بقیه مقایسه کنند.دوبار با خواهرهام دعوام شده سراین قضیه..اما بعدش خودم خیلی ناراحت میشم. بخاطر حرفها وزخم ها.ما کلا خواهرهای خیلی خوبی برای هم هستیم اما بعضی وقتها از صمیمت زیاد تو زندگی هم دخالت میکنیم. و در مورد شوهرهای هم نظر میدیم.اما من دوست ندارم اینجوری باشه.اون 3 تا که از من بزرگترند میان از شوهراشون برای بقیمون حرف میزنند و درد دل میکنند اما من اصلا این کار رو دوست ندارم.احساس میکنم  یه خیانت به همسرم هست که بیام پشت سرش حرف بزنم.یک خانواده باید و باید هیچ چیزی از ناراحتی ها و مشکلات خودش رو به  بیرون بروز نده.اصلا بخوام حرف هم بزنم زبونم نمیچرخه بگم عزیز فلانه عزیز بهمانه.اخه کدوم ادمی بی عیبه،نه خدایی کی بی عیبه.یه زن بیاد اینجا به من بگه شوهر من صدر در صد اوکی هست وهیییییچ عیبی نداره.من سیبیلمو از ته میزنم!!!   بعدشم یه لحظه بخوام جای خودمو با عزیز عوض کنم .مثلا عزیز بشینه با خانواده اش غیبت منو بکنه (اینجا دیگه میشه غیبت نه درددل) چقدر دلم میشکنه.چقدر احساس میکنم همسرم پشتم نیست؟؟؟....بزرگی که نمیدونم کیه گفته با دیگران همونطور رفتار کن که انتظار داری با تو رفتار کنند.

بهترین حرف در مورد زن وشوهر رو خدا گفته و اونم اینه که زن و شوهر لباس همدیگه هستند.باید عیب های هم رو بپوشونند.   (خدایا، عاشقتم که انقدر عاقلی و فهیم.)  

  

عزیز برای من همیشه بهترین مرد دنیاست.هزار بار بهش گفتم. و گفتم که بهترین لحظات عمرم رو اون برام ساخته. کلا نقطه عطف زندگی من سال 92 هست.سال 92 به بعد رنگ زندگی برای من عوض شد.دنیا رو با یه دید دیگه میدیدم.چون کسی توی زندگیم بود وهست که از صمیم قلب دوسش داشتم و برای بودنش از خیلی چیزها که یکیش هم ثروت و موقعیت اجتماعی هست( که خانواده ام همیشه میگن  ومن اعصابم خورد میشه )گذشتم و من راضیم از اینکه یک انسان رو به یه موقعیت ترجیح دادم. 

 

 

-قبلنا فکر می کردم خدا دعای من برای دیگران رو نمیشنوه.یکی میگفت برام دعا کن،دعا میکردم اما امیدی به استجابتش نداشتم،چند روز پیش به این فکر کردم که من توی عید برای ازدواج یه دختر وبلاگی خیلی دعا کردم و بعد از تعطیلات عید تو وبلاگش نوشته بود عقد کردم.یه کارگر هم تو شرکتمون از ارتفاع افتاده بود وخیلی از صمیم قلب براش دعا کردم اونم شکر خدا از مرگ حتمی نجات پیدا کرد.حالا برای این دو نفر خیلیای دیگه دعا کردند.حتما خدا صدای مادر اون کارگر رو بهتر از صدای من شنیده و همینطور صدای تنهایی های اون دختر رو.اما برام جالب بود معمولا دعاهام نمیگرفت!!!!!!!

 

 

 

نظرات 8 + ارسال نظر
عاطفه چهارشنبه 11 تیر 1393 ساعت 11:19 http://ruzneveshteatti.blogfa.com/http://

آنه جونم
سلام
چقدر متنت آروم بود. یه آرامشی توی نوشته هات هست حتی همین نوشته ات که یه کم درد و دل توشه اما آروم آرومم کرد.
ممنونم
دوست دارم آنه جونم

ممنونم دوست خوبم.منم دوستت دارم

شکوفه سه‌شنبه 10 تیر 1393 ساعت 13:25 http://khosoosi.blog.ir

رشته م طراحی صنعتی ِ

موفق وپایدار باشی

ح جیمی سه‌شنبه 10 تیر 1393 ساعت 10:13

این یه حدیثه از امام حسن :
انچه را برای خود می پسندی برای دیگران هم بپسند و انچه را که برای خود نمی پسندی برای دیگران هم نپسند .

ما هویت مون رو قبلا گفتیم که مرد هستیم .. خلاصه گفتم اگر دوست ندارید بگید تا صفحه تونو نخونم

واقعااین عزیز ما آدم خوش اقبالیه به خاطر این دیدگاه های شما .... امیدوارم از این حرفاتون کوتاه نیاید و پاش واستید

من یادم نمیاد گفته باشید.از طرز حرف زدنتون و فکرتون حدس زدم.با اینحال با همه احترام و عزتی که برای شخص شما قایل هستم،چون عزیز خوشش نمیاد با اقایون صحبتی کنم در اینجا،شرمنده شما هستم.امیدوارم منو درک کنید...و ممنون بابت اطلاع رسانی اون حدیثه

فرشته سه‌شنبه 10 تیر 1393 ساعت 02:09 http://hamnafasam6704.blogfa.com

آنه جون نماز روزت قبول باشه حالا که انقد دعات میگیره دعا کن برا من
آره منم از این کار بدم میاد بشینم برا دیگرون از عیب های همسرم بگم تازه کسی هم بخاد از همسرم حرفی بزنه زودی پشتش وایمیستم سر این قضیه چند بباری با آبجی هام حرفم شده
ولی شوهرم برام از اونا مهمتره
وای من میکشمش بشینه پشت سر من حرف بزنه واقعن بفهمم میکشمش خخخ

به هرحال هر ادمی یه خوبی هایی داره و یه بدی هایی.نباید بدی هاش رو بلد کنیم .بهتره خوبی هاش رو بلد کنیم تو زندگی بهتر بشه.همسر من همسر تو خود من شما هر ادمی یه ایرادی داره.صد در صد اوکی که نیست

یک ذهن پریشان دوشنبه 9 تیر 1393 ساعت 23:53

نماز و روزه هات قبول باشه آنه جان . امیدوارم در کنار همسرت یه عمر عاشقانه زندگی کنی .

ممنون بانوی من

m دوشنبه 9 تیر 1393 ساعت 22:50 http://ariana001.blogfa.com

میگوینــد: بــاران کــه میزنــد …

بــوی ” خــاک “ بلنــد می شــود …

امــا …

اینجــا بــاران کــه میزنــد …

بــوی ” خاطــره ” بلنــد میشــود …!

نماز وروزه هاتون قبول گلم.دقیقا خواسته ی منم دور شدن از همه ی آشناست.این مشکل من هم هست ولی من دوست ندارم از زندگیم واسه خواهرام بگن.ولی به گوشم میرسه کهچی میگنمیگن.فقط به خدا پناه میبرم از چشم ناپاک.مواظب خودتون باشید.

ممنون بانو.ظاهرا این مشکل همه هست.خواهرها از صمیمیت زیاد دخالت میکنند.من سعی میکنم قاطیشون نشم وپشت سر شوهرهاشون حرف نزنم

گیل ناز دوشنبه 9 تیر 1393 ساعت 15:49

آفرین عزیزیم خیلی خوبه بدی و مشکلات شوهرت رو نمیری به این و اون بگی

مثل این میمونه که دوستت یه راز از خودش بهت گفته باشه و تو بری پیش بقیه بگی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد