آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

26- جواب ازمایش

دیروز جواب ازمایشم رو بردم پیش دکتر.بهم گفت ویتامین دی بدنت کمه...یه قرص داده هر 15 روز یکبار یه دونه اش رو بخورم. 

گفت اکثر زنا ویتامین دی بدنشون کمه.چون افتاب بهشون نمیخوره....با این حساب این کشک خوردن های من همش کشکه!!! کشک منبع غنی کلسیم هست.کلسیم هم مهمترین عنصر در سلامت دندان .و ویتامین دی هست که باعث جذب کلسیم در بدن میشه.....  

 

 

** یکی به اسم نادم یه پیغام گذاشته.اما برای من باز نمیشه.اگر مایل بودید کامنت بذارید تاییدش نمیکنم

 

 

25-شرکت

محل کارم رو خیلی دوست دارم.همکارهام و روسای شرکت ادم های خیلی خوبی هستند.چیزی به اسم زیر اب زدن تو شرکت نداریم.شاید چون تعدادمون کمه.چون یه چند تاشون رو دیدم که استعداد این کار رو داشتند. 

اصلا به اینجا به عنوان محل کارم نگاه نمیکنم.احساس میکنم مال خودمه.نسبت به همه جاش تعلق خاطر دارم.وقتی چیزی حیف و میل میشه ناراحت میشم....چند روز پیش ها با یکی از مدیر های شرکت یه دعوای حسابی کردم.همه شرکت فهمیده بودند.به مدیر گفتم من با اقای مهندس (صاحب شرکت)تماس میگیرم و بهش میگم جریان رو...فرداش که اقای مهندس اومد یه دلم میگفت بگو یه دلم میگفت نگو...اگر نمیگفتم بی احترامیش رو دلم سنگینی میکرد.از طرفی چون همکار بودیم دلم نمیخواست چیزی ازش به مهندس بگم...ظاهرا خودش زودتر رفته بود و گفته بود.اونم از زبان خودش...بعد از جلسه همگانی، اقای مهندس گفت اقای ایکس و خانوم ایگرگ(من وهمکارم) بمونند کارشون دارم.اونجا بود که فهمیدم خیلی چیزها رو وارونه گفته...مهندس اختلاف بین ما رو حل کرد.اشتباه هر کدوممون رو بهمون گفت.اخر سر گفت شما هر دوتون جز نیروهای خوب ما هستید.اگر بحث بین یکی از شما با دیگری بود ما راحتتر میتونستیم قضاوت کنیم اما الان که بین شما دو نفره، قضاوت سخت شده.بهمون گفت نیروهایی مثل شما کم پیدا میشند.صادق و زحمت کش....  

اقای مدیر هم اخر جلسه ازم عذرخواهی کرد.خیلی مغروره.عذرخواهیش طوری بود که من اولش فکر نمی کردم با منه.بعد نگاه کردم گفتم خوب جز من و مهندس که کسی تو این اتاق نیست.مهندسم داره با گوشیش حرف میزنه حتما با من بوده.بعدا مهندس بهم گفت خودش خیلی ناراحته از کارش.میگه کنترلم رو از دست دادم.اما جلوی شما حرفی نمیزنه.فکر میکنم جلسه به نفع من تمام شد.

 

چیزی که ارومم کرد همین حرف های مهندس بود. 

 

24

دیروز یکی از دوست هام که خیلی با هم خوب بودیم و خیلی فکرهامون شبیه هم بود بعد از مدت ها بی خبری و دوری بالاخره اسم ام اس داد.نه اون شماره منو داشت و نه من شماره اون رو. 

با هم یه مقدار حرف زدیم اما اول واخر حرفش این بود که میگفت مامان نشدی؟ 

 

بهش گفتم نه.گفت چرا دختر

 

گفتم راستش زندگی دو نفره ام رو بیشتر دوست دارم. 

 

واقعیت اینه که من همیشه نسبت به تغییرات واکنش منفی داشتم.قبلا هم گفتم .اگر خیلی زودتر از این (از زمان ازدواجم) ازدواج نکردم بخاطر این بود که از زندگی مجردیم راضی بودم.از ازدواج خیلی میترسیدم.تقریبا میشه گفت با خیلی از عیب هایی که روی خواستگار ها میذاشتم میشد کنار بیای اما من میترسیدم.به جرات میگم اگر عاشق عزیز نشده بودم شاید تا الان هم ازدواج نمی کردم.عاشق شدن و عاشق بودن برات یه راه حل بیشتر نمیذاره.واون وصال و ازدواج هست.اونم یکدل و محکم. 

 

الانم از تغییر جدید میترسم.از مادر شدن.از وارد شدن نفر بعدی به زندگیم.از جیغ جیغ هاش.از شب نخوابی ها و عصبی شدن ها .از شکسته شدن و پیر شدن بخاطر یه بچه.از نفهمیدن زندگی .همه اینها باعث میشه من به راحتی نتونم با این مساله کنار بیام. 

 

اما خوب بعضی وقت ها هم واقعا از ته دلم دوست دارم.وقتی بچه خواهرم رو بغل میکنم با خودم میگم داشتن یه شیرین عسل تپل خوشگل مثل این بچه یه نعمته..وقتی میبینم عزیز چقدر ذوقشو میکنه چقدر دوسش داره.چقدر مادرشوهرم عاشق دیدن نوه اش هست باز دلم میخواد. 

 

دارم با خودم فکر میکنم شاید من فقط جنبه منفی قضیه رو نگاه میکنم.شاید همون جیغ جیغ ها و عصبی شدن رو میبینم.بقیش حسه که من چون در شرایط قرار نگرفتم نمیتونم بفهمم چیه.وقتی بچه خواهرم گریه میکنه و یه ذره اروم نمیگیره اعصابم خورد میشه از صداش.اما خواهرم میگه برای من اصلا اعصاب خوردی نداره.انقدر که صداش شمارو اذیت میکنه منو اذیت نمیکنه...بچه خواهرم بیشتر منو ترسونده.انقدر که وقت و بی وقت جیغ جیغ میکنه.انقدر که هر کی خواهرم رو میبینه بهش میگه چرا انقدر شکسته شدی... 

امید به خدا.مطمینم بهترین ها رو در مسیر زندگیم قرار داده. 

 

کلا من همیشه فکر میکنم خداوند برای هرکسی بهترین چیزها رو تو مسیرش گذاشته.فقط باید عاقل بود تا بهش رسید.خدا یه چیزخوب رو تویه مسیر قرار میده ما راه درست رو نمیریم .راه رو غلط میریم.اشتباه میکنیم وبه اون چیز خوبه نمیرسیم.خوب یعنی گند زدیم حالا خدا به نسبت اون گندی که زدیم باز هم مسیرهای خوبی برامون میذاره.شاید به خوبی اولش باشه یا نباشه اصلا شاید افتضاح باشه اما گندیه که بالا اوردیم . اما از چیزی که مطمینم اینه که خدا دلش میخواد ما از اون گند بیایم بیرون .راه حل میذاره مسیر میذاره تا یه چیز خوب دیگه که جای دیگه گذاشته رو بریم پیدا کنیم. 

 

الهی به امید تو

23-پوست زیبا

امروز تو اینه که نگاه میکنم از خودم راضی ترم.اصلا صبح که بیدار شدم و خودمو تو اینه دیدم از پوستم خوشم اومد.نرم وروشن (به نسبت های روزهای قبل) 

 

با پن شستم صورتمو.دیدم یک ساعت وقت دارم .ماسک جوانه گندم گذاشتم .بعدشم ظرفها رو شستم.اخه امروز عزیز خونه هست.دلم میخواست خونه تمیز باشه.بعدش رفتم سراغ خودم.یه ذره ویتامین سی زدم به پوستم و بعدشم ضدافتاب بدون کرم پودر ویه ارایش ملیح کردم و اومدم بیرون. 

 

کلا من زیاد از ارایش خوشم نمیاد.دلم میخواد خودم باشم.اگر یه پوست مثل اروپایی ها داشتم و اونجا هم زندگی می کردم احتمالا اصلا ارایش نمی کردم.چون دلم میخواد خودم باشم.تحمل لوازم ارایش روی صورتم رو ندارم.البته این حرف به این معنی نیست که ارایش نداره صورتم.این یعنی اینکه ارایش صورتم همیشگی نیست  

 

پیرو خودم بودن ضدافتاب هایی که استفاده میکنم همیشه فاقد کرم پودر هستند.وخیلیم راضیم .

22

حوصلم خیلی سر رفته.تو شرکت کار خاصی ندارم.اون چند تا هم که هست حوصله انجامشون رو ندارم...از صبح دارم تو وبلاگ ها میچرخم... 

 

دیروز نزدیک به ۱۰ ساعت از وقتمو داشتم فرار از زندام میدیدم.تازه رسیدم به حلقه ۱۶.  

 

یه تجربه ای که این مدت به دست اوردم اینه که خوردن اب کمک خیلی زیادی به رفع عفونت ادراری میکنه. 

خیلی از دوستام بعد از تاهلشون عفونت ادراری گرفتند .خوردن اب باعث افزایش بیرون روی و شستشوی بیشتر مثانه و مجاری میشه. عفونت اداری در خانم های متاهل بیشتر دیده میشه. 

 

یه سوالم بپرسم.لطفا هر کسی میدونه بهم جواب بده. 

 

کدوم شرکتی، بیمه عمر و سرمایه گذاریش بهتره.؟؟؟

 

21

پیرو شخصیت پردازی قوی من و عزیز، دیشب که چند تا قسمت دیگه از سریال فرار از زندان رو دیدیم، یه چاقو گذاشتم زیر گلوی عزیز و بهش گفتم:هی رفیق آشغالا رو ببر بذار سر کوچه!!! 

 

عزیزم زورش از من بیشتره، هیچی دیگه اینسری عزیز شده بود تیباگ و چاقوهه رفت زیر گلوی من . 

بشدت با ادمهایی که چاقو یا اسلحه میذارند زیر گلوشون همذات پنداری می کردم .خیلی ترسناکه. 

 

اشغالا رو باهم گذاشتیم سر کوچه، سطل اشغال رو گذاشته بودیم جلوی در که هر وقت رفتیم بالا با خودمون ببریمش.رفتیم خونه خواهرم..موقع برگشتن از خونه خواهرم به عزیز گفتم هر کی دیرتررسید خونه،سطل اشغال رو باید اون بشوره.عزیز نامرد شرط رو برد. 

 

امروز غروب با عزیز میریم تو زمین بابام اینا.کویریه برا خودش.چادر میزنیم و فردا هم اونجا هستیم. 

 

در پناه حق استوار باشید

20-فرار از زندان

عزیز رفته تمام قسمت های سریال فرار از زندان رو از کلوپ آورده که من ببینم.خودش قبلا دیده بوده. 

اقا من عاشق این فیلمه شدم.کلا باهاشون دارم زندگی میکنم.الانم دل تو دلم نیست زودتر عصر بشه برم بقیشو ببینم. 

دیشب به عزیز گفتم  فردا شام نداریماااااا!!!!!!! 

19-

کلاس خیاطیم رو خیلی دوست دارم.اصلا عاشقشم.وقت کم میارم.نمیرسم اما بازم دوسش دارم. 

چند روز پیش یکی از دامن هایی که دوخته بودم رو به عزیز نشون دادم.همون روزها که نبود دوخته بودمش.کلی ذوق کرد.بوسید دامنه رو. 

دیشب خیلی خسته بودم.عزیز اینروزها خیلی بهتر از قبل  میبینه که چقدر دارم برای زندگیمون تلاش میکنم.میبینه که چقدر روحیه وانگیزه دارم و ذوقمو میکنه.وقتی بهش میگم خستم میگه اره کارت زیاده و همین یه جمله منو کلی دلگرم میکنه. 

دوستت میدارم عزیز

18

چرا انقدر خوردن سخته.اصلا چرا وزن من زیاد نمیشه.خورد وخوارکم عالی هست.وزنم قبل از لاغر شدن ۵۸ بوده.یعنی اینکه استعدادشم دارم.دلیل لاغر شدنم فشارهای قبل از ازدواجم بود که الان به لطف خدا در ارامش کامل هستم.یعنی شب که سرمو میذارم رو بالش صبح ساعت ۶.۵ بیدار میشم. 

چرا من چاق نمیشم؟؟؟؟ 

مثلا دیروز صبح باید ناشتا ازمایش میدادم .بعد ازمایش نصف نون که عزیز برام گذاشته بود خوردم با نصفه طالبی.بعدش تا ظهر چند تا کشک.بعدش هم اب گوشت چرب.سیر سیر شدم.بعد از کلاس خیاطی انقدر گرسنم بود که داشتم میمردم.ساعت حدود ۶.۵کلاسم تموم شد.یادم رفته بود لقمه عصرونم رو بردارم بدو بدو رفتم خونه یه پفک کوچیک خوردم.احمدی خوردم.کشک خوردم.بعدشم شام یه بشقاب برنج خوردم .فقط از مرغ خوشم نمیاد .مرغشو کم خوردم.بیشتر بخاطر عزیز که مرغ دوست داره میپزم. 

 

بیشتر وقت ها هم ناهار برنج میخورم هم شام.میان وعده صبح چند تا کاکائو یا کشک میخورم.یه مدت بادام میخوردم حالا ازش زده شدم.بعد از ظهر ها هم معمولا یه چیزی میخورم.اونوقت دیروز رفتم دیدم نزدیک ۸۰۰ گرم وزن کم کردم.شده بودم ۵۱.۴ .دیدم اعصابمم بهم میریزه.اصلا بهش فکر نکردم.فقط به خودم گفتم.درست میشه.ناراحت نباش.شاید چون الان خیلی گرسنته وزنت کشیده پایین.یا شایدم این شلوارم به نسبت شلوار قبلی سبکتره.. 

غذا خوردن برام لذتی نداره.در ۸۰ درصد مواقع فقط رفع نیازه وجهت افزایش وزن. 

وزن ایده ال من بین ۵۵ تا ۵۸ هست.من دو ماه زور میزنم بشم ۵۳.تازه رفتم رو ۵۱. 

 

 

بچه ها بنظرتون شیر خشک بخورم؟؟؟؟؟؟   اخه این بچه هایی که با شیر خشک تغذیه میشند خیلی سریع چاق میشند.

17

عزیز دیشب اومد.خیلی دلش برام تنگ شده بود و دلم براش.... 

 

امروز صبح باید میرفتم آزمایشاتم رو میدادم.باید ناشتا ازمایش میدادم.عزیز برام لقمه گذاشت .برام یه دونه از این طالبی شیرین خوشمزه ها (اناناسی ها) هم گذاشت که تو شرکت بخورم.دلم میخواست قبل از رفتنم چند صفحه قرآن بخونم اما دیر شده بود.تو راه چند تا آیت الکرسی خوندم.عزیز هم اومد تو آزمایشگاه پیشم نشست.بهش گفتم دیرت نشه.گفت نه ازمایش های تو واجبتره. 

وقتی خواستم برم تو اتاق نمونه گیری ، از پرستار پرسیدم عیبی نداره همسرم هم بیاد تو.گفت نه خلوته .طوری نیست.به عزیز گفتم اومد پیشم. دلم میخواست عزیز لحظه به لحظه باشه.

 

نشستم رو صندلی و اروم تو دلم گفتم"بسم اله الرحمن الرحیم" 

 

این بسم اله با بقیه بسم اله های عمرم  فرق میکرد.بسم الهی بود که با بند بند وجودم الله رو  حس میکردم که الله کنارمه و میشنوه صدا م رو که دلم میخواد بچم صالح باشه.همونی که خودش هم میخواد. 

 

الان که دارم اینا رو مینویسم اشک تو چشمام جمع میشه. 

 

خدایا اخر و عاقبت همه مارو ختم به خیر کن. 

 

الهی چنان کن سرانجام کار/تو خشنود باشی وما رستگار

16

چند وقت پیش رفتم داروخونه.میخواستم خمیردندون بگیرم.رفتم جلو گفتم خانوم یه مسواک بهم بده .وقتی چند نمونه مسواک آورد دیدم ای وای باز اشتباه کردم من خمیردندون میخوام.گفتم ببخشید من خمیردندون میخواستم!! 

یاد خانوم شیرزاد ساختمان پزشکان افتادم.همش قاطی میکرد. واس تلطیف فضا به دختره گفتم من خانوم شیرزادم.همیشه مسواک و خمیردندون و شمال و جنوب و شرق وغرب و بالا وپایین رو با هم قاطی میکنم

 

اینم یه نگاه بهم کرد گفت بفرمایید پای صندوق.تو دلم گفتم این دختره چقد بد عنقه حالا یه لبخند میتونستی باهاش بزنی.چرا انقدر لجی.رفتم صندوق.منتظر شدم که صدام کنند برم حساب کنم.دیدم صندوق دار ، پشت سر هم داد میزنه خانوم شیرزاد 5 هزار تومن!!!  شـ ـکلـک هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـه  حالا منم منتظر که زودتر صدام کنند برم خرید.یه جرقه تو ذهنم خورده شد و

 

یه نگاه به اطرافیانم انداختم یه نگاه به خودم .با ترس ولرز رفتم جلو گفتم آقا ببخشید خانوم شیرزاد چی خریده.شکلک های شباهنگShabahang 

 گفت خمیر دندون!!!   

 

آه از نهادم بلند شد.  با صندوق حساب کردم.صندوق داره هم گفت خانوم چرا انقدر صداتون میکردم نمیومدید شما که همینجا نشسته بودید.

دختره از من شیرزادتر بوده. .واس اینم لجش گرفته بود که لابد با خودش فکر می کرده حالا کی گفته خودتو معرفی کنیییی!!! (با لهجه خانوم شیرزاد بخونید) 

 

 

-بعدش رفتم برای دختره یه دور توضیح دادم دیدم این باز نمیگیره.فکر کنم اصلا یه قسمت از ساختمان پزشکان رو هم ندیده بوده که بفهمه من چی میگم. ازش تشکر کردم و عطای این تلطیف فضا رو به لقاش بخشیدم. و دوان دوان اومدم بیرون

15

دیروز با عزیز و خواهر 3 وبچش و شوهرش رفتیم خونه خواهر 1..برا ناهار رفتیم تو باغ.یه باغ پر از شکوفه های سفید و صورتی.وقتی باد میزد شکوفه ها از درخت میریختند پایین.انگار که باران شکوفه سفید وصورتی باشه.عین این فیلم های کارتونی.بی نظیر بود طبیعتش. 

 

عزیز همیشه میگه استان شما خیلی بی اب و علفه.زندگی تو استان ما بیشتر جریان داره. 

من هم قبول دارم که جنوبیا خیلی خونگرمند.خونگرمتر از استان ما و حتی خوش اب وهواتر. 

 

دیروز که رفتیم تو باغ شکوفه های سفید صورتی.به تلافی حرفهاش بهش گفتم به عمرت یه همچین منظره ی قشنگی دیده بودی؟ببین چقدر قشنگه این شکوفه ها.گفت بنده خدا بذار ببرمت تو باغ پرتقال.شکوفه های اونجا رو ببینی.اونجا هم چیزی کم نداره. 

 

عزیز با همسر خواهرم در موردش طرحش صحبت کرد.شاید یه وقت بخواد بره تو شهر خودش طرحش رو اجرا کنه.هم بدلیل صرفه بیشتر اقتصادی در اونجا و هم به دلیل اینکه اونجا اشنا داره.دایی های خودش اگر بخواند میتونند کمک کنند و در کل مشکلات اونجا کمتره.نمیدونم چی پیش میاد.اما اگر قرار باشه که طرحش رو اونجا عملی کنه تا روپا ایستادن کارش من کارم رو رها نمیکنم و این یعنی دور از هم زندگی کردن.برام خیلی سخته.خیلی زیاد.دیشب که میخواست برای 2 روز بره بهش گفتم عزیز یه چیزی داره قلبم رو فشار میده.قرار ندارم.احساس میکنم یه چیزیم رو گم کردم...حالا بخوام یکسال یا کمتر یا بیشتر دور از هم باشیم.البته همه این ها فعلا تو فکر ماست.شاید اصلا نشه عملیش کنی.اما اگر عملی بشه شرایطمون اینجوری میشه...وبعدشم به قضیه بچه دار شدنمون فکر میکنم.اینکه دلم میخواد اگر قراره خداوند مارو صاحب بچه ای کنه حتما عزیز پیشم باشه.نه به لحاظ مراقبت جسمی. از لحاظ روحی احتیاج به عزیز دارم.اصلا وجود مرد در کنار زن باعث ارامش زن و در نتیجه جنین میشه.چند وقت پیش یه جا خوندم نوزاد وقتی تو شکم مادرشه هر وقت که مثلا پدرش داد بزنه عضلات شکم مادر منقبض میشه و بچه اون ترس و استرس رو دقیقا دریافت میکنه و مبهوت میمونه.وقتی هم که به دنیا میاد با داد های پدرش مبهوت و خیره میمونه.مثل زمان جنینی و این صدا رو میشناسه. 

  

اما امید زیادی به خدا دارم.خودمون رو سپردم دستش.امیدوارم مارو به بهترین جاها بکشونه.شکوفه(خصوصی های یک زن ) گفته بود ارزوهاتون رو مکتوب بنویسید یه جایی تا براورده بشند. 

زیاد اعتقادی به  انرژی مثبت و اینا ندارم.یعنی من خودم به شخصه تو دنیا فقط یک نیرو  و یک قدرت میشناسم که توانایی مافوق داره واونم خداست.اگر این انرژی مثبت و کائنات همون باشه که هیچ اگر نباشه اعتقادی بهشون ندارم.مینویسمشون تا سال بعد که اومدم خوندم ببینم کدوم براورده شده 

1- از بین بردن بزرگترین خصوصیت منفی در وجودم که به هیچکس ازاری نمیرسونه بجز خودم .کسی ازش خبر نداره جز خودم.شاید عزیز هم خیلی کم متوجهش شده.اما از خدا خواستم و میخوام بهم کمک کنه از بین ببرم.زندگی بهتر وسالمتر وبا ارامش تر خواهد شد 

2- رسیدن عزیز به ثبات شغلی و ارزوهاش وایده هاش(عزیز در کل مرد خلاق و ریسک پذیری هست ) 

 

3- داشتن یه نی نی اول صالح وسالم و دوم خوشگل. 

دلم میخواد چشم هاش به عزیز بکشه.پوستش به امیر عباس پسر خواهرم بکشه (پوست پسر خواهر به فامیل های باباش رفته!!!).گونه هاش به خواهرم بکشه.دماغش به خاله عزیز بکشه.لب هاشم حالا به هرکی کشید.لب هممون از نوع معمولی هست...حالت صورتشم به عزیز یا به خواهرش بکشه.حالت چشماش به بابام هم رفت خوشگله. 

دلم میخواد دوتا بچه داشته باشم اولیش پسر باشه.اسمشم انتخاب کردم.از چند سال پیش.بچه دومم هم دختر .اما هنوز اسمی که هم خوشگل باشه هم با معنی براش پیدا نکردم 

4-ادم ها هر چقدر که عزیزانشون رو دوست داشته باشند بازم خودخواهند الان که رسیدم به اینجا یاد همه عزیزانم افتادم که ارزوهای خوب براشون دارم. 

 

اگه به من بگند فقط میتونی یه ارزو بکنی  واون یک ارزو حتما براورده میشه نمیدونم باید چی بگم.نمیدونم بزرگترین ارزوی عمرم چی هست.شما میدونید؟؟؟؟ 

 

 

یه خاطره دیگه از خوابگاه بگم وبرم.تولد امام محمد کاظم بود.حاج اقا میومد تو خوابگاه نماز جماعت میخوندیم.اون شب بعد نماز ولادت امام رو تبریک گفت وبعدش گفت البته شما ها که اسمتون کاظم نیست اما تو خوابگاه اقایون هر کی که اسمش کاظم باشه بهش یه کادو میدند.منم چادرمو گرفتم تو صورتم گفتم حاج اقا اسم من کاظمه.البته تو خونه صدام میکنند اقا کاظم!!! 

هیچکس انتظار شوخی با حاج اقا رو دیگه نداشت.حج اقا وبچه ها زدند زیر خنده.تا یه مدت بچه های بسیجی صدام میزدند اقا کاظم

 

14- ادامه خاطرات خوابگاه

طبق تقاضای مکررررررر دوستان گفتیم یه دونه دیگه از اون سوتی هامون رو بگیم .شمام بهمون بخندید. 

 

سالهای اخر دانشگاه بودیم.اونموقع ها کسی بلد نبود از تلفن های داخلی خوابگاه، شماره یه داخلی دیگه رو بگیره.داخلی ها هم اینطور بود که هر 1 یا 2 اتاق یه داخلی برا خودش داشت .بچه های رشته ما تونسته بودن راهی پیدا کنند که با یه داخلی شماره یکی دیگه رو بگیری.کسیم نمیدونست.زیاد لو نمیدادیم که این روش رو بلدیم .چون بچه ها میرفتند به سرپرست میگفتند و اونم مارو استنتاق می کرد که چرا راههای خلاف قانون به بچه ها یاد میدید.یه راز بود. 

 خودمون هر وقت باهم کار داشتیم نمیرفتیم دم اتاق.از همین تلفن داخلی با هم حرف میزدیم. البته خیلی کم که بقیه متوجه نشند. 

یه روز گفتیم از این علممون استفاده کنیم یه ذره بخندیم.زنگ زدیم رو داخلی یکی از دوستهامون که بشدت تو فاز پسرای دانشگاه و خواستگاری وازدواج بودند. به  سحر که دقیقا تو خط دید ما تو سوئیت روبرویی بود زنگ زدیم.

-الو سحر خانوم 

-بله بفرمائید 

خوب هستید سرکار خانوم 

-مرسی شما 

من خواهر اقای ایکس هستم همکلاسیتون.ایشون از شما خیلی خوشش اومده.مدت هاست زیرنظرتون گرفته.اگر اجازه بدید بیام خدمتتون که بیشتر با هم اشنا بشیم(از اینورم داشتیم هی نگاش میکردیم و میخندیدم) 

سحر تو تفکر عمیق فرو رفته وبعد چند ثانیه من من کردن با کلی ناز و کرشمه فرمودند اجازه بدید من با خانواده ام صحبت کنم.ما هم یه ذره اصرار که لطفا سریعتر صحبت کنید .اینم گفت باشه من آخر هفته که رفتم خونمون با خانوادم صحبت میکنم.ازش خداحافظی کردیم و گوشی گذاشتیم. 

ما ۴-۵ نفری داشتیم از اینور سالن نگاش میکردیم و بهش میخندیدیم.یکی از بچه ها داد زد اهای سحر زودتر با خانوادت صحبت کن.اینم هاج و واج فقط داشت نگاه می کرد.اوردیمش تو اتاقمون و براش توضیح دادیم قضیه رو.اینم مارو گرفت به باد فحش ولگد.هرچی فحش تو عمرش یادگرفته بود تو ۵ دقیقه نثار روح وروانمون کرد.گفتیم اینا کلا اکیپی خیلی دلشون میخواد یه پسر ازشون خواستگاری کنه.به سحر گفتیم سحر تو به کسی چیزی نگو تا صنم رو هم بفرستیمش تو باقالی ها. 

سحر وصنم و دو سه تای دیگه یه اکیپ بودند.اون دوتای دیگه میرفتند کلاس بدنسازی.رشتشون هم طوری بود که احتیاج به درس خوندند نداشت.میخوردند ومیخوابیدند.جرات نداشتیم اون دوتا رو سرکار بذاریم.میزدند له و لوردمون میکردند.صنم وسحر ساده تر بودند. 

زنگ زدیم به صنم .دوباره همون سناریوی قبلی.منتها اینسری به صنم گفتیم فردا روز ولادت حضرت علی هست.دانشگاه هم تعطیله .اگر اجازه بدید تو این روز خوش یمن با مادرم و خالم و...بیایم دیدنتون.اونم قبول کرد. 

فرداش که روز عید غدیر بود اکیپ ما سفارش پیتزا داده بودند.بعد از خوردن ناهار گفتیم اماده شیم بریم دیدن عروسمون.یکی از جعبه های پیتزا رو برداشتیم و توش یه سری ات اشغال ریختیم (اگه گفتید توش چی ریختیم.مخففش ن.ب هست)به عنوان جعبه شیرینی.یه جارو دستی هم برداشتیم دورش روزنامه پیچیدیم به عنوان دسته گل.من تو دوستام از همه قدم بلندتر و هیکلی تر بود.قرار شد من داماد بشم.یه شلوار لی پوشیدم با یه کاپشن.موهامو که کوتاه هم بود با کش بستم و بچه ها با مداد چشم برام یه ریش پروفسری محشر کشیدند.خیلی خوشگل شده بودم.همونجا ارایشگره و چند تا از دخترا ازم خواستگاری کردند که باهاشون ازدواج کنم. 

یکی دیگه از دوستام شده بود مادر عروس.چادر نمازشو بست دور کمرش .از رو چادرش یه تسبیح گنده انداخت.شده بود عین گردنبند خاله قورباغه.خواهرداماد هم  یکی دیگه از دخترا بود .موهاشو خرگوشی بست.مادر وخواهر داماد هر دوشون یه رژ برداشتند و یه دایره قرمززززززززز بززززززرگ کشیدند رو گونشون به عنوان رژگونه.با این بند وبساط رفتیم خواستگاری بنده!! 

 

.خنده هم امونمون رو بریده بود.سرپله ها وایسادیم خوب خندیدیم بعد رفتیم طبقه بالا. 

وارد طبقه اونا که شدیم یه ذره انگار همه چیز مشکوک بود ولی گفتیم ما خودمون رو نمیبازیم.حتما به خواستگاری صنم میریم.حالا خدابزرگه بریم. 

رفتیم در زدیم تا اینا اصلا منتظر اومدن یه خواستگار نیستند.موهای صنم عین موهای یک شیییییر ژولیده بود.بقیشون هم که رو تختشون دراز کشیده بودند.تعارف هم نمی کردند بریم تو.خودمون یه تعارف به خودمون زدیم ورفتیم نشستیم.همچنان در نقش خواستگار!!!! 

مادر داماد گفت عروس چایی نمیاری عروس گفت کوفت میارم بخورید. 

یکم مسخره بازی دراوردیم و خندیدیم .اخر سر ما نفهمیدیم چی شد که اون دوتا قلدر از تختشون اومدن پایین و یه دل شیر هممون رو کتک زدند.کم زورهاشم با همون دسته گلمون(جارودستی)مارو میزدند.ما هم از شدت خنده اصلا نمیتونستیم خودمون رو از زیر دست و پای اینا بالا بکشیم.فقط اگر میتونستیم یه ذره فحش میدادیم.ازمن یه 10 سانتی هرکدوم بلند تر بود.زور و هیکل که دیگه هیچ.ما جوجه بودیم هممون.  

اقا ما یه غلطی کردیم جعبه شیرینی رو دادیم به  دختر قلدره  این اومد یقه منو گرفت بعد سر من وسرخواهر داماد رو محکم کوبید به هم.من که تا چند ثانیه اصلا نمیتونستم بفهمم چی به چیه.خواهر داماد که اصلا چند روز پیشونیش قرمز بود.سروصدامون بلند شده بود.سرپرست خوابگاه هم پیج میکرد که شلوغ نکنید.تا فهمیدیم سرپرست میخواد بیاد بالا با هر زحمتی بود خودمون رو از زیر دست و چنگال اینا بیرون کشیدیم و دویدیم تو اتاق هامون. 

بعدا که فهمیدند پیشونی دوستم  قرمز شده اومدند معذرت خواهی اما دوستم فقط بهشون فحش میداد. 

 

قسمت جالب قضیه اینه که این دیوونه ها از فرداش رفته بودند داستان رو برا دوست پسر ها و دوست دوست پسر ها و همکلاسی هاشون تعریف کرده بودند.اما برعکس.گفته بودند ما از اولشم فهمیدیم سرکاریه .خواستیم بیان حالشون رو بگیریم.از فرداش فیلم داشتیم با دوست پسرهاشون که چپ چپ نگاهمون میکردند. 

اکیپ ما هم که اصلا صنمی با پسرای دانشگاه نداشت (برعکس اونا که تو دانشگاه فقط دنبال دوست پسر بودند)خیلی  معذب میشدیم... 

 

-چند وقت بعدش از صنم اجازه گرفتم و تو یه جشنی که تو خوابگاه برگزار شد این خاطره رو تعریف کردم وبدین ترتیب قضیه خواستگاری و کتک خوردن ما دارنده نشان برتر سیمرغ طلایی بلوری نقره ای مسی فلزی و پلاستیکی شد. 

 

-جایزه برنده شدن خاطره هم یه سس خوری بود که همون سال شکست

13-روزم، روزتان و روزشان مبارک

دیروز که رفتم خونه عزیز زود اومد میخواستم برم حموم عزیز گفت میخوام برم بیرون.گفتم وایسا منم ببر.گفت نه کار دارم.گفتم چکار داری؟ گفت مگه من هر کاری داشتم باید بهت بگم(با شیطنت هم میگه) 

میگم خوب منم ببر بریم با هم دور بزنیم میگه نه تو برو حمومتو بکن تا من برگردم. 

بعد چند دقیقه بهش میگم عزیز خالی از شوخی واس چکاری میری بازار( میخواستم بگم الان که حقوقتو ندادن انتظار ندارم برام چیزی بخری.یه شاخه گل بسه)  

گفت چطور مگه؟  

گفتم تو اول بگو تا بعد من بگم. 

 میگه تو بگو چکار داری 

گفتم نه تو اول باید بهم بگی واس چی میری بیرون.شاید یه وقت اون چیزی که تو ذهن من هست نباشه اونوقت ضایع شم 

یه خنده ریزی کرد و هیچی نگفت و رفت. 

شب که اومد برام یه دونه گلدون تزئینی که شمع تزئینی هم روش بود گرفت.با یه مقدار سنگ تزئینی.خیلی خوشگل بود .دست عزیزم درد نکنه. 

شرکت هم علاوه بر اون 100 تومن یه دویست دیگه ریخت به حسابم. 

به عزیز میگم دلت میخواد یه دست و یه پا نداشته باشی اما زن باشی؟؟؟؟؟؟ 

 

بعدشم خنده خبیثانه میکنم و میگم اخ که چه کیف داره زن باشی و روز زنم بیاد و از همه جا کادو بگیری. 

 

و نگاه حسرت بار عزیز!!!!!!! 

 

 

 

در ادامه خل بازی هامون پریروز که با عزیز داشتیم میومدیم خونه باز رفتیم جلوی محل کار دختر خالم و از تو ماشین دست تکون دادیم و بعدش گازشو گرفتیم سریع جیم فنگ شدیم رفتیم...