آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

یک روز مرخصی برای مهمانداری

سلام 

روز یکشنبه برای یکشنبه بعدازظهر ودوشنبه تمام وقت مرخصی گرفتم.میخواستم یک روز خونه باشم که به مهمونهامون برسم.یکشنبه ظهر رسیدم خونه دیدم مادرشوهرم ابگوشت پخته خودشون خوردند ویه کاسه هم به خونه خواهرم که طبقه پایینمون هستند داده.رسیدم خونه از دیدنم کلی ذوق کرد.تو این چند روز هر وقت که میرسیدم خونه انقد ذوق میکرد که برق چشماشو میفهمیدم.انقدر که شاید عزیز اندازه مادرش از رسیدن من ذوق نمیکرد.براشون چایی دم کردم میخواستم باهاشون برم که زیارت کنند وبعدم بریم بازار.اصرار داشتند بخوابم وبعد بریم اما دیر میشد.چایی خوردیم اول رفتیم زیارت.مادربزرگ عزیز که بهش میگیم ننه گوشیشو داد بهم وگفت چند تا عکس ازم بگیر میخوام ببرم بریزن رو کامپیوتر ودخترم ببینه(یه همچین مادربزرگ سرحال وابدیتی هست) 

بعدش رفتیم بازار.برای عزیز از اون شیرینی خامه ای هایی که دوست داره خریدم.خوشحال شد .جلو مادرش اینا چیز خاصی نگفت اما میدونم که خوشحال میشه. 

.عزیز اونشب خیلی دیر اومد.اونام میگفتن شام رو نکش تا عزیزم بیاد. تو این فاصله کلی با مادر شوهرم وننه حرف زدیم.از اولین باری که منو دیده بودند یا از روزی که عزیز به مادرش گفته بوده بیا بریم دیدن آنه.بنده خداها تا ساعت11منتظر عزیز شدن.بعدش دیدم خوابشون میاد شام رو کشیدم.نگران عزیز شده بودم.گوشیشم خاموش شده بود.جواب داد وگفت توراهه داره میاد.اما اعصابم بهم ریخته بود.هم اینکه میدیدم مهمانهای خونه من تا این وقت شب گشنه موندند هم اینکه هر وقت زیاد گشنم باشه معدم درد میگیره و عصبی میشم. 

عزیز هم مرخصی گرفته بود که فردا با هم بریم بگردیم. 

صبح از خواب که بیدار شدیم عزیز رفت نون وشیر وآش خرید.برای ناهار هم مامانم اومده بود مهمونهامون رو دعوت کنه هم خواهرم.بهشون گفتم روز آخریه که اینجان خودمم هنوز براشون چیز درست وحسابی نپختم خودم درست میکنم.عزیز ومادرش خواستند که خانواده خودم ودو تا خواهرهامم بگم بیاد.حدودا 15 نفر میشدند 

برای ناهار مرغ وقیمه درست کردم.وسطاش این گازمون ادا درمیاورد فشارش کم میشد.منم همش میترسیدم برنجم شفته بشه. 

بعد ناهار خواهرهام ظرفها رو شستند ومنم کف  اشپزخونه رو شستم وتی کشیدم.بعدشم رفتم بخوابم.اما خوابم نبرد.برای شام خونه خواهرم دعوت بودند.به عزیز گفتم بره ویکم سوغاتی بخره که اینا وقت رفتن با خودشون ببرن.شوهر خواهرم یه گوشه حیات اتیش روشن کرده بود.من ومادرشوهر هم رفتیم کنار اتیش نشستیم وباز کلی با هم حرف زدیم.بهم گفت که خیلی دوسم داره.گفت دخترم بهم میگه تو انه رو بیشتر از من دوست داری.منم بهش گفتم که خیلی دوسش دارم.گفتم که همه میدونن من هم عزیز رو خیلی دوست دارم هم خانوادشو.بهش گفتم که انقدر که دوسشون دارم خانوادم بهش(به مادرشوهرم) میگن شاه بانو.(شاه بانوی انه)  .بعد شام رسوندیمشون ترمینال.باهاشون رفتم تو اتوبوس.یکی از ساک های کوچیکشون که میخواستند بذارند جلو پاشون دست من بود.باهاشون روبوسی کردم . خداحافظی کردم.وقتی مادرشوهرمو بوسیدم دیدم تو چشماش اشک جمع شده.زودی اومدم پایین.دل به دلش ندادم که اشکش نیاد پایین.به عزیز هیچی نگفتم.که دلش نگیره. بعدش اومدیم خونه.خیلی خیلی خسته بودم.از صبح سرپابودم.فشارمم انگار افتاده بود.عزیز بغلم کرد بوسم کرد برام اب قند اورد. حالم بهتر شده بود.سرمو گذاشتم تو بغل عزیز وخوابم برد. 

زیباترین حس ها رو وقتی دارم که مثل یه دختر بچه خودمو جمع کنم تو بغل عزیز وحس کنم یک نفر هست که از من قویتره وحواسش به من وزندگیمون هست.که بوسم میکنه.نوازشم میکنه.خدایا از من نگیر وبه همه بده

اولین عاشورا وتاسوعای من در شهر عزیز

سلام

تعطیلات عاشورا و تاسوعا رفتیم شهر عزیز اینا.عزیز و روز قبلش ماشینو فروخته بود .رفت ترمینال که بلیط بگیره اما اتوبوس ها پر بود وجای خالی نداشت.تصمیم گرفتیم بریم رستورانی که اتوبوس شهرهای همجوار وایمیستند که شاید بشه با اون اتوبوس ها رفت.دیدیم یه ایسوزو وایساده ومسیرش با شهر عزیز اینا 45دقیقه فاصله داره.چمدون رو گذاشتیم تو باربند ایسوزو و خودمون نشستیم جلو.آی کیف داد مسافرت با ایسوزو.انگار اصلا قبلا این جاده رو ندیده بودیم.بخاطر ارتفاع بیشترش نسبت به ماشین های سواری دید بهتری داره وکلا خیلی خوش میگذره.انقدری که به عزیز میگفتم امروز همه روی جهان زیر پر ماست. 

تو کوچه مادرشوهرم دختر همسایشون بود تا ما با زن دادشش  سلام علیک کنیم دوید رفت مادر عزیز رو خبر کرد که ما رسیدیم.مادر شوهر وخواهر شوهر اومدند تو کوچه.کلی همدیگه رو بغل کردیم.کلی دلم براشون تنگ شده بود.دختر همسایه به خواهرشوهرم میگفت با عزیز روبوسی کن میگفت نه اول انه بعد داداش. 

مادرشوهرم کباب درست کرده بود خوردیم و زود خوابیدیم. فردا صبحش رفتیم خونه مادر بزرگ مادر عزیز که تازه از مشهد اومده بوذ.بعدش رفتیم گلزار شهدا که سینه زنی بود ومستقیم از تلویزیون پخش میشد.زیاد نموندیم .با عزیز رفتیم باغها وزمین های اطراف وعزیز از خاطرات بچگیش تعریف میکرد برام.سر یه چاه تلمبه هم یه ذره اب ریختم روش .عزیز سرماخورده بود نشد حساب خیسش کنم

مردم شهر عزیز شب عاشورا شب زنده داری میکنند.وبه رسم همیشگی مادربزرگ عزیز باقالی میپزه وهمه اونجا جمع میشند.بعدشم هم هر کی با خانواده خودش میره هیئت های مختلف.منم برای اینکه شبش خوابم نیاد وشب پیششم نخوابیده بودم عصری خوابیدم.مادرشوهر وخواهرشوهرم هم خوابیدند.شب با عزیز رفتیم خونه مادربزرگش.اول مادرش کجکی نشست وچشماش داشت البالو گیلاس میچید.منم دیدم اینا بلند شو نیستند منم دراز کشیدم.بعدشم عزیز اومد گفت من ده دقیقه بخوابم بعد بیدار میشم.خلاصه یکی یکی سرجامون خوابمون برد.تا صبح هم بیدار نشدیم.عین اصحاب کهب .خوب شد مکیخواستیم شب زنده داری بگیریم و عصرشم خوابیده بودیم.صبح خونه مادربزرگ عزیز صبحانه خوردیم .باقالی رو هم صبح خوردیم.شب نپخته بود وحلیم خوردیم. 

بعدش همگی اماده شدیم که بریم بیرون .انقد ریز ریز بارون میومد.اصلا هوا بهاری بود اونجا.بارون میومد وهوا هم خوب بود.خیل دوست داشتم با عزیز بریم زیر بارون راه بریم اما بارونش خیلی تند بود وچترم نبرده بودیم.عزیز میگفت سرما میخوریم. 

دیروز که جمعه باشه عزیز رفت دنبال ماشین ظهر اومد بخوابه منم رفتم پیشش دراز کشیدم .استرس داشتم نکنه ماشین گیرمون نیاد ونرسیم سر کار.نکنه ماشین خوب نتونه بخره وعجله ای یه چیز بد بخره.به عزیز گفتم استرس دارم.رفتم سرمو گذاشتم رو بازروش..عزیز بهم گفت که نگران نباش.من خودم مواظب همه چیز هستم.یه ذره خیالم راحت شد.عزیز هر وقت ببینه من حالم زیاد خوب نیست مسخره بازی درمیاره تا منو بخندونه.نمیدونم این حرفها رو از کجا درمیاره .دیروزم یه ذره سربه سرک گذاشت که بخندم.بعدش بهش گفتم عزیز به صورت من نگاه کن.بگو کجای صورتم خوشگله کجاش نیستوعزیز بهم گفت انه من هر وقت به صورتت نگاه میکنم با ذوق و شوق نگات میکنم نه بخاطر خوشگلی واین چیز هاستوبخاطر صداقتت ومهربونیت.همه میدونند که من اونموقع چقد تو دلم ذوق کردم .وشبیه دختر دایی عزیز که وقتی ذوق میکنه میخنده میخندیدم .عزیزم خندش گرفته بود.  رفتیم یه چایی دم کردیم وبا عزیز خوردیم.بعدش عزیز رفت سراغ ماشین و شب با یه ماشین تروتمیز برگشت.خداکنه عیب وایرادی نداشته باشه.

 

دیشبم مادر وپدر عزیز ومادربزرگ پدریش با ما اومدند خونمون.این مادربزرگ عزیز انقده با مزه هست.اصلا اخلاقش شبیه پیرزن ها نیست.خیلی هم اهل گشت وگذار هست.تا گفتیم با ما بیا زودی وسابلشو جمع کرد واومد.والا مادر من بود اصلا نمیرفت بعدشم تو ۳۰ دقیقه میگفت نه نمیام نمیرسم حاضر بشم ....  

دیشب تو راه خیلی سردشون شد.ساعت ۴رسیدیم خونه.طفلک عزیزم ۶بیدار شد رفت سرکار.منم ۲۰دقیقه بعدش بیدار شدم وبرای مهمونهامون صبحانه اماده کردم واومدم سرکار.ازشون معذرت خواهی کردم که نمیتونم بمونم پیششون.البته اونا هم کاملا درک میکنند واز قبل به همه میگیم  فقط شبا خونه ایم.  

دلم میخواد تا اخر هفته بمونند که بتونیم چند جا ببریمشون.مادربزرگ عزیز بشدت دوست داره بره جاهای تاریخی شهر ما رو ببینه.والا داداش عزیز که اومد خونمون هیچ علاقه ای نداشت با وجودیکه هر کسی دوست داره بره اونجا اما این پیرزن که خدا برای عزیز اینا حفظش کنه انقد روحیه بگرد بگرد داره که دست من تازه عروس رو از پشت بسته.

همسر عزیزم خیلی دوست دارم 

پی نوشت:نازی جون من نمیتونم برات نظر بذارم.کد رو برام نمیاره.شیرین جون(شیرین امیری) نظراتم ارسال نمیشه وهمینطور برای خانوم سیب

جمعه شیرین ما

سلاااام 

خوبید. 

اندر احوالات این چند روز باید بگم که به لطف خدا بد نیستیم وخوبیم. 

پنجشنبه تا ساعت 2 2.5 با عزیز بیدار بودیم.جز معدود شبهایی بود که بیدار میموندیم.گفتیم حالا فردا جمعه هست میخوابیم تا لنگ ظهر اما من نسناس همون اول صبحی بیدار شدم.انقد تو جام وول خوردم . با صدای زنگ گوشی ،عزیزم از خواب بیدار شد.شوهر خواهرم بود ویه چیزی رو میخواست.من رفتم پایین ودادم بهشون وبعدش اومدم بالا که مثلا فقط شلوار عزیزو ببرم پایین بشورم.عزیز گفت بیا گردنمو مالش بده بعد گفت انگشتمم مالش بده بعد گفت فقط یه چند دقیقه پاتو بذار کف پام وبعد برو دنبال کارت.بعدش گفت سرم وگوشمم مالش بده وبعد برو.اقا این مالش دادن ما یک ساعت برامون آب خورد.عزیز خیلی خوشش میاد یکی مالشش بده.منم خوشحال میشم که مالشش بدم. 

عزیز از چند روز قبل میگفت برای جمعه سمبوسه درست کنیم ببریم شهربازی.خودش رفت وسایلشو گرفت وبا هم میکس کرد ولای نون مرتب کرد  وبعدش نوبت من شد که سرخش کنم.نزدیکای 2 با خواهرهام رفتیم پارک .بعدشم بازار وبعدشم حرم.عزیزم رفت ماشینشو به یکی نشون بده که بفروشه.از پارک که اومدیم عزیز ومن شروع کردیم به درست کردن کمپوت ومربا.10کیلو سیب رو دوتایی با هم پوست کندیم وخورد کردیم.ساعت 9:45 تازه مربا رو گذاشتم که بپزه.خودمون اومدیم جلوی تلویزیون خوابمون برده بود. حس کردم یکی دستشو میکشید روی صورتم.چشمامو باز کردم دیدم عزیزه.میخواست بیدارم کنه که برم سرجام بخوابم.بهم گفت ترسوندیم.خیلی وقت بود صدات میکردم بیدار نمیشدی.از شدت خستگی روبه موت بودم. 

رفتیم بالا خونه خودمون.رختخوابها رو آوردم تو پذیرایی که همونجا بخوابیم.عزیز دراز کشید ومنم زیارت عاشوارم رو خوندم .بعدشم از چشمهای عزیز بوسیدم وخوابیدم.از شدت خستگی وکوفتگی خوابم نمیبرد. 

الانم زنگ زدم به بانک برای استعلام حساب ضامن ها.عزیز رو قبول کردند که ضامن من بشه. 

عزیز هر وقت میخواد اذیتم کنه بهم میگه ضامنت نمیشما. 

همسر عزیزم تورو خیلی دوست دارم. 

میدونی تو همه  زندگی من هستی. 

روزهایی که زودتر از سرکار میای خونه انقدر خوشحال میشم که انگار دنیا رو به من دادند.البته که دنیا رو دادند.چون تو دنیای منی. 

میدانی بهترین لذت برای من ناز کردن برای تو وناز کشیدن تو هست.نمیدونی چقدر ناز کشیدن هات رو دوست دارم.بوسه های اروم وبی صدات رو دوست دارم. 

خدایا عزیز رو برای من حفظ کن.همه جا مواظبش باش.کمکش باش. 

             

                     امن یجیب المضطر اذا دعا ویکشف السو 

بازار

دیروز قصد داشتم برم بازار لباس گرم بخرم.شرکت ی چند تا مرغ داده بود سنگینم بودند.بیخیال بازار شدم ورفتم خونه.سر کوچمون که رسیدم ماشین عزیز رو دیدم که داشته میرفته بازار دنبال من. 

عزیز  گفت شارز نداشتم میخواستم تو راه شارژ بگیرم بهت زنگ بزنم که بریم بازار لباس بخری. 

با هم رفتیم مرغها رو گذاشتیم خونه مادرم بعدشم رفتیم بازار.اولش معذب بودم به عزیز گفتم حس میکنم خیلی اذیتت میکنم انقد این مغازه اون مغازه میای بامن.حوصلت سر میره وداری تحمل میکنی.بعد که بهم گفت نه من راحتم وحوصلم هم سر نمیره یکم خیالم راحت شد. 

کلی با هم گشتیم.یه پالتوی چهارخونه صورتی پوشیدم خیلی دوسش داشتم اما اندازه من نبود.گفت اخر هفته شاید بیاره والبته رنگهای دیگشو. 

 دلم میخواست قبل از اینکه بریم خونه مادرشوهرم پالتو رو خریده باشم. 

ساعت ۸شب رسیدیم خونه .من با خواهرهام رفتم خونه دختر داییم وعزیزم رفت پیش شوهرخواهرم. 

شوهر دختر داییم بعضی وقت ها میره شکار.با پرنده ها وحیواناتی که شکار کرده بود عکس انداخته بود. 

یه جا یه قرقی شکار کرده بود انقد بزرگ بود.بالهاشو که باز کرده بود از قد خودش بلند تر شده بود وباهاش عکس انداخته بود.تو یه عکس  روباه بود ویه عکس دیگه خرگوش . 

ادم فوق العاده شوخ طبع وطنز پردازی هست.من میخواستم نماز بخونم.میگفت ما قبله نداریم.گمش کردیم.کلا ادمیه که حرف رو میقاپه. 

موقع رفتن سوار ماشین که شدیم  دیدم کفش بچه های خواهرم که خواب بودن جاموند.دختر داییم رفت تو خونه کفش ها رو آورد.خداحافظی کردیم رفتیم تا سرکوچه دیدم کیفم جا مونده!!! 

داشتیم برمیگشتیم که شوهر دختر داییم رو لای در رویت کردیم با یه کیف تو دستش.داد بهمون .بی شرف بهم گفت ما تا ۱ بیداریم. 

اومدم خونه تا عزیز خوابیده.منم کنارش خوابیدم وصبحم زودتر از من رفته بود.بعدش که رسیدم سر کار اس داده بود که رسیدی ؟ 

امشب اول محرم هست.اولین شب شروع خوندن زیارت عاشورا.دیشب که بازار بودیم قصد داشتم که زیارت عاشورای تو جیبی بخرم امافراموش کردم.با مفاتیح خوندن سخته .سنگینه مفاتیح. 

عزیز امد و عید امد.....عید امد وعزیز امد

عزیز دیشب اومد.بهم زنگ زد گفت از دیروز ناهار به بعد چیزی نخوردم .یه شام توپ آماده کن دارم میام.منم قبلش رفته بودم خونه بابام ویه دیگ ماکارونی پخته بودم که هم خودمون اونجا باشیم وهم خواهرام هم بیاند.تا عزیز بیاد ماشینش رو پارک کنه پسرخالم اومد داخل خونه.من انقدر حواسم پیش عزیز بود واینکه زودتر لیوانا رو بشورم که چاییش اماده باشه و....اصلا حواسم نشد با پسرخالم احوالپرسی کنم.خونه بابامم خیلی شلوغ بود.عزیز اومد تو یه سلام به جمع دادوبا چشم هاش دنبال من میگشت.تو اشپزخونه بودم.از همون در یه جور شیطونی بهم گفت سسسلااام.منم نیشم تا بنا گوش باز.بعد رفت که پاهاشو بشوره من هنوز تو آشپزخونه بودم وداشتم شام میکشیدم.بقیه هم سر سفره بودند.منتظر عزیز بودیم وهمه خیلی گرسنشون بود.تا فهمیدیم رسیده شامم کشیدیم. 

عزیز رفت دست وصورتشو شست اومد تو آشپزخونه کنارم وبهم گفت خوبی؟.کلی تو چشمهای هردومون ذوق بود.دلم میخواست همونجا جلوی جمع بغلش کنم.عزیز حتی دلش نمیخواست تو جمع دستشم بگیرم. 

یه بشقاب اونجا اضافی بود.همه فکر میکردند من برای عزیز گذاشتم.اما من از ته قابلمه برای عزیز ماکارونی کناز گذاشته بودم.اخه اون ته قابلمه ایا مال ابکش اولم بود خوشمزه تر بود.اولش که به همون بشقاب عزیز ناخنک میزدند.بعدش دیدم هرکی میخواست اون بشقاب رو برداره داداشم ودامادمون میگفتند این مال عزیزه.دستش نزنید.نگو این نامردا ورداشتند هرچی نمک بوده قاطی غذای عزیز کردند ومیخواستند بدند به خورد عزیز.من با یه بشقاب پر از ماکارونی ته قابلمه اومدم گفتم این بشقاب عزیزه.اون اضافست.انقدر این داداشم ضایع شد.اصلا وامونده بود.کلی بهش خندیدیم.بعد شامم اومدیم خونه وکلی همدیگرو بوسیدیم. 

امشب به یه عروسی دعوتیم.خیلی دلم میخواد بریم.اما دیر دعوت کردند منم لباس مناسب ندارم.حالا نمیدونم دیگه چی بشه.به خواهرم گفتم با عزیز هماهنگ کنید اگه گفت بریم که بریم دیگه.

ازدواج

دیروز با دوستم در مورد ازدواج حرف میزدیم دوستم میگفت ازدواج شانسیه منم گفتم اره همش شانسیه با یه انتخاب یا اینور بومی یا اونور بوم. 

امروزم که تو تاکسی نشسته بودم تو رادیو داشتن میگفتن با ازدواج امکان داره یک نفر به بهترین جا برسه ویا به بدترین جا.ازدواج یه تولد دوباره هست. 

بعد با خودم گفتم ازدواج برای من هم یک تولد دوباره بوده.شروع یک زندگی به یه دنیا دوست داشتنی که تو دلم وجود داره.یه فرصتی که خدا بهم داده که بدون مضایقه محبت کنم ومحبت دریافت کنم.از خدا تشکر کردم.بخاطر زندگی خوبی که به من داده.گرچه زندگی منم مثل زندگی همه مردم گیر وگور مالی وغیرمالی  زیاد داره اما من کلیات زندگیم رو میبینم.اینکه خدا یه ادم همراه برام فرستاده. یکی که فکر کنم لایق محبت کردن هام هست.من از زندگیم راضیم.دوسش دارم. 

 

منم مثل خیلی از دخترهای دیگه خیلی سختی کشیدم تا به اینجا برسم الانم که رسیدم میدونم که فقط خواست وکمک خدا بوده.امیدوارم همه دخترها سفید بخت بشن وهمه اونایی که قصد ازدواج دارند به زودی زود(اصلا همین امسال)؟برن سر خونه زندگیشون.بگو امین برادر. 

 

دیشب عزیز نیومد خونه.دلم براش خیلی تنگ میشد.اولش با خودم فکر کردم اگه عزیز شب نیاد خونه بهم برمیخوره.اون که ماشین زیر پاش هست.همشم نیم ساعت راه هست.خوب چرا نیاد خونه.اگه اونم دلش مثل من تنگ بشه میاد خونه 

 

بعد به خودم گفتم انقد سخت نگیر انقد حساب کتاب نکن.انقد نگو من باشم اینجوری میکنم اونجوری میکنم.تویک زنی واون یک مرد.شاید باهم فرق دارید.بذار راحت باشه.حتما اونم دلش تنگ میشه اما یک شب که هزار شب نیست.حالا بذار یک شبم تو شرکت بخوابه.  

 نزدیکای 10 11 خواستم تک بزنم ببینم خوابه یا بیدار که گوشیو برداشت باهم حرف زدیم.عزیز گفت که هنوز شام نخورده.تازه میره شام بخوره وبعد بخوابه.ازم خواست برم خونه خواهرم بخوابم.من بهش گفتم من همینجا راحتترم دلم میخواد اینجا بخوابم.اصرار اصرار که توروخدا برو.من راحت نیستم.نگرانت میشم.شب خوابم نمیبره.برو خونه خواهرت بخواب.منم دیدم نگران میشه بحث نکردم وگفتم که میرم.

 

دکمه شلوار عزیز شب پیشش افتاده بود.شلوارشو از کاور دراوردمو دکمه شو دوختم .بعد بوسیدم شلوارشو.بوش کردم.حس خیلی خوبی بهم دست میداد.انگار که بوسیدن این شلوار جالی خالی عزیز رو برام کمرنگ تر میکرد. بهش اس دادم بهم گفت من فدای تو بشم انه.بهش گفتم عزیز تو با من چکار کردی که من انقدر دیوونتم .جونمو برات میدم.بهم گفت.تو عشقمی نفسمی. 

 

 

دوستان ،گلشن عزیز تصمیم گرفته از اول محرم به مدت 40 روز برای رفع حاجت حاجت مندا زیارت عاشورا بخونه.منم میخوام باهاش بخونم.امیدوارم حلقمون بزرگ وبزرگ تر بشه.

از همه جا

دیشب عروسی یکی از همکارهای عزیز دعوت بودیم .بایکی دیگه از همکارهای عزیز وخانومش رفتیم .خانوم واقای خوبی بودند.ادم های سالم وبی شیله پیله که روی پای خودشون وایسادند.به عزیز گفتم یه شب دعوتشون کن خونمون.عزیزم خوشش میومد .چند وقت پیشم به یه پارتی دعوت بودیم.اونم از همکارهای عزیز بود.اما ادم های اونجا اصلا از جنس ما نبودند.دلم نمیخواد دیگه باهاشون رفت وامد کنیم.یکیشون بدون اطلاع از خانوادش یه زن صیغه کرده بود.نمیدونم چرا انقد حس بدی نسبت به این صیغه ای ها دارم. 

یکیشونم یکی از همکارهای خانوم عزیز بود.چشمش دنبال همون مرد صیغه ای بود.رفتار خیلی جلفی داشت.همش با چشم وابرو وادا اطوار حرف میزد.انقد رفتارش تابلو بود که همون زن صیغه ای هم فهمیده بود چشمش دنبال شوهر موقتشه.وهمش حرص میخورد. 

از این جور ادم ها خوشم نمیاد.اصلا دلم نمیخواد باهاشون رفت وامد داشته باشیم.برای جمعه شب دوست دختر یکی از همین گروه نا مناسب دعوتمون کرد. 

به عزیز گفتم بهشون بگو که ما نمیایم.عزیز میگفت اره تازه خودمون رو پیدا کردیم باز بریم قاطی این گروه!!!!! 

وام/مادرشوهر/قیافم

وام ازدواج ما خیلی وقته عقب افتاده.ظاهرا تو استان ما کلا منتفی شده این وام.البته ما چند ماه پیش ثبت نام کردیم اما همش بهمون میگفتند بودجه نداریم.دیروز طبق معمول این چند ماه زنگ زدم به بانک وسراغ وام رو گرفتم.وقتی اقای رئیس بانک گفت مدارکتون رو بیارید بحدی خوشحال شدم که به اقای رئیس بانک گفتم خدا خیرت بده(انگار داشت از جیب خودش میداد یا تلاشی براش کرده بود). 

زنگ زدم به عزیز وبعد از گرفتن شیتیل که همانا مژدگانی خبرهای خوب من است بهش گفتم واممون جور شده.عزیز انقدری ذوق کرد که تا چند ثانیه داشت جیغ جیغ میکرد.خیلی خیلی خوشحال شده بود.شبم که اومده خونه برا من یه شاخه گل رز زرد به مناسبت هشتمین ماهگرد ازدواجمون (با تاخیر 1 روز) ویک مقدار شیرینی خامه ای مورد پسند خودشان به مناسبت این خبر مسرت بار خریده بود. 

دیروز که داشتم از سر کار میرفتم خونه با خودم فکر میکردم که ایا خدا ما رو خیلی دوست داره که وام مارو به این شرایط بی بودجه بودن مملکت رسوند که چند ماه جور نشه ونگران از دست رفتن امتیازش باشیم وبعد که بهمون بگند وامتون جور شده،(همون وامی که تا ماهها پیش همه میدونستند تا ازدواج کردند دارند وذوقی براش نداشتند)، خیلی خوشحال بشیم.  یعنی این از سر خوش شانسی ماست که بخاطر حق طبیعی چند ماه پیش، الان اینهمه ذوق کنیم یا نه! از بدشانسی ماست که یه عده انقدر بی دنگ وفنگ بهش میرسند وما انقدر نگرانش بودیم که حالا اینقدر براش ذوق میکنیم. 

 میشه هر دو جورم فکر کنی اما من ترجیح میدم فکر کنم خدا ما رو دوست داره میخواد حتی از چیزهای ساده هم برامون خاطره های خوب بسازه.میخواد کاری کنه که بعدش ذوقش تا مدت ها روی دلمون باشه.حتی ذوق یک وام 6ملیونی.  

 

این روزها دلم خیلی خیلی برای مادرشوهرم تنگ میشه.نمیدونم چرا ولی کلا دلم خیلی هوای شهر همسرم رو میکنه.تقریبا هر روزم به خواهر شوهرم اس میدم که کی میاید خونه ما.سری قبل که رفتیم خونشون تا رسیدم مادرشوهرمو بغل کردم  و روبوسی کردیم وچند ثانیه ای تو بغل هم بودیم مادرشوهرم  شونه های منو میبوسید ومنم برای اولین بارشونه های اونو.انقدری دلم تنگ شده بود براش که نزدیک بود گریم بگیره.اما خودمو کنترل کردم که جلو ملت بند رو اب ندم...الانم دلم تنگه 

 

یه چند روزیه بشدت با قیافم درگیرم.اونروز به عزیز میگم میخوام دماغمو عمل کنم میگه مگه چشه میگم دوسش ندارم.به حدی درگیرم که به دوستمم گفتم دوستم میگه مهم اینه که عزیز قبولت داره و دوستت داره بهش گفتم اما من خودم خودمو دوست ندارم.خودم شخصیت خودمو خیلی دوست دارم قبلنا قیافمم دوست داشتم حداقل ازش فراری نبودم اما این روزها دوسش ندارم.مدام تو ذهنم قیافه خودمو با فلانی وبهمانی که بنظرم خوشگل بودند مقایسه میکنم وخودمم حکم میدم که اونا خوشگلترند وخلاصه که حسابی حال خودمو میگیرم.