آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

"بلاگ همچنین" هم کشف شد

به یکی از شرکت هایی که ازش خرید میکنم زنگ زده بودم و همزمان اکسپلورر رو زدم که وارد بلاگ اسکای وبعدش وارد وبم بشم.بلاگ رو که نوشتم طرف جواب داد  .در حین اینکه باهاش احوالپرسی می کردم تایپم می کردم.بعد که گوشی رو قطع کردم دیدم نوشتم "بلاگ همچنین" 

احتمالا موقع احوالپرسی چیزی گفته که منم گفتم " وهمچنین " یا برعکس  

سوتفاهمات تلفنی

تو اتاقم مشغول کارم بودم.از پنجره اتاقم دیدم یکی پشت در شرکت اومده و داره با یکی از کارگرها حرف میزنه.تو ذهنم درگیر بودم این کیه انقدر پشت در وایساده ونیومد تو.دیدم کارگره در اتاقمو زد وگفت خانوم ایکس یه اقایی پشت در با شما کار دارند.رفتم دم در میگه من ذاکر هستم.هر چی به ذهنم فشار میارم یادم نمیاد ذاکر کیه فقط نمیدونم چرا حس میکنم کار شخصی با من داره.جالبه که همش تو ذهنم درگیرم که من که با کسی طلب حساب ندارم که بخواد پاشه بیاد در شرکت.قلبم تو دهنم بود واین بدبخت هم بال بال میزد که خودشو بشناسونه به من.گفت مگه شما خانوم ایکس نیستید گفتم بله.گفت من ذاکرم دکتر ذاکر.تازه فهمیدم این همونیه که هر ماه باهاش تلفنی صحبت میکنم.  

نمیدونم چرا انقدر ترسیدم.تو همون جلز وبلز کردن های دکتر ذاکر برای معرفی خودش حالا تو ذهنم میگفتم عجب شانسی دارم چرا امروز که اقای مهندس اومده شرکت باید  یکی برای کار شخصی با من بیاد شرکت...کاش نفهمیده باشه که انقدر ترسیدم..جالبه من نه طلب حسابی با کسی دارم نه رابطم با کسی بده نه ادم مهمیم برای دیدنم بیاند محل کارم وانقدر ترسیده بودم... 

 

چندسال پیشم توی یه شرکت دیگه کار میکردم.نرم افزارمون مشکل پیدا کرد.از پشتیبانیش توی تهران ادرس نمایندگی اصفهانشو گرفتم.قرار شد من از طرف شرکت مسئول رسیدگی به این کار باشم.اوایل که با اون اقاهه که نمایندگی اصفهانو داشت تلفنی صحبت میکردم خیلی مودبانه و باکلاس حرف میزد.ازش خوشم اومده بود.به نظر میومد اونم از من خوشش اومده بود.یک بار قرار شد بریم توی دفترش وسیستم رو تحویل بگیرم.رفتم تو دفترش آقا انقدر قیافش خورد تو ذوقم که اصلا دلم نمیخواست جواب سلامشم بدم.جالبه که دو دقیقه قبلش که ازش تلفنی ادرس میگرفتم تا بدم به راننده شرکت همون ادم قبلی بودم...چندشم میشد حتی ازش سوال بپرسم 

 

 

 

بعدا نوشت:دکتر ذاکر با دوستش رفتند.اقای مهندس صدام کرد تو اتاقش.بهم گفت یه همچین مواقعی اینا رو راه ندید بیاند تو.اینای شرکت های رقیبند.میاند برای سرک کشیدن وفضولی...بجز این کار دیگه ای ندارند.بنظرتون میاند دردی از ما رو دوا کنند یا یه پولی بهمون بدند وبرند...خندم گرفت.بلند خندیدم.اولین بارم بود جلوی مهندس میخندیدم .همیشه در حد یه لبخند بود.اما از شوکی که دکتر ذاکر بهم وارد کرد سردرد گرفتم و هنوزم ادامه داره... 

 

ادامه نوشت: جالبه من همش با مردها از همه قشری کارمیکنم.از مدیران شرکت که اقا هستند وکارمون مربوط به همه،کوچکتر هستم اما بیشتر تصمیم گیری ها توی شرکت با منه.بیشتر وقت ها با راه حل ها و نظر های من کار میکنیم.اما بخاطر این قضیه به این بی معنی سردرد گرفتم.شخصیتم جمع اضداد شده

ولنتاین

ولنتاین برای من زیاد معنی نداره انقدر تاریخ های خوب دیگه ای داریم که از ولنتاین برام مهمتر هستند.شاید بشه گفت ولنتاین برای من همون روزی هست که عزیز بخاطر من شهرشو خانوادشو ترک کرد و اومد به شهر ما.اینطور نیست که فکر کنی من عزیز رو از چنگ خانوادش درآوردم.برای منی که شرط ازدواجم دور نشدن از پدر مادر وخواهر ها وبرادرم هست بی انصافی بود بخوام عزیز رو از خانواده اش دور کنم.شرایط دیگه از جمله کار پیدا کردن عزیز تو شهر ما وشاغل بودن من تو این شهر مزید بر علت ها بودند.اونجا که میرفتیم حداقل برای یه مدتی هر دو بیکار بودیم واحتمال سرکار رفتن من خیلی خیلی کم بود. 

روزی که عزیز اومد به شهر ما هم ناراحت بودم هم خوشحال.دلم نمیخواست از خانواده اش دور باشه اما راهی بود که هر دومون پا توش گذاشته بودیم. 

سالگرد ورود عزیز به شهر ما میشه 3 دی ماه.من اونروز کیک خریدم.براش شام خوب پختم.مناسبت هامون زیاده ونزدیک هم اما فکر کنم اون شب کادو هم خریدم.چون همزمان با دهمین ماهگرد ازدواجمون هم میشد اما برای من اومدن عزیز به شهرمون مبارکتر بود.میشه گفت ولنتاین ،روزی که عاشق و معشوق به هم عشقشون رو ثابت میکنند برای من همون روز بود وهست. 

 

بعضی وقت ها که به گذشته بر می گردم میبینم شاید با بقیه خواستگارها زندگی راحتتری داشتم.اما من این زندگی رو ترجیح دادم به همه اون زندگی ها...  

زنده بودن وزندگی کردن بدون عزیز برام معنا نداشت ونداره.من دنیا رو بی عزیز دوست ندارم.

برای هر ادمی خوشاینده که به عشق زندگیش برسه وباهاش ازدواج کنه.بقول ظریفی عشق مصیبتی هست که همه مردم طالب آن هستند. 

چیزی که بعد از ازدواج مهمتر میشه توجه و رسیدگی و مراقبت از عشق هست.که اگه محبتی  نباشه میشه یه زندگی اجباری 

توجه ومراقبت باید دو طرفه باشه.یک طرف هرچقدر هم عاشق باشه یه روزی خسته میشه یه روزی دل شکسته میشه از اینکه میبینه به اندازه ای که عشق میده نمیگیره، از اینکه به اندازه ای که توجه میکنه دریافت نمیکنه، از اینکه به اندازه ای که سورپرایز میکنه وکادو میده ،نمیگیره.همه ماها میدونیم کادو گرفتن اصل مطلب نیست.کادو به آدم یادآوری میکنه که به یادت بوده.بهت توجه داشته.یه لطفه اما ندادنش باعث شکستن قلب عشقت میشه... 

 

یه دوستی خیلی حرف خوبی زد.میگفت فکر کن که رابطه عاشقانه هم مثل بانکه.همونقدر که عشق میذاری همونقدرم دریافت میکنی.همونقدر که توجه میکنی اهمیت میدی همونقدر هم دریافت میکنی.فکر نکن اگه تو توجه نمیکنی اگه به نیازهاش اهمیت نمیدی اگه اصلا پیش خودت فکر نمیکنی این عشقم ُاین همسرم چی کم داره نیازش چی هست، اب از اب تکون نمیخوره وهمسرت به رفتارش ادامه میده.نه!! یه روز خسته میشه واونم بی توجهی رو یاد میگیره.اونهم یاد میگیره وقت های ازادشو برای تو خالی نکنه جایی که تو همیشه وقت نداری. با دوستاش قرار میذاره.یاد میگیره حالا که کادو نگرفتن ها دلشو میشکنه اینم دیگه  کادویی نده.گرچه براش درداوره این زندگیه سرد اما چیزیه که بوجود اومده. 

امیدوارم همه زندگی ها پر از محبت باشه

وزنم رفته بالا

دیروز رفتم توی همون داروخونه ای که همیشه میرم.بعد از درآوردن کاپشن و کیف و موبایل و کفش و کلیه متعلقات تا حدی که ابروریزی نباشد رفتم رو ترازو وبا افتخار عدد 52.2 رو دیدم.یعنی 2 کیلو وزنم اضافه شده...خیلی خوبه.اما یه عیبی که داره اینه که هیچکس متوجه اضافه وزنم نشده.البته همکارهام میگن صورتت پرتر شده اما خانواده وفامیل همچنان میگن لاغری و تغییری نکردی.امیدوارم تا عید به 55 برسم.بنظرتون میشه؟؟؟

بچه های امروزی

 دختر خواهر شماره 1 کلاس پنجم ابتدایی هست.دختر عموی دامادمون هم آرایشگر هست.دخترخواهر 1  

   به خواهرم میگه مامان برو به آذر (اسم ارایشگره) بگو عروساش رو بده من آرایش کنم!!! 

 

    خواهرم بهش میگه تو که بلد نیستی !!!

      

   میگه چرا دوستامو که آرایش میکنم همشون میگن تو خوب آرایش میکنی!

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است 

 

گاه می ماند ونا گاه بهم میریزد. 

 

 

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

 

حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

 

 

 

دلم گرفته.از خودم ناراحتم.از رفتارم.از حسی که آزارم میده.از اینکه نمیتونم اونطور که درسته رفتار کنم....

به خودم قول میدم آخرین بارم باشه.آخرین بار

خدایا خودت کمکم کن.تو میدونی ترک چیزی که از بچگی تو وجودت عجین شده و دست خودت نیست چقدر سخته...کمکم کن بتونم ازاد زندگی کنم... 

 

 

امید زندگیم منو ببخش اگه گاهی اونطور که باید خوب نیستم . 

منو ببخش اگه حرف هایی میزنم که تو رو میرنجونه . 

چقدر شرمنده ات میشم وقتی میبینم تمام این مدت تو ناراحت میشدی وحرفی نمیزدی.

باز امده ام

سلااام 

بچه خواهرم مرخص شد از بیمارستان.پنج شنبه رفتم خونه بابام .دیدم مامانم دنبال اسفند میگرده.دختر بزرگ خواهرم بدو بدو اومد گفت:میدونی امروز مامانم میاد؟ 

خیلی ذوق کردم. 

قراره این هفته بره پیش یک متخصص برای کلیه اش.ویه ازمایش بده برای بی حالیش که باید اون آزمایش رو بفرستند آلمان.معلوم نیست جوابش کی میاد.خواهرم خیلی نگرانه. 

پنج شنبه و جمعه عزیز برای یه دوره آموزشی (  s5 ) از طرف شرکت رفت و من این دو روز وقت ازاد زیادی داشتم.دیروز صبح زود پاشدم براش چایی دم کردم وصبحانه آماده کردم ولباساش رو مرتب کردم .بعد از رفتن عزیز دیدم خسته ام اما خوابم نمیبرد.تا 9 یه فیلم دید به اسم شبح نویسنده.خیلی جذاب بود اما آخرش نفهمیدم چی شد!!.خیلی ضد حال بود.نویسنده یه چیزی نوشته بود روی یک برگه و تو مراسم نخست وزیر داد دست به دست گشت تا رسید به خانوم نخست وزیر.خود نویسنده رفت تو خیابون وکتاب زندگی نخست وزیر هم زیر بغلش.بعد فیلم نشون داد خیابون پر از برگه شده. اصلا فیلم دنبال پیدا کردن اون حقیقت که رو برگه نوشته شده بود مانور میداد.حیف شد آخرشو نفهمیدم... 

ساعت 9 تا 10 یه دستی به سر و گوش آشپزخونه کشیدم و با کلی لباس نشسته و لباسای حموم خودم رفتم خونه بابام که اونجا حموم کنم و لباسا رو بشورم.بعد از شستن لباسها و حموم کردن با مامانم رفتیم به عیادت دختر داییم.با داداشش بازی میکردند که داداش کوچیکه قیچی رو پرت میکنه سمتش و میره تو بدنش.حالش خوبه الحمدلله .اما درد زیاد داره.تو بیمارستان خیلی از فامیل ها مون رو دیدم.خیلی هاشون رو بعد از عروسیم اصلا ندیده بودم.خیلی روحیه ام خوب شد.اصلا روحم تازه شد.یکی  از خواستگارهای قبلی رو هم دیدم. خاله ام هم بود. وهمچنان با محبت وبا حسرت نگاهم میکرد.. 

تو راه که میومدیم به مادرم گفتم نمیدونم چرا انقد دلم برای همه فامیل تنگ شده بود.با وجودیکه قبلا هم همینقدر میدیدمشون والان فقط یه خیابون جابه جا شدیم بازم خیلی خوشحال شدم دیدمشون.شاید بخاطر اینه که آدم وقتی با غریبه ازدواج میکنه احساس میکنه از فامیل دور شده یا امکان داره از دستشون بده یا فراموشش بکنند.وقتی تو فامیلی میدونی که همیشه با اینها هستی... 

تو راه برگشت یکی دیگه از فامیل هامون رو دیدم.وباز بیشتر روحیه ام باز شد.جلوی دفترش میخواستم ازش خداحافظی کنم گفت بفرما بشین گفتم میترسم مزاحم کارتون بشم وگرنه امروز همسرم نیست و منم بیکارم .بهم گفت اینطور نیست.نشستن با ادم های صادق وصافی مثل شما برام خیلی خوشایند هست. 

خیلی خوشحال شدم .ایشون یک ادم سیاسی هستند.هیچکدوم از فامیل ما به ایشون اعتماد ندارند وبر عکس.حتی خانواده خود من..ما قبلا با هم همکار بودیم وبا این ذهنیت که ایشون یه ادم سیاسی هست  ونمیشه روش حساب کرد باهم کار میکردیم.اما اونجا متوجه شدم انقدر ها غول بی شاخ ودمی که فامیل میگند نیست.بعضی وقتا فامیل خیلی بی انصافانه قضاوت میکنند .و خوشحالیم از اینه که این ادم سیاسی مردسالار زن نبین میتونه به من اعتماد کنه.یکبار بهم گفت من تو زندگیم ادم های خیلی کمی رو قبول دارم اما اگر قبولشون  بکنم تا همیشه برام مقبول هستند.بهم گفت تو یکی از اون آدمهایی.اون موقع ها من 24 سالم بود.شنیدن این حرف برای یه دختر 24 ساله که تازه وارد محیط کار مردونه واجتماع شده خیلی لذت بخش بود وخیلی روی اعتماد به نفس من اثر داشتند. 

کلا از مردهایی( غیر از بابا و داداش وهمسر) که باهاشون کار کردم یا به نحوی باهاشون برخورد کردم 3 تاشون روی اعتماد به نفس من خیلی اثر گذاشته یکیش همین آقای فامیلمون بوده دوتای دیگه الان تو شهر ما نیستند.با یکیشون از طریق تلفن تماس داشتم که دیدم عزیز ناراحت میشه از اینکارم  و دیگه بهش زنگ نزدم.ایشون نزدیک 50 60 سالشه اما عزیز همچنان دلش نمیخواد من باهاش حرف بزنم.این درجایی هست که من چیزهای خیلی زیادی ازش یاد میگرفتم وایشون روی سطح فکر من فوق العاده اثر داشتند.گرچه من هنوزم خیلی دوست دارم ببینمش و باهاش حرف بزنم اما بنظرم ارزش همسرم وزندگیم بیشتر از ملاقات ایشون هر چند در نظرم خیلی محترم باشه هست وبخاطر عزیز گذاشتمش کنار مگر مواقع ضروری که بخوام ادرش یه مشاور خوب رو ازش بگیرم یا درکاری که خودش تخصص داره ازش مشورت بگیرم.مدت هاست ازش بیخبرم. 

سومی هم موقعیت شغلی و سواد آنچنانی نداشت اما خیلی مقبول مردم شهر بود .چون خالصانه و صادقانه به مردم کمک میکرد .اسمش(مثلا محمد)  بود.همه به اسم صداش میکردند.اولین بار میخواستند دختری که قبل از من اونجا کار میکرد رو بخاطر دزدی بیرونش کنند به دختره میگفتند وایسا محمد بیاد باهات حرف بزنه.فکر میکردم محمدباید یه ادم به روز باشه بخاطر اسمش شاید.دیدم یه ادم تاس و معمولی.جالبه که خواهرم هم همین ذهنیت رو داشت.میگفت اسمش به قیافش نمیخوره. 

محمد خیلی هوای منو داشت. وچون خیلی قبولم داشت اعتماد به نفس خودباوریم رو میبرد بالا... 

 

از محمد جدیدا زیاد خوشم نمیاد.قبلنا بهم گفته بود که عاشق دختر عموش بوده ودختر عموش بیخودی نامزدیشون رو بهم زده  .بعدش رفته با یه مرد پولدار که دوتا بچه داشته ازدواج کرده(زنش فوت کرده).بعد عروسی تازه دختره میفهمه اشتباه کرده  ومیخواسته برگرده .شوهرشم خیلی دوسش داشته به محمد پیغام میده که من میخوام طلاق بگیرم و بیام با تو ازدواج کنم.محمد میگفت دیدم زندگی یه بنده خدای دیگه هم داره از بین میره رفتم ازدواج کردم.الان دوتا بچه داره ولی میگفت هنوزم که هنوزه ماهی یک بار خوابش رو میبینم. 

دختر عمو هم از شوهرش یه بچه داره.اما با هم خیلی مشکل دارند و همیشه میاد تا محمد مشکلشون رو حل کنه(محمد کلا گره گشای کارهای فامیلشون بود) 

کلا دختر عموهه خیلی میچسبه به محمد .چیزی که باعث میشه محمد از چشمم بیفته اینه که چرا  بی محلش نمیکنه که انقدر وقت وبی وقت بهش نچسبه.هرچیزی حدی نداره .برای اینها که قبلا عاشق ومعشوق بودن باید ارتباط قطع بشه یا خیلی کم باشه.چون الان کسی که توی زندگی محمد مهم هست زنش هست وطبیعیه که اون دلش نمیخواد دختر عمو با شوهرش ارتباط داشته باشه اما محمد به این مساله زیاد دقت نمیکنه.تازگیا که دخترشو(دختر شوهرشو) داده با داداش محمد.دلم برای زن محمد میسوزه.حتما خیلی ناراحت میشه وقتی میبینه تو عروسیا دخترعموهه با شوهرش پیش محمد هستند.کاری هم از دستش برنمیاد.همه میدونند این دوتا درگیرند و دعواشون رو میارند پیش محمد..بنظرم محمد شده داییه دلسوزتر از مادر و بخاطر عشقی که ازش تو دلش داره نمیتونه دخترعمو رو بی محل کنه .ودقیقا این همون چیزیه که باعث میشه  محمد از چشمم بیفته.میدونم هیچوقت زن وبچه اش رو ول نمیکنه بره سراغ دختر عمو اما بنظرم باید مقیدتر و پابندتر و متعهد تر از این باشه.نباید به دختر عمو رو بده .وانقدر منفعل عمل کنه .چندسال پیش بهش گفتم حواست به بچه هات باشه به زنت باشه امیدشون تو هستی .به دختر عمو رو نده.میگفت خیلی سریشه برای هر کاری میاد سراغ من.خدا رحم کنه به دل همسرش..

کالا برگ

وقتی مردم رو میبینم توی صف یارانه که بخاطر 10 کیلو برنج که به دروغ تو اخبار میگن خارجیه اما راننده هایی که بار رو میارند میگند از کارخونه اش تو بندرعباس میاریم،خونم به جوش میاد.  

وقتی تو سرمای غروب جایی که من تو ماشین میلرزم،یه زن با یه یچه کوچیک میبینم که برف میریزه رو سرشون و وایسادن تو صف خونم به جوش میاد.

وقتی عکس امام خمینی رو تو تلویزیون میبینم زل میزنم توی چشمش وتو دلم بهش میگم هیچ فکر میکردی ان.قلابی که انقدر براش زحمت کشیدی وخون دل خوردی آخرش میخواد بشه این!!!!.خدا رحمتت کنه .چه خوب که نیستی ووضعیت الان رو نمیبینی. 

وقتی یادم به اختلاص رده بالایی ها میفته، وقتی چشمم به شکم های گنده وغبغب دراومدشون میخوره، خونم به جوش میاد.  

 

چه فایده؟؟!!! هیچ کاری که از دستم بر نمیاد.جوشیدن خون هم دردی از گرسنگی مردم رو دوا نمیکنه. 

خدا نگذره از اونهایی که حق ضعیف تر ها رو میخورند. 

لعنت به شما با این همه خدا پیغمبر وراه امام ،راه امام کردنتون.لعنت به اینهمه ریا و دروغگویی و حرامخوری 

 

تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته 

جهانی رو که همه خوشبختند؟؟ 

 

 

ارایشگرهای میلیاردر

 از همه عزیزانم که حال بچه خواهرم رو میپرسند ممنونم .حالش بد نیست.یعنی باید یه دوره ای رو تو بیمارستان طی کنه.خطر ناک نیست .اعصاب خورد کنه.خواهرم ونازنین زهرا تحمل ندارند.وگرنه اصل مریضی  زیاد سخت نیست.به دوستم که زنگ زدم گفت تو بیمارستان پره از اینجور بچه ها.البته اگر درمان وکنترل نشه  خطرناک میشه .وبه مغز وقلبش  اسیب میزنه.بالاخره  عفونت توی خون هست.در مورد کلیه اش هم دکترا هنوز درمان رو شروع نکردند.امیدوارم تا اخر این هفته مرخص بشه وبیاد خونه... 

دختر یکی از روسای شرکت که ما خانوم مهندس صداش میکنیم آخر هفته با دوستش میرند دوبی. در راستای این سفر مجردی دیروز رفته و مژه کاشته.خیلی خوشگل شده بود چشم هاش.بهش گفتم حالت ابروهات از بین رفته .تاتوش پاک شده.کاش قبل سفرت ابروهاتم تاتو میکردی.گفت دیگه تحمل درد رو ندارم.تازه امسال بهم گفتن باید 350 بدی تا ابروت رو تاتو کنم.گفتم 350 برای تاتوی ابرو؟؟؟؟؟؟ چه خبرشه.گفت خیلی حرفه ایه. 

من باشم عمرا به این یارو پول بدم.مگه چکار میکنند بخواند 350 برای 20 دقیقه کار با یه دستگاه بگیرند.بیل گیتس هم اینجوری پول به جیب نزده ؟؟؟؟ 

  

این خانوم مهندس دختر خیلی خیلی خوبی هست.همسن منه.چند ماهی از من کوچکتره.دختر افتاده وخاکی ومهربون که جوگیر پول وموقعیت باباش نشده. یکبار بهش گفتم اگر من کیسی رو سراغ داشتم حتما تو رو بهش معرفی میکردم.تو دختر با اخلاقی هستی. 

شاید بخاطر این انقدر دوسش دارم که اصلا مغرور نیست.از ادم های مغرور متنفرم.اصلا نمیتونم برم سراغشون.

 

زری خانوم که خانوم نگهبان شرکت هست وقبلا ازش براتون گفتم که زن دوم نگهبان شرکت هست.(زن اولشو طلاق داده) 

خیلی تو کف این خانوم مهندس هست.احساس میکنم همیشه حسرت خانوم مهندس رو داره.زری خانوم 38 39 سالشه اما از من نوعروس بیشتر به خودش میرسه.دایم تو کار تاتوی ابرو و گن لاغری و کرم ضد چروک وفلان وبهمان هست. همیشه ارایش به صورتش داره تو خونه.این در وضعیتی هست که یکبار شوهرش لوازم ارایشیش رو شکسته بود وبهش گفته بود نمیخوام ارایش بکنی.البته من از این اخلاقش خیلی خوشم میاد. که به خوش میرسه خوبه که ادم انقدر زنده دل باشه.اما اعتراف میکنم ادم این مدلی هم ندیده بودم که تو 40 سالگی بیشتر از اینکه به فکر خونه زندگی ویه سقف بالای سرش باشه دنبال تاتو کردن ودکتر پوست رفتن ولاغری وکلا زیبایی باشه. 

همون روزی که شوهر زری خانوم لوازم ارایشیش رو شکسته بود باهم شدیدا دعواشون شده بود .زری خانوم ظاهرا میخواسته به قهر بره خونه باباش .نگهبان اومد یواشکی به من گفت خانومم حالش خوب نیست برو یکم باهاش صحبت کن.رفتم دیدم کنار در خروجی  خودشون رو زمین نشسته وسایلاشم برداشته وداره گریه میکنه.کلی گله کرد از شوهرش.از زندگیش.از اینکه از سر مجبوری ازدواج کرده .بخاطر اینکه اونموقع ها که بیوه بوده صدتا صاحب از پدر وبرادرها  وبرادر شوهرها و پدر شوهر و پسرها  تا برسه به حضرت ادم داشته . 

وسطای حرفهاش بهم گفت ببین خانوم مهندس رو چقدر سفید بخته.هر روز یه مدل لباس میپوشه ارایش انچنانی میکنه هر وقت دلش بخواد میاد دلش بخواد میره.هر روز یه برنامه تفریحی داره.ببین من وتو رو!!!!!! 

دیدم نه انگار این، منم قاطی خودش میکنه، بهش گفتم زری خانوم خوشبختی و رضایت از زندگی به این چیزها نیست.انقدری که من الان از زندگیم راضی هستم خانوم مهندس از زندگیش راضی نیست. (این یک واقعیت بود نه برای جواب به زری خانوم)

هر کسی برای خودش یه مشکلاتی داره. 

 

خانوم مهندس هم کلا تو حسرت زندگی دوستش و دختر داییش وهمه اونهایی هست که از این بالاترند.اونسری که از دختر داییش تعریف میکرد میگفت شوهرش گلهای روی لباس عروسش رو از قبرس(اگر اشتباه نکنم) آورده بود.اخر حرفهاش هم گفت خوب شد اینجا نیستند وگرنه با دیدن زندگیشون من افسرده میشدم.یکبارم که رفته بود خونه دوستش تهران میگفت خیلی بریز بپاش داره و مقایسه میکرد زندگی دوستشو با زندگی خودش بعد از اینکه با دوست پسرش ازدواج کرد. دوست پسرش یه پسر خوب اما بی پوله.بی پول که نه اما پولدار نیست.بعد با ناراحتی میگفت من اگه با این پسر ازدواج کنم هیچوقت نمیتونم مثل دوستم زندگی کنم.... 

کلا شیر توشیریه این زندگی.هر کی تو حسرت زندگی یکی هست. 

چه خوب بود اگه اینجوری نبودیم ما ادم ها 

راستی  

شما تو حسرت زندگی کی هستید؟؟؟ 

 

خدایا لطفت رو از ما دریغ نکن

پنج شنبه  باکلی ذوق وشوق  از شرکت زدم بیرون.به راننده سرویس گفتم منو ببره خونه بابام.معمولا پنج شنبه ها ظهر  میرم خونه بابام.چون عزیز عصر میاد .این هفته قرار بود خواهر 1 با بچه هاش بیاند دیگه جمعمون جمع میشد.رفتم خونه دیدم فقط مامانم هست وخواهر 1.گفتن خواهر 2 بچشو برده بیمارستان .بهش گفتن باید بستری بشه.فکر کردم بخاطر زردی یا زود به دنیا امدنش هست.اما ظاهرا مریضیش جدی تر بوده.شوهر خواهر 2 با خواهر 1 رفتند بیمارستان.خواهرم خیلی تو بیمارستان بی تاب هست.تحمل جو اونجا رو نداره و افسرده میشه.گفته بود یکی بیاد پیش من وایسه.با وجودیکه بچه اش تو بخش مراقبت های ویژه هست وهیچ کس جز مادر نوزاد رو اونجا راه نمیدند اما باز هم خواسته بود یکی اونجا باشه تا دلگرمی بشه براش.من هم رفتم خونه اش ویه ذره آشپزخونه اش رو مرتب کردم وظرفها روشستم.بعدش رفتم خونه خودمون.عزیز هم اومد.براش چایی دم کردم وقرص اوردم.طفلکم سردرد داشت.یکم که استراحت کرد رفتیم خونه بابام.خواهر 3 گفت که بچه خواهر 2 عفونت خونی داره و خطرناک هم هست.گفتن یک تا دوهفته باید بستری بشه.هممون خیلی ناراحت شدیم.هرچی سنگه مال پاهای لنگه خواهر 2 هست.بچه هاشم بی تابی میکردند .نازنین زهرا دختر 3 ساله خواهرم میاد پیش ادم واروم میگه منو ببر پیش مامانم.از اون بچه هم بیشتر نگران بودم.دیروز عصر رفتیم بیمارستان.خواهرم رو دیدم بهش گفتم تو مادر 3 تا بچه ای قوی باش.محکم باش.خدارو شکر کن بعد یکی دو هفته بچه ات خوب میشه.گفتم به خودت سخت نگیر.وقتی دایم میگی چطور تحمل کنم چطور تحمل کنم سخت تر هم میگذره.دعا بخون.سعی کن با بقیه صحبت کنی تا سرگرم بشی.گفت با هیچکس حرفم نمیاد.حوصله هیچکسی رو هم ندارم.گفت همه این حرفها رو خودم هم به خودم میزنم اما بازم نمیتونم طاقت بیارم.من واقعا دیگه نمیدونستم باید چی بگم.ازش خداحافظی کردم واومدم.نازنین زهرا هم برای همه شده یک دغدغه.همش پریشانه وگیر میده وزودگریه میکنه.نگران بودیم که شب چطور بخوابونیمش.بعد شام عزیز رفت یه گوشه نشست .نازنین زهرا هم رفته بود پیشش نشسته بود وسرشو گذاشته بود روی بازوی عزیز ودستشم گرفته بود تو دستش وخوابیده بود.اصلا برامون جای تعجب داشت.چطور پیش عزیز خوابش برده.خواهر 1 میگفت تورو که دوست داره عزیز رو هم دوست داره.گفتم نه،عزیز خودش عاشق بچه هاست.بچه ها زود باهاش انس میگیرند. 

الان زنگ زدم به خواهرم گفت بچه رو برده سونوگرافی وگفته توی کلیه اش خون هم ریخته شده.گفته شاید بخاطر فشار موقع زایمان بوده..گفته مشخص نیست عمل بخواد یا نه اما باید فعلا بستری باشه.حال روحی خواهرم اصلا خوب نبود. 

لطفا دعاش کنید. 

خدای من،خدایی که بی اذن تو،برگی از درخت نمیفته 

خدایی که مصلحتت حتما در مریض بودن این بچه هست 

صبرشم بده وکمک کن زودتر این مریضی از بدن این بچه بره وبا خودش همه افسردگی های خواهرمم  با خودش ببره

خونه ما

این چند روز خونمون خیلی نامرتب شده.فقط غذا درست کردم به زور ظرفها رو شستم.حسابی به تمیز کاری احتیاج داره. 

 

بعضی وقت ها یه اخلاق عجیب میاد سراغم اذیتم میکنه.بعضی وقتا سر مساله کاملا پیش پا افتاده  از دست عزیز ناراحت میشم.مثلا عزیز داره تلویزیون میبینه من یه چیزی میگم نمیشنوه.دوباره تکرار میکنم یا نمیکنم خلاصه ناراحت میشم بعد که ازم میپرسه چی گفتی دیگه نمیگم اما ناراحتیش وکسالت بعدش تو روحم باقی میمونه.هیچیم نمیگم به عزیز. فقط دیگه حوصله بگو وبخند ورفتار طبیعی رو ندارم.

 ادم زودرنجی نیستم .در مورد غریبه ترها اصلا نیستم هرچی که طرف بیشتر منو بشناسه توقعم ازش میره بالاتر.عزیز اگه از گل نازکتر بهم بگه ناراحت میشم اما بقیه برام مهم نیستند. 

نمیدونم این اخلاقم طبیعیه یا باید روش کار کنم تا باعزیزم مثل بقیه رفتار کنم.بعضی وقتها به خودم میگم شاید عزیز رو با این رفتارم میرنجونم.اون طفلک هیچوقت هیچ گله وشکایتی نداره.هر وقتم از دستم ناراحت باشه رفتارش عوض نمیشه.همونجوری که قبلا بود محبت میکنه وحرفشو بهم میزنه.احساس میکنم رفتار عزیز مردانه تر ومعقولانه تر هست ورفتار من دخترکانه تر.اما بعضی وقت ها دلم میخواد مثل یک دختر بچه 3 ساله ناز کنم .وناراحت بشم. 

 

من اینجوریم یا همه زنها اینجوریند؟ 

حق منه ک اینجوری باشم یا عزیزو اذیت میکنم؟

حال بچه خواهرم خوب نیست.زردی گرفته ودرجه اش هم رفته بالا.شیرم نمیخوره.با سرنگ بهش تزریق می کنند.خواهرم میگه همش خوابه.اصلا بیدار نمیشه که شیر بخوره.دختر ۳ساله خواهرم هم دیشب نخوابیده.نصف شب بهونه مادرش رو گرفته .زنگ که زدم به خواهرم گریه اش گرفت. گوشی رو قطع کرد.خودشم حتما بیحاله.یه زنه تازه زایمان کرده که الان باید پرستار یه بچه مریض باشه.اونم زنی که خودش قرص های اعصاب وارامبخش میخوره.خواهرم خیلی سفته که به این درجه رسیده.اگه من بودم با اینهمه مشکلات فکر کنم الان رو تخت تیمارستان بودم.بمیرم برای خواهرم.خدایا نمیدونم حکمتت چی هست؟؟ 

 خدایا به داده ونداده ات شکر 

خدایا سلامتی رو به این بچه هدیه بده. 

خدایا این بچه رو برکت زندگی خواهرم قرار بده. 

خدایا به خواهرم صبر بده. 

دلش برای هر دوتا بچه اش میسوزه.هم اونی که رو تخت بیمارستانه که یه نوزاده ۴روزه است .هم اونیکه ۳سالشه واز بی تابی مادرش خواب به چشماش نمیاد.حتی شبها هم نمیخوابه. 

 

 

بعدا نوشت: زنگ زدم به خواهرم گفت مرخص کردند از بیمارستان.خواهر 3 هم دختر 3ساله رو که بی تابی میکرد رو برده بیمارستان والان همه چیز خوبه وروحیه خواهرم هم خوب بود. 

 

خدایا شکرت.یک بار دیگه بزرگیتو بهمون نشون دادی

این روزها

اول یه سلام گرم 

 

این روزها مهمون داریم.داداش عزیز اومده خونه.انقدم سر من این روزها شلوغ هست.اخرماهه وکارهای شرکت زیاده .خیلی خسته میشم .مخصوصا از جمله تا حالا بیشتر خسته ام.چرا؟؟؟؟ عرض میکنم خدمتتون 

جمعه حوالی ساعت3 نصفه شب خواهر2زنگ زد بهم که آنه دارم میمیرم بیا.خواهرم حامله بود واز شب قبلش زیاد حالش خوب نبود.منم عزیز رو صدا کردم ورفتیم خونه خواهرم .بردیمش بیمارستان وگفتن که میخواد زایمان کنه.تا من برم پرونده تشکیل بدم پرستارها برده بودنش قسمت زایشگاه ومن دیگه ندیدمش .البته صداشو میشنیدم.نزدیکای ساعت 5 این گل پسر ما که عشق خاله اش هست به دنیا اومد. یه پسر سبزه که همه پرستارها میگفتند پسر خوشگلیه.این پسر کوچولوی ما یکمی زود به دنیا اومد.نزدیک 2 3 هفته حداقل.چیزی که براش تخمین زده بودند 11 اسفند بود ولی ایشون عجله داشتند و3بهمن قدوم مبارکشون رو گذاشتند روی تخم چشمهای ما.خیلی دلم میخواست ببوسمش.الانم توی بیمارستان بستری هست. حدودا از ساعت 4تا 8 9 پشت درهای بسته منتظربودم  که خواهرم رو بیارند بخش.سردرد داشتم وخوابمم نمیبرد.روی صندلی ها دراز کشیدم اما بازم خوابم نبرد.خسته وکوفته ساعت 12رسیدم.برای ناهار هم مامانم اینا غذا پخته بودند.من وعزیز وداداش عزیزهم رفتیم اونجا.من سریع رفتم دوش گرفتم وناهار خوردم وبعدش افقی شدم.شاید نیم ساعت نخوابیده بودم که صدای جیغ جیغ بچه خواهر3بلند شد وبیدار شدم.بحدی عصبی شده بودم که دلم میخواست داد بزنم.صدای مادرم هم بدتر رو اعصابم رژه میرفت .حالا فکر کن منی که شب پیشش 5/1 تا 2 ساعت خوابیده بودم و نصف شب اون همه استرس بهم وارد شده بود وفشارمم افتاده بود به زور تونستم از 2بخوابم تا 5/3.خوابم میوومد اما دیدم فایده نداره.بلند شدم نماز خوندم ورفتم خونه خودمون.شام درست کردم.ظرفها رو شستم.اشپزخونه رو شستم .نزدیکای ساعت 9تقریبا همه کارهام رو کرده بودم ورفتم  بخوابم که خواهر 4زنگ زد گفت دختر 3ساله خواهر 2 بهونه مامانشو میگیره.بیا پیشش ارومش کن.رفتم اونجا وبرای اون قصه تعریف کردم وباهاش بازی کردم تا دخترخالم اومد با اون سر گرم شد من باز افقی شدم.اقا تا 12 بیدار بودیم (البته من وسطاش خوابم میبرد ودوباره از سروصدا بیدار میشدم) تا بالاخره 12 این بچه خوابش برد.میخواستم بخوابم اما دیدم دلم برای عزیز تنگ میشه.عزیز خواب بود .اس دادم به برادر عزیز که بیاد دنبالم.صبح که پاشدم انقد دلم برای عزیز تنگ شده بود.عزیز هم همینطور.حالا تصور کن فقط تصمیم گرفته بودیم اونشب من اونجا بخوابم انقدر اثرات دلتنگی در ما هویدا شده بود اگه میخوابیدم چی میشد ننه!!! 

صبحم اومدم سر کار وبازم بدو بدو وشلوغی وزیادی کار.عصر که میرفتم خونه اصلا حال نداشتم .رفتم خونه خواهر 2 که  تازه از بیمارستان مرخص شده بود .بعدش باهم برگشتیم بیمارستان پیش بچه اش.اون موند شب پیش بچه  من با شوهر خواهر 2 وداداش عزیز رفتیم مبل های که پنج شنبه صحبتش رو کرده بودیم بیاریم خونه.یارو میگه یه دونه تک صندلیش تو انباره نیاوردم.حالا اینا رو ببرید اون یکی رو هم فردا بیاید .گفتم نه همشو باهم میبریم.تندی فاکتور رو دراورد که فاکتور کنه وپولشو از ما بگیره که ما در نریم.گفتم کارت عابر بانک رو یادم رفته بیارم.از بدقولیش خیلی عصبانی شدم.فکرم نکنم دیگه بریم سراغش.عزیزم عصبانی شد وگفت ولش کن.حالا  ما 5شنبه نزدیک 2 ساعت نشستیم حرفهامون رو زدیم  با این اقا. نتونسته برای شنبه شب بیاره.میگم خوب الان برید بیارید میگه نه دیره دیگه.ساعت 6رو میگه دیره.حقشه که مشتریش از دستش بره تا این باشه از این کارها بکنه.وقتی رسیدیم خونه از خستگی چشمهام پف کرده بودولی مجبور بودم شام درست کنم.سرتون رو درد نیارم تا اومدم بخوابم شد 11.امروزم ساعت حدودا 6 5/6 بیدار شدم .برنج خیسوندم که برای شام زرشگ پلو با مرغ بذارم.ظرفهای دیشب نشسته مونده .اتاقها هم احتیاج به تمیزکاری داره .1 ساعت مرخصی گرفتم که بتونم یه ذره استراحت کنم. 

 

 یادتونه چند وقت قبل تو ماه رمضون برای خدا یه لیست ارزو نوشته بودم.اونموقع ها خواهرم تازه حامله بود واز خدا خواستم که بچش پسر باشه.2تا دختر داره واین بچه سومش هست.همشون دلشون میخواست این یکی پسر باشه. خدا صدای دل خواهرم اینا رو شنید .وقتی بچه به دنیا اومد از صمیم قلب به خدا التماس میکردم ومیگفتم خدایا این بچه رو برکت زندگی اینا قرار بده.چراغ زندگی خواهرم بکن.خدایا مشکلات زندگیشون رو به برکت این طفل معصوم از بین ببر.الهی امین

بدن بامرامم

عرض کنم به حضور انورتان که بنده تصمیم گرفته بودم تا عید چندکیلویی وزنم اضافه بشه.در جریان هستید که؟ 

در این راستا سعی کردم خورد وخوارکمو مرتب کنم وصدالبته حتما روزانه میوه وشیر هم بخورم.حالا این میوه خوردن ما هم داستانی دارد برای خودش بعدا عرض میکنم..دیروز که از شرکت رفتم بعد از حدود یکماه گفتم خوب حالا میرم وخودم را وزن میکنم.مطمین بودم که مقداری حتی در حد چندصدگرم حتما اضافه کرده ام.بیشتر هم بخاطر انگشترم مطمین بودم.قبلا راحت تر از حالت فعلیش تو دستم میچرخید وجابه جا مبشد.خلاصه که دلک دلک رفتم رسیدم به داروخانه همیشگی.سکه هم نداشتم.از یه اقای محترم از پرسنل داروخانه خواستم سکه بهم بده . سکه رو که گرفتم رفتم  اول کیفمو گذاشتم رو صندلی .بعدش ریلکس کاپشنم رو دراوردم .بعدشم شال روی سرم رو . اگه ضایع نبود کفشمم درمیاوردم دیگه ابروداری کردم.از شانسم داروخونه هم خلوت بود وفکر کنم همشون فقط داشتند منو نگاه میکردند.سکه رو انداختم وبعدش رفتم رو ترازو وطبق دستورات ترازوی محترم که فرموده بود  روبه رو را نگاه کنید به روبه رو نگاه کردم.حتی اندکی سرم رو هم بالا گرفتم که هم نشان غرور وافتخارم به این موفقیت باشه وهم دستورات ترازوی محترم یا محترمه رو دقیقا انجام داده باشم.صدای بوق ترازو رو که شنیدم مثل فاتحان قله خیلی ریلکس وباوقار اومدم پایین تا عدد روی مانیتور ترازو رو ببینم؟فکر میکنید چه عددی رو دیدم؟؟؟  

 

اصلا نگم بهتره.لطمه میخوره به اون همه غرور وسربلندی من هنگام ایستادن روی ترازو. 

حالا چون خیلی اصرار میکنید میگم.عدد 50.2  

دقیقا همون عدد قبلی. 

خوب حالا باید چکار میکردم.اگه میخواستم بهش فکر کنم طبیعتا ناراحت میشدم.تصمیم گرفتم اصلا بهش فکر نکنم.به خودم گفتم شاید بدنم به وقت احتیاج داره.بهش باید مهلت بدی.سعی کردم فکر کنم که اصلا نرفتم روی ترازو .فکر کنم که نه خانی امد ونه خانی رفت. 

 

رفتم پاساژ گردی.اما تنها بودم.البته با تنهایی هم خوش میگذشت اما اگر یه دوست هم باهام بود که دیگه نور علی نور میشد.تصمیم گرفته بودم برای عید یه دامن کوتاه کلوش بخرم .چیز چشمگیری ندیدم وداشتم میرفتم که سوار اتوبوس بشم با خودم گفتم من عدد 50.2رو دیدم یا 51.2 .یه لحظه نگاه کرده بودم وشک داشتم خوب که فکر کردم دیدم انگار همون عزیز برادر 50.2 رو دیدم.شب که عزیز اومد بهش جریان رو گفتم.گفتم که وزنم اصلا اضافه نمیشه.گفت حالا مگه چند بودی.گفتم 50 .پق زد زیر خنده.خوب البته که یه ادم 80 واندی کیلویی به یه 50 کیلویی میخنده.هم بخاطر زیادی وزن خودش وهم بخاطر کمی وزن من.البته انقدر ها هم من لاغر وعزیز چاق نیست.عزیز فکر میکنم به نسبت قدش متناسب است ومن در حد چندکیلو لاغرم...حالا اون خانوم های محترمی که میاند میگند تو یه هفته 3-4 کیلو کم کردند بفرمایند چطوری بدنشان انقدر سریع واکنش نشان میدهد.باز هم قضیه همان ژنتیک است؟؟؟