آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

34

سلام 

 

دیشب بچه های ۳تا خواهرم اومدند خونمون.اخریه ۸ماهشه.خودمون اونم اوردیم.یعد نصفه نیمه شام رو خوردیم عزیز گفت بریم یه ذره بگردیم.رفتیم پایین،پسرعموی اون خواهرزاده 8ماهه اومد گفت اینو بدید به من ،من نمیزارم جایی ببریدش.گفتیم خوب تو هم برو اجازتو بگیر از مامانتو باما بیا.به این ترتیب شدیم من و عزیز و 5تا بچه که به ترتیب 8ماهه،3ساله،8ساله،9ساله  11ساله بودند.رفتیم تو خیابون بابام اینا،خواهرمو دیدم بهش گفتم میخوای با ما بیای،اونم اومد سوار شد.یکم رفتیم جلوتر دخترخالمو تو خیابون دیدیم اونم سوار کردیم. و رفتیم دور دور.حالا چه جوری نشسته بودیم.یه دختر 8ساله کنارمن روی صندلی جلو.یه دختر 3 ساله روی پام و یه بچه 8 ماهه ی عشق فرمون،بغل عزیز  ودست به فرمون.یعنی ول کن فرمون نبود.هر سری هم به دهنش یه فرم جدیدی میداد.یه سری لباشو غنچه میکرد.یه بار لباشو میجوید.یه بار لباشو بالا میگرفت.انقدم بانمککککک.عزیز به دختر خالم میگفت معرفی میکنم:عمو پورنگ(اشاره به خودش) خاله شادونه(اشاره به من)..یه ذره دور دور کردیم و اهنگ خیلی شاد گوش کردیم دیدیم نصف بچه ها خوابشون برده.به عزیز گفتم بریم خونه.تو راه برگشت اون 8ماهه هم خوابش میومد یه جیغایی سرمون میزد بیا و ببین.اول اونو با پسرعموش بردیم رسوندیم .بعدم بقیه رو خالی کردیم خونه اون خواهرم که بچه هاش خوبیده بودن. 

 

اتاق کوچیکمون رو چشم زدم یا زدید.دیشب افتضاح بود.هوا اصلا جریان نداشت.طوری که عزیز که اصلا خوابش نبرده بود منم هی بیدار میشدم انقدر که گرمم میشد.عزیز میگفت تو دست زدی به کولرمون خراب شده،گفتم نه،هی به این خدا گفتم دست نزن تو بلد نیستیااا گوش نکرد ببین دیگه باد نمیاد داریم از گرما میهلاکیم. نصفه شب اسباب کشی کردیم به سمت ایالات پذیرایی

نظرات 7 + ارسال نظر
Arus Aban سه‌شنبه 27 خرداد 1393 ساعت 13:58 http://man-va-eshgham.blogfa.com

فدات شم ایشاله خدا براتون نگه داره والا ما که سوادمون قد نمیده اما منظورت رو درک کردیم!
دستت درد نکنه ایشاله خدا خیر بهت بده و یه نی نی گوگولو هر وقت خاستی بهت بده که انقد ماهی

خوب در مقابل کم سوادی یه شانسی که اوردم اینه که دوستان با هوشند.منظور رو میقاپند.ماه بودن از شماست

Arus Aban یکشنبه 25 خرداد 1393 ساعت 14:23 http://man-va-eshgham.blogfa.com

واااای چقد بچه ریزه داشتیندارین تمرین بچه داری میکنین
خابیدن تو گرما سخت ترین کار دنیاس درکت میکنم

هنوزم داریم خانوم. ما کلا زیاد تمرین میکنیم اما کمتر به منسه ظهور میرسونیم.(درست نوشتم منسه رو؟؟؟) عروس بعد از اون حرفت که گفتی تورو خدا کمتر برق مصرف کنید مردیم از گرماتو بندر،من خیلی بیشتر از قبل حواسم هست که:لامپ اضافی خاموش

فرشته شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 11:03 http://hamnafasam6704.blogfa.com

سلام عزیزم
خطر داره خاهر این کارارو نکن خخخ:
عاغا من چش زدم نمیدونی که من اینجا کولر ندارم تو اونجا کیف میکنی
شوخی کردما

قبلا خیلی ریلکس این کار رو انجام میدادم.الان با هشدارهای شما عزیزان بیشتر دارم فکر میکنم به کارم.میدونی دلم نمیاد برم یه جایی که خودم خوش باشم و کوچولوهای عزیزم نباشند.دلم میخواد اون ها هم باشند

گیل ناز پنج‌شنبه 22 خرداد 1393 ساعت 20:35

عییییدت مبارررک

ممنون عزیز دلم.عید تو هم مبارک

گیل ناز پنج‌شنبه 22 خرداد 1393 ساعت 13:25

واای مگه ماشین چقد جا داشت!

اصولا ما در این مواقع کار به ظرفیت نداریم.میخوایم که همه رو ببریم!!!!!

گلشن چهارشنبه 21 خرداد 1393 ساعت 23:17 http://henasem.blogfa.com

مهد کودک راه انداختین ؟
هیچوقت دیگه این کارو نکن آنه جون هیچوقت مسولیت هیچ بچه ای رو قبول نکن از خوندنش استرس گرفتم
حالا تو خونه مشکلی نیست

جدااا.تازه این که چیزی نیست ما مسافرت های نردیک که میخوایم بریم بچه ها رو میبریم.تازه اونموقع این 3سالهه 2 سالش بود میبردیم با خودمون....اما راه دورتر رو عزیز قبول نمیکنه.میگه مسئولیت داره.

آوا سه‌شنبه 20 خرداد 1393 ساعت 15:13

راس میگی شایدم من نظر آدما خیلی بیش از حد برام مهمه که این اصلا خوب نیس.
به هرحال برای بعد از کنکور باید یه چاره ای بیندیشم..اصلا نمیتونم این تنهایی و بیهودگی رو تحمل کنم..نمیدونم چی و چه کاری اما هرچی که هست باید خودمو سرگرم کنم.
مرسی که میای.واقعا خوشحالم که دوستی مثل تو دارم.
امیدوارم همیشه موفق باشی.

ممنون عزیزم.انشاله که به یه نتیجه درست برسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد