آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

48

سلاااااااااااااام .من اومدم

عرضم به حضور انورتان که توی نت پلاس بودم اما حوصله وبلاگ و این حرفها رو نداشتم.

یه جورایی با خودمم قهر بودم.از دست خودم شاکی بودم  و این بیشتر باعث بی حوصلگیم میشد.


نمیدونم بخاطر ماه رمضون بود یا بودن برادرشوهر که باعث میشد عزیز و من از هم فاصله بگیریم و مثل خواهربرادر رفتار کنیم یا فشار این مدت، به هرحال اعصابم خیلی ضعیف شده بود .طوری که رفته بودم دنبال کتاب های چگونه شاد زندگی کنیم!!!

به هر حال گذشت اون روزها و با مسافرتی که تعطیلات عید فطر داشتیم الحمدلله اعصابم فعلا سرجاشه و البته مشکلاتمون و استرس های من هم سرجاشه.اما سعی میکنم خودمو بزنم به کوچه علی چپ و همه کارها رو بندازم گردن خدا.صلا یه همچین وقتهایی میفهمم من چقدر الکی فکر میکردم من توکلم همیشه به خداست.نمیدونم چرا نمیتونم رشته امور رو بدم دست خدا و خودم راحت یه کنار وایسم.نمیتونم اعتماد کنم که اروم شم و این یعنی اینکه ایمانم محکم و درست نیست(این اس ام اسای تبلیغاتی پدرمو دراوردند.یکی میخوام بزنم تو سر خودم یکی هم تو سر مدیریت همراه اول و بعدشم ایرانسل.وقت و بی وقت اس ام اس میدند.میلیونر شو ،تربیت فرزند.زناشویی ، خر گاو .از همه چی اس ام اس میدند.الان باز اس دادند).

همچنان عرضم به حضور انورتان که!!!!! خوب معلومه دیگه 4 روز تعطیلی و ما رفتیم خونه مادرشوهر.این سری به مراتب بیشتر از سری های پیش خوش گذشت.شاید چون بیشتر فامیلای همسر رو میشناختم و کمتر احساس غریبی می کردم .شاید هم چون اینسری جاهای جدیدتر بیشتری رفتیم.رفتیم کنار رودخونه .به عزیز و برادر شوهر گفتم اگه منم بیام جای عمیقش بهم شنا یاد میدید.اینام گفتن اره.اقو ما رفتیم وسط رودخونه.جریان اب نسبتا شدید.تا زیر گوشمم تو اب بودم.عزیز که فقط دستش به تورش بند بود و میخواست تور رو درست کنه ماهی بگیره.این شد که اون زمان که من تو اب بودم این اصلا نیومد تو اب.با برادرشوهر رفتم.اونم همش میگفت پاتو از رو زمین بردار خودتو شل کن.بدنت میاد رو اب.اونوقت شنا کن.بهش میگم اخه پدرت خوب،مادرت خوب، خوب من اگه پاهامو از رو زمین بردارم که غرق میشم که.میگفت نه نگاه من بکن!!! دیدم از اینم برا من ابی گرم نمیشه اومدم کنار رودخونه خواهر شوهرو کشیدم تو اب.اینم جیغ جیغ که من میترسم .ابش عمق داره.منم هی لذت میبردم.دیگه قسمم داد جون عزیز بهش دست نزنم....یکم بعدش مادرشوهر گفت بیا بریم تو اب.اولاش مثل دو تا کبوتر عاشق دست همو گرفتیم رفتیم تو اب.اقا یهو لیز خوردیم رفتیم جای عمیق.مادرشوهر یه جیغی میزد بیا و ببین.منم نمیدونستم جدی جدی از ترس میخواد سکته کنه کشیدمش تو اب.اینم یه ریز جیییییییییییغ میزد .دیدم برادرشوهر میگه ولش کن.  تازه اونموقع فهمیدم قضیه جدیه  خودمو کشیدم کنار و برادرشوهر اومد تو اب دستهای مادرشوهر رو گرفت که نترسه. احساس حسن خطر بودن بهم دست داده بود برادرشوهر اروم اروم بردش جای عمیق.یه جا باز مادرشوهر ترسید اونموقع من تازه قیافش رو دیدم چقد بنده خدا ترسیده بود.دیگه اینسری پدرشوهرم بلند شد که بیاد از اب بیاردش بیرون.بله دیگه استعداد های این جوونا رو پرورش نمیدن باعث میشن راه خلاف برن.اگه همون اول به من شنا یاد میدادند من بجای اینکه عین وحشیا یه دور خواهرشوهر رو هل بدم تو اب و یه دور مادرشوهر که قلبش مریضه، میرفتم یه گوشه مثل بچه ادم تمرین شنا می کردم برا خودم.....تازه بعدشم از مادر شوهر معذرت خواهی کردم که ترسوندمش.گفتم نمیدونستم انقدر میترسی.یه معذرت خواهی هم به کارمون اضافه کردند.

دیگه اومدیم خونه و منم خسته خوابیدم تا 9 شب.9 پاشدم دوش گرفتم .

یه بعد از ظهر هم خاله عزیز بهم گفت همسایمون سفره حضرت ...(نمیدونم کدوم حضرت.فکرکنم گفتن ابولفضل)  انداخته.بیا بریم.نزدیکای رفتن زنگ زدم گفتم خاله عزیز رفته رودخونه ماهیگیری کنه کسی نیست منو بیاره.تو برو.گفت نه ماشین میفرستم.اقا دو تا ماشین (دو تا از دایی ها ) رو فرستاده بود بیاد منو ببره.به اولی گفتم عزیز میاد.دایی دومی هم که اومده بود دیگه عزیز رسیده بود و گفتم عزیز خودش میارتم.رفتیم اونجا اون خانومه مداحه یه ذره بهمون فحش داد .برگشتیم خونه

 خاله.  خانوم مداحه میگه والا اگه یه بچه بپره وسط حرف ادم ادم بهش میگه ساکت شو من نمیدونم به خانوما چی بگم دیگه....بعدشم ای چرند گفت.تو دلمم گفتم  خوب انقدر حرف مفت میزنی کسی گوش نمیده .انقدر این حرفهای تکراری و  ابلهانه رو نزن تا ادم گوش دادنش بیاد....در کل زیاد حوصله این مدل ادما رو ندارم.بخاطر حس کنجکاوی و دیدن فامیلای جدید رفتم....

بعدشم شام رفتیم خونه خاله.الان که بیشتر با خانواده و فامیلای عزیز اشنا شدم بیشتر بهم خوش میگذره.بیشتر باهاشون حرف برا گفتن دارم.

 

همون شب برادرشوهر برگشت خونه ما و من عزیز موندیم که جمعه بیایم.به برادرشوهر میگم تو این یکماه بهت عادت کردیم .دلمون برات تنگ میشه.میگه ولممممممممممم کن.به مادرشوهر گفتم اصلا نگران این پسرت نباش.این یکی نه دلش برای کسی تنگ میشه نه هوای کسیو میکنه و نه دیگر هیچ..........


یه چند وقت پیش من یه دستبند خریده بودم رو نکرده بودم.بعد دیگه اینسری دستم کردم.خواهرهام میگن این چیه دستت.میگم دست بنده.میگن جنسش چیه.از کدوم بدلیجاتی خریدی؟؟؟؟؟؟؟؟ میگم این طلاست به جون خودم.بیاید نگاه کنید .یه نگاه به دستبند میکنند همگی بعد اجماع نظر  میگند انگار به طلا میخوره اما به تو نمیاد طلا دستت کنی.اینو از کدوم بدل فروش گرفتی؟؟؟؟ به عزیز گفتم عزیز ببین اینا به من میگن به تو نمیاد طلا داشته باشی!!! گفتم اقا شما پای من همون بدل حساب کنید دستبندمو بهم برگردونید.الان میندازید یه گوشه گم میشه....اخراش انگار یکم باور کردند.


-  تو راه برگشت هوا خیلی گرم بود.یه نفسه اب و خربزه میخوردیم اما تنها چیزی که عاید ادم میشد مثانه پر بود...یه جا عزیز نگه داشت که سرورش بره دستشویی.با خودم گفتم خوب تا شهر خواهرم اینا دیگه نمیخواد نگه داریم.اقا به ساعت نرسیده بود باز من احتیاج به اجابت مزاج!!!! پیدا کردم..انقد کولی بازی دراوردم تا عزیز تو یه پمپ بنزین نگه داشت.بعد رفتم دیدم همه اونایی که تو پمپ بنزین قبلی تو صف بودند اینجام تو صف هستند.فقط اونجا اونا تو صف جلوی من بودند.الان من جلوی اونا هستم...رفتم به عزیز گفتم ببین معلوم میشه تقصیر از من نبوده تقصیر دستشویی های اون پمپ بنزین قبلیه بوده.هرکی اونجا تو صف بود اینجا هم اومده بود تو صف!!!!


فعلا تا اینجا داشته باشید تا باز اگه خر درونم گازم نگرفت میام مینویسم..




نظرات 6 + ارسال نظر
یک ذهن پریشان دوشنبه 13 مرداد 1393 ساعت 14:28

مخصوصا اون که نوشته بودی "نمیدونم کدوم حضرت"

گیل ناز دوشنبه 13 مرداد 1393 ساعت 14:27

دوستم اسم کتابایی که خوندی یا میشناسی در این زمینه بنویس منم میخوام

عزیزم من این چند وقت بیشتر از اینترنت مقاله میخوندم اما قبلنا یادمه یه کتاب خوندم به اسم" لطفا گوسفند نباشید" کتاب خوبی بود.انگیزه و امید و شوق زندگی رو زیاد می کرد

بیتا دوشنبه 13 مرداد 1393 ساعت 10:15

عزیز خیلی اسم دهاتیه عوضش کن حالم بد شد بزار یه اسم دیگه

من این اسم رو دوست دارم.بعدش شما فکر نمیکنی امکان داره وقتی میای میگی عزیز اسم دهاتیه به من بربخوره و ناراحت بشم از حرفت.این قسمتش برات اهمیت نداره.قسمت مهمش همون بدشدن حال خودت هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خانم سیب دوشنبه 13 مرداد 1393 ساعت 09:15 http://helma1391.persianblog.ir

مگه مرض داری میری تو اب خخخخخخخخخخخ
منم خیلی میترسم از اب

اره بانوی سیب.من که خیل کرم این کارها رو دارم.عاشق ترسوندن یکیم.ترسوووووووووو

یک ذهن پریشان یکشنبه 12 مرداد 1393 ساعت 21:56

یعنی عاشق اون جمله های توی پرانتز بودم

فریبا وقتی تو بگی عاشق اون جمله ها شدی من میرم یه دور دیگه میخونم که من چی نوشتم که فریبا با این قلم خوبش به من میگه عاشق جمله هات شدم.جدی جدی رفتم خوندم.نمیدونستم چی نوشتم

برای تو شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 14:57 http://www.dearlover.blogfa.com

سلام
امیدوارم که روزهای خوشی درانتظارت باشه راستی از توی این کتابها اگه نکته ای یاد گرفتی برای ما هم بنویس
من یکبار یک همجین کتابی خوندم گاهی واقعا لازمه خوندنش

ممنون عزیزم.اره خیلی لازمه.خوبه که ادم چند وقت یکبار بخونه.نکته هاش برات تکرار میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد