آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

74- من و تو

دیشب عزیز دیر اومد خونه.من جلوی تلویزیون خوابم برده بود.ساعت حدود 11 رسید خونه.براش چایی اوردم و یه ذره بعدش رفتیم که بخوابیم.طفلکم خیلی خسته بود.زود خوابش برد.اما من بخاطر اون دو ساعتی که رو مبل خوابم برده بود دیگه خوابم نمیومد.یه نیم ساعت گذشت .منم هی این دست اون دست میشدم که خوابم ببره.عزیز بیدار شد.تو تاریکی پشت سر هم نه یکی نه دوتا صورتمو میبوسه و بهم میگه عشق منی تو.عزیزی....منم با تعجب فراوان بوسیدمش.اما بیشتر مبهوت نگاش میکردم.چش شده نصفه شبی خواب نما شده 



با خودم فکر میکنم بچه ما خیلی خوشبخته.چون که بابایی مثل عزیز داره.عزیز تو بچه دوست بودن بینظیره.خیلی حوصله داره برای بازی با بچه.میگم اگه بچه ما عنق هم باشه تو انقدر باهاش بازی میکنی و اینور اونور و بالا پایین میندازیش که بالاخره یه بچه شیطون ازش میسازی.


3 روز دیگه میشم 7 ماه کامل.باورم نمیشه 7 ماهش رو پشت سر گذاشتم.چیزی ازش نمونده دیگه.این روزها هم امیدوارم سرم به شلوغی کار و عید گرم بشه و متوجه گذر زمان نشم.انتظار همیشه برام سخت بوده.انقدری که مثلا اگر بدونم من 4.5 میرسم خونه و عزیز5، میرم خونه مادرم یا سرم رو جایی گرم میکنم که نخوام همون نیم ساعت رو انتظار بکشم.



راستی تو تعطیلات 22 بهمن یکی از اتاق ها و انباری رو خونه تکونی کردیم.البته کمد لباس و دستمال کشی در و پنجره اتاق مونده اما فکر کنم جمعا بیشتر از 1 ساعت کار نداشته باشه.دلم میخواست تو این جمعه هم اون یکی اتاق یا پذیرایی رو خونه تکونی بکنیم که ظاهرا نامزدی و بله برون خواهرم میفته برای جمعه .برای بله  برون و برای عید هم کار زیادی نمیتونم بکنم.منظورم رنگ و این چیزهاست.لباس هم فکر نمیکنم زیاد بگیرم.چون فکر میکنم همین هایی که دارم برای این مدت کافی هست و الکی لباسی نخرم که بعدا گله گشاد باشه برام و فقط بشه یه تیکه پارچه تو کمد...نهایتا کفش راحتی و شال و اینا میگیرم.


قبلا گفته بودم میخوام عیدی امسالم که اخرین عیدیم هست برای خودم بردارم.تصمیم داشتم به دختر خواهرم که قول داده بودم جایزه بدم.یه کت و شلوار برای عزیز بخرم و یه تک دست که خوشم اومده بود .باقیش رو هم بذارم تو حساب که بعد از زایمان و روتین شدن زندگیم برم چشم هام رو عمل کنم.اما خوب....


یه مثلی هست میگه همیشه خدا خواست و بنده خواست یکی نمیشه.

از تعاونی بهمون زنگ زدند و گفتند پول بریزید به حساب .ما هم باز خودمون رو تکوندیم و ریختیم تو حلقوم تعاونی.و مجبور شدیم عیدی هامون رو هم جلو جلو از شرکت بگیریم .الان اینجوریه که این عید که اخرین عید سرکار اومدن منه کلا عیدی ندارم که بخوام برای خودم خرج کنم یا چیز دیگه!!!!!! خندم میگیره به فکر هایی که برای عیدیم کرده بودم و اون خیال پلو هایی که پخته بودم


یه دختری میخواست عروسی کنه.وضع خانوادگی خودشون خوب نبود،ظاهرا وضع شوهرش هم چندان خوب نیست.ادم خوبیه اینطور که میگن اما قبلا یکبار ازدواج کرده و دو تا بچه داره که پیش زن سابقشه و بیشتر درامدش میره برای خرجی بچه ها و مهریه زن.خیلی دلم میخواست میتونستم یکمی به این دختر و دخترای مشابه دیگه که الان میخوان برن سر خونه زندگیشون اما شاید 1 تومن پول نداشته باشند که جهیزیه بخرند کمک میکردم.این دختر بابا نداره.با مادرش و خواهرش زندگی میکنند.بیمه و مستمری و این چیزها هم نداره.فکر کنم تحت پوشش هستند اما عمده خرجشون رو خواهر بزرگترش با کارگری تو کارخونه های ناجق درمیاره.


دیشب داشتم فکر می کردم چطوره برم تو وسایلم ببینم اگه چیزی هست که احتیاج ندارم بدم بهش.چون واقعا الان اصلا نمیتونستم بهش کمکی بکنم....


یکی دیگه رو هم میشناسم (البته یکی که نه، چند تا) که نزدیک 40 سالشونه و شوهر نکرده.خیلی احساس تنهایی میکنه.خیلی دلم میخواد بتونم واسطه ازدواج این دختر بشم.اما خوب نمیشه.تازه بقیشونم زیر 30 سال سن دارند بعضی هاشونم تحصیلات بالا.ولی بیشتر از همه اون که 35 36 ساله هست ذهنم رو درگیر میکنه.بعضی وقتا این خواستن و نتوانستن انقدری تو وجودم ریشه میزنه که به خودم میگم اگه مصلحت و خواست خدا این باشه که اون دختر ازدواج کنه، حتما خودش این کار رو میکنه.تو انقدر خودخوری نکن .ریلکس رفتار کن.ببین زمان چکار میکنه..


.چند وقتی هست که یکی از اشنا ها که دو تا بچه هم داره زنش فوت کرد، بنده خدا سرطان داشت.تا اونجایی که شنیدم مرد خیلی خوبیه.هم برای زن خدابیامرزش شوهر خوبی بود و هم برای پدرش پسر خوبی.در کل ادمی هست که میشه در کنارش ارامش گرفت..حالا رفتم تو نخ این یارو، ببینم میتونم یه جوری به مادرشوهرم بگم که براش استین بالا بزنه اونوقت منم این دختر مورد نظر رو معرفی میکنم....اما خوب فکر نمیکنم قبل از سال زنش بخواد ازدواج کنه.مگر اینکه بچه هاش که کوچیکند بی سر و سامان باشن.این دختر هم بهش اطمینان کامل دارم که بچه های مرده رو رو تخم چشماش بزرگ میکنه.خودشم یتیم بزرگ شده.خیلی مظلومه.با خودم میگم حالا که به هر دوشون اعتماد دارم که میتونند زندگی خوبی داشته باشند کاش میتونستم کاری بکنم




73-دوست داشتنی ها

چند شب پیش تو خونه نشسته بودیم، عزیز بهم گفت تو یه شیرزنی، هم بیرون کار میکنی هم تو خونه اونم با این وضعیتت....و کلی تعریف دیگه ازم کرد.منم لبخند به لب نگاهش میکردم...


یکی از بهترین سرگرمی های دوره بارداری برای من، دیدن حرکت های پسرکم هست.یعنی میشینم یه جا و به خودم نگاه میکنم و منتظر میشم که تکون بخوره و من نگاه کنم و ذوق کنم.یه شب   نشسته بودیم تلویزیون میدیدم .من و عزیز عقب نشسته بودیم تکیه به دیوار داده بودیم و پاهامون رو دراز کرده بودیم.برادرشوهر جلوتر رو مبل دراز کشیده بود.وسط فیلم دیدن من حواسم رفت به کوچولوم و هی دست میکشیدم رو شکمم و دنبال حرکت هاش بودم.عزیز که متوجه شد،اروم دستشو گذاشت رو  دلم.نگاش کردم تا نگام میکنه.بی صدا خندید.دستاشو گرفتم تو دستام  و یه لبخند بهش زدم



72-افکارم

سلام

دیدید این عشق تپلی کار دستم داد!!!!!


یکم بهمن رفتم برای وزن و فشار.خانومه اصلا اولش تعجب کرده بود از اینهمه اضافه وزن.ازم پرسید به نسبت سری قبل لباس اضافه زیاد پوشیدی؟

گفتم مانتوم سنگین تر از قبله و سری پیش بدون کفش رو وزنه بودم. حالا کفشم همش 300 گرم وزن داره.

یه سری دیگه بدون کفش و مانتو رفتم رو وزنه 63/5 نشون داد.سری پیشش 1/5 کیلو اضافتر نشون داده بود.بهم گفت همچنان اضافه وزن داری و باید بری ازمایش.خلاصه یه صبح تا ظهر هم مشغول خون دادن و مایعات خوردن و انجام دستورات ازمایشگاه بودم. نتیجه رو که بردم بهم گفتن مشکلی نداری ولی باید سعی کنی کمتر بخوری.

من از یک هفته قبل از اینکه برم برا وزن کشی به یه راه حل خوب برای کم کردن ضعف های صبحم رسیده بودم.قضیه این بود که با نون و پنیر و مربا و اینجور چیزها سیر نمیشدم.یعنی تو خونه تا 7/5 مشغول خوردن بودم 8 که میرسیدم سرکار انقدر ضعف داشتم که خودمم کلافه میشدم از اینهمه گرسنگی.تصمیم گرفتم صبح ها چیزهای سنگین بخورم.مثلا ماکارونی!! یا برنج و قورمه سبزی


بعد اون صبح که رفتم برا وزن کشی صدای قلب کوچولو درست شنیده نمیشد.پرستاره دو تا شکلات برام آورد و ازم پرسید صبحونه چی خوردی؟ لابد فکر می کرد بدون صبحونه رفتم و مشکل از اونه.گفتم که ماکارونی. یعنی چشاش قشنگ از کاسش جدا شد رفت 2متر بالاتر از سرش وایساد و منو نگاه می کرد.بهش گفتم باور کن یک هفتست این روش رو پیدا کردم .کلافه میشم کله سحر سر کار گرسنم میشه.حوصله دم به دقیقه خوردن ندارم.


به هرحال من اونروز هم خیالم راحت بود.چون اعتماد زیادی به بدن خودم و تغذیه ام داشتم و میدونستم که اگر هم بخواد مشکلی داشته باشه احتمالا یه مشکل کوچیک خواهد بود که سریع حل میشه.البته اون چیزهای که خدا برای ادم در نظر میگیره ربطی به خورد و خوراک نداره

.مثل یکی که بچش مثلا از همون ابتدای بارداری معیوب شناخته میشه اما خوب من اون مراحل رو پشت سر گذاشته بودم و بیشتر از همه دلم قرص بودم که مشکلی پیش نمیاد بابت شنیده نشدن صدای قلب جنین.

که این هفته دوشنبه رفتم برای صدای قلب.پدرسوخته یه گاپ گوپی تو دلم راه انداخته بود اون سرش ناپیدا.انگار میزد رو دهل.اونم سریع و پشت سرهم.


یه بعضی وقتها که اینور اونور مادرایی که بچشون هنوز نوزاده و معلومه تازه به دنیا میاد رو میبینم واقعا بی تاب میشم که زودتر 9 ماه منم تموم بشه اما از طرفی دلمم برای این دوران تنگ میشه.به هرحال بارداری هم یکی دیگر از نقطه عطف های زندگیم بود که بهم کمک کرد برای بهتر شدن و ساختن خودم واخلاقم.


اوایل سعی می کردم بخاطر کوچولومون، خودم رو از استرس ها دور کنم الان به این نتیجه رسیدم اصلا اونموقع ها من خودمو بیخود درگیر موضوعات مختلف و استرس هاش می کردم.جالبه انقدر تغییر تو ادم.


مثلا ما پارسال سر یه موضوعی یه خسارت نسبتا بزرگ دادیم.خوب خیلی ناراحت شدم.یادمه عزیز بهم میگفت این چیزها تقصیر من نیست.کوتاهی من نیست برای هرکسی میتونه پیش بیاد.خوب منم دلایل خودم رو داشتم و ناراحت میشدم که چرا باید این خسارت رو بدیم.

حالا امسال 4 برابر اون خسارت دوباره بهمون وارد شد.اونم تو این بحبوحه که قسط هامون سنگین هستند وجایی برای خسارت دادن نداریم .پول خسارته رو هم از پولی که برای هزینه بیمارستان و به دنیا اومدن بچمون کنار گذاشته بودیم برداشتیم.ودیگه هم پس اندازی جایی نداشتیم که بشه روش حساب کرد.بعد اون خسارت پارسالی رو از حساب پس اندازمون برداشته بودیم .

خوب شرایط امسال حداقل 4 برابر سنگین تر از پارسال بود اما من خودم ده ها برابر ارومتر.یعنی اصلا خودمو نه درگیرش کردم و نه ناراحتش.یه روزم که خواهرم پرسید ناراحت نیستی بخاطر این قضیه.بهش گفتم پول که مهم نیست.جای پول رو پول میگیره.خدا کنه خسارت جانی به کسی نیاد...


الان بارداری برای من شده یه جور خودسازی.یعنی کوچولوی نازم انگیزه ای شده برای من تا خودم رو قوی تر و محکم تر وبا ارامش تر بکنم.

یادمه یک بار توی یه وبلاگی خوندم فقط ما نیستیم که روی رشد بچمون اثر میذاریم اونا هم باعث میشن ما رشد کنیم.و چه خوب خدای دانا با یه کوچولویی که جز دست و پا زدن تو شکم من،هیچ حضور فیزیکی دیگه ای  نداره میتونه باعث رشد من بشه و چقدر خوبه که ادم خودش رو درگیر مسایل جزئی نکنه و همیشه مدنظرش باشه که میتونه الان بجای ناراحت کردن عزیزش، صورتشو ببوسه و کارت اعتباریش رو بذاره تو دستش  و بهش  بگه تو برام خیلی بیشتر از این ها ارزش داری.برو وبا این پول کارتو راه بنداز.


وبلاگ خونی هم بنظر من به ادم چیزهای خوبی یاد میده.سوای اینکه یه عده فقط چرت و پرت مینویسند اما بعضی هاشون واقعا ادم رو به فکر فرو می برند.


توی وبلاگ گیس گلابتون نوشته بود اگر شما روی یه مساله خیلی حساسی و طرف مقابلت دقیقا نقطه مقابل تو هست بدون که شما دوتا سر راه هم قرار گرفتید تا هر دوتاتون به یه نقطه تعادل برسید.


امیر عباس پسر خواهرم حسابی شیرین زبون شده.هموون رو هم با اسم صدا میزنه .با همون گفتار کودکانه.انقدر خوردنی میشه که حد نداره.


چند شب پیش خواهرم امیر عباس رو گذاشته بود پیش ما و خودش رفت دنبال کاراش.من و عزیز داشتیم فیلم میدیدیم و چای میخوردیم و حرف میزدیم.امیر عباس هم کنارمون نشسته بود و با دونه های منچ و سنگای رنگی بازی می کرد.یه لحظه که نگاش کردم باز دلم غنج رفت برای بچه خودمون و روزی که اینطوری 3 نفره باشیم.به عزیز گفتم انشاله سال دیگه اینموقع بچه خودمون همینجوری میاد میشینه کنارمون و بازی میکنه.عزیز هم یه لبخند کش دار زد .به عادت همیشش که یعنی اره.


50 روز دیگه عیده و امسال هیچ برف و بارونی نباریده.تو شهر ما که همون یه برف بارید.دیروز که داشتم با همکارم حرف میزدم بهش گفتم انقدر این روزها خبرهای بد وعجیب و غریب زیاد شده  که همه چیز براش عادی شده.اونموقع ها سرطان که اینجوری نبود.تک و توکی بود. الانا کلی ادم سرطانی دور و برت میشناسی...کلی خانواده بهم ریخته و معتاد وزندانی..کلی قتل حتی تو محله خودت.هزاران مریضی عجیب غریب.


میگن یکی از نشانه های ظهور امام زمان اینه که زندگی برای مردم سخت بشه و مردم از ته قلب بخوان که یه منجی بیاد.

حتی من فکر می کنم این بارون نباریدن ها هم یعنی اینکه داریم به ظهورش نزدیک میشیم.چون شرایط زندگی کردن داره سختتر میشه.از صمیم قلب از خدا میخوام کسی رو بفرسته که مشکلات همه رو حل کنه و زندگی رو برای همه مردم راحت کنه.