آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

31-

سلااام. 

خوب هستید. 

خدمتتون عارضم که ما روز دوشنبه ساعت 6 بعداز ظهر راهی شدیم.من حدود ساعت 4:۲۰ رسیدم خونه.حالم زیاد خوب نبود .رفتم پیش خواهرم نشستم.ساعت 5  اومدم بالا که کارهامو بکنم.اولش رفتم دوش گرفتم.بعدش یه صفایی به سیبیلم دادم.الحمدلله ابروهامو چند شب قبلش درست کرده بودم.بعدشم یه ماسک درست کردم و گذاشتم رو پوستم.تا ماسکه رو صورتم خشک بشه ظرفها رو شستم و اشپزخونه رو مرتب کردم که برگشتنی خونه نامرتب نباشه.تو اون فاصله که ظرف میشستم  رنگ مو ها رو به خواهرم دادم تا با هم ترکیب کنه و هم بزنه.بعدش موهامو رنگ کردم.هنوز نشسته بودم که عزیز رسید.تقریبا کارهامو انجام داده بودم.یه 20 دقیقه بعدش موهامو شستم و یه ارایش ملایم کردم و راه افتادیم.تو راه عزیز گفت میخوام برات اهنگ بخونم.بعد اون اهنگ اندی هست( که میگه یک پسری مثل من،عاشق و بیقراره/یه دختری مثل تو،چرا باور نداره) اینو گذاشته بود و خودشم باهاش میخوند وادا درمیاورد.مثلا اونجا که میگفت میخواد بگه دوست داره روش نمیشه دستشو میذاشت رو جشماش  و تند تند پلک میزد یعنی روش نمیشه به من بگه.کلی خندیدم با اداهاش.حس خوبی به ادم میده کلی روحیم باز شد..ساعت 12 شب بود که رسیدیم و طفلک مادرشوهر باز شام پخته بود.با وجودیکه هر سری میگیم ما دیر میرسیم نمیخواد شام بپزی،بازم غذای مفصل درست میکنه...روز اول من خونه بودم و عزیز با دوستش رفته بودند بنگاه دنبال ماشین.عصر همون روز من و خواهر عزیز رفتیم بیرون که من لباس ببینم که اگه چیز خوب پیدا کردم برای عقد خواهرم بگیرم که چیزی هم پیدا نشد.شب که عزیز اومد رفتیم خونه مادر بزرگ پدریش(همون ننه باحاله که قبلا ازش گفتم).عزیز دوتا ننه داره.مادر مادرش و مادر پدرش.مادر مادرش یک زن به غایت مهربون و ساده .مادر پدرش یه زن با روحیه عالی که دلش میخواد فقط بگرده و همه جارو ببینه که بقول خودشون زبونشم کمکی نیش داره.من که هنوز الحمدلله نیششو ندیدم.شاید چون میشم عروس عروسش، کاری به کار من نداره. 

 

روز بعدش رفتیم خونه ننه مادریش.هم دیدنشون هم اینکه بابت پسرش تبریک بگیم.رفتن خواستگاری یه دختر و جواب مثبت گرفتن.ما تو این چند روز اصلا این خان دایی رو ندیدیم.همش در خدمت دختر خانوم بودند. 

 

شبشم رفتیم خونه خواهرزاده ننه باحاله که پسرش از ارتفاع افتاده بود و استخواناش شکسته بود...ننه اون شب زیاد حال نداشت بشینه.عزیز که گفت بریم ننه زودتر از همه بلند شد.بعد خواهر زاده اش تعادف میکرد که بمونید و هنوز زوده که برید گفت نه دیگه بریم.این عروسمم خوابش میاد.حالا مادرشوهر چشاش بازه باز.مادرشوهرم میگفت خواهرزاده اش همونموقع برگشت بهش گفت چشای عروست که اصن خواب توش نیست که... 

فردا ظهرش من و عزیز و خواهر عزیز و عمه و شوهر عمه و ننه باحاله رفتیم لب رودخونه.مردها رفتند ماهیگیری.خواهر عزیز و عمه اش هم رفتند تو اب برا اب بازی.من و ننه بیرون از اب، مواظب بچه عمه بودیم.این ننه یه جیغی سر دخترش میزد بیا و ببین.بهش میگفت بیا بیرون مواظب بچت باش.چرا رفتی تو اب و از این حرفا.منم خندم میگرفت از این جیغای قرمزش. 

 

بعدش اومدم نشستیم زیر سایه یه درخت و ننه از خاطراتش تعریف می کرد که کجاها رفته و چه اتفاقی افتاده.ننه میگفت چند وقت پیش رفته بوده ابشار یاسوج.تو ماشین بوده چند تا دختر و پسر میان پیشش و خلاصه با هم هم صحبت میشن.میگفت بهم گفتن مال کجا هستی و با کی اومدی و از این حرفها.یه جا تو حرفهاشون ننه بهشون گفته دنیا برای گشتنه.دنیایی که اخرش مرگه ادم باید تا زنده است خوب بگرده و همه جا بره تا دلش باز بشه، روحیه اش شاد بشه.میگفت همه دختر پسرا برام سوت و دست میزدند.عمه ام میگفت ما داشتیم وسایلا رو جمع می کردیم دیدیم از کنار ماشین صدای سوت وکف میاد که دیدیم بله!ننه جوونا رو جمع کرده دور خودش...از این دست خاطرات یه چند تای دیگه هم برامون تعریف کرد...  

یه شب رفته بودیم خونه ننه مادری عزیز،دوتاخاله عزیز هم بودند.ظاهرا یکی از زن دایی هاشون با خاله و ننه حرفش شده.ننه که کلا حرفی نمیزنه.اما خاله خیلی ناراحت بود و میگفت باید زنگ بزنم به بابای زن دایی.یه جا انگار بابای زن داییه به مادرشوهر من گفته بود دختر من غریبه اونجا.اینا باهاش نمیسازند.مادرشوهر داشت برای خواهراش و مادرش تعریف می کرد.خاله بزرگه به من اشاره کرد گفت مگه این دخترم اینجا غریب نیست پس چرا ماها انقدر دوسش داریم.(منو میگی،قند تو دلم رودخونه میشد)عزیزم اونجا بود.بعد که بلند شدیم عزیز بهم گفت ببین زن به این میگن،(اشاره به بنده حقیرررر).اخلاقش عالی(بازم لازمه بگم قند توی دلم انقدر که همش اب شده بود تبدیل شد به اقیانوس!!!!) 

جمعه صبح ساعت 8 بیدار شدیم و ساعت 9 10 راه افتادیم. 

مادرشوهرم انقدر منو شرمنده خودش کرده بود تو این چند روز که خیلی وقتا دیگه هیچی نمیگفتم فقط میگفتم بخدا شرمندم میکنید..همسایه عزیز اینا برای ما اب لیموی تازه اورده.یعنی من که نمیشناسمشون،لابد به اعتبار مادرشوهر و رو حساب رفت و امد و دوستی با اونا برامون اورده بود(عزیز خیلی شربت ابلیمو دوست داره).به مادرشوهرم گفتم برم ازشون تشکر کنم.مادرشوهرمم گفت برو.بعد بهم یه کادو داده میگه رفتی اونجا اینم بده به دخترش از طرف خودت.خدای من انقدر شرمنده شدم از اینهمه مهربونیش که حد نداره.اومدم خونه برای بابام که تعریف کردم بابام یه قیافه ی نهایت احترام و ارادات قلبی به یه نفر تو صورتش بود.بعد چون خودمادرشوهر همه حواسش به من هست  دخترشم اینجوری شده.فاطمه خواهرشوهرم نزدیکه 8 9 سال از من کوچیکتره.بعد با هم که میریم بیرون همش حواسش به من هست که جای خوب بشینم اینو بخورم اونو بخورم.تا میام از خیابون رد شم هی بهم میگه مواظب باش.ماشین بهت نخوره. 

 

اینا خانوادگی عاشق بچه هستند.مثلایه روز عزیز دندونش درد می کرد.مادرش فرستادش که بره قرص مسکن از داروخونه بگیره.برگشتنی رفته بود بچه های عمه و داییش رو اورده بود.سر ناهار خواهر شوهر به یکیشون غذا میداد.مادرشوهر هم به اون یکی.دایم هم قوربون صدقه این بچه ها میرفتند.بعد مادرشوهرم به من نمیگه بچه بیارید و از این حرفها ولی خواهر شوهر یه وقتایی غیرمستقیم با شوخی تهدید میکنه.منم با خنده ردش میکنم.الان چند ماهه که میگه اگه سری بعد اومدید که بچه دار نشدید دیگه راهتون نمیدم تو خونه.یه بعضی وقتا میبینم دیگه عصبانی شده  هم دلم براش میسوزه هم بهم برمیخوره اما فقط میخندم و لا غیر.شاید اون بچه هست نمیدونه اما من میدونم که یکی به دو کردن ها باعث میشه ادم از هم کینه بگیره . 

 

امیدوارم در پناه حق سربلند باشید. 

این روزها وبلاگ خیلیا که میرم مریض دارند.امیدوارم خداوند هر چه زودتر شفاشون بده.امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السو

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
ح جیمی سه‌شنبه 20 خرداد 1393 ساعت 13:38

حالا اون شوخی کرده ...کینه به دل نگیر شما



میگم این عزیز ماهم هی چپ و راست ماشین عوض میکنه ها !!!!

اون که جدی میگه ولی من به دل نمیگیرم تا بزرگ بشه.....خوب بدلیل اختلاف قیمت شهر ما و شهر اونا میصرفه این کار.شرمنده میتونم بپرسم شما خانوم هستید یا اقا

Lovin یکشنبه 18 خرداد 1393 ساعت 19:43 http://ruzhayezendeghi87@blogfa.com

سلام عزیزم خیلی دوست دارم با شما تبادل لینک کنم منم یه وبلاک دارم که توش درد و دل و خاطره هامو مینویسم خیلی خوشحال میشم اکه دوس داشتی بهم تو وبلاکم خبر بدی و لینک کنیم همدیگرو منتظر خبرتم مرسی

بانو ادرس وبتون رو اشتباه گذاشتید.من نتونستم باز کنم

خانوم گل شنبه 17 خرداد 1393 ساعت 22:41 http://rozhayezendegiman.blogsky.com

خونواده همسرت خیلی هواتو دارن خدا حفظشون کنه.هرچند حتما خو دت خوبی که اونا هم انقدرخوبن

لطف دارید شما.مادرشوهرم زن خوبیه .بنظرم خوبی اون به خوبی همه میچربه

سوری شنبه 17 خرداد 1393 ساعت 14:38 http://www.jidman8989.blogsky.com

چه مادرسوهر گلی داری آنه.خدا حفظشون کنه.البته که این خوبیا دو طرفست.خودتم عروس خوبی هستی براشون،
خواهر شوهرت از روی بچگیش این حرفو زده.به دل نگیر.

نه به دل نمیگیرم.اصلا مهم نیست برام.کم کم تو جاهای بهتر بهش با شوخی خنده میگم میکشمتاااا

گلشن شنبه 17 خرداد 1393 ساعت 13:45 http://henasem.blogfa.com

همیشه به تفریح و مسافرت آنه جون
همش از ننه عزیز تعریف میکردی یاد نمیدونم چرا یاد ننه قزی افتادم شاید چون موجب خنده میشده
کاش مادربزرگ منم زنده بود دو سال و نیم فوت شده نمیدونی چقدر دلتنگشم

ممنون عزیزم.شما هم همینطور.شما که دیگه سفر کیش در پیش داری دیگه نور علی نور شده مسافرت هات...خدا رحمتش کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد