-
دلم براش تنگ میشه
پنجشنبه 8 اسفند 1392 10:03
عزیز میخواد بره شهر خودشون.برای خواهرش خواستگار اومده خیلی وقته میگن یه جواب به ما بدید مادرش گفته بوده که باید پسرم باشه.چندین بار زنگ زدند و گفتند اینا اصرار دارند زودتر جواب بدیم بیا و یه جوابی بهش بده.عزیز هم میخواد بره.اما من نمیتونم برم چون عزیز تا یکشنیه اونجا هست و من نمیتونم دم عیدی دو روز شرکت رو ول کنم به...
-
4اسفند سال 1391
یکشنبه 4 اسفند 1392 12:32
میخواستم برای این تاریخ تو همون پست قبل مطلب بنویسم اما دیدم این تاریخ انقدر برام شیرین هست که دوست دارم یه پست جداگونه براش بنویسم.4اسفند 91 یه روز جمعه بود و روز بله برون من وعزیز..فامیلای عزیز اومدند خونمون.برای تعیین مهریه .خیلی استرس داشتم.خانواده من میگفتند کمتر از 1500تا سکه نمیندازیم عزیزم میگفت خانواده من...
-
خدایا ازت ممنونم
یکشنبه 4 اسفند 1392 10:11
دیروز و امروز خوب و بد زندگی هر دو با هم قاطی شده بود.سر کارم مشکلی پیش اومده بود وخسارتی به شرکت وارد شد که صاحب شرکت فکر میکرد مقصر من هستم .منم واقعا نمیدونستم کجای کار اشتباه کردم. دیشب بهم زنگ زد و گفت چرا این مشکل پیش اومده بعدشم با عصبانیت گوشی رو قطع کرد.دیشب مبل ها رو عزیز اورد یه گلیم فرش خوشگلم خریده...
-
"بلاگ همچنین" هم کشف شد
دوشنبه 28 بهمن 1392 13:50
به یکی از شرکت هایی که ازش خرید میکنم زنگ زده بودم و همزمان اکسپلورر رو زدم که وارد بلاگ اسکای وبعدش وارد وبم بشم.بلاگ رو که نوشتم طرف جواب داد .در حین اینکه باهاش احوالپرسی می کردم تایپم می کردم.بعد که گوشی رو قطع کردم دیدم نوشتم "بلاگ همچنین" احتمالا موقع احوالپرسی چیزی گفته که منم گفتم " وهمچنین...
-
سوتفاهمات تلفنی
دوشنبه 28 بهمن 1392 11:50
تو اتاقم مشغول کارم بودم.از پنجره اتاقم دیدم یکی پشت در شرکت اومده و داره با یکی از کارگرها حرف میزنه.تو ذهنم درگیر بودم این کیه انقدر پشت در وایساده ونیومد تو.دیدم کارگره در اتاقمو زد وگفت خانوم ایکس یه اقایی پشت در با شما کار دارند.رفتم دم در میگه من ذاکر هستم.هر چی به ذهنم فشار میارم یادم نمیاد ذاکر کیه فقط نمیدونم...
-
ولنتاین
شنبه 26 بهمن 1392 09:23
ولنتاین برای من زیاد معنی نداره انقدر تاریخ های خوب دیگه ای داریم که از ولنتاین برام مهمتر هستند.شاید بشه گفت ولنتاین برای من همون روزی هست که عزیز بخاطر من شهرشو خانوادشو ترک کرد و اومد به شهر ما.اینطور نیست که فکر کنی من عزیز رو از چنگ خانوادش درآوردم.برای منی که شرط ازدواجم دور نشدن از پدر مادر وخواهر ها وبرادرم...
-
وزنم رفته بالا
پنجشنبه 24 بهمن 1392 09:10
دیروز رفتم توی همون داروخونه ای که همیشه میرم.بعد از درآوردن کاپشن و کیف و موبایل و کفش و کلیه متعلقات تا حدی که ابروریزی نباشد رفتم رو ترازو وبا افتخار عدد 52.2 رو دیدم.یعنی 2 کیلو وزنم اضافه شده...خیلی خوبه.اما یه عیبی که داره اینه که هیچکس متوجه اضافه وزنم نشده.البته همکارهام میگن صورتت پرتر شده اما خانواده وفامیل...
-
بچه های امروزی
چهارشنبه 23 بهمن 1392 15:39
دختر خواهر شماره 1 کلاس پنجم ابتدایی هست.دختر عموی دامادمون هم آرایشگر هست.دخترخواهر 1 به خواهرم میگه مامان برو به آذر (اسم ارایشگره) بگو عروساش رو بده من آرایش کنم!!! خواهرم بهش میگه تو که بلد نیستی !!! میگه چرا دوستامو که آرایش میکنم همشون میگن تو خوب آرایش میکنی!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 بهمن 1392 11:01
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است گاه می ماند ونا گاه بهم میریزد. با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج دلم گرفته.از خودم ناراحتم.از رفتارم.از حسی که آزارم میده.از اینکه نمیتونم اونطور که درسته رفتار کنم.... به خودم قول میدم آخرین بارم باشه.آخرین بار خدایا خودت کمکم کن.تو میدونی ترک چیزی...
-
باز امده ام
شنبه 19 بهمن 1392 12:02
سلااام بچه خواهرم مرخص شد از بیمارستان.پنج شنبه رفتم خونه بابام .دیدم مامانم دنبال اسفند میگرده.دختر بزرگ خواهرم بدو بدو اومد گفت:میدونی امروز مامانم میاد؟ خیلی ذوق کردم. قراره این هفته بره پیش یک متخصص برای کلیه اش.ویه ازمایش بده برای بی حالیش که باید اون آزمایش رو بفرستند آلمان.معلوم نیست جوابش کی میاد.خواهرم خیلی...
-
کالا برگ
چهارشنبه 16 بهمن 1392 15:34
وقتی مردم رو میبینم توی صف یارانه که بخاطر 10 کیلو برنج که به دروغ تو اخبار میگن خارجیه اما راننده هایی که بار رو میارند میگند از کارخونه اش تو بندرعباس میاریم،خونم به جوش میاد. وقتی تو سرمای غروب جایی که من تو ماشین میلرزم،یه زن با یه یچه کوچیک میبینم که برف میریزه رو سرشون و وایسادن تو صف خونم به جوش میاد. وقتی عکس...
-
ارایشگرهای میلیاردر
سهشنبه 15 بهمن 1392 13:31
از همه عزیزانم که حال بچه خواهرم رو میپرسند ممنونم .حالش بد نیست.یعنی باید یه دوره ای رو تو بیمارستان طی کنه.خطر ناک نیست .اعصاب خورد کنه.خواهرم ونازنین زهرا تحمل ندارند.وگرنه اصل مریضی زیاد سخت نیست.به دوستم که زنگ زدم گفت تو بیمارستان پره از اینجور بچه ها.البته اگر درمان وکنترل نشه خطرناک میشه .وبه مغز وقلبش اسیب...
-
خدایا لطفت رو از ما دریغ نکن
شنبه 12 بهمن 1392 13:59
پنج شنبه باکلی ذوق وشوق از شرکت زدم بیرون.به راننده سرویس گفتم منو ببره خونه بابام.معمولا پنج شنبه ها ظهر میرم خونه بابام.چون عزیز عصر میاد .این هفته قرار بود خواهر 1 با بچه هاش بیاند دیگه جمعمون جمع میشد.رفتم خونه دیدم فقط مامانم هست وخواهر 1.گفتن خواهر 2 بچشو برده بیمارستان .بهش گفتن باید بستری بشه.فکر کردم بخاطر...
-
خونه ما
پنجشنبه 10 بهمن 1392 09:47
این چند روز خونمون خیلی نامرتب شده.فقط غذا درست کردم به زور ظرفها رو شستم.حسابی به تمیز کاری احتیاج داره. بعضی وقت ها یه اخلاق عجیب میاد سراغم اذیتم میکنه.بعضی وقتا سر مساله کاملا پیش پا افتاده از دست عزیز ناراحت میشم.مثلا عزیز داره تلویزیون میبینه من یه چیزی میگم نمیشنوه.دوباره تکرار میکنم یا نمیکنم خلاصه ناراحت میشم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 بهمن 1392 10:11
حال بچه خواهرم خوب نیست.زردی گرفته ودرجه اش هم رفته بالا.شیرم نمیخوره.با سرنگ بهش تزریق می کنند.خواهرم میگه همش خوابه.اصلا بیدار نمیشه که شیر بخوره.دختر ۳ساله خواهرم هم دیشب نخوابیده.نصف شب بهونه مادرش رو گرفته .زنگ که زدم به خواهرم گریه اش گرفت. گوشی رو قطع کرد.خودشم حتما بیحاله.یه زنه تازه زایمان کرده که الان باید...
-
این روزها
یکشنبه 6 بهمن 1392 10:43
اول یه سلام گرم این روزها مهمون داریم.داداش عزیز اومده خونه.انقدم سر من این روزها شلوغ هست.اخرماهه وکارهای شرکت زیاده .خیلی خسته میشم .مخصوصا از جمله تا حالا بیشتر خسته ام.چرا؟؟؟؟ عرض میکنم خدمتتون جمعه حوالی ساعت3 نصفه شب خواهر2زنگ زد بهم که آنه دارم میمیرم بیا.خواهرم حامله بود واز شب قبلش زیاد حالش خوب نبود.منم عزیز...
-
بدن بامرامم
چهارشنبه 2 بهمن 1392 11:17
عرض کنم به حضور انورتان که بنده تصمیم گرفته بودم تا عید چندکیلویی وزنم اضافه بشه.در جریان هستید که؟ در این راستا سعی کردم خورد وخوارکمو مرتب کنم وصدالبته حتما روزانه میوه وشیر هم بخورم.حالا این میوه خوردن ما هم داستانی دارد برای خودش بعدا عرض میکنم..دیروز که از شرکت رفتم بعد از حدود یکماه گفتم خوب حالا میرم وخودم را...
-
تورا من چشم در راهم شباهنگام
سهشنبه 24 دی 1392 09:41
سلام بردوستای خوبم والبته یه سلام ویژه به دوستای نامحسوس،خاموشهای عزیز چند روزی هست عزیز 9شب میاد خونه.حکمشو 12ساعته زدند 1ساعتم تو راهه میشه 9.طفلکم تا میاد شام بخوره وببینه چی به چیه شده 11 12 باید بخوابه که فردا 6صبح بیدار بشه. دیشب یکم دیرتر هم رسید.حدود ۹:۱۵ .خواهرم اینا برای شام خونمون بودند.نتونستیم جلوی اونا...
-
باز هم شکر
یکشنبه 22 دی 1392 15:56
از اول سال هیچ بارندگی نداشتیم.شاید فقط یکبار.نگران تابستون بودم.روزهای گرمش.نگران خشکسالی .نگران اینکه بازهم امسال سال فراوانی نیست.سال نعمت نیست .برای همه، برای من.همه ی پاییز از صمیم قلب دلم میخواست برف بباره بارون بیاد.واین برفها بی سابقه بودند حداقل توی 15 سال اخیر.ومن خیلی خوشحالم.میرم توخیابون.برف بشدت...
-
جمعه
شنبه 21 دی 1392 10:20
جمعه این هفته بیشتر خونه مادرم بودم.صبح نسبتا زود(ساعت8بیدار)شدیم.تا 9صبحانه خوردیم همراه با تلویزیون تو اتاق خواب.بعدش من رفتم اشپزخونه به صرف کوزتینگ وعزیز هم رفت پای ماشینش که آب تو لوله هاش یخ زده بود و ماشین روشن نمیشد.تا ظهر دستمون بهش بند بود.شب قبلش پلو با مرغ درست کرده بودم وعزیز گفت دیگه نمیخواد ناهار درست...
-
پیشگیری از سرماخوردگی
پنجشنبه 19 دی 1392 09:23
دیروز صبح پاشدم دیدم گلوم خیلی درد میکنه.عزیز هم گفت گلوش درد میکنه.خواستم براش شیر داغ کنم اما نذاشت.اومدم سرکار اما تا عصر که میخواستم برم حسابی حالم بد شده بود.قبلنا خیلی زودبه زود سرما میخوردم.الان گوش شیطون کر خیلی وقته که سرمانخورده بودم.تا اینکه دیروز گلو درد گرفتم.عصر که رفتم خونه یه اسفند دود کردم ویه چند تا...
-
هوررررا خدایا شکرت
دوشنبه 16 دی 1392 08:21
شهر من برفی شد.بالاخره من هم برف امسال رو دیدم.برف امسال شهرم رو.خدایا شکرت بخاطر این نعمتت.عجیب به ادم شادابی میده.صبح رفته بودم دست وصورتم رو بشورم .نمیدونستم برف اومده .وقتی برگشتم عزیز گفت آنه بیا بیرون رو نگاه کن.پر از کنجکاوی بودم ورفتم پشت پنجره.پرده رو یه ذره کشیدم و دیدم وایییییییییییی.برف.انقدر ذوق کردم که...
-
سفرنامه
یکشنبه 15 دی 1392 14:55
سلام به دوستای خوبم ما به اتفاق خانواده خواهرم رفتیم سفر.اقا عجب هوایی بود.این زمستون به این خشکی وبی بارونی بعد ما که رفتیم تعطیلات همه جا برف وبارونی شد.شهر عزیز هم نسبتا سرد شد ودامادمون به شوخی به عزیز میگفت اینجا کجا بود مارو آوردی؟مگه نگفتی هوای اونجا خوبه زن عموی عزیز همون که آخر تابستون عروسیشون بود حامله...
-
دوباره عشق دوباره شوق پرواز
دوشنبه 9 دی 1392 10:28
سلااام من وعزیز امروز بعدازظهر حرکت میکنیم به سمت شهر عزیز.شاید خواهرم وهمسرش هم با ما بیاند اما احتمالاش خیلی ضعیفه.خواهرم میگه عزیز دلش برای خانوادش تنگ شده حتما بیشتر دوست داره پیش اونها باشه ما بیایم مزاحم میشیم مجبور میشه مارو ببره اینور اونور گردش وتفریح .... دلم برای اون شهر وادم هاش ومادرشوهرم وبقیه تنگ...
-
عشقولانه
شنبه 7 دی 1392 11:14
دیشب موقع خواب عزیز گفت وقتی پیشم نیستی خیلی دلم برات تنگ میشه.میگم ما که از موقعی که از سرکار میایم همش باهمیم.میگه نه همون یه ذره وقتم که میری پایین کار داری یا میری خونه بابات(شاید کلا نیم ساعت نشه). بهش گفتم که منم دلم براش تنگ میشه.وهمیشه سعی میکنم با هم باشیم طوریکه مادرم وخواهرهام میگن همش با عزیزت هستی.اینجاها...
-
تولدم مبارک
سهشنبه 3 دی 1392 11:52
۱دی تولدم بود. از خدا میخوام بهم کمک کنه از زندگی کردنم از دنیا بودنم احساس رضایت بکنم.دلم میخواد وقتی به انتها رسیدم بگم خدایا ازت ممنونم که این فرصت رو بهم دادی که زندگی کنم.که با عزیز عاشقی کنم. خدایا تا اینجای عمرم ازت ممنونم .کمکم کن ادم باشم تا یه روز نگم کاش زودتر میمردم. (هرچند که هیچ انسانی حتی اگر ادم نباشه...
-
حرف دلم
چهارشنبه 27 آذر 1392 10:37
چند روزی بود از تو دلگیر بودم.شاید اصلا نفهمیدی برای چی از تو دلگیرم.شاید فکر کردی برای همان قضیه کوچک بود.حتما پیش خودت گفتی چقدر کش میدهد این قضیه به این کوچکی که میشد اصلا ندید گرفت. .یا فکر میکردی از درد دندانم رفته ام توی لاکم اما آن قضیه برای من اصلا اهمیتی نداشت.فهمیدم که خودت فهمیدی نباید اینطوری رفتار میکردی...
-
احمقانه ترین گریه عمرم
سهشنبه 26 آذر 1392 10:23
دیروز وقت دکتر داشتم برای دندونم.روز پیشش هم رفتم یه مقدار تراش داد وگفت فردا بیا.احتمالا نشه درستش بکنیم.دیروز رفتم مطبش .بهم گفت که میشه درستش کرد.خوشحال بودم.بهش گفتم اون دوتا پر کردنی دیگه رو هم پرش کن.گفت بذار همینو درستش کنم اول .احتمالا فکت خسته بشه.دندون اسیاب بالایی بود.وسطاش بهم گفت نمیشه درستش کرد.نمیدونم...
-
لاغری
دوشنبه 25 آذر 1392 11:16
قبلا گفته بودم که تصمیم دارم چند کیلویی به وزنم اضافه کنم.از نظر خودم خوب غذا میخوردم ودقیقا شرایط مثل قبلنا که تپل بودم بود. قبلنا وزنم 58بود به خودم گفته بودم تا تغییر وزنم رو به طور محسوس حس نکردم ودیگران هم بهم حرفی نزدند نرم خودم رو وزن کنم .اینجوری وقتی برم رو ترازو وچند کیلو اضافه وزن ببینم یهویی ذوق زده میشم....
-
کیک تولد
پنجشنبه 21 آذر 1392 08:09
امروز زودتر از بقیه اومدم شرکت .تصمیم گرفتیم امروز کار نکنیم وکل شرکت رو یه خونه تکونی بدیم.چند روز پیش که با اقای مهندس ومدیر یکی از خطهای تولید جلسه داشتیم گفت: من خودم کم میام اینجا قسمت اداری رو میسپرم به تو وبقیه قسمتهای شرکت با اقای حامدی. حالا دلم میخواد سنگ تموم بذارم.میخوام یکی دوتا از کارگرا رو بیارم وکل...