آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

47

کم کم دارم تصمیم میگیرم که یا اسم خودمو عوض کنم یا همین اسممو تو گینتس ثبت کنم .الان شما با یه الهه سوتی ها دارید صحبت میکنید.

صبح مدیر شرکت اومد و چند ساعت بعدش با مهمونش رفت.نزدیکای 1 اشپز شرکت تک زد به گوشیم که برم ناهارمو ازش بگیرم(اونایی که روزه هستند ناهارشون رو میدند ببرند خونه). منم که امروز زیاد کار نداشتم و از طرفی بی سحری روزه گرفته بودم فقط دنبال این بودم که وقتم رو بگذرونم.گوشیها رو گرفتم دستم و رفتم پیش اشپز.حالا اشپزم از وضعیت خودش حرف میزد و درددل می کرد..اقا ما یه دوساعت پیش این خانوم بودیم.شد ساعت 3 .وضو گرفتم اومدم نماز بخونم.سجادمو که پهن کردم گفتم حالا که امروز کار خاصی ندارم میشه یکمم دراز بکشم.واس همین درم قفل کردم.برای اولین بار تو مدت زمانی که من اینجا کار میکنم.نماز خوندم و دراز کشیدم که بخوابم دیدم یکی در زد و دستگیره رو چرخوند که بیاد تو.اولش فکر کردم از مدیرا باید باشه.با طمانینه رفتم که در رو باز کنم.تو تمام مدت هم اون نفر،  دستگیره رو میچرخوند و تق تق در میزد.در رو که باز کردم خشکم زد.اگه گفتید کیو دیدم؟؟؟؟


اقای مهندس مدیر اصلی و رئیس شرکت.انقد هول شدم که نگو.اونم خیلی عصبانی شده بود .

خیلی ناراحت شدم.بعد از مدیر پرسیدم اقای مهندس کی اومد.گفت نزدیک 12.گفتم دنبال منم اومدند.گفت بله چند بار اومدند باهاتون کار داشتند .دیگه ببینید حال و روز من چی بود.خیلی ناراحت شدم.



اخر وقت که رفتم از مهندس خداحافظی کنم ازش معذرت خواهی کردم و بهش گفتم نمیدونستم شرکت هستید وگرنه در رو قفل نمی کردم.گفت طوری نیست اما قفل نکن دیگه.گفتم هیچوقت قفل نمیکردم اما....که کارگرها اومدند و من کش ندادم.میخواستم بگم اما اینسری حالم خوب نبود.حقیقتش میخواستم یه ذره دراز بکشم....

به نظرم یه کار هرچقد هم خلاف باشه اما اگر صادقانه گفته بشه و طرف هم بدونه که تو میتونستی دروغ بگی اما راستشو رو گفتی نه تنها خلاف بودنش به اون صورت به چشم نمیاد بلکه بیشتر به صداقتت اعتماد میکنه. 


معامله قبلیم با خدا خیلی خوب جواب داد و شکر خدا عزیز یه شغل خیلی بهتر از قبل تو یه شرکت جدید پیدا کرد.امروز به خدا گفتم خدایا کار ما از ثواب و رضای تو گذشته.ما فعلا در وضعیتی هستیم که انگار میتونیم با هم فقط معامله داشته باشیم.

به خدا چند روز قبل گفتم کمک کن یه خونه با شرایط ما برامون پیدا بشه منم دل یه بنده ات رو شاد میکنم.

دیشب اینکار رو کردیم.البته یادم به معامله هه نبود چون هنوز خونه ای پیدا نشده.

عزیز قبول نمی کرد میگفت برامون دردسر داره.کلی باهاش حرف زدم تا قبول کرد.بنظرم بیشترین اثر رو این جمله روش گذاشت.به من گفته بود اینکار رو نمیکنم و وقتی دیدم خیلی نگرانه دیگه اصرار نکردم.اما وقت خوابیدنم بهش گفتم امام علی میگه:بزرگترین لطفی که خدا به یه بنده اش میکنه اینه که گره کار یه بنده دیگه رو به دست اون باز کنه.

عزیز دیدم چک رو نوشت و داد بهم که بدم.

فقط یه نامردی کوچولو کردم.امروز به خدا گفتم دیدی ما دل یه بنده رو شاد کردم.بی زحمت دیشبیو رو بذار به حساب همون معامله.ما نقد کار میکنیم.بعدش گفتم ببخش .کار ما از ثواب مواب گذشته....

معامله رو من اسما میگم.چیزی فراتر از معامله هست.همون ایه ی"  کیست که به خدا وامی نیکو دهد تا خدا چندین برابر ان رو به او بازگرداند" هست...من فقط 20 هزار به یه بچه دادم .عزیز یه کار با حقوق خیلی بهتر پیدا کرد...

 

46

امیرعباس پسرخواهرم 10 ماهشه.یه پسر سفید با موهای بور و طلایی با چشمای مشکی دررررشت و دهن اندازه دهن مورچه.خیلیم شیطونه.

خواهرم دیشب اورد پیش ما که خودش بره شام درست کنه.خواهرم که رفت عزیز گفت بیا ببریمش حموم.

تشت رو پر اب کردیم و لباساش رو دراوردم و کوچولوی دوست داشتنی رو دادم بغل عزیز بذاره تو تشت.سه تایی  جیغ جیغ میکردیم.خیلی حس خوبی داشت.کلی با امیرعباس میزدیم رو اب و ابا شتلپ میریخت رو سروصورتمون.زبونشو مثل سگ لوک خوش شانس،گوش ویک میاره بیرون و میذاره گوشه لبش و با چشمای درشتش عزیز رو می پاد.به تقی بنده که بخنده.لباسام خیس خیس شدند.تازه اونموقع یادم افتاد ای داد این بچه هست.دایم تو پوشک کارهاش رو انجام میده .حالا این ابی که رو من ریخته تمیزه،کثیفه...البته زیاد بد به دلم راه ندادم.فقط دامنمو عوض کردم.رفتم حوله اوردم کوچولوی خاله رو عزیز به زور از تشت بلندش کرد.بلند میکردیم باز مینشست.گرفتمش تو حوله و چسبوندم به خودم.بردم گذاشتمش رو تخت.داشتم خشکش میکردم دیدم داره شیطون شیطون نگاهم میکنه.در جیک ثانیه از زیر دستم در رفت.نمیذاشت پوشکش کنم....چنان عشقی از این بچه تو وجود من ایجاد شده که دلم میخواد درسته قورتش بدم.گازش بگیرم.بچلونمش.


45

دیروز یه خونه پیدا شد که شرایطش خیلی خوب بود.صبح بهمون خبر داده بودند.تا شب در موردش تحقیق کردیم و تصمیم گرفتیم که بریم پای معامله.وقتی زنگ زدیم گفت فروخته!!!!!!!!

خیلی امیدم نا امید شد.اما یه فرمول برای خودم دارم که از ناراحتیم کم کرد 

بنظر من اگر ادم همه تلاشش رو برای محقق شدن کاری انجام بده .اما به خاطر شرایطی که از توان و اراده اون شخص خارجه نتونه به اون موقعیت برسه، حکمت خدا توش نقش داشته.


معمولا وقتی اتفاق بدی برای ما ادمها میفته میگیم حتما خواست خدا بوده.اما بنظر من خیلی جاها اشتباه خودمون بوده.فقط اگر از اراده ما خارج بوده میشه قبول کرد که خواست خدا بوده.

دیشب شبکه نمایش فیلم من ترانه 15 سال دارم رو گذاشته بود.

ترانه از شوهرش جدا شد.بعد از جدا شدن فهمید حامله هست.بعد به اراده خودش بچه رو نگه داشت.وقتی که اقا محسنی ، دوست باباش اومد دیدنش، یکم پول بهش داد و گفت خدا بزرگه

بعد من فکر میکردم اخه خدا تو این گندی که ترانه به زندگیش زده چقدر میتونه بزرگی کنه ( بعد از این دو سه پاراگراف نوشته بودم دیدم حس خوبی بهم نمیده حذفش کردم.)



به هرحال!!! به خودم گفت حتما خواست خدا بوده و خودمو اروم کردم.


این به هرحال عبارت خیلی اشناییه برای ما.

خواهرشوهر هر وقت میخواد من و عزیز رو تهدید کنه و بعدش ترغیب به ازدیاد جمعیت!! اولش یه به هرحال آبدار میگه.بعد سخنرانی غراش رو شروع میکنه.

دیروز که رفتم مشاور املاک،با خودم فکر می کردم ادمهایی که درست فکر میکنند تو خرید وفروش چقد موفقند.

داشتم فکر میکردم من چقدر کار تو مشاور املاک رو دوست دارم.بعد به خودم گفتم اگر یه مرد بودم حتما مرد موفقی بودم.

وقتی اومدم خونه،حین اشپزخونه شستن، به خودم گفتم میتونی یه زن باشی و تو کار خرید وفروش هم بری.بذار تو برنامه کاری 20 سال ایندت.مثلا تو 40 50 سالگی تو اینکار افتاده باشی.

بنظرم شروعش خیلی سخته.اگر مرد بودیم راحتتر میدرخشیدیم.الان کدوم یک از ما (جنس مونثها) در مورد قیمت فلان زمین و خرید وفروشش باهم حرف میزنم ؟؟ اما مردها با هم از این مسایل حرف میزنند و یکی که تواناییش رو داشته باشه راحتتر از ما زنها میتونه بیفته تو این مسیر.

ما حتی اگه تو این مسیر هم بیفتیم از اون جا که چون زنیم نمیتونیم با همه مردها راحت و بی مقدمه حرف بزنیم به مشکل بر میخوریم.(تو شرکتمون یه دو کلوم با یه پیمانکار  در مورد همون پسری که از ارتفاع افتاده بود،حرف زدم. از فرداش برای صحبت با من ودیدنم چنان بال بالی میزد که حالم از خودم و زن بودنم  بهم میخورد.دنبال فرصت بود که بیاد تو اتاق من.این مثلا تحصیکردش و پولدارش و...منم که میشناسید در کل سعی میکنم با مرد غریبه کمتر همصحبت بشم)..

داشتم میگفتم ، همجنس های خودمون که اطلاعات درستی در این زمینه ندارند.با غیر همجنس ها هم زیاد راحت نیستیم.راحتم که باشیم چون زیاد تو جمع اون ها نیستیم، اطلاعاتمون زیاد به روز نخواهد بود.


اینطور میشه که خیلی از استعدادهامون شکوفا نمیشه و وقتی یکی مثل اشتون،هیلاری کلینتون و... تو تلویزیون میبینیم  در نظرمون خیلی خارق العاده میاند.

منصفانه قضاوت کنیم اگر خارق العاده نباشند بینظیر که هستند.اما برای ما زنهای ایرانی واسلامی و شاید جهان سومی خیلی خارق العاده هست



44

فریبا کجایی؟ دلم برات تنگ شده.دیشب خوابتو دیدم.چقدر خوشگل شده بودی. دماغتم عمل کرده بودی.چقد دوستت داشتم.

فریبا میدونی من تو رو خیلی دوست دارم.کاش گوشیم رو گم نمیکردم.هیچ شماره ای ازت ندارم.چند ساله ازت بیخبرم.


فریبا هم اتاقیم بود تو خوابگاه.دوسال هم اتاق بودیم.یه دختر خیلی مهربون و عاقل.تبریزی بود و ساکن تهران.خیلیم شبیه پروین اعتصامی بود.حالت صورتش البته.موهای خوشگل و بلند و بورو پرپشتش.براش تو خوابگاه موهاشو میبافتم...

چند وقت موهاش میریخت.به منم نمیگفت بیا موهام رو بباف.منم چیزی نمیگفتم.فکر میکردم شاید پیش خودش این فکرو کرده که من موهاشو چشم زدم.بعد یه مدت بهم گفت موهامو میبافی؟ منم بافتم. و بهش گفتم که این فکر رو میکردم.

موهای من همیشه کوتاه بود.مصری پسرونه کپ.به اصرار فریبا موهام رو بلند کردم.از اون زمان کوتاه نکردم تا پارسال که عزیز گفت موهاتو کوتاه کن.


من وفریبا ساعت ها مینشستیم با هم حرف میردیم.از خودمون.یکی از حرف های  بامزه ای که با هم داشتیم، گفتن عیب ها و خوبی های همدیگه بود...یادمه یکبار ساعت ها تو پارک قدم زدیم و حرف زدیم.فریبا میگفت مادرم میگه شما مثل خواهر هستید انقدر که با هم راحت هستید.

مامانش کوفته تبریزی میپخت و به فریبا میداد میداد تا با هم تو خوابگاه بخوریم.میوه میفرستاد برامون

فریبا دوسال از من کوچکتر بود.

تابستون اون سالی که درسم تموم شد فریبا عقد کرده بود.سال بعدش که واس تسویه حساب رفتم بی خبر از فریبا رفتم که غافلگیرش کنم.دل توی دلم نبود که فریبا رو ببینم.اما انگار فریبا اینطور نبود.عقد داداشش بود و رفت.فقط چند ساعت دیدمش.

واین باعث شد که رابطه ما به گرمی قبل نباشه.خیلی کم بهم زنگ میزدیم.احساس می کردم فریبا اون فریبای قبلی نیست...بعد از یکسال که بهش زنگ زدم گوشیو جواب نداد .شایدم خاموش بود.به خونش زنگ زدم.خواهرش جواب داد و گفت فریبا دخترش!!! رو برده درمانگاه.من اصلا از حاملگیش هم خبر نداشتم.

بهش گفتم به فریبا بگو که من زنگ زدم.نمیدونم خواهرش یادش رفت بگه یا هر چیز دیگه ای،دیگه نه اون زنگ زد و نه من، تا اینکه گوشیم رو گم کردم.وبعدش فریبا رو.

همیشه بیادشم.تا یه دختر اذری میبینم یاد فریبا میفتم.

دومانلی،ذهن پریشان و کمتر عاطفه و عروس ابان (چون قیافتون رو دیدم و میدونم  شبیهش نیستید ) اولین برخورد باشما،فریبا رو تو ذهنم پررنگ میکرد.


43

بخاطر خوشحالیه عزیزه یا بخاطر جبران خوبیهای مادرشوهر ،همیشه دوست دارم خانواده و فامیلهای عزیز بیان خونمون اما از  از یه بابت دلم نمیخواد بمونن.چون ما مثل خواهر برادر جلوی اونا رفتار میکنیم و دلم برای عزیز خیلی تنگ میشه. امروز بعد از سحر کنار عزیز نخوابیدم .اومدم پایین سالن خوابیدم.ساعت حدود 6.5 که داداش عزیز دفت دنبال کارهاش،عزیز اومد پیش من خوابید.بعدش گفت بیا بریم قسمت بالای پذیرایی بخوابیم که باد مستقیم کولر بهمون بخوره.تا خود 7.15 ما همدیگه رو بوسیدم.

-دیروز بهش میگم دلم خیلی برات تنگ میشه میگه منم همینطور اما مهم اینه که تو قلب هم باشیم.من تو شرکت همش به فکر توام.بهش گفتم اما شنیدن صدای ضربان قلبت یه چیز دیگه است.خندید.بوسم کرد.


-امروز صبح خودش کمک کرد رختخواب ها رو جمع کردم از پذیرایی.میگه تو روزه ای،راه نرو، کار اضافی نکن..

پریروز که ناهار خوشمزه رو خورد سر سفره ارومکی ازم پرسید خودت تنهایی درست کردی؟ سرمو تکون دادم که یهنی اره، گفت یعنی فاطی (خواهرش) کمکت نکرد.گفتم:هیسسسس با سر گفتم نه


برا شام به خواهرش گفت برو کمک انه .حالا شام املت بود فقط، به فاطی گفتم یه املته خودم درست میکنم.

بعد شام همه داشتند فیلم میدیدند.من تو اشپزخونه کارمیکردم.هر چند وقت یکبار عزیز صدام می کرد بیا بشین.نمیخواد بشوری، فردا میشوری.راستش اگر قرار بود خونه بمونم میذاشتم برا فردا اما باید میومدم سر کار و بنظرم درست نبود یه اشپزخونه کثیف رو با مهمونا ول کنی به امان خدا.


در کل خیلی عشق میکنم از این که میبینم به فکرمه و حواسش بهم هست.

در اینکه عزیز مرد مهربون و فهمیده ای هست شکی نیست اما میخواستم بگم بعضی وقتها ادم باید بعضی چیزها رو به طرفش بگه وتا نگه نمیفهمه.

اوایل من به عزیز هیچی نمیگفتم به این امید که خودش میبینه من خسته میشم و نمیرسم پا میشه کمک میکنه.نه اینکه اصلا کمک نمی کرد اما خیلی چیزها رو هم نمیدید.بعدها بهش کم کم میگفتم که نمیتونم و نمیرسم .چند بار بهش گفتم من هم کار خونه رو دارم هم کار شرکت رو.الان خیلی بهتر از قبل خستگیم رو درک میکنه.نازم رو میکشه.تا میبینه خسته شدم بهش میگم بیا ماساژم بده و سریع میاد..


-پریشب که با زن عمو اینا رفته بودیم میدون امام. جلوی یه مغازه ای داشتم چند تا مدل پانچو میدیدم.زن عموی عزیز بهم گفت اگه باردار شدی خودم 3 تاشو برات میخرم.از یکیش خوشم اومده بود .به فاطی و زن عمو گفتم علی الحساب این یکیو برام بگیرید حالا تا بعد.فروشنده هم بود.گفتن نه الان نمیخریم باید حامله بشی،جلو مغازه داره انقد چونه زدم بیان برام  بگیرن قبول نکردن مرغشون یه پا بیشتر نداشت. فروشنده هم خنده اش گرفته بود.در جریان کامل مکالماتمون بود و همینطور عزیز و عمو...کلا ملت اصفهانی فهمیدند که خانواده همسر ما از ما بچه میخواند و ما زیرش نمیریم انقد که هرجا رفتیم بهم گفتن اگه حامله بشی اینو برات میخریم اونو میخریم...

البته از روش برعکس هم استفاده کردند.بهم گفتن اگر حامله نشی برا عزیز زن میگیریم.منم گفتم اول مهریه منو بدید بعد هر کار دلتون میخواد بکنید.خواهرشوهر گفت مهریه ات سکه هست قسط بندیش میکنیم گفتم عزیزم اون خونه که دادید اجاره هم دو دونگش مال منه.باید دوتا خونتونم بفروشید...

دارم فکر میکنم عجب زمونه ایه

بابای من 3 تا خونه داره، بابای عزیز 2تا

اونوقت ما مستاجریم


42

سلام.این چند روزه که نبودم همش مهمون داشتیم و داریم.قضیه همون حسنی به مکتب نمیرفت هر وقت میرفت جمعه میرفت شده...ماهم الان تو این ماه رمضونیه کلا مهمون داریم.

جمعه خواهر وبرادر عزیز اومدند و درگیر ناهار وشام اونا بودم.شنبه سرکار بودم که عزیز گفت فکر کنم عموم اینا هم دارند میاند.به خواهر عزیز زنگ زدم گفت نه نیومدند.بعد خواهرم زنگ زد گفت مگه مهموناتون اومدن گفتم نه!چطور؟ گفت اخه یه ماشین پلاک شیراز دم درتون هست.دوباره زنگ زدم به خواهرشوهر و اعتراف کرد که اومدند و گفت میخواستیم غافلگیرتون کنیم...ناهار که خودشون از خونه اورده بودند و خوردند.ساعت 4 رسیدم خونه دیدم چایی هم دم کردند و خوردند و ایضا میوه...باهاشون احوالپرسی  وروبوسی کردم و براشون شربت درست کردم .شام هم گفتن املت میخوریم (داشته باشید برای اولین باره میومدند خونه ما).ساعت 6 من و خواهرشوهر و زن عمو و دخترهاش رفتیم بازار.خیلی خوششون اومده بود.کلی بهشون خوش گذشت..زن عموی عزیز اخلاق شاد و خوبی داره و کل وقت به خنده و شوخی میگذره.یه اخلاقایی هم داره که حالا به ما چه!!!!!

شبم که زن عمو خودش املت درست کرد و خوردیم.دیروز من مرخصی گرفتم .براشون ناهار مرغ شکم پر درست کردم.به عزیز هم زنگ زدم که مرخصی بگیره بیاد ناهار رو همگی با هم بخوریم.عزیز و زن عموش از غذام خیلی خوششون اومده بود.زن عمو میگفت من ادم رکی هستم .غذات خیلی خوشمزه بود .یکی از دخترها هم حسابی خورد.دختر بدغذایی هم هست...همه ظرفها رو هم زن عمو شست و نذاشت من یه قاشق هم بشورم.همگی خوابیدیم تا حول و حوش 5.اصرار داشتند که برن سی وسه پل رو ببینند.رودخونه رو اب نداشت خیلی تو ذوقشون خورده بود.رفتیم روی پل .کنار سی وسه پل چند تا عکاس هستند .انصافا عکس های خوب و خوش قیمتی میگیرند.دونه ای 5 هزارتومن و کیفیتشم خوب هست...7 8 تا عکس هم انداختیم .من و عزیز دو تا تکی انداختیم.عزیز کلا از عکس گرفتن خوشش نمیاد.با اینکه زیاد با هم سفر رفتیم اما عکس دو نفره خیلی کم داریم.اولش که گفتم بریم یه عکس دو نفره بندازیم ان و من کرد .چند دقیقه بعد که عکاس اومد باز بهش گفتم ما هم بگیریم؟؟ که اومد کنار و جدا از بقیه عکس گرفتیم.

فقط این عکاس ها یه ایرادی که دارند اینه که چلک چلک عکس میگیرند بعد باید همشو چاپ کنی.دیروز ما همش دوتا عکس میخواستیم این همینطور برا خودش گرفت.اخر سر بهش گفتیم ما دوتا عکس از بین اینها میخوایم .گفت نهه!یا همشو چاپ کنید یا هیچکدوم.باید همون اول میگفتید دوتا میخواید؟ گفتم اقا شما هم نپرسیدید.معمولا عکاس ها چند تا عکس میگیرن بعد میگن انتخاب کن.خلاصه که عموی عزیز گفت ولش کن همشو چاپ میکنیم..حالا هر کی رفت حواسش باشه اینا سیاسیتشون این هست که نپرسن و بعدم بگن نگفتید ولی عکس های خوبی میگیرن.

بعدش رفتیم میدون امام (میدان نقش جهان) .برا من و عزیز که درشکه جذابیتی نداشت  اما بقیه سوار درشکه شدند .بعدشم رفتیم تو مغازه هاش و گز و پولکی خریدیم.

برگشتنی هم حاضری خوردیم.

امروز صبح هم از هم خداحافظی کردیم و  همزمان با من از خونه اومدند بیرون که برگردند شهرشون. الان که دارم اینا رو تایپ میکنم خواهرم زنگ زد گفت ماشینشون جلوی در خونتون .اس دادم به خواهر شوهر و گفت مدارک ماشین رو جا گذاشته بودیم و برگشتیم.

برادر شوهر همچنان خونمونه و احتمالا بخاطر کارش ماهها بمونه.

قبل از زنگ زدن خواهرم، به عزیز اس دادم بهش گفتم وقتی مهمون میاد و جلوشون راحت نیستیم، دلم برات خیلی تنگ میشه.1ساعت مرخصی بگیر و بیا با هم ناهار بخوریم.بهش گفتم که دلم برای بوسیدنش تنگ شده .زنگ زد.من دیوونه هم گریم گرفته بود.دلم براش تنگ شده بود.اما عزیز نفهمید که گریه کردم .قوربون صدقم رفت و گفت که مدیرشون نیست و باید جای اون هم حواسش به کارها باشه و نمیتونه بیاد.گفتم 20 دقیقه

گفت تا بخوام بیام شرکت شما و برگردم شده 1 ساعت...گفت شب با هم میریم بیرون پیتزا میخوریم (غذای مورد علاقه من)

اما خوب اونموقع خبر نداشت که مهمون ها برگشتند.

کمرم خیلی درد میکنه.برای سحری عزیز بیدارم کرد.به عمرم انقدر خوب از خواب بیدار نشدم.من کنار عزیز نخوابیدیم بودم.از خستگی بیهوش بودم دیدم یکی داره دستشو میکشه رو دستم.دستمو میگیره تو دستاش.جشمامو که باز کردم دیدم عزیز بالاسرمه و بهم گفت وقت سحر شده.بیدار شو.

اصرار داشت که روزه نگیرم.منم سرمو گذاشتم رو بالشت که چند دقیقه بعدش بیدارشم اما بعد اذان بیدار شدم .

یعنی امروزم روزه نیستم و انشاله از فردا روزه میگیرم...


یه مدتی هست کارهامون گره خورده.احساس میکنم روزیمون مثل قبل برکت نداره.تصمیم دارم یه پولی بذارم کنار  بعدا بدمش به چند تا بچه که میدونم وضع مالی خوبی ندارند.

به خدا میگم این یه معامله هست خدا.از همون اول دارم صادقانه بهت میگم.من میخوام این کار رو بکنم که تو برکت روزی ما رو بیشتر کنی.نه ثوابی میخوام نه منتی میذارم که من بنده خوبتم.صرفا یه معامله هست و به مهربانی تو ایمان دارم.مطمینم که خدا برکتش رو میده

41

چند روز پیش توی محل کار خواهرم یکی از اشناهای قدیمی که تو محل کار قبلیم باهاش اشنا شدم   رو دیدم.ایشون مدیر مدرسه هستند.وسط حرفامون، دیدم سنگ مفته گنجشکم مفت، بهش گفتم اقای لطفی منو چقدر قبول داریی؟؟ هاج و واج داشت نگام میکرد که منظور من چیه؟ منتظرحرف زدنش نموندم.بهش گفتم دنبال ضامن می گردم.میتونید بیاید ضامن من بشید.خیلی راحت گفت آره.بعد فکر کردم تو رودرواسی مونده باشه.بهش گفتم اگه بهم بگید ضامنت نمیشم اصلا ناراحت نمیشم.خوب فکراتون رو بکنید و بعد بهم بگید.بالاخره زمونه ای شده که ادم نمیتونه به هر کی اعتماد کنه.گفت نه اگه نخواستم که راحت بهت میگم نه!!! اقا من نزدیک به 10 بار بهش گفتم اگه نمیخوای ضامن بشی تو رودرواسی نمونیا،من ناراحت نمیشم .از من اصرارا از ایشون انکار.خلاصه شمارشو گرفتم و قرارگذاشتیم برای پنج شنبه که امروز باشه. 

 

به عزیز گفتم امروز چند ساعت مرخصی بگیر و اینو ببر.بعد خودمم بهش زنگ زدم که قرارمون رو یادآوری کنم.گوشی رو جواب نداد.فکر کردم شاید شماره ام رو نمیشناسه و از ترس زنش جواب نمیده.بهش اس دادم که من فلانی ام و میخواستم قرار فردا رو با هم هماهنگ کنیم. که باز جواب نداد. 

 

صبحیه که از خواب پا شدم دوباره بهش زنگ زدم و همچنان جواب نداد.منم دیگه بیخیال شدم و اومدم سر کار.عزیزم همون صبح رفت سرکارش.بعد یارو اس ام اس داد که"سلام.من رفتم بانک.گفتن نمیتونی ضامن بشی.چون تعداد وام هایی که ضمانت کردی زیاده".  

این اس ام اس قبل از ساعت 7.5 بود.یعنی قبل از باز شدن بانک ها.یعنی باید من باور کنم که این بخاطر کار ما جلو جلو خودش رفته از بانک پرسیده (مثلا دیروز پریروز رفته) و بانک بهش گفته نمیشه.خوب معلومه که این مدلیش رو باور نمیکنم و تنها چیزی که برام محتمل تر هست اینه که ایشون منو دو دره کرده. 

 

بعد خیلی عصبانی بودم از کارش.رسیدم به محل کارم ویه اس دادم به عزیز با این مضمون:سلام.ضامن نشد.احمق فکر کرده من خرم.هنوز بانک ها باز نشده میگه رفتم قبولم نکردند.متنفرم از ادمهایی که فکر نکرده حرف میزنند.همون روز صدبار بهش گفتم اگر نمیخوای بهم بگو.تو رودرواسی نمونی: اخرشم میخواستم بنویسم احمق بیشعور.که دیگه در شان خودم ندیدم اینهمه فحش سر صبحی بدم . حال خودم و عزیز رو خراب کنم. 

 

حالا اگه گفتید خانوم شیرزادتون چکار کرده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

.بله اس ام اس رو اشتباهی به همون اقای لطفی (ضامنه) فرستادم. 

گزارش ارسالش رو که رو صفحه گوشی دیدم نوشته بود"تایید ارسال.اقای لطفی" 

به عزیز زنگ زدم و سوتی رو گفتم.عزیز که خانوم شیرزادش رو به مراتب بهتر از شما میشناخت همون اول حدس زد اس ام اسه رو ارسال کردم به یارو.خنده اش گرفته بود. بهم گفت خودتو ناراحت نکن.حقش بوده سرکارت گذاشته.ارزش نداره.منم فکر کردم گفتم خوب ادم زیاد ارزشمندی نبود.مهم نیست.بالاخره من میخواستم این حرفها رو به خودش بگم.حالا رسیده دیگ فقط با یه کلمه اضافیه احمق!!! 

اقای لطفی: (با لحن هومن برق تو دزد و پلیس بخونید) ممنونم که موجبات خنده و مسرت ما رو در این اول صبحی فراهم نمودید

40

دلم یه نوشته باحال میخواد.از اونا که حال ادمو عوض میکنه. 

 

 پ.ن: پیدا کردم و خوندم.خوشم اومد.

39

اینقدر ننوشتم که دیگه نمیدونم از چی بنویسم. 

  

دلم میخواد از ماه رمضون بنویسم.دیروز که برای سحری بلند نشدم و روزه نگرفتم (حالا حتما منتظر بودید من کلی از حس هاس روحانی بنویسم !!!) .عوضش بعد از شرکت رفتم خونه و حسابی همه جارو برق انداختم.یه وایتکس اساسی هم به سرویس بهداشتی زدم و بعدش نماز خوندم .وسط نماز حس کردم چه خوبه خودمم دوش بگیرم تازه بشم.یه دوش گرفتم و بعدش غذا رو گذاشتم گرم بشه ،یه ارایش ملایم کردم دیدم عزیز رسید. 

عزیز اولش سرسنگین بود.راستش دیروز با هم اس ام اسی خیلی حرف زدیم.کارهایی که ازش انتظار داشتم انجام بده رو بهش گفتم . 

وقتی اون اس ام اس ها تموم شد تو دلم میگفتم اگه شب عزیز بیاد قطعا منم نمیتونم تحویلش بگیرم.اما تا عصری با خودم گفتم بهتره یه مساله رو کش ندم.خوب یه حرفی رو گفتی اونم شنیده و تمام.دیگه ربطی به بقیه دقیقه های زندگیتون نداره.باید در دراز مدت ثابت بشه که عمل میکنه بهش یا نه.پس دیگه پی اون دلخوری رو نگیر تا همینجا تموم شه. 

 

عزیز که اومد توو،یه سلام خشک  داد و وسیله های که خریده بود رو گذاشت رو اپن.من که اولش هاج و واج بودم الان باید چه عکس العملی نشون بدم اما بعدش که راه درست رو پیدا کردم رفتم کنارش .عزیز رفت لباسش رو عوض کنه بعد که برگشت طبق عادت هر روزمون بوسیدمش و یخ اونم باز شد.با شناختی که از عزیز دارم حس میکنم از بعضی حرفهام ناراحت شده و اعصابش خورد شده اما چون دل خیلی مهربونی داره وقتی دیده من بوسیدمش اونم بکل فراموش کرده قضیه رو. 

 

یکم با هم حرف زدیم و شام نخورده خوابیدیم.من که بشدت خسته بودم و میخواستم برای سحری پاشم.عزیز هم میوه و زولبیا و شربت خورده بود و قصد شام خوردن نداشت. 

 

امروز سحری خوردم وبعد نمازم کلی دعا کردم.احساس کردم خدا از هر زمانی بهم نزدیکتره.برای همه دعا کردم.روز اول ماه رمضون بخدا گفتم خدایا میخوام خواسته هامو توی این ماه بهت بگم.لطفا این لیست رو بگیر و حواستم باشه چیزی از قلم نیفته.برای همه دعا کردم و برای خودم ارزوی یه قلب صاف کردم.برای عزیزم دعا کردم   سایه اش همیشه بالای سرم باشه. 

 

-بعضی وقتها دلم میخواد از این شهر بریم.دلم میخواد برم یه جایی که فقط خودم و عزیز باشیم.دلم میخواد برم یه جایی که انقدر اطرافیانم نخوان عزیز رو  که یه تازه وارد به فامیلمون هست رو با بقیه مقایسه کنند.دوبار با خواهرهام دعوام شده سراین قضیه..اما بعدش خودم خیلی ناراحت میشم. بخاطر حرفها وزخم ها.ما کلا خواهرهای خیلی خوبی برای هم هستیم اما بعضی وقتها از صمیمت زیاد تو زندگی هم دخالت میکنیم. و در مورد شوهرهای هم نظر میدیم.اما من دوست ندارم اینجوری باشه.اون 3 تا که از من بزرگترند میان از شوهراشون برای بقیمون حرف میزنند و درد دل میکنند اما من اصلا این کار رو دوست ندارم.احساس میکنم  یه خیانت به همسرم هست که بیام پشت سرش حرف بزنم.یک خانواده باید و باید هیچ چیزی از ناراحتی ها و مشکلات خودش رو به  بیرون بروز نده.اصلا بخوام حرف هم بزنم زبونم نمیچرخه بگم عزیز فلانه عزیز بهمانه.اخه کدوم ادمی بی عیبه،نه خدایی کی بی عیبه.یه زن بیاد اینجا به من بگه شوهر من صدر در صد اوکی هست وهیییییچ عیبی نداره.من سیبیلمو از ته میزنم!!!   بعدشم یه لحظه بخوام جای خودمو با عزیز عوض کنم .مثلا عزیز بشینه با خانواده اش غیبت منو بکنه (اینجا دیگه میشه غیبت نه درددل) چقدر دلم میشکنه.چقدر احساس میکنم همسرم پشتم نیست؟؟؟....بزرگی که نمیدونم کیه گفته با دیگران همونطور رفتار کن که انتظار داری با تو رفتار کنند.

بهترین حرف در مورد زن وشوهر رو خدا گفته و اونم اینه که زن و شوهر لباس همدیگه هستند.باید عیب های هم رو بپوشونند.   (خدایا، عاشقتم که انقدر عاقلی و فهیم.)  

  

عزیز برای من همیشه بهترین مرد دنیاست.هزار بار بهش گفتم. و گفتم که بهترین لحظات عمرم رو اون برام ساخته. کلا نقطه عطف زندگی من سال 92 هست.سال 92 به بعد رنگ زندگی برای من عوض شد.دنیا رو با یه دید دیگه میدیدم.چون کسی توی زندگیم بود وهست که از صمیم قلب دوسش داشتم و برای بودنش از خیلی چیزها که یکیش هم ثروت و موقعیت اجتماعی هست( که خانواده ام همیشه میگن  ومن اعصابم خورد میشه )گذشتم و من راضیم از اینکه یک انسان رو به یه موقعیت ترجیح دادم. 

 

 

-قبلنا فکر می کردم خدا دعای من برای دیگران رو نمیشنوه.یکی میگفت برام دعا کن،دعا میکردم اما امیدی به استجابتش نداشتم،چند روز پیش به این فکر کردم که من توی عید برای ازدواج یه دختر وبلاگی خیلی دعا کردم و بعد از تعطیلات عید تو وبلاگش نوشته بود عقد کردم.یه کارگر هم تو شرکتمون از ارتفاع افتاده بود وخیلی از صمیم قلب براش دعا کردم اونم شکر خدا از مرگ حتمی نجات پیدا کرد.حالا برای این دو نفر خیلیای دیگه دعا کردند.حتما خدا صدای مادر اون کارگر رو بهتر از صدای من شنیده و همینطور صدای تنهایی های اون دختر رو.اما برام جالب بود معمولا دعاهام نمیگرفت!!!!!!!

 

 

 

38

شاید این روزها مثل همان روزهای قبلی هستند.این منم که خوب نیستم.شاید منم که باید مثل قبل باشم. علی ای حال سعی میکنم خوب باشم و هستم. 

 

کلاس خیاطی بخاطر یادگرفتنشم که نباشه بخاطر لحظات خوبی که اونجا با همکلاسی ها دارم رو دوست دارم.دیروز قرار بود همه،رو اندازه های من الگوی کت بکشند.بچه ها اندازه های منو ازم میپرسیدند.بهشون گفتم خانوم اندازه دور کمر من به شما چه ربطی داره که میپرسی؟؟؟ اونام یه دوتا فحش دادند و دفترمو از دستم کشیدند اندازه هامو نوشتند.بهشون گفتم قوربونتون اون قسمت های ناموسیش رو ننویسید دیگه!!!!  

 

 

بیشتر از این چیزی به ذهنم نمیاد.بنظرم چرت و پرت هستند.نوشتنشون ارزش نداره.در پناه حق سربلند باشید 

 

پ ن : دلم برای عزیز خیلی تنگ شده.انگار دیشب اصلا ندیدمش.کاش زودتر شب بشه.باید بهش اس ام اس بدم زودتر بیا.دلم برات خیلی تنگه