آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

37

اینروزها ، روزهای خوبی نیست.کاری از دستم برنمیاد.

36

دلم نمیاد کلاس خیاطی رو نرم.خیلی دوسش دارم.اما نمیرسم.همیشه خسته ام.دوتا استخون و یه ذره پوست مگه چقدر توان بدو بدو کردن داره!!!! 

امروز بعد از ظهرم کلاس هست.خسته و بی حالم.اما دلم نمیاد نرم کلاس.تازه کارامم انجام ندادم.واس شلواره باید زیپ و کمر میدوختم که هیچ کدومشو انجام ندادم.

35

دخترخواهرم ۱۱ ۱۲ سالشه.چند روزی اومده شهرما (خواهرم تو یه شهر دیگه زندگی میکنه).اونموقع که من وعزیز از خونه مادرشوهر برمیگشتیم رفتیم سر راه اینم اوردیم.بعد ما از اونروز در نظر داشتیم یه پولی خودمون بدیم به بچه که هر وقت میره بازار و اینور واونور پولش کم نیاد و یه وقت  پیش نیاد هوس چیزی بکنه تا پول نداره و روش نشه به کسی بگه...خوب ما چیکار کردیم.خیلی شیک کلا یادمون رفت.تا چند شب پیش که من وعزیز باهم بودیم و رفتیم خونه مادرم که خواهرزاده ام رو دیدیم و پولو بهش دادیم و کلی هم عذرخواهی که ببخش خاله  باید زودتر بهت میدادیم و یادمون رفت.بعد عزیز تو راه میگفت خیلی ناراحتم که دیر شد.از پریشب اومد تو فکرم و از تصور اینکه این بچه یه چیز بخواد و روش نشه به کسی بگه سر درد گرفتم (حالا نه سر درد واقعی.اوج ناراحتی یعنی)...بهش گفتم وای تو چقدر مهربونی. از این حرفا. 

 

گذشت ودیشب حال من خوب نبود.احساس می کردم خون تو بدنم ایستاده و جریان نداره.انگار که کوه کنده بودم.عزیز روز قبلش بهم گفته بود تو که انقدر خسته میشی، روزایی که کلاس نداری نرو اینور اونور بیا خونه بخواب.اقا ما هم گفتیم خوب راست میگه، مرض داری انقدر به خودت ظلم میکنی.بیا خونت مثل ادم دو ساعت بخواب.خلاصه که اومدم خوابیدم و ۶ بیدار شدم.دیدم انگار خسته ترم شدم.بعد عزیز اومد و دید انقدر کوفته ام گفت که نمیخواد شام درست کنی.از بیرون میگیرم.بعدش گفتم اون یکی شلوارتو بپوش .اینو بذار تا برگشتنت بشورمش.گفت نه نمیخواد تو بشوری.خودم که برگشتم همه لباسامو خودم میشورم.گفتم وای تو چقدر مهربونی.گفت بلللله. مهربونم که انقدر خاطرخواه داشتم( اون اویل که خاطرخواه هاش رو خودش یا خانوادش بهم نشون میدادند،یکبار بهش گفتم اعتراف میکنم تو از من بیشتر خواستگار داشتی!!!به شوخی گفتمااا.که یکم بخندیم) بعد چشمامو براش تیز کردم گفتم چشششششاتو درمیارم اگه از این به بعد خواستی برای جنث مونثی مهربون باشی.اگه خواستی مهربونی کنی فقط با مردها مهربونی باش!!! خندم گرفته بود .عزیزم خندید.... 

فکر کن یه ادم به ذات مهربون،بعد بیای حد ومرز بذاری نباید با این واون مهربون باشی ، باید با آن واین مهربون باشی!!

34

سلام 

 

دیشب بچه های ۳تا خواهرم اومدند خونمون.اخریه ۸ماهشه.خودمون اونم اوردیم.یعد نصفه نیمه شام رو خوردیم عزیز گفت بریم یه ذره بگردیم.رفتیم پایین،پسرعموی اون خواهرزاده 8ماهه اومد گفت اینو بدید به من ،من نمیزارم جایی ببریدش.گفتیم خوب تو هم برو اجازتو بگیر از مامانتو باما بیا.به این ترتیب شدیم من و عزیز و 5تا بچه که به ترتیب 8ماهه،3ساله،8ساله،9ساله  11ساله بودند.رفتیم تو خیابون بابام اینا،خواهرمو دیدم بهش گفتم میخوای با ما بیای،اونم اومد سوار شد.یکم رفتیم جلوتر دخترخالمو تو خیابون دیدیم اونم سوار کردیم. و رفتیم دور دور.حالا چه جوری نشسته بودیم.یه دختر 8ساله کنارمن روی صندلی جلو.یه دختر 3 ساله روی پام و یه بچه 8 ماهه ی عشق فرمون،بغل عزیز  ودست به فرمون.یعنی ول کن فرمون نبود.هر سری هم به دهنش یه فرم جدیدی میداد.یه سری لباشو غنچه میکرد.یه بار لباشو میجوید.یه بار لباشو بالا میگرفت.انقدم بانمککککک.عزیز به دختر خالم میگفت معرفی میکنم:عمو پورنگ(اشاره به خودش) خاله شادونه(اشاره به من)..یه ذره دور دور کردیم و اهنگ خیلی شاد گوش کردیم دیدیم نصف بچه ها خوابشون برده.به عزیز گفتم بریم خونه.تو راه برگشت اون 8ماهه هم خوابش میومد یه جیغایی سرمون میزد بیا و ببین.اول اونو با پسرعموش بردیم رسوندیم .بعدم بقیه رو خالی کردیم خونه اون خواهرم که بچه هاش خوبیده بودن. 

 

اتاق کوچیکمون رو چشم زدم یا زدید.دیشب افتضاح بود.هوا اصلا جریان نداشت.طوری که عزیز که اصلا خوابش نبرده بود منم هی بیدار میشدم انقدر که گرمم میشد.عزیز میگفت تو دست زدی به کولرمون خراب شده،گفتم نه،هی به این خدا گفتم دست نزن تو بلد نیستیااا گوش نکرد ببین دیگه باد نمیاد داریم از گرما میهلاکیم. نصفه شب اسباب کشی کردیم به سمت ایالات پذیرایی

33-به اسم خدایی که رحمن است و رحیم

روز دوشنبه ۱۹خرداد ۹۳ مصادف با ۱۱شعبان. 

یه بسم اله گفتم .چشمامو گذاشتم روی هم و گفتم خدایا خودت بهترین ها رو برام رقم بزن. 

نمیدونم چی بشه.شاید بشه شاید نشه.

32

دیروز وسایل کلاس خیاطی رو زدم زیر بغل و داشتم میرفتم کلاس که زنگ زدن گفتن کلاس تشکیل نمیشه.منم خوشحال خوشحال رفتم خونه و یه نیم ساعتی خوابیدم.بعدشم حاضر شدم که برم دکتر برای معاینه دندون هام.بعد از یه عمری موهامو با کلپیس جمع کردم و شال سرم کردم.چون معمولا همیشه بعد از شرکت میرم تو خیابون که اونم همیشه مقنعه سرمه..لباس خوشگلامم پوشیدم و رفتم دکتر.یک ساعتی کارم طول کشید .بعدش یه سر رفتم خونه خواهرم .بهم گفت دستمو بریدم مرغ ما رو تو بپز.یه کوهی از لباس هم داشتم که باید میشستم.تا مرغ اب پز بشه لباس ها رو شستم و بعدش مرغو سرخ کردم .وسط هاشم برای اومدن عزیز طالبی قا چ می کردم و خرما تو بشقاب میذاشتم و....در اخر هم رفتم حموم.نزدیک به 3 ساعت سرپا بودم اما زیاد خسته نبودم.عزیزم رسیده بود .رفت خونه بابام کار داشت تو این فاصله موهامو شونه کردم و نماز خوندم و یه تشت از لباس ها که مونده بود رو پهن کردم.عزیز که اومد گفت بیا بریم بیرون دور بزنیم.سریع لباس عوض کردم .دیدم عزیز حوصله نداره وایسه یه غازی برداشتم به عنوان شام که تو ماشین بخورم.دیگه با عزیز رفتیم تو خیابونا  دور دور.عزیز صدای ضبط ماشین رو بلند کرده بود .خیلی خوش گذشت.بعضی جاهاش رو باهاشون میخوندم. 

 

در کل شب خوبی بود.ما یه اتاق داریم خیلی خیلی کوچیکه.چیزی در حد 2در2.توش کمد لباس و ظرف و ظروف اضافه و کامپیوتر و سنتور و اینا هست.بعد پنجره این اتاق رو که باز میکنی انقدر باد خنک و خوبی میاد احساس میکنی تو طبیعت زیر خنکای یه درخت خوابیدی.دیشب عزیز گفت جامون رو بندازیم تو این اتاق.نصف شب شدت باد تند شد.پاشدم پتو کشیدم رو عزیزو باز خوابیدم.در کل امروز حس سبکی و خوبی دارم.شاید بخاطر جای خوب دیشب باشه یا جلوانداختن کارهام. 

لحظه هاتان غرق شادی باد 

31-

سلااام. 

خوب هستید. 

خدمتتون عارضم که ما روز دوشنبه ساعت 6 بعداز ظهر راهی شدیم.من حدود ساعت 4:۲۰ رسیدم خونه.حالم زیاد خوب نبود .رفتم پیش خواهرم نشستم.ساعت 5  اومدم بالا که کارهامو بکنم.اولش رفتم دوش گرفتم.بعدش یه صفایی به سیبیلم دادم.الحمدلله ابروهامو چند شب قبلش درست کرده بودم.بعدشم یه ماسک درست کردم و گذاشتم رو پوستم.تا ماسکه رو صورتم خشک بشه ظرفها رو شستم و اشپزخونه رو مرتب کردم که برگشتنی خونه نامرتب نباشه.تو اون فاصله که ظرف میشستم  رنگ مو ها رو به خواهرم دادم تا با هم ترکیب کنه و هم بزنه.بعدش موهامو رنگ کردم.هنوز نشسته بودم که عزیز رسید.تقریبا کارهامو انجام داده بودم.یه 20 دقیقه بعدش موهامو شستم و یه ارایش ملایم کردم و راه افتادیم.تو راه عزیز گفت میخوام برات اهنگ بخونم.بعد اون اهنگ اندی هست( که میگه یک پسری مثل من،عاشق و بیقراره/یه دختری مثل تو،چرا باور نداره) اینو گذاشته بود و خودشم باهاش میخوند وادا درمیاورد.مثلا اونجا که میگفت میخواد بگه دوست داره روش نمیشه دستشو میذاشت رو جشماش  و تند تند پلک میزد یعنی روش نمیشه به من بگه.کلی خندیدم با اداهاش.حس خوبی به ادم میده کلی روحیم باز شد..ساعت 12 شب بود که رسیدیم و طفلک مادرشوهر باز شام پخته بود.با وجودیکه هر سری میگیم ما دیر میرسیم نمیخواد شام بپزی،بازم غذای مفصل درست میکنه...روز اول من خونه بودم و عزیز با دوستش رفته بودند بنگاه دنبال ماشین.عصر همون روز من و خواهر عزیز رفتیم بیرون که من لباس ببینم که اگه چیز خوب پیدا کردم برای عقد خواهرم بگیرم که چیزی هم پیدا نشد.شب که عزیز اومد رفتیم خونه مادر بزرگ پدریش(همون ننه باحاله که قبلا ازش گفتم).عزیز دوتا ننه داره.مادر مادرش و مادر پدرش.مادر مادرش یک زن به غایت مهربون و ساده .مادر پدرش یه زن با روحیه عالی که دلش میخواد فقط بگرده و همه جارو ببینه که بقول خودشون زبونشم کمکی نیش داره.من که هنوز الحمدلله نیششو ندیدم.شاید چون میشم عروس عروسش، کاری به کار من نداره. 

 

روز بعدش رفتیم خونه ننه مادریش.هم دیدنشون هم اینکه بابت پسرش تبریک بگیم.رفتن خواستگاری یه دختر و جواب مثبت گرفتن.ما تو این چند روز اصلا این خان دایی رو ندیدیم.همش در خدمت دختر خانوم بودند. 

 

شبشم رفتیم خونه خواهرزاده ننه باحاله که پسرش از ارتفاع افتاده بود و استخواناش شکسته بود...ننه اون شب زیاد حال نداشت بشینه.عزیز که گفت بریم ننه زودتر از همه بلند شد.بعد خواهر زاده اش تعادف میکرد که بمونید و هنوز زوده که برید گفت نه دیگه بریم.این عروسمم خوابش میاد.حالا مادرشوهر چشاش بازه باز.مادرشوهرم میگفت خواهرزاده اش همونموقع برگشت بهش گفت چشای عروست که اصن خواب توش نیست که... 

فردا ظهرش من و عزیز و خواهر عزیز و عمه و شوهر عمه و ننه باحاله رفتیم لب رودخونه.مردها رفتند ماهیگیری.خواهر عزیز و عمه اش هم رفتند تو اب برا اب بازی.من و ننه بیرون از اب، مواظب بچه عمه بودیم.این ننه یه جیغی سر دخترش میزد بیا و ببین.بهش میگفت بیا بیرون مواظب بچت باش.چرا رفتی تو اب و از این حرفا.منم خندم میگرفت از این جیغای قرمزش. 

 

بعدش اومدم نشستیم زیر سایه یه درخت و ننه از خاطراتش تعریف می کرد که کجاها رفته و چه اتفاقی افتاده.ننه میگفت چند وقت پیش رفته بوده ابشار یاسوج.تو ماشین بوده چند تا دختر و پسر میان پیشش و خلاصه با هم هم صحبت میشن.میگفت بهم گفتن مال کجا هستی و با کی اومدی و از این حرفها.یه جا تو حرفهاشون ننه بهشون گفته دنیا برای گشتنه.دنیایی که اخرش مرگه ادم باید تا زنده است خوب بگرده و همه جا بره تا دلش باز بشه، روحیه اش شاد بشه.میگفت همه دختر پسرا برام سوت و دست میزدند.عمه ام میگفت ما داشتیم وسایلا رو جمع می کردیم دیدیم از کنار ماشین صدای سوت وکف میاد که دیدیم بله!ننه جوونا رو جمع کرده دور خودش...از این دست خاطرات یه چند تای دیگه هم برامون تعریف کرد...  

یه شب رفته بودیم خونه ننه مادری عزیز،دوتاخاله عزیز هم بودند.ظاهرا یکی از زن دایی هاشون با خاله و ننه حرفش شده.ننه که کلا حرفی نمیزنه.اما خاله خیلی ناراحت بود و میگفت باید زنگ بزنم به بابای زن دایی.یه جا انگار بابای زن داییه به مادرشوهر من گفته بود دختر من غریبه اونجا.اینا باهاش نمیسازند.مادرشوهر داشت برای خواهراش و مادرش تعریف می کرد.خاله بزرگه به من اشاره کرد گفت مگه این دخترم اینجا غریب نیست پس چرا ماها انقدر دوسش داریم.(منو میگی،قند تو دلم رودخونه میشد)عزیزم اونجا بود.بعد که بلند شدیم عزیز بهم گفت ببین زن به این میگن،(اشاره به بنده حقیرررر).اخلاقش عالی(بازم لازمه بگم قند توی دلم انقدر که همش اب شده بود تبدیل شد به اقیانوس!!!!) 

جمعه صبح ساعت 8 بیدار شدیم و ساعت 9 10 راه افتادیم. 

مادرشوهرم انقدر منو شرمنده خودش کرده بود تو این چند روز که خیلی وقتا دیگه هیچی نمیگفتم فقط میگفتم بخدا شرمندم میکنید..همسایه عزیز اینا برای ما اب لیموی تازه اورده.یعنی من که نمیشناسمشون،لابد به اعتبار مادرشوهر و رو حساب رفت و امد و دوستی با اونا برامون اورده بود(عزیز خیلی شربت ابلیمو دوست داره).به مادرشوهرم گفتم برم ازشون تشکر کنم.مادرشوهرمم گفت برو.بعد بهم یه کادو داده میگه رفتی اونجا اینم بده به دخترش از طرف خودت.خدای من انقدر شرمنده شدم از اینهمه مهربونیش که حد نداره.اومدم خونه برای بابام که تعریف کردم بابام یه قیافه ی نهایت احترام و ارادات قلبی به یه نفر تو صورتش بود.بعد چون خودمادرشوهر همه حواسش به من هست  دخترشم اینجوری شده.فاطمه خواهرشوهرم نزدیکه 8 9 سال از من کوچیکتره.بعد با هم که میریم بیرون همش حواسش به من هست که جای خوب بشینم اینو بخورم اونو بخورم.تا میام از خیابون رد شم هی بهم میگه مواظب باش.ماشین بهت نخوره. 

 

اینا خانوادگی عاشق بچه هستند.مثلایه روز عزیز دندونش درد می کرد.مادرش فرستادش که بره قرص مسکن از داروخونه بگیره.برگشتنی رفته بود بچه های عمه و داییش رو اورده بود.سر ناهار خواهر شوهر به یکیشون غذا میداد.مادرشوهر هم به اون یکی.دایم هم قوربون صدقه این بچه ها میرفتند.بعد مادرشوهرم به من نمیگه بچه بیارید و از این حرفها ولی خواهر شوهر یه وقتایی غیرمستقیم با شوخی تهدید میکنه.منم با خنده ردش میکنم.الان چند ماهه که میگه اگه سری بعد اومدید که بچه دار نشدید دیگه راهتون نمیدم تو خونه.یه بعضی وقتا میبینم دیگه عصبانی شده  هم دلم براش میسوزه هم بهم برمیخوره اما فقط میخندم و لا غیر.شاید اون بچه هست نمیدونه اما من میدونم که یکی به دو کردن ها باعث میشه ادم از هم کینه بگیره . 

 

امیدوارم در پناه حق سربلند باشید. 

این روزها وبلاگ خیلیا که میرم مریض دارند.امیدوارم خداوند هر چه زودتر شفاشون بده.امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السو

 

 

30-سلااااام مادر شوهر

به امید خدا فردا بعد از ظهر حرکت میکنیم به سمت شهر عزیز.تعطیلات ارتحال رو قصد داریم اونجا باشیم.دیروز رفتم یه مانتو گرفتم.کلی برای رفتن ذوق دارم.دلم به اندازه یه دریا برای مادر شوهرم،برای خونشون، برای شهر عزیز تنگ شده.از بعد از تعطیلات عید که اومدیم رفتم سراغ تقویم و دیدم 14 15 خرداد باز میتونم برگردم پیششون.نزدیکه 2 ماهه ندیدمشون.دلم حسابی تنگ شده.امشب چمدون ها رو میبندم و میذاریم تو ماشین که فردا نیاییم خونه و از همون مسیر شرکت بریم.شرکت عزیز دیرتر از شرکت ما تعطیل میکنه.تو این فاصله میرم کلاس.فکر کنم وسطای کلاس، عزیزم کارش تموم بشه.که هر وقت اومد همونموقع میریم... 

 

در پناه حق سربلند باشید و تعطیلات خوبی داشته باشید

29-امان از دست اضغاث احلام

دیشب خواب دیدم خواهر 2 با یه عده در افتاده.بعد من و خواهر 3 هم رفتیم کمکش.همه هم انگار مجرد بودیم.تو اخرین پناهگاهمون یه عده  بهمون حمله کردند.یه مدت به روش مدرسه شائولین باهاشون مبارزه کردیم و هر کدوم رو یه طرف پرت کردیم.اخرش دیدیم طرف مقابل اسلحه دارند.بعد ما هم نمیخواستیم اسیبی به کسی بزنیم با اسلحه.من گفتم میرم باهاشون حرف میزنم و بهشون میگم که شما حتما کشته میشید اگر بجنگید و چون ما دلمون نمیخواد به شما اسیب بزنیم بدون جنگ از اینجا فرار کنید.اونا هم داشتن میرفتند.یکی از اونها هم بابام بود.بعد نفر اخرشون یه پیرمرد بود که با یه دمپایی اومده بود جنگ.!!!دمپاییش رو از تو پاش پرت کرد سمت ما و پابرهنه فرار کرد.بهش گفتم چرا پابرهنه میری، بیا کفشتو بپوش.گفت نه اینم مال شما. 

بعد که قائله ختم شد تازه فهمیدیم خواهر2 تو کار قاچاق اسلحه بوده و با همدستاش تصمیم دارند فرار کنندبه  المان و با پول هنگفتی که الان دستشونه زندگی کنند.منم اولش ذوق کردم.گفتم اخ جون منم میرم.اما بعدش به خودم گفتم این پول از راه قاچاق بوده.تصمیم گرفتم بمونم ایران.وداشتم به این فکر می کردم که اگر بمونم حتما پام گیر هست تو این ماجرا.خلاصه بعد از موفقیت تو درگیری،!!!همگی رفتیم خونه بابا و منتظر بودیم که خواهر 2 بره و قائله ختم بشه.بعد همش میترسیدیم نیروهای دولتی بهمون حمله کنند.یکبار یکی گفت دارند میاند.من دویدم مثل گربه از دیوار صاف بالا رفتم.وسطاش نمیتونستم برم.برگشتم ببینم خواهرم تو چه وضعیه ،دیدم ریلکس نشسته سرجاش و کل قضیه سرکاری بوده.. 

 

-دیشب فیلم مدرسه شائولین رو با عزیز میدیدم که طرف مقابلشون با اسلحه باهاشون وارد جنگ میشدند 

 

** اقا یا خانومی که به اسم نادم پیغام میذارن،من نمیتونم پیغام رو ببینم.لطفا تو کامنت ها پیغامتون رو بذارید واگر مایل نبودید تاییدش نمیکنم

28-

خیلی چیزها هنوز برام حل نشده.چیزهایی که مربوط به اراده خدا و اراده شخص میشه.چیزهایی که مربوط به روزی میشه.چیزهایی که مربوط به انتخاب همسر میشه. 

 

میگیم فلانی قسمت فلانی شد یا نشد.این خواست خداست یا شخص؟ اگر خواست شخصه پس دیگه نمیتونیم بگیم خدایا میسپرم همه چیز رو دست تو.هر چی قسمتمه همون بشه.یعنی خدا نمیتونه(نتوانتستن یعنی نخواستن.نمیخواد) کاری برای ما کنه. باید خودمون بجنبیم واین که ما بسپریم دست اون و خودمون منفعل باشیم اشتباهه.باید بجنگیم ...اگرم خواست خداست که دیگه با عقل جور درنمیاد.هزار ازدواج اشتباه وجود داره نمیشه بگی قسمتش بود دیگه!! خیلیا موقع طلاق میگن منم قسمتم این بود دیگه.چه میشه کرد. یعنی نه اینطرفی بگی  صد در صد با جور در میاد نه اونطرفی بگی

 

چیزی که اینروزها فکرم رو درگیر کرده مسایل مالی و روزی هست.یه مقدار پول من و عزیز داریم.میخوایم یه جا سرمایه گذاری کنیم.راستش از فکر خونه خریدن گذشتیم.چون بنظرم خونه خریدن اشتباهه.یعنی خوابوندن پول و اجاره ای که میگیری کمتر است از حتی سودبانکی هست که به ازای اون قیمت خونه میگیری.تصمیم گرفتیم با پولمون کار کنیم وبعد ها از سود کار خونه بخریم...دیشب که با عزیز داشتیم سرچ میکردیم در مورد کارمون،نمیدونم چرا استرس گرفتم.از اینکه سرمون کلاه بره ،از اینکه کارمون سود نداشته باشه.همه اینها بهم استرس وارد کرد.حتی از اینکه یه روز سر کار نرم هم استرس گرفتم.بعد امروز صبح که تو سرویس بودم و به اینهمه هیجان واسترسی که بخاطر وارد شدن تو شغل جدید و سرمایه گذاری به من دست میده فکر می کردم اخرش به خودم گفتم بسپرش به خدا.روزی رو اون میده.اگه بخواد سود میده .اینجا بود که باز مردد شدم اگر روزی من دست خداست اگر اون میده( یه جمله از حضرت علی تو نهج البلاغه هست میگه روزی شما مشخص هست.اگر بیشتر  درتکاپو باشید یا کمتر  اون مقرره شما بهتون میرسه) چه کاریه من انقدر خودمو به اب و اتیش بزنم.منظورم از اب و اتیش زرنگ بازی و تلاش برای قاپیدن موقعیت های بهتر هست.اگر روزی منه میاد.اصلا این چیزی که تو تعالیم ما هست با اون چیزی که این کتاب های روانشانسی در مورد پولدار شدن و از این حرفها میگن فرق میکنه. 

 

چند روز پیش ها داداشم داشت یه کتابی میخوند میگفت نوسینده یه جا گفته یه هزار دلاری دستم بود و به حاضرین سمینار گفتم کی اینو میخواد همه گفتن: من، من 

یکبار دیگه تکرار کرده یه عده از جاشون بلند شدن و گفتن من من .یه نفرم اومده جلو. اسکناسه رو به همونی که اومده جلو داده.منظور نویسنده این بوده که روزی رو باید بگیری. 

 

اونوقت من نمیفهمم قضیه این جمله که تو قرانم هست و خدا میگه روزی شما مشخص است چیه.بعد یه جا دیگه امام علی میگه حق گرفتنی است.نمیدونم منظورش همین روزی هست . جمله معروفه از تو حرکت از من برکت هم که دیگه همه میدونیم.اگر حرکت کنه ایا بیشتر از اون مقرری میشه ؟؟؟ یا دست خدا هست.یعنی به تلاش شخص بستگی داره یا به خواست خدا.اگر به هر دو بستگی داره تا چه حد.اول باید شخص تلاش کنه بعد اگر خدا دلش خواست بهش سود میده نخواستم تلاشش کشک.

خیلی از اینور اونور سوال کردم به جواب درستی نرسیدم.البته ادم های برجسته ای هم نبودند.صرفا رشتشون علوم قرانی بوده.راستش تا الان کتابی که بتونه این شکاف هایی که تو ذهن من هست رو برطرف کنه هم به تورم نخورده.از سوم راهنمایی که چرا ها در مورد خدا تو ذهنم به وجود اومده این چرا تا الان حل نشده برام

27-معما

دیروز ما و خواهر3 خانواده بابام و خوهر 2 رو دعوت کردیم بریم بیرون کنار یه رودخونه ناهار بخوریم.بابام تو ماشین ما  بود.تو راه که داشتیم میرفتیم بابام یه معما برای عزیز تعریف کرد.گفت تو خونه خاله ام یکی گفته و هیچکی جوابشو ندونسته. 

 

گفتم برای شما مساله رو طرح کنم .سرگرمی جالبیه.ذهن ادم رو به چالش میندازه. 

 

3 نفر با هم نفری 10  هزار تومن گذاشتند روی هم شده 30 تومن.این 30 تومن رو دادند به یه واسطه که یه بز براشون بخره.فروشنده 5 تومن پس میده .2 تومنش رو میده به خود واسطه، 3تومنش رو میگه بده به خریدار ها.واسطه به هر خریداری 1000 برمیگردونه.حالا اینا انگار 27 پول دادند برای بز ،2با تومن هم پول واسطه میشه 29 هزار تومن.اون هزار تومنیه تو جیب کی رفته؟؟  

من جواب رو تو ادامه مطلب میذارم تا هرکی خواست خودش حل کنه،اون نیمه بدجنسش یه نیم نگاه به جوابه نندازه

 

 

 

ادامه مطلب ...