-
19-
چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 12:43
کلاس خیاطیم رو خیلی دوست دارم.اصلا عاشقشم.وقت کم میارم.نمیرسم اما بازم دوسش دارم. چند روز پیش یکی از دامن هایی که دوخته بودم رو به عزیز نشون دادم.همون روزها که نبود دوخته بودمش.کلی ذوق کرد.بوسید دامنه رو. دیشب خیلی خسته بودم.عزیز اینروزها خیلی بهتر از قبل میبینه که چقدر دارم برای زندگیمون تلاش میکنم.میبینه که چقدر...
-
18
چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 11:22
چرا انقدر خوردن سخته.اصلا چرا وزن من زیاد نمیشه.خورد وخوارکم عالی هست.وزنم قبل از لاغر شدن ۵۸ بوده.یعنی اینکه استعدادشم دارم.دلیل لاغر شدنم فشارهای قبل از ازدواجم بود که الان به لطف خدا در ارامش کامل هستم.یعنی شب که سرمو میذارم رو بالش صبح ساعت ۶.۵ بیدار میشم. چرا من چاق نمیشم؟؟؟؟ مثلا دیروز صبح باید ناشتا ازمایش...
-
17
سهشنبه 16 اردیبهشت 1393 10:53
عزیز دیشب اومد.خیلی دلش برام تنگ شده بود و دلم براش.... امروز صبح باید میرفتم آزمایشاتم رو میدادم.باید ناشتا ازمایش میدادم.عزیز برام لقمه گذاشت .برام یه دونه از این طالبی شیرین خوشمزه ها (اناناسی ها) هم گذاشت که تو شرکت بخورم.دلم میخواست قبل از رفتنم چند صفحه قرآن بخونم اما دیر شده بود.تو راه چند تا آیت الکرسی...
-
16
یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 08:49
چند وقت پیش رفتم داروخونه.میخواستم خمیردندون بگیرم.رفتم جلو گفتم خانوم یه مسواک بهم بده .وقتی چند نمونه مسواک آورد دیدم ای وای باز اشتباه کردم من خمیردندون میخوام .گفتم ببخشید من خمیردندون میخواستم!! یاد خانوم شیرزاد ساختمان پزشکان افتادم.همش قاطی میکرد. واس تلطیف فضا به دختره گفتم من خانوم شیرزادم.همیشه مسواک و...
-
15
شنبه 13 اردیبهشت 1393 09:38
دیروز با عزیز و خواهر 3 وبچش و شوهرش رفتیم خونه خواهر 1..برا ناهار رفتیم تو باغ.یه باغ پر از شکوفه های سفید و صورتی.وقتی باد میزد شکوفه ها از درخت میریختند پایین.انگار که باران شکوفه سفید وصورتی باشه.عین این فیلم های کارتونی.بی نظیر بود طبیعتش. عزیز همیشه میگه استان شما خیلی بی اب و علفه.زندگی تو استان ما بیشتر جریان...
-
14- ادامه خاطرات خوابگاه
پنجشنبه 4 اردیبهشت 1393 11:54
طبق تقاضای مکررررررر دوستان گفتیم یه دونه دیگه از اون سوتی هامون رو بگیم .شمام بهمون بخندید. سالهای اخر دانشگاه بودیم.اونموقع ها کسی بلد نبود از تلفن های داخلی خوابگاه، شماره یه داخلی دیگه رو بگیره.داخلی ها هم اینطور بود که هر 1 یا 2 اتاق یه داخلی برا خودش داشت .بچه های رشته ما تونسته بودن راهی پیدا کنند که با یه...
-
13-روزم، روزتان و روزشان مبارک
دوشنبه 1 اردیبهشت 1393 09:07
دیروز که رفتم خونه عزیز زود اومد میخواستم برم حموم عزیز گفت میخوام برم بیرون.گفتم وایسا منم ببر.گفت نه کار دارم.گفتم چکار داری؟ گفت مگه من هر کاری داشتم باید بهت بگم(با شیطنت هم میگه) میگم خوب منم ببر بریم با هم دور بزنیم میگه نه تو برو حمومتو بکن تا من برگردم. بعد چند دقیقه بهش میگم عزیز خالی از شوخی واس چکاری میری...
-
12-در ادامه خاطره های عروس خانوم ابانی
شنبه 30 فروردین 1393 15:08
1-دانشجو بودیم .یه روز به سرمون زد از این پله های اضطراری بریم رو پشت بوم خوابگاه.از پنجره انتهایی سالن طبقه اخر که ارتفاعشم از زمین زیاد بود پریدیم رو پله های اظطراری و از اونجا رفتیم پشت بوم.خوابگاه ما پشت ساختمان کلاس ها بود.نمیدونم رو ساختمون کلاس ها دوربین مدار بسته بود یا روی پشت بوم خوابگاه که دوربین حراست مارو...
-
11-
شنبه 30 فروردین 1393 14:59
دیروز نزدیکای ناهار عزیز بهم گفت ناهارو بریم بیرون بخوریم.با خواهر هماهنگ کردیم و رفتیم خواهر ۵ رو هم برداشتیم رفتیم کنار یه رودخونه ناهار خوردیم.جاش خیلی عالی بود.برای سیزده به در خوب بود.جریان اب تند بود و صدای اب خیلی زیاد بود.خیلی حس خوبی به ادم میداد.شوهر خواهرم کنار اب کلی رقصید و ادا در اورد.از اونجایی که من...
-
10-قهر خرکی
پنجشنبه 28 فروردین 1393 11:36
خوشحالم.کلاس خیاطیم اوکی شده.بعد از ظهر میریم که لیست وسایل مورد نیازش رو ازشون بگیرم وبرم خرید.. زیاد انرژی ندارم.این روزها کلا زیاد حالم خوب نبود.بخاطر همون قضیه ای که از عزیز ناراحت بودم.من سکوت میکردم و عزیز نازمو میکشید.مثل همیشه که من منتظرم اون حرفی بزنه و اونم حرفی از دلخوری من به میان نمیاره و حتی با وجودیکه...
-
9
چهارشنبه 27 فروردین 1393 14:07
یه راننده اومد شرکت گفت من فلانیم همشهری فلان همکارتون.پسرعموم رئیس فلان اداره هست.داداشم رئیس بهمان اداره هست...گفت و گفت و گفت اخرش گفت وقتی به شرکت ما زنگ میزنید به اقای ایکس بگید که منو واس کار شما بفرسته. برای من چه فرقی میکنه کی بیاد کی نیاد اما دلم برای بقیه میسوزه اگر فقط بگم این بیاد. یاد خودم میفتم دو سه روز...
-
8
چهارشنبه 27 فروردین 1393 11:39
بی قرار هیچ قراری نبوده ام مگر قراری که با تو داشتم و تو هیچوقت نیامدی . . . . گفته ای که عشق ما جداست ؛ شعر مان جدا بی تو من نه عاشقم، نه شاعرم، قبول کن . . . . . نگو"حرف دلت را بگو" نمی گویم. غریبه نیستی که نگویم من غریبه ام برای تو چطور بگویم
-
7
سهشنبه 26 فروردین 1393 11:10
دومین قدمم دانلود یه پی دی اف در مورد بارداری و قبل از بارداری بود.الان که دارم اینها رو مینویسم اصلا امادگی یه بچه رو ندارم.اینها کارهای اولیشه و دارم سعی میکنم خودمو اماده کنم.بالاخره که باید یه روزی اتفاق بیفته و فکر می کنم اگر الان باشه شاید از بعضی جهات بهتره.از یک جهت فقط دلم میگیره.من هنوزم دلم میخواد دو نفره...
-
6
دوشنبه 25 فروردین 1393 14:16
بسم اله الرحمن الرحیم امروز اولین قدم رو برای بچه دار شدن بر میدارم. میخوام برم پیش دکترم برای کسالتم.میخوام بهش بگم که ازم چکاب کامل بگیره. برای بچه دار شدن عزیز میگه اصلا پولش مهم نیست.بگو هر کاری لازمه انجام بده....عزیز بابای خوبی میشه.میدونم یا رب نظر تو برنگردد برگشتن روزگار سهل است ب بسم اله رو که داشتم مینوشتم...
-
5
دوشنبه 25 فروردین 1393 12:19
میخوام برم کلاس خیاطی.نمیدونم با الگو برم یا بدون الگو اونایی که رفتن میگن بدون الگو بهتره اما با شک گفتن بعدشم کلاس ها معمولا با الگو هست فقط یه کلاس هست که بدون الگو کار میکنه. دوستان لطفا اگر میدونید بهم بگید با الگو بهتره یا بدون الگو
-
4
دوشنبه 25 فروردین 1393 10:59
دلم میخواد یه بچه داشته باشیم اما میترسم . اگه خونه داشتیم خیالم راحت بود. میترسم دیگه هیچوقت نتونیم خونه دار بشیم.
-
3
دوشنبه 25 فروردین 1393 10:19
نفرین به اون قانونگذاری که قانون رو فقط برای مردم میذاره نه برای خودش نفرین به اون حکو.متی که هر کی هرجا هر چقدر دلش خواست میتونه بخوره و از امکانات و تسهیلات به نفع خودش استفاده کنه و اونی که نمیتونه هیچوقت نمیتونه و همیشه نمیتونه نفرین به اون حکو. متی که مردم رو دزد و دروغ گو بار آورده نفرین به اون حکو.متی که انقدر...
-
1
چهارشنبه 20 فروردین 1393 15:52
از سفر که برگشته بودم خیلی دلم برای خانواده ام تنگ شده بود.مخصوصا برای دخترهای خواهرم.بهشون گفتم میاید یه روز ببرمتون تو خیابون با هم بستنی بخوریم.دختر بزرگترش که ۷سالشه خیلی خوشحال شد.گفت باشه.انقد ذوق کرده بوده که زودی به مامان باباش خبر داد.به خواهرم گفتم اگر خواستی باهام هماهنگ کن.خواهرم بهم زنگ نزد رفتم...
-
تعطیلات خود را چگونه گذرانده اید؟؟
دوشنبه 18 فروردین 1393 13:11
بنام خدا انشای خود را آغاز میکنم!!! از خستگی قبل از عید هر چی بگم کم گفتم.هیچ سالی انقدر بدو بدو نداشتم.هم کارهای شرکت زیاد بود و هم اینکه خریدهامون تمام نمیشد.مخصوصا که خواهرشوهر خیلی خیلی مشکل پسنده .تا از شرکت تعطیل میشدیم با خواهر شوهر یه جایی تو بازار قرار میذاشتیم و میرفتیم دنبال خریدها.اما فقط میگشتیم چیزی...
-
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
شنبه 16 فروردین 1393 08:38
بسم اله الرحمن ارحیم وباز هم سلااااااااااااااااااااااااااااااام من اومدم. دیروز از سفر 16 روزه برگشتیم.امروز اولین شروعم تو سال جدید توی شهر خودمون تو شرکت و اینجا هست. خدایا کمک کن زندگی کنم. الهی به امید تو در یک وقت مناسب میام بیشتر مینویسم.این پست صرفا جهت عرض سلام و اعلام حضور هست
-
عیدت مبارک
چهارشنبه 28 اسفند 1392 08:34
این پست اخرین پست امسال من خواهد بود.امروز چند ساعتی زودتر میرم تا به کارهام برسم.انشاله امشب یا فردا صبح حرکت میکنیم به سمت شهر عزیز.بعضی از خرید هام مونده اما چیزی پیدا نکردم.جنس های امسال خیلی گرونه و زیبایی هم نداره.حالا اگه خوشگل بود باز یه چیزی.عزیز میگه زودتر بریم شاید از شهر اونا تونستم خرید کنم. امیدوارم سال...
-
26اسفند 1391
سهشنبه 27 اسفند 1392 11:19
۲۶اسفند 91 سالگرد عقدمون بود.شبش عزیز اومد خونمون.دیروز عزیز به مناسبت سالگرد عقدمون شیرینی گرفته بود و برای من یه گل گوش که حرف اس انگلیسی هست.اول اسم خودش. یه گل گوش دارم دوسش دارم عزیز ازت ممنونم.خیلی خوشحالم کردی. میدونی عزیز شیرینی کادو به اینه که سورپرایز بشی.اصلا فکر نمی کردم این روز بخوای چیزی بخری .چون دو روز...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 اسفند 1392 11:01
پست پایین رو تازه نوشتم.منتها چون نصفشو چند روز قبل نوشته بودم به تاریخ چند روز قبل، رفت پایین این پست . این روزها سرم خیلی شلوغه.وقت نمیکنم بیام.انشاله تا اخر سال یک پست مبسوط مینویسم.ممنونم از کسانی که میان سر میزنن و حالمو میپرسن.و شرمنده که نمیتونم زیاد کامنت بذارم
-
خونه تکونی
سهشنبه 20 اسفند 1392 16:03
فکر می کردم خونه تکونی نداشته باشم اما بر خلاف تصورم انگار تموم نمیشه.دوروزه از سرکار که میرم خونه یه چایی خورده نخورده میرم تو آشپزخونه .الحمدلله دیشب تموم شد.سرامیک ها به حدی تمیز شده بودند که عکس و سایه خودمو توش میدیدم.امروز هم میرم تراس رو میشورم و شیشه ها رو پاک میکنم و اگر برسم ملافه تشک تخت رو میدوزم و کشوها...
-
بشتابید به سوی ....
پنجشنبه 15 اسفند 1392 09:19
دیروز یه اس اومد با این مضمون.لطفا خیلی فوری بدون فوت وقت برید این سایتی که گفته.به هم هم خبر بدید. "مبلغ500000ریال معوقه سهام عدالت قراره به حساب سرپرست خانوار ریخته بشه.برای تکمیل فرم سریعا به سایت زیر مراجعه کن . به همه اطلاع بده www.are-joone-amat.ir . . . . . . . . .. اعتراف کن.رفتی سرکار ؟آره؟نه جون من...
-
ساقیا امدن عید مبارک بادا
چهارشنبه 14 اسفند 1392 09:07
باورم نمیشه همش دو هفته دیگه مونده به عید.دو هفته دیگه مونده به رسیدن یک سال جدید. این عید بهترین عید منه.بعد از عید سال پیش که عروسیم بود. دوسش دارم این روزها رو هزاران هزار بار.واین احساساتمو مدیون عزیزم هستم که وجودش بهم شادی و گرمی وانرژی میده.هر چند فقط شبی یک ساعت.اما دل من گرمه .به بودنش. دیروز بازوی عزیز رو...
-
اس ام اس
سهشنبه 13 اسفند 1392 15:17
دل من عاطفه را میفهمد. من به خود می بالم. با کسی سبزتر از عشق رفاقت دارم اینو صبح عزیز برام فرستاده بود.گفت رو گوشی خواهرش دیده و فرستاده رو گوشی خودش تا بفرسته برای من. خیلی خوشحال شدم.کلا وقتی سرکار باشه و بهم زنگ بزنه یا اس بده خیلی خوشحال میشم.فکر میکنم این یعنی اینکه "همیشه بیادتم" و من به خود می بالم.
-
بوسیدن
دوشنبه 12 اسفند 1392 13:22
عزیز دیشب رسید.اول خودش اومد تو.برعکس همیشه که معمولا نفر اول نمیاد داخل.اینسری اول اون رسید خونه و بعد خواهرش که پشت سرش بود.با هم روبوسی کردیم.این اولین بار بود که جلوی شخص سومی همو میبوسیدیم. غذامم خداروشکر خیلی خوب شده بود.به همه کارامم رسیدم تا قبل اومدنشون.خرید و حموم و شستن سرویس هاو مرتب کردن خونه.چون میدونستم...
-
سوال؟؟؟؟
یکشنبه 11 اسفند 1392 14:00
دوستان یه سوال دارم.مخصوصا از اونهایی که زحمت کشیدند و وب این حقیر رو لینک کردند... برای عید رنگ موهام رو عوض میکنم نمیدونم چه رنگی میکنم اما میخوام که مش دربیارم از توش.حالا به نظرتون باید اسم وبم رو عوض کنم.؟؟ آخه دیگه با موهای زیتونی نیستم.میشم انشرلی با موهای مش شده .معلوم نیست چه رنگی
-
عزیز امشب میاد
یکشنبه 11 اسفند 1392 13:29
عزیزم امروز بعد از ظهر راه میفته و شب میرسه.پنج شنبه چون دیر از سر کار اومد نشد بره و جمعه ساعت 9 صبح حرکت کرد.انگار یه بعد از ظهر و یه شب به نفع من.پنج شنبه شب که خوابیدیم عزیز گفت گوشیمو میذارم رو زنگ که 4 صبح بیدار بشم.مغز منم انگار کوک شده بود.ساعت 20دقیقه به 4 بیدار شدم.عزیز رو صداش کردم.عزیز گفت دیشب دیر خوابیدم...