آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

39

اینقدر ننوشتم که دیگه نمیدونم از چی بنویسم. 

  

دلم میخواد از ماه رمضون بنویسم.دیروز که برای سحری بلند نشدم و روزه نگرفتم (حالا حتما منتظر بودید من کلی از حس هاس روحانی بنویسم !!!) .عوضش بعد از شرکت رفتم خونه و حسابی همه جارو برق انداختم.یه وایتکس اساسی هم به سرویس بهداشتی زدم و بعدش نماز خوندم .وسط نماز حس کردم چه خوبه خودمم دوش بگیرم تازه بشم.یه دوش گرفتم و بعدش غذا رو گذاشتم گرم بشه ،یه ارایش ملایم کردم دیدم عزیز رسید. 

عزیز اولش سرسنگین بود.راستش دیروز با هم اس ام اسی خیلی حرف زدیم.کارهایی که ازش انتظار داشتم انجام بده رو بهش گفتم . 

وقتی اون اس ام اس ها تموم شد تو دلم میگفتم اگه شب عزیز بیاد قطعا منم نمیتونم تحویلش بگیرم.اما تا عصری با خودم گفتم بهتره یه مساله رو کش ندم.خوب یه حرفی رو گفتی اونم شنیده و تمام.دیگه ربطی به بقیه دقیقه های زندگیتون نداره.باید در دراز مدت ثابت بشه که عمل میکنه بهش یا نه.پس دیگه پی اون دلخوری رو نگیر تا همینجا تموم شه. 

 

عزیز که اومد توو،یه سلام خشک  داد و وسیله های که خریده بود رو گذاشت رو اپن.من که اولش هاج و واج بودم الان باید چه عکس العملی نشون بدم اما بعدش که راه درست رو پیدا کردم رفتم کنارش .عزیز رفت لباسش رو عوض کنه بعد که برگشت طبق عادت هر روزمون بوسیدمش و یخ اونم باز شد.با شناختی که از عزیز دارم حس میکنم از بعضی حرفهام ناراحت شده و اعصابش خورد شده اما چون دل خیلی مهربونی داره وقتی دیده من بوسیدمش اونم بکل فراموش کرده قضیه رو. 

 

یکم با هم حرف زدیم و شام نخورده خوابیدیم.من که بشدت خسته بودم و میخواستم برای سحری پاشم.عزیز هم میوه و زولبیا و شربت خورده بود و قصد شام خوردن نداشت. 

 

امروز سحری خوردم وبعد نمازم کلی دعا کردم.احساس کردم خدا از هر زمانی بهم نزدیکتره.برای همه دعا کردم.روز اول ماه رمضون بخدا گفتم خدایا میخوام خواسته هامو توی این ماه بهت بگم.لطفا این لیست رو بگیر و حواستم باشه چیزی از قلم نیفته.برای همه دعا کردم و برای خودم ارزوی یه قلب صاف کردم.برای عزیزم دعا کردم   سایه اش همیشه بالای سرم باشه. 

 

-بعضی وقتها دلم میخواد از این شهر بریم.دلم میخواد برم یه جایی که فقط خودم و عزیز باشیم.دلم میخواد برم یه جایی که انقدر اطرافیانم نخوان عزیز رو  که یه تازه وارد به فامیلمون هست رو با بقیه مقایسه کنند.دوبار با خواهرهام دعوام شده سراین قضیه..اما بعدش خودم خیلی ناراحت میشم. بخاطر حرفها وزخم ها.ما کلا خواهرهای خیلی خوبی برای هم هستیم اما بعضی وقتها از صمیمت زیاد تو زندگی هم دخالت میکنیم. و در مورد شوهرهای هم نظر میدیم.اما من دوست ندارم اینجوری باشه.اون 3 تا که از من بزرگترند میان از شوهراشون برای بقیمون حرف میزنند و درد دل میکنند اما من اصلا این کار رو دوست ندارم.احساس میکنم  یه خیانت به همسرم هست که بیام پشت سرش حرف بزنم.یک خانواده باید و باید هیچ چیزی از ناراحتی ها و مشکلات خودش رو به  بیرون بروز نده.اصلا بخوام حرف هم بزنم زبونم نمیچرخه بگم عزیز فلانه عزیز بهمانه.اخه کدوم ادمی بی عیبه،نه خدایی کی بی عیبه.یه زن بیاد اینجا به من بگه شوهر من صدر در صد اوکی هست وهیییییچ عیبی نداره.من سیبیلمو از ته میزنم!!!   بعدشم یه لحظه بخوام جای خودمو با عزیز عوض کنم .مثلا عزیز بشینه با خانواده اش غیبت منو بکنه (اینجا دیگه میشه غیبت نه درددل) چقدر دلم میشکنه.چقدر احساس میکنم همسرم پشتم نیست؟؟؟....بزرگی که نمیدونم کیه گفته با دیگران همونطور رفتار کن که انتظار داری با تو رفتار کنند.

بهترین حرف در مورد زن وشوهر رو خدا گفته و اونم اینه که زن و شوهر لباس همدیگه هستند.باید عیب های هم رو بپوشونند.   (خدایا، عاشقتم که انقدر عاقلی و فهیم.)  

  

عزیز برای من همیشه بهترین مرد دنیاست.هزار بار بهش گفتم. و گفتم که بهترین لحظات عمرم رو اون برام ساخته. کلا نقطه عطف زندگی من سال 92 هست.سال 92 به بعد رنگ زندگی برای من عوض شد.دنیا رو با یه دید دیگه میدیدم.چون کسی توی زندگیم بود وهست که از صمیم قلب دوسش داشتم و برای بودنش از خیلی چیزها که یکیش هم ثروت و موقعیت اجتماعی هست( که خانواده ام همیشه میگن  ومن اعصابم خورد میشه )گذشتم و من راضیم از اینکه یک انسان رو به یه موقعیت ترجیح دادم. 

 

 

-قبلنا فکر می کردم خدا دعای من برای دیگران رو نمیشنوه.یکی میگفت برام دعا کن،دعا میکردم اما امیدی به استجابتش نداشتم،چند روز پیش به این فکر کردم که من توی عید برای ازدواج یه دختر وبلاگی خیلی دعا کردم و بعد از تعطیلات عید تو وبلاگش نوشته بود عقد کردم.یه کارگر هم تو شرکتمون از ارتفاع افتاده بود وخیلی از صمیم قلب براش دعا کردم اونم شکر خدا از مرگ حتمی نجات پیدا کرد.حالا برای این دو نفر خیلیای دیگه دعا کردند.حتما خدا صدای مادر اون کارگر رو بهتر از صدای من شنیده و همینطور صدای تنهایی های اون دختر رو.اما برام جالب بود معمولا دعاهام نمیگرفت!!!!!!!

 

 

 

38

شاید این روزها مثل همان روزهای قبلی هستند.این منم که خوب نیستم.شاید منم که باید مثل قبل باشم. علی ای حال سعی میکنم خوب باشم و هستم. 

 

کلاس خیاطی بخاطر یادگرفتنشم که نباشه بخاطر لحظات خوبی که اونجا با همکلاسی ها دارم رو دوست دارم.دیروز قرار بود همه،رو اندازه های من الگوی کت بکشند.بچه ها اندازه های منو ازم میپرسیدند.بهشون گفتم خانوم اندازه دور کمر من به شما چه ربطی داره که میپرسی؟؟؟ اونام یه دوتا فحش دادند و دفترمو از دستم کشیدند اندازه هامو نوشتند.بهشون گفتم قوربونتون اون قسمت های ناموسیش رو ننویسید دیگه!!!!  

 

 

بیشتر از این چیزی به ذهنم نمیاد.بنظرم چرت و پرت هستند.نوشتنشون ارزش نداره.در پناه حق سربلند باشید 

 

پ ن : دلم برای عزیز خیلی تنگ شده.انگار دیشب اصلا ندیدمش.کاش زودتر شب بشه.باید بهش اس ام اس بدم زودتر بیا.دلم برات خیلی تنگه

 

37

اینروزها ، روزهای خوبی نیست.کاری از دستم برنمیاد.

36

دلم نمیاد کلاس خیاطی رو نرم.خیلی دوسش دارم.اما نمیرسم.همیشه خسته ام.دوتا استخون و یه ذره پوست مگه چقدر توان بدو بدو کردن داره!!!! 

امروز بعد از ظهرم کلاس هست.خسته و بی حالم.اما دلم نمیاد نرم کلاس.تازه کارامم انجام ندادم.واس شلواره باید زیپ و کمر میدوختم که هیچ کدومشو انجام ندادم.

35

دخترخواهرم ۱۱ ۱۲ سالشه.چند روزی اومده شهرما (خواهرم تو یه شهر دیگه زندگی میکنه).اونموقع که من وعزیز از خونه مادرشوهر برمیگشتیم رفتیم سر راه اینم اوردیم.بعد ما از اونروز در نظر داشتیم یه پولی خودمون بدیم به بچه که هر وقت میره بازار و اینور واونور پولش کم نیاد و یه وقت  پیش نیاد هوس چیزی بکنه تا پول نداره و روش نشه به کسی بگه...خوب ما چیکار کردیم.خیلی شیک کلا یادمون رفت.تا چند شب پیش که من وعزیز باهم بودیم و رفتیم خونه مادرم که خواهرزاده ام رو دیدیم و پولو بهش دادیم و کلی هم عذرخواهی که ببخش خاله  باید زودتر بهت میدادیم و یادمون رفت.بعد عزیز تو راه میگفت خیلی ناراحتم که دیر شد.از پریشب اومد تو فکرم و از تصور اینکه این بچه یه چیز بخواد و روش نشه به کسی بگه سر درد گرفتم (حالا نه سر درد واقعی.اوج ناراحتی یعنی)...بهش گفتم وای تو چقدر مهربونی. از این حرفا. 

 

گذشت ودیشب حال من خوب نبود.احساس می کردم خون تو بدنم ایستاده و جریان نداره.انگار که کوه کنده بودم.عزیز روز قبلش بهم گفته بود تو که انقدر خسته میشی، روزایی که کلاس نداری نرو اینور اونور بیا خونه بخواب.اقا ما هم گفتیم خوب راست میگه، مرض داری انقدر به خودت ظلم میکنی.بیا خونت مثل ادم دو ساعت بخواب.خلاصه که اومدم خوابیدم و ۶ بیدار شدم.دیدم انگار خسته ترم شدم.بعد عزیز اومد و دید انقدر کوفته ام گفت که نمیخواد شام درست کنی.از بیرون میگیرم.بعدش گفتم اون یکی شلوارتو بپوش .اینو بذار تا برگشتنت بشورمش.گفت نه نمیخواد تو بشوری.خودم که برگشتم همه لباسامو خودم میشورم.گفتم وای تو چقدر مهربونی.گفت بلللله. مهربونم که انقدر خاطرخواه داشتم( اون اویل که خاطرخواه هاش رو خودش یا خانوادش بهم نشون میدادند،یکبار بهش گفتم اعتراف میکنم تو از من بیشتر خواستگار داشتی!!!به شوخی گفتمااا.که یکم بخندیم) بعد چشمامو براش تیز کردم گفتم چشششششاتو درمیارم اگه از این به بعد خواستی برای جنث مونثی مهربون باشی.اگه خواستی مهربونی کنی فقط با مردها مهربونی باش!!! خندم گرفته بود .عزیزم خندید.... 

فکر کن یه ادم به ذات مهربون،بعد بیای حد ومرز بذاری نباید با این واون مهربون باشی ، باید با آن واین مهربون باشی!!

34

سلام 

 

دیشب بچه های ۳تا خواهرم اومدند خونمون.اخریه ۸ماهشه.خودمون اونم اوردیم.یعد نصفه نیمه شام رو خوردیم عزیز گفت بریم یه ذره بگردیم.رفتیم پایین،پسرعموی اون خواهرزاده 8ماهه اومد گفت اینو بدید به من ،من نمیزارم جایی ببریدش.گفتیم خوب تو هم برو اجازتو بگیر از مامانتو باما بیا.به این ترتیب شدیم من و عزیز و 5تا بچه که به ترتیب 8ماهه،3ساله،8ساله،9ساله  11ساله بودند.رفتیم تو خیابون بابام اینا،خواهرمو دیدم بهش گفتم میخوای با ما بیای،اونم اومد سوار شد.یکم رفتیم جلوتر دخترخالمو تو خیابون دیدیم اونم سوار کردیم. و رفتیم دور دور.حالا چه جوری نشسته بودیم.یه دختر 8ساله کنارمن روی صندلی جلو.یه دختر 3 ساله روی پام و یه بچه 8 ماهه ی عشق فرمون،بغل عزیز  ودست به فرمون.یعنی ول کن فرمون نبود.هر سری هم به دهنش یه فرم جدیدی میداد.یه سری لباشو غنچه میکرد.یه بار لباشو میجوید.یه بار لباشو بالا میگرفت.انقدم بانمککککک.عزیز به دختر خالم میگفت معرفی میکنم:عمو پورنگ(اشاره به خودش) خاله شادونه(اشاره به من)..یه ذره دور دور کردیم و اهنگ خیلی شاد گوش کردیم دیدیم نصف بچه ها خوابشون برده.به عزیز گفتم بریم خونه.تو راه برگشت اون 8ماهه هم خوابش میومد یه جیغایی سرمون میزد بیا و ببین.اول اونو با پسرعموش بردیم رسوندیم .بعدم بقیه رو خالی کردیم خونه اون خواهرم که بچه هاش خوبیده بودن. 

 

اتاق کوچیکمون رو چشم زدم یا زدید.دیشب افتضاح بود.هوا اصلا جریان نداشت.طوری که عزیز که اصلا خوابش نبرده بود منم هی بیدار میشدم انقدر که گرمم میشد.عزیز میگفت تو دست زدی به کولرمون خراب شده،گفتم نه،هی به این خدا گفتم دست نزن تو بلد نیستیااا گوش نکرد ببین دیگه باد نمیاد داریم از گرما میهلاکیم. نصفه شب اسباب کشی کردیم به سمت ایالات پذیرایی

33-به اسم خدایی که رحمن است و رحیم

روز دوشنبه ۱۹خرداد ۹۳ مصادف با ۱۱شعبان. 

یه بسم اله گفتم .چشمامو گذاشتم روی هم و گفتم خدایا خودت بهترین ها رو برام رقم بزن. 

نمیدونم چی بشه.شاید بشه شاید نشه.

32

دیروز وسایل کلاس خیاطی رو زدم زیر بغل و داشتم میرفتم کلاس که زنگ زدن گفتن کلاس تشکیل نمیشه.منم خوشحال خوشحال رفتم خونه و یه نیم ساعتی خوابیدم.بعدشم حاضر شدم که برم دکتر برای معاینه دندون هام.بعد از یه عمری موهامو با کلپیس جمع کردم و شال سرم کردم.چون معمولا همیشه بعد از شرکت میرم تو خیابون که اونم همیشه مقنعه سرمه..لباس خوشگلامم پوشیدم و رفتم دکتر.یک ساعتی کارم طول کشید .بعدش یه سر رفتم خونه خواهرم .بهم گفت دستمو بریدم مرغ ما رو تو بپز.یه کوهی از لباس هم داشتم که باید میشستم.تا مرغ اب پز بشه لباس ها رو شستم و بعدش مرغو سرخ کردم .وسط هاشم برای اومدن عزیز طالبی قا چ می کردم و خرما تو بشقاب میذاشتم و....در اخر هم رفتم حموم.نزدیک به 3 ساعت سرپا بودم اما زیاد خسته نبودم.عزیزم رسیده بود .رفت خونه بابام کار داشت تو این فاصله موهامو شونه کردم و نماز خوندم و یه تشت از لباس ها که مونده بود رو پهن کردم.عزیز که اومد گفت بیا بریم بیرون دور بزنیم.سریع لباس عوض کردم .دیدم عزیز حوصله نداره وایسه یه غازی برداشتم به عنوان شام که تو ماشین بخورم.دیگه با عزیز رفتیم تو خیابونا  دور دور.عزیز صدای ضبط ماشین رو بلند کرده بود .خیلی خوش گذشت.بعضی جاهاش رو باهاشون میخوندم. 

 

در کل شب خوبی بود.ما یه اتاق داریم خیلی خیلی کوچیکه.چیزی در حد 2در2.توش کمد لباس و ظرف و ظروف اضافه و کامپیوتر و سنتور و اینا هست.بعد پنجره این اتاق رو که باز میکنی انقدر باد خنک و خوبی میاد احساس میکنی تو طبیعت زیر خنکای یه درخت خوابیدی.دیشب عزیز گفت جامون رو بندازیم تو این اتاق.نصف شب شدت باد تند شد.پاشدم پتو کشیدم رو عزیزو باز خوابیدم.در کل امروز حس سبکی و خوبی دارم.شاید بخاطر جای خوب دیشب باشه یا جلوانداختن کارهام. 

لحظه هاتان غرق شادی باد 

31-

سلااام. 

خوب هستید. 

خدمتتون عارضم که ما روز دوشنبه ساعت 6 بعداز ظهر راهی شدیم.من حدود ساعت 4:۲۰ رسیدم خونه.حالم زیاد خوب نبود .رفتم پیش خواهرم نشستم.ساعت 5  اومدم بالا که کارهامو بکنم.اولش رفتم دوش گرفتم.بعدش یه صفایی به سیبیلم دادم.الحمدلله ابروهامو چند شب قبلش درست کرده بودم.بعدشم یه ماسک درست کردم و گذاشتم رو پوستم.تا ماسکه رو صورتم خشک بشه ظرفها رو شستم و اشپزخونه رو مرتب کردم که برگشتنی خونه نامرتب نباشه.تو اون فاصله که ظرف میشستم  رنگ مو ها رو به خواهرم دادم تا با هم ترکیب کنه و هم بزنه.بعدش موهامو رنگ کردم.هنوز نشسته بودم که عزیز رسید.تقریبا کارهامو انجام داده بودم.یه 20 دقیقه بعدش موهامو شستم و یه ارایش ملایم کردم و راه افتادیم.تو راه عزیز گفت میخوام برات اهنگ بخونم.بعد اون اهنگ اندی هست( که میگه یک پسری مثل من،عاشق و بیقراره/یه دختری مثل تو،چرا باور نداره) اینو گذاشته بود و خودشم باهاش میخوند وادا درمیاورد.مثلا اونجا که میگفت میخواد بگه دوست داره روش نمیشه دستشو میذاشت رو جشماش  و تند تند پلک میزد یعنی روش نمیشه به من بگه.کلی خندیدم با اداهاش.حس خوبی به ادم میده کلی روحیم باز شد..ساعت 12 شب بود که رسیدیم و طفلک مادرشوهر باز شام پخته بود.با وجودیکه هر سری میگیم ما دیر میرسیم نمیخواد شام بپزی،بازم غذای مفصل درست میکنه...روز اول من خونه بودم و عزیز با دوستش رفته بودند بنگاه دنبال ماشین.عصر همون روز من و خواهر عزیز رفتیم بیرون که من لباس ببینم که اگه چیز خوب پیدا کردم برای عقد خواهرم بگیرم که چیزی هم پیدا نشد.شب که عزیز اومد رفتیم خونه مادر بزرگ پدریش(همون ننه باحاله که قبلا ازش گفتم).عزیز دوتا ننه داره.مادر مادرش و مادر پدرش.مادر مادرش یک زن به غایت مهربون و ساده .مادر پدرش یه زن با روحیه عالی که دلش میخواد فقط بگرده و همه جارو ببینه که بقول خودشون زبونشم کمکی نیش داره.من که هنوز الحمدلله نیششو ندیدم.شاید چون میشم عروس عروسش، کاری به کار من نداره. 

 

روز بعدش رفتیم خونه ننه مادریش.هم دیدنشون هم اینکه بابت پسرش تبریک بگیم.رفتن خواستگاری یه دختر و جواب مثبت گرفتن.ما تو این چند روز اصلا این خان دایی رو ندیدیم.همش در خدمت دختر خانوم بودند. 

 

شبشم رفتیم خونه خواهرزاده ننه باحاله که پسرش از ارتفاع افتاده بود و استخواناش شکسته بود...ننه اون شب زیاد حال نداشت بشینه.عزیز که گفت بریم ننه زودتر از همه بلند شد.بعد خواهر زاده اش تعادف میکرد که بمونید و هنوز زوده که برید گفت نه دیگه بریم.این عروسمم خوابش میاد.حالا مادرشوهر چشاش بازه باز.مادرشوهرم میگفت خواهرزاده اش همونموقع برگشت بهش گفت چشای عروست که اصن خواب توش نیست که... 

فردا ظهرش من و عزیز و خواهر عزیز و عمه و شوهر عمه و ننه باحاله رفتیم لب رودخونه.مردها رفتند ماهیگیری.خواهر عزیز و عمه اش هم رفتند تو اب برا اب بازی.من و ننه بیرون از اب، مواظب بچه عمه بودیم.این ننه یه جیغی سر دخترش میزد بیا و ببین.بهش میگفت بیا بیرون مواظب بچت باش.چرا رفتی تو اب و از این حرفا.منم خندم میگرفت از این جیغای قرمزش. 

 

بعدش اومدم نشستیم زیر سایه یه درخت و ننه از خاطراتش تعریف می کرد که کجاها رفته و چه اتفاقی افتاده.ننه میگفت چند وقت پیش رفته بوده ابشار یاسوج.تو ماشین بوده چند تا دختر و پسر میان پیشش و خلاصه با هم هم صحبت میشن.میگفت بهم گفتن مال کجا هستی و با کی اومدی و از این حرفها.یه جا تو حرفهاشون ننه بهشون گفته دنیا برای گشتنه.دنیایی که اخرش مرگه ادم باید تا زنده است خوب بگرده و همه جا بره تا دلش باز بشه، روحیه اش شاد بشه.میگفت همه دختر پسرا برام سوت و دست میزدند.عمه ام میگفت ما داشتیم وسایلا رو جمع می کردیم دیدیم از کنار ماشین صدای سوت وکف میاد که دیدیم بله!ننه جوونا رو جمع کرده دور خودش...از این دست خاطرات یه چند تای دیگه هم برامون تعریف کرد...  

یه شب رفته بودیم خونه ننه مادری عزیز،دوتاخاله عزیز هم بودند.ظاهرا یکی از زن دایی هاشون با خاله و ننه حرفش شده.ننه که کلا حرفی نمیزنه.اما خاله خیلی ناراحت بود و میگفت باید زنگ بزنم به بابای زن دایی.یه جا انگار بابای زن داییه به مادرشوهر من گفته بود دختر من غریبه اونجا.اینا باهاش نمیسازند.مادرشوهر داشت برای خواهراش و مادرش تعریف می کرد.خاله بزرگه به من اشاره کرد گفت مگه این دخترم اینجا غریب نیست پس چرا ماها انقدر دوسش داریم.(منو میگی،قند تو دلم رودخونه میشد)عزیزم اونجا بود.بعد که بلند شدیم عزیز بهم گفت ببین زن به این میگن،(اشاره به بنده حقیرررر).اخلاقش عالی(بازم لازمه بگم قند توی دلم انقدر که همش اب شده بود تبدیل شد به اقیانوس!!!!) 

جمعه صبح ساعت 8 بیدار شدیم و ساعت 9 10 راه افتادیم. 

مادرشوهرم انقدر منو شرمنده خودش کرده بود تو این چند روز که خیلی وقتا دیگه هیچی نمیگفتم فقط میگفتم بخدا شرمندم میکنید..همسایه عزیز اینا برای ما اب لیموی تازه اورده.یعنی من که نمیشناسمشون،لابد به اعتبار مادرشوهر و رو حساب رفت و امد و دوستی با اونا برامون اورده بود(عزیز خیلی شربت ابلیمو دوست داره).به مادرشوهرم گفتم برم ازشون تشکر کنم.مادرشوهرمم گفت برو.بعد بهم یه کادو داده میگه رفتی اونجا اینم بده به دخترش از طرف خودت.خدای من انقدر شرمنده شدم از اینهمه مهربونیش که حد نداره.اومدم خونه برای بابام که تعریف کردم بابام یه قیافه ی نهایت احترام و ارادات قلبی به یه نفر تو صورتش بود.بعد چون خودمادرشوهر همه حواسش به من هست  دخترشم اینجوری شده.فاطمه خواهرشوهرم نزدیکه 8 9 سال از من کوچیکتره.بعد با هم که میریم بیرون همش حواسش به من هست که جای خوب بشینم اینو بخورم اونو بخورم.تا میام از خیابون رد شم هی بهم میگه مواظب باش.ماشین بهت نخوره. 

 

اینا خانوادگی عاشق بچه هستند.مثلایه روز عزیز دندونش درد می کرد.مادرش فرستادش که بره قرص مسکن از داروخونه بگیره.برگشتنی رفته بود بچه های عمه و داییش رو اورده بود.سر ناهار خواهر شوهر به یکیشون غذا میداد.مادرشوهر هم به اون یکی.دایم هم قوربون صدقه این بچه ها میرفتند.بعد مادرشوهرم به من نمیگه بچه بیارید و از این حرفها ولی خواهر شوهر یه وقتایی غیرمستقیم با شوخی تهدید میکنه.منم با خنده ردش میکنم.الان چند ماهه که میگه اگه سری بعد اومدید که بچه دار نشدید دیگه راهتون نمیدم تو خونه.یه بعضی وقتا میبینم دیگه عصبانی شده  هم دلم براش میسوزه هم بهم برمیخوره اما فقط میخندم و لا غیر.شاید اون بچه هست نمیدونه اما من میدونم که یکی به دو کردن ها باعث میشه ادم از هم کینه بگیره . 

 

امیدوارم در پناه حق سربلند باشید. 

این روزها وبلاگ خیلیا که میرم مریض دارند.امیدوارم خداوند هر چه زودتر شفاشون بده.امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السو

 

 

30-سلااااام مادر شوهر

به امید خدا فردا بعد از ظهر حرکت میکنیم به سمت شهر عزیز.تعطیلات ارتحال رو قصد داریم اونجا باشیم.دیروز رفتم یه مانتو گرفتم.کلی برای رفتن ذوق دارم.دلم به اندازه یه دریا برای مادر شوهرم،برای خونشون، برای شهر عزیز تنگ شده.از بعد از تعطیلات عید که اومدیم رفتم سراغ تقویم و دیدم 14 15 خرداد باز میتونم برگردم پیششون.نزدیکه 2 ماهه ندیدمشون.دلم حسابی تنگ شده.امشب چمدون ها رو میبندم و میذاریم تو ماشین که فردا نیاییم خونه و از همون مسیر شرکت بریم.شرکت عزیز دیرتر از شرکت ما تعطیل میکنه.تو این فاصله میرم کلاس.فکر کنم وسطای کلاس، عزیزم کارش تموم بشه.که هر وقت اومد همونموقع میریم... 

 

در پناه حق سربلند باشید و تعطیلات خوبی داشته باشید

29-امان از دست اضغاث احلام

دیشب خواب دیدم خواهر 2 با یه عده در افتاده.بعد من و خواهر 3 هم رفتیم کمکش.همه هم انگار مجرد بودیم.تو اخرین پناهگاهمون یه عده  بهمون حمله کردند.یه مدت به روش مدرسه شائولین باهاشون مبارزه کردیم و هر کدوم رو یه طرف پرت کردیم.اخرش دیدیم طرف مقابل اسلحه دارند.بعد ما هم نمیخواستیم اسیبی به کسی بزنیم با اسلحه.من گفتم میرم باهاشون حرف میزنم و بهشون میگم که شما حتما کشته میشید اگر بجنگید و چون ما دلمون نمیخواد به شما اسیب بزنیم بدون جنگ از اینجا فرار کنید.اونا هم داشتن میرفتند.یکی از اونها هم بابام بود.بعد نفر اخرشون یه پیرمرد بود که با یه دمپایی اومده بود جنگ.!!!دمپاییش رو از تو پاش پرت کرد سمت ما و پابرهنه فرار کرد.بهش گفتم چرا پابرهنه میری، بیا کفشتو بپوش.گفت نه اینم مال شما. 

بعد که قائله ختم شد تازه فهمیدیم خواهر2 تو کار قاچاق اسلحه بوده و با همدستاش تصمیم دارند فرار کنندبه  المان و با پول هنگفتی که الان دستشونه زندگی کنند.منم اولش ذوق کردم.گفتم اخ جون منم میرم.اما بعدش به خودم گفتم این پول از راه قاچاق بوده.تصمیم گرفتم بمونم ایران.وداشتم به این فکر می کردم که اگر بمونم حتما پام گیر هست تو این ماجرا.خلاصه بعد از موفقیت تو درگیری،!!!همگی رفتیم خونه بابا و منتظر بودیم که خواهر 2 بره و قائله ختم بشه.بعد همش میترسیدیم نیروهای دولتی بهمون حمله کنند.یکبار یکی گفت دارند میاند.من دویدم مثل گربه از دیوار صاف بالا رفتم.وسطاش نمیتونستم برم.برگشتم ببینم خواهرم تو چه وضعیه ،دیدم ریلکس نشسته سرجاش و کل قضیه سرکاری بوده.. 

 

-دیشب فیلم مدرسه شائولین رو با عزیز میدیدم که طرف مقابلشون با اسلحه باهاشون وارد جنگ میشدند 

 

** اقا یا خانومی که به اسم نادم پیغام میذارن،من نمیتونم پیغام رو ببینم.لطفا تو کامنت ها پیغامتون رو بذارید واگر مایل نبودید تاییدش نمیکنم

28-

خیلی چیزها هنوز برام حل نشده.چیزهایی که مربوط به اراده خدا و اراده شخص میشه.چیزهایی که مربوط به روزی میشه.چیزهایی که مربوط به انتخاب همسر میشه. 

 

میگیم فلانی قسمت فلانی شد یا نشد.این خواست خداست یا شخص؟ اگر خواست شخصه پس دیگه نمیتونیم بگیم خدایا میسپرم همه چیز رو دست تو.هر چی قسمتمه همون بشه.یعنی خدا نمیتونه(نتوانتستن یعنی نخواستن.نمیخواد) کاری برای ما کنه. باید خودمون بجنبیم واین که ما بسپریم دست اون و خودمون منفعل باشیم اشتباهه.باید بجنگیم ...اگرم خواست خداست که دیگه با عقل جور درنمیاد.هزار ازدواج اشتباه وجود داره نمیشه بگی قسمتش بود دیگه!! خیلیا موقع طلاق میگن منم قسمتم این بود دیگه.چه میشه کرد. یعنی نه اینطرفی بگی  صد در صد با جور در میاد نه اونطرفی بگی

 

چیزی که اینروزها فکرم رو درگیر کرده مسایل مالی و روزی هست.یه مقدار پول من و عزیز داریم.میخوایم یه جا سرمایه گذاری کنیم.راستش از فکر خونه خریدن گذشتیم.چون بنظرم خونه خریدن اشتباهه.یعنی خوابوندن پول و اجاره ای که میگیری کمتر است از حتی سودبانکی هست که به ازای اون قیمت خونه میگیری.تصمیم گرفتیم با پولمون کار کنیم وبعد ها از سود کار خونه بخریم...دیشب که با عزیز داشتیم سرچ میکردیم در مورد کارمون،نمیدونم چرا استرس گرفتم.از اینکه سرمون کلاه بره ،از اینکه کارمون سود نداشته باشه.همه اینها بهم استرس وارد کرد.حتی از اینکه یه روز سر کار نرم هم استرس گرفتم.بعد امروز صبح که تو سرویس بودم و به اینهمه هیجان واسترسی که بخاطر وارد شدن تو شغل جدید و سرمایه گذاری به من دست میده فکر می کردم اخرش به خودم گفتم بسپرش به خدا.روزی رو اون میده.اگه بخواد سود میده .اینجا بود که باز مردد شدم اگر روزی من دست خداست اگر اون میده( یه جمله از حضرت علی تو نهج البلاغه هست میگه روزی شما مشخص هست.اگر بیشتر  درتکاپو باشید یا کمتر  اون مقرره شما بهتون میرسه) چه کاریه من انقدر خودمو به اب و اتیش بزنم.منظورم از اب و اتیش زرنگ بازی و تلاش برای قاپیدن موقعیت های بهتر هست.اگر روزی منه میاد.اصلا این چیزی که تو تعالیم ما هست با اون چیزی که این کتاب های روانشانسی در مورد پولدار شدن و از این حرفها میگن فرق میکنه. 

 

چند روز پیش ها داداشم داشت یه کتابی میخوند میگفت نوسینده یه جا گفته یه هزار دلاری دستم بود و به حاضرین سمینار گفتم کی اینو میخواد همه گفتن: من، من 

یکبار دیگه تکرار کرده یه عده از جاشون بلند شدن و گفتن من من .یه نفرم اومده جلو. اسکناسه رو به همونی که اومده جلو داده.منظور نویسنده این بوده که روزی رو باید بگیری. 

 

اونوقت من نمیفهمم قضیه این جمله که تو قرانم هست و خدا میگه روزی شما مشخص است چیه.بعد یه جا دیگه امام علی میگه حق گرفتنی است.نمیدونم منظورش همین روزی هست . جمله معروفه از تو حرکت از من برکت هم که دیگه همه میدونیم.اگر حرکت کنه ایا بیشتر از اون مقرری میشه ؟؟؟ یا دست خدا هست.یعنی به تلاش شخص بستگی داره یا به خواست خدا.اگر به هر دو بستگی داره تا چه حد.اول باید شخص تلاش کنه بعد اگر خدا دلش خواست بهش سود میده نخواستم تلاشش کشک.

خیلی از اینور اونور سوال کردم به جواب درستی نرسیدم.البته ادم های برجسته ای هم نبودند.صرفا رشتشون علوم قرانی بوده.راستش تا الان کتابی که بتونه این شکاف هایی که تو ذهن من هست رو برطرف کنه هم به تورم نخورده.از سوم راهنمایی که چرا ها در مورد خدا تو ذهنم به وجود اومده این چرا تا الان حل نشده برام

27-معما

دیروز ما و خواهر3 خانواده بابام و خوهر 2 رو دعوت کردیم بریم بیرون کنار یه رودخونه ناهار بخوریم.بابام تو ماشین ما  بود.تو راه که داشتیم میرفتیم بابام یه معما برای عزیز تعریف کرد.گفت تو خونه خاله ام یکی گفته و هیچکی جوابشو ندونسته. 

 

گفتم برای شما مساله رو طرح کنم .سرگرمی جالبیه.ذهن ادم رو به چالش میندازه. 

 

3 نفر با هم نفری 10  هزار تومن گذاشتند روی هم شده 30 تومن.این 30 تومن رو دادند به یه واسطه که یه بز براشون بخره.فروشنده 5 تومن پس میده .2 تومنش رو میده به خود واسطه، 3تومنش رو میگه بده به خریدار ها.واسطه به هر خریداری 1000 برمیگردونه.حالا اینا انگار 27 پول دادند برای بز ،2با تومن هم پول واسطه میشه 29 هزار تومن.اون هزار تومنیه تو جیب کی رفته؟؟  

من جواب رو تو ادامه مطلب میذارم تا هرکی خواست خودش حل کنه،اون نیمه بدجنسش یه نیم نگاه به جوابه نندازه

 

 

 

ادامه مطلب ...

26- جواب ازمایش

دیروز جواب ازمایشم رو بردم پیش دکتر.بهم گفت ویتامین دی بدنت کمه...یه قرص داده هر 15 روز یکبار یه دونه اش رو بخورم. 

گفت اکثر زنا ویتامین دی بدنشون کمه.چون افتاب بهشون نمیخوره....با این حساب این کشک خوردن های من همش کشکه!!! کشک منبع غنی کلسیم هست.کلسیم هم مهمترین عنصر در سلامت دندان .و ویتامین دی هست که باعث جذب کلسیم در بدن میشه.....  

 

 

** یکی به اسم نادم یه پیغام گذاشته.اما برای من باز نمیشه.اگر مایل بودید کامنت بذارید تاییدش نمیکنم

 

 

25-شرکت

محل کارم رو خیلی دوست دارم.همکارهام و روسای شرکت ادم های خیلی خوبی هستند.چیزی به اسم زیر اب زدن تو شرکت نداریم.شاید چون تعدادمون کمه.چون یه چند تاشون رو دیدم که استعداد این کار رو داشتند. 

اصلا به اینجا به عنوان محل کارم نگاه نمیکنم.احساس میکنم مال خودمه.نسبت به همه جاش تعلق خاطر دارم.وقتی چیزی حیف و میل میشه ناراحت میشم....چند روز پیش ها با یکی از مدیر های شرکت یه دعوای حسابی کردم.همه شرکت فهمیده بودند.به مدیر گفتم من با اقای مهندس (صاحب شرکت)تماس میگیرم و بهش میگم جریان رو...فرداش که اقای مهندس اومد یه دلم میگفت بگو یه دلم میگفت نگو...اگر نمیگفتم بی احترامیش رو دلم سنگینی میکرد.از طرفی چون همکار بودیم دلم نمیخواست چیزی ازش به مهندس بگم...ظاهرا خودش زودتر رفته بود و گفته بود.اونم از زبان خودش...بعد از جلسه همگانی، اقای مهندس گفت اقای ایکس و خانوم ایگرگ(من وهمکارم) بمونند کارشون دارم.اونجا بود که فهمیدم خیلی چیزها رو وارونه گفته...مهندس اختلاف بین ما رو حل کرد.اشتباه هر کدوممون رو بهمون گفت.اخر سر گفت شما هر دوتون جز نیروهای خوب ما هستید.اگر بحث بین یکی از شما با دیگری بود ما راحتتر میتونستیم قضاوت کنیم اما الان که بین شما دو نفره، قضاوت سخت شده.بهمون گفت نیروهایی مثل شما کم پیدا میشند.صادق و زحمت کش....  

اقای مدیر هم اخر جلسه ازم عذرخواهی کرد.خیلی مغروره.عذرخواهیش طوری بود که من اولش فکر نمی کردم با منه.بعد نگاه کردم گفتم خوب جز من و مهندس که کسی تو این اتاق نیست.مهندسم داره با گوشیش حرف میزنه حتما با من بوده.بعدا مهندس بهم گفت خودش خیلی ناراحته از کارش.میگه کنترلم رو از دست دادم.اما جلوی شما حرفی نمیزنه.فکر میکنم جلسه به نفع من تمام شد.

 

چیزی که ارومم کرد همین حرف های مهندس بود. 

 

24

دیروز یکی از دوست هام که خیلی با هم خوب بودیم و خیلی فکرهامون شبیه هم بود بعد از مدت ها بی خبری و دوری بالاخره اسم ام اس داد.نه اون شماره منو داشت و نه من شماره اون رو. 

با هم یه مقدار حرف زدیم اما اول واخر حرفش این بود که میگفت مامان نشدی؟ 

 

بهش گفتم نه.گفت چرا دختر

 

گفتم راستش زندگی دو نفره ام رو بیشتر دوست دارم. 

 

واقعیت اینه که من همیشه نسبت به تغییرات واکنش منفی داشتم.قبلا هم گفتم .اگر خیلی زودتر از این (از زمان ازدواجم) ازدواج نکردم بخاطر این بود که از زندگی مجردیم راضی بودم.از ازدواج خیلی میترسیدم.تقریبا میشه گفت با خیلی از عیب هایی که روی خواستگار ها میذاشتم میشد کنار بیای اما من میترسیدم.به جرات میگم اگر عاشق عزیز نشده بودم شاید تا الان هم ازدواج نمی کردم.عاشق شدن و عاشق بودن برات یه راه حل بیشتر نمیذاره.واون وصال و ازدواج هست.اونم یکدل و محکم. 

 

الانم از تغییر جدید میترسم.از مادر شدن.از وارد شدن نفر بعدی به زندگیم.از جیغ جیغ هاش.از شب نخوابی ها و عصبی شدن ها .از شکسته شدن و پیر شدن بخاطر یه بچه.از نفهمیدن زندگی .همه اینها باعث میشه من به راحتی نتونم با این مساله کنار بیام. 

 

اما خوب بعضی وقت ها هم واقعا از ته دلم دوست دارم.وقتی بچه خواهرم رو بغل میکنم با خودم میگم داشتن یه شیرین عسل تپل خوشگل مثل این بچه یه نعمته..وقتی میبینم عزیز چقدر ذوقشو میکنه چقدر دوسش داره.چقدر مادرشوهرم عاشق دیدن نوه اش هست باز دلم میخواد. 

 

دارم با خودم فکر میکنم شاید من فقط جنبه منفی قضیه رو نگاه میکنم.شاید همون جیغ جیغ ها و عصبی شدن رو میبینم.بقیش حسه که من چون در شرایط قرار نگرفتم نمیتونم بفهمم چیه.وقتی بچه خواهرم گریه میکنه و یه ذره اروم نمیگیره اعصابم خورد میشه از صداش.اما خواهرم میگه برای من اصلا اعصاب خوردی نداره.انقدر که صداش شمارو اذیت میکنه منو اذیت نمیکنه...بچه خواهرم بیشتر منو ترسونده.انقدر که وقت و بی وقت جیغ جیغ میکنه.انقدر که هر کی خواهرم رو میبینه بهش میگه چرا انقدر شکسته شدی... 

امید به خدا.مطمینم بهترین ها رو در مسیر زندگیم قرار داده. 

 

کلا من همیشه فکر میکنم خداوند برای هرکسی بهترین چیزها رو تو مسیرش گذاشته.فقط باید عاقل بود تا بهش رسید.خدا یه چیزخوب رو تویه مسیر قرار میده ما راه درست رو نمیریم .راه رو غلط میریم.اشتباه میکنیم وبه اون چیز خوبه نمیرسیم.خوب یعنی گند زدیم حالا خدا به نسبت اون گندی که زدیم باز هم مسیرهای خوبی برامون میذاره.شاید به خوبی اولش باشه یا نباشه اصلا شاید افتضاح باشه اما گندیه که بالا اوردیم . اما از چیزی که مطمینم اینه که خدا دلش میخواد ما از اون گند بیایم بیرون .راه حل میذاره مسیر میذاره تا یه چیز خوب دیگه که جای دیگه گذاشته رو بریم پیدا کنیم. 

 

الهی به امید تو

23-پوست زیبا

امروز تو اینه که نگاه میکنم از خودم راضی ترم.اصلا صبح که بیدار شدم و خودمو تو اینه دیدم از پوستم خوشم اومد.نرم وروشن (به نسبت های روزهای قبل) 

 

با پن شستم صورتمو.دیدم یک ساعت وقت دارم .ماسک جوانه گندم گذاشتم .بعدشم ظرفها رو شستم.اخه امروز عزیز خونه هست.دلم میخواست خونه تمیز باشه.بعدش رفتم سراغ خودم.یه ذره ویتامین سی زدم به پوستم و بعدشم ضدافتاب بدون کرم پودر ویه ارایش ملیح کردم و اومدم بیرون. 

 

کلا من زیاد از ارایش خوشم نمیاد.دلم میخواد خودم باشم.اگر یه پوست مثل اروپایی ها داشتم و اونجا هم زندگی می کردم احتمالا اصلا ارایش نمی کردم.چون دلم میخواد خودم باشم.تحمل لوازم ارایش روی صورتم رو ندارم.البته این حرف به این معنی نیست که ارایش نداره صورتم.این یعنی اینکه ارایش صورتم همیشگی نیست  

 

پیرو خودم بودن ضدافتاب هایی که استفاده میکنم همیشه فاقد کرم پودر هستند.وخیلیم راضیم .

22

حوصلم خیلی سر رفته.تو شرکت کار خاصی ندارم.اون چند تا هم که هست حوصله انجامشون رو ندارم...از صبح دارم تو وبلاگ ها میچرخم... 

 

دیروز نزدیک به ۱۰ ساعت از وقتمو داشتم فرار از زندام میدیدم.تازه رسیدم به حلقه ۱۶.  

 

یه تجربه ای که این مدت به دست اوردم اینه که خوردن اب کمک خیلی زیادی به رفع عفونت ادراری میکنه. 

خیلی از دوستام بعد از تاهلشون عفونت ادراری گرفتند .خوردن اب باعث افزایش بیرون روی و شستشوی بیشتر مثانه و مجاری میشه. عفونت اداری در خانم های متاهل بیشتر دیده میشه. 

 

یه سوالم بپرسم.لطفا هر کسی میدونه بهم جواب بده. 

 

کدوم شرکتی، بیمه عمر و سرمایه گذاریش بهتره.؟؟؟

 

21

پیرو شخصیت پردازی قوی من و عزیز، دیشب که چند تا قسمت دیگه از سریال فرار از زندان رو دیدیم، یه چاقو گذاشتم زیر گلوی عزیز و بهش گفتم:هی رفیق آشغالا رو ببر بذار سر کوچه!!! 

 

عزیزم زورش از من بیشتره، هیچی دیگه اینسری عزیز شده بود تیباگ و چاقوهه رفت زیر گلوی من . 

بشدت با ادمهایی که چاقو یا اسلحه میذارند زیر گلوشون همذات پنداری می کردم .خیلی ترسناکه. 

 

اشغالا رو باهم گذاشتیم سر کوچه، سطل اشغال رو گذاشته بودیم جلوی در که هر وقت رفتیم بالا با خودمون ببریمش.رفتیم خونه خواهرم..موقع برگشتن از خونه خواهرم به عزیز گفتم هر کی دیرتررسید خونه،سطل اشغال رو باید اون بشوره.عزیز نامرد شرط رو برد. 

 

امروز غروب با عزیز میریم تو زمین بابام اینا.کویریه برا خودش.چادر میزنیم و فردا هم اونجا هستیم. 

 

در پناه حق استوار باشید

20-فرار از زندان

عزیز رفته تمام قسمت های سریال فرار از زندان رو از کلوپ آورده که من ببینم.خودش قبلا دیده بوده. 

اقا من عاشق این فیلمه شدم.کلا باهاشون دارم زندگی میکنم.الانم دل تو دلم نیست زودتر عصر بشه برم بقیشو ببینم. 

دیشب به عزیز گفتم  فردا شام نداریماااااا!!!!!!!