آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

حسبنا اله

دیشب که برنامه ماه عسل رو میدیدم اخر برنامه احساس علیخانی از صندلیش بلند شد اومد از سن بیرون ورو به دوربین گفت امام حسن مجتبی یه انگشتر داشت رو نگینش نوشته بود" حسبنا اله" یعنی خدا برای من کافی است

چقد دوست دارم این جمله رو.یه لحظه رفتم تو عالم خودم باز

یه فکری بعدش به سرم زد شاید برای تولد همسرم که اول مهره یه گردنبند یا انگشتر نگین دار با این جمله بخرم.گردنبندشو بیشتر دوس دارم.حس بیشتری بهم میده


پریشب دوباره تو برنامه ماه عسل یه مرد نمکی بود از اهر تبریز با خانومش وپسرش اومده بود مرده یه کیسه طلا در حدود 105ملیون پیدا کرده بود تو نون خشکه ها رفته بود صاحبشو پیدا کرده بود وداده بود

خانومش فارسی بلد نبود  احسان به پسرش گفت ازش بپرسه اونموقع که طلاها رو دیدید وسوسه نشدید مادره با همون زبان قشنگ ترکیش گفت " بیز اله دان ایستیرگ: ما فقط از خدا میخوایم"

انقد این کلمه اله رو غلیظ واز ته دل تلفظ کرد که دلم ریخت اشک تو چشمام جمع شد..تازگیا فهمیدم انگار روی کلمه الله حساسیت دارم.روش انگار قفل میکنم


هیییی اله من!!!

 میدونی دلم چقد برات تنگ میشه؟؟؟

کمک کن ادم باشم 

هر وقت ادمم دلم کمتر برات تنگه

شاید چون بیشتر شبیه خودتم شایدم چون بیشتر تورو تو دلم دارم


روزه

امروز برای سحر بیدار نشدم یه لحظه بیدار شدم دیدم افتاب زده با استرس به همسرم گفتم چکار کنم حالا چطور بی سحری بگیرم

راستش توان بی سحری گرفتن رو ندارم از تشنگی هلاک میشم

این روزا اصلا درست غذا نمیخورم شبا واس افطار فقط مایعات ومیوه های اب دار میخورم بعدشم اصلا اشتها ندارم غذا بخورم

انقد غذا اضاف میاد همه رو میریزم خیلی ناراحت میشم از اینهمه اسراف

هر روز من یه قابلمه برنج از روز قبل میریزم به امید خوب سحری خوردن درست میکنم سحری هم که ماشاله نورتر از افطار .میل به غذا ندارم چند تا لقمه با نون میخورم که دیرتر گشنم بشه

من یه اصل رو تو زندگیم تجربه کردم.آدمها به همه چیز عادت میکنند به شرایط خوب به شرایط بد به زیاد غذا خوردن به کم غذا خوردن

وقتی کم غذا میخورم به خودم میگم نترس عادت میکنی  وقتی میخوام یه ذره چاقتر بشم به خودم میگم باید یه مدت زیاد بخورم تا عادت کنم اما نمیخورم من حوصله غذا خوردن ندارم غذا خوردن برای من فقط رفع نیاز گرسنگی هست.خیلی خیلی کم پیش اومده هوس یه غذایی رو بکنم اگرم بکنم خیلی زود میتونم از سرم بیرون کنم یا خودش  بیرون میشه


دیشب وقت خواب همسرم بهم گفت فردا منو ساعت 7بیدار کن بهش میگم مگه تو فردا روزه نمیگیری پتوش رو میکشه روسرش میگه عید فطر مبارک!

سوال

سلام من یه سوال دارم 

یعنی برای خودم سواله

اینجا میذارم تا دوستان،صاحب نظران نظراتشون رو بگند.خودم هم توی یه کامنت نظرمو میذارم

واما سوال

خانومی که شاغل هست درامدش رو باید چه جوری خرج کنه

یا چه جوری خرج کنه بهتره

ایا همه درامدشو بیاره خونه وبا درامدهمسرش با برنامه ریزی خرج زندگی کنند

یا نه این کار مرد زندگی رو بی مسئولیت میکنه وباعث میشه اون کمتر تلاش کنه پس بهتره زن حقوق خودش رو پس انداز کنه وبذاره مرد با حقوقش زندگی رو بچرخونه

اونوقت  زن باید با این حساب قلمبه شده وخرج نشده چکار کنه







سلااام

من برگشتم

دیشب ساعت حدود 9رسیدیم خونه

من تند تند سحری درست کردم اومدم لباسامو اتو زدم ونمازمو خوندم .تا کارامو بکنم شد ساعت 11.جون خودم میخواستم زود بخوابم که برای امروز کسل نباشم اما ساعت حدود 12:30 خوابیدیم


دیشب همسرم یه چند تا فیلم از کلوپی سر کوچشون گرفته بود.قاطی فیلم ها یه فیلم  به طرز وحشتناک مستهجن هم داده بود.نگو همسرم اینو اتفاقی دیده

اومد تو اشپزخونه بهم گفت انه یه فیلمی الان دیدم خودم جا خوردم اصلا شوکه شدم منم کنجکاو که این فیلم چی بوده این بشر بی خبر از من دی وی دی رو خاموش کرده والان داره وصفشو برای من میگه.

اقا از من اصرار که من ببینم این فیلمو از اون انکار که نه طاقتشو نداری.حالت بهم میخوره

خودم رفتم پای دستگاه وسی دی رو گذاشتم.اولشم برای همسرم ابرو بالا مینداختم وخنده شیطانی میکردم که مثلا خیلی خوشحالم الان این صحنه رو میخوام ببینم

من بدبخت تابحال از این چیزا ندیده بودم که.کنجکاو بودم چی داره.حالام که متاهل بودم مانعی نمیدیدم

من شاید 20ثانیه از این فیلم رو تونستم ببینم .حالم بهم میخورد. پاشدم رفتم  وهمسرم هم دستگاه رو خاموش کرد


به همسرم میگم یعنی ادمها انقدر پست وکثیف شدند.یعنی ادمها انقدر حیوان شدند که  چندتازن ومرد میان خصوصی ترین مسایل رو جلوی دوربین به نمایش میذارن که بقیه هم ببینند.حالم ازشون بهم میخوره

وتنها جواب همسرم این بود:پول 



برای سحر پاشدم کلافه بودم از بیخوابی.همسرم بدو بدو سحریش رو خورد ورفت بخوابه به منم میگفت ول کن نمیخواد جمع کنی بیا بخواب

بهش گفتم نه  نمیام بخوابم میخوام برم با خدا عاشقی کنم

باهاش یکم حرف زدم.با خدا منظورمه


امروز که تو خیابون راه میرفتم به خدا میگم خدایا من امروز مهمان تو هستم

اینجا اگه یکی بره مهمونی خونه یکی دیگه صاحب خونه همه تلاشش رو میکنه که خواسته های مهمون رو بجا بیاره.خدایا اگه من چیزی ازت بخوام که میدونم از پسش برمیای به حرفم گوش میکنی؟دعامو مستجاب میکنی؟

وتند تند برای خودم دعا میکنم

خدایا خودت تقدیر خواهرمو عوض کن.بذار این یکی بچش دیگه پسر باشه.اخه دوتادختر داره.دلش پسر میخواد.خدایا به شوهرش سلامتی بده.بهش کمک کن طعم زندگی کردن رو بچشه

خدایا به برادرم کمک کن.خودت یه دختر خوب سر راهش بذار.دختری که بتونه باهاش عاشقی رو تجربه کنه

خدایا پدر ومادرم رو مورد لطفت قرار بده

وخدایا خودم

کمک کن ادم باشم.پول زیادی هم ازت نمیخوام.با خودم میگم اگر خدا میخواست میتونست شوهر من رو یه ادم پولدار خیلی پولدار قرار بده...انتخاب همسر من کاملا تصادفی بود پس میتونست هرادمی باشه

خدایا به همین راضیم چون تو برام مقدر کردی.وتلاش میکنم که بهتر بشه ومیدونم کمک میکنی

چون مهربانی وبد هیچ بنده ای رو نمیخوای

واما سعید همسر عزیم عشقم امیدم خدایا کمک کن تا یه کار مناسب خودش پیدا کنه یا ایجاد کنه.کمکش کن

تو این شهر من سعید فقط همدیگه رو داریم وخدارو.ریالی روی کس دیگه ای حساب باز نکردیم ونمیکنیم وزندگیمون رو از صفر صفر شروع کردیم.خدایا به ادم هایی که هر دوشون مهمون تو هستند وبجز تو هم حامی دیگه ای ندارند کمک میکنی؟؟؟

کمک کن عاقبت بخیر بشن.باشه خدا جون




خدایا به همه مردم کمک کن.هرکی هر ارزویی داره براورده کن

آمین


چک

یه مطلب خوب میخوام بگم

چیزی که با یاداوریش یه جرقه از خوشحالی شبیه یه چشمک زدن ته دلم احساس میکنم


رئیس شرکت بعضی وقتها به من چک میده تا من پاسش کنم

این چک ها در حدود 50 ملیون هست اولا که هیچ رسیدی نمیگیره وهیچ شاهدی هم اونجا ها نیست.ثانیا بهم گفت یه حساب به اسم خودت باز کن وبعد که چک رو پاس کردی بریز به حساب خودت تا هروقت گفتم به حساب خودم واریزش کنی

خوب 40 50 ملیون اندازه چند سال کارکردن من هست

بعدش اگه من بخوام بعد از پاس شدن چک ها نیام شرکت وبزنم به چاک

این اقای رئیس هیچ مدرکی دستش نیست تا ثابت کنه اصلا این 50 ملیون دست من هست 

خوشحالیم از این بابته که انقدر توی این شرکت به من اعتماد کردند که بی هیچ سندی زندگیشون (نه فقط 50 این چک اسرار شرکتشون) رو میذارن کف دست من.

من حتی یه کپی شناسنامه هم توی شرکت ندارم.

اخه پرونده ها دست خودمه وپرنده خودم خالی ی ی ی ....

خدایا ازت ممنونم که راه درست زندگی کردن رو بهم یاد دادی.

خدایا ازت ممنونم پدری بهم دادی که گرچه خیلی وقتها اگر دلم حضورش رو میخواست نبود اما بهم راه درست زندگی کردن رو یاد داده


چندروز پیش یه جایی خوندم بزرگترین ارثی که یه یک پدر برای فرزندش به جای میگذارد تربیت صحیح اوست

پدرم ازت ممنونم

تو تو دوره خودت  بابای خوبی بودی


مرگ من

تو اتاقم مشغول کارهام بود.نگهبان اومد بهم گفت خانوم.... اینسری که میخوای بری مسافرت عجیب ناراحتم.نمیدونم چرا...چندبار اومدم تو اتاقت وگفتم نگم بهتره

بهش میگم اقای فلانی نکنه قراره اینسری بمیرم شاید بهت الهام شده

وقتی رفت به مرگم فکر کردم

به چیزی که مطمینم برام پیش بیاد شاید حتی همین الان





بعضی وقتها شبها به خودم میگم یعنی قراره من فردا صبح رو ببینم یا اخرین شب عمرم امشبه؟؟

سعی میکنم فکر نکنم .بشدت دچار هراس میشم.یه هراس واقعی

همیشه از انتهای دو دنیا میترسم.قابل بیان نیست

چندبار برای همسرم گفتم امااصلا عمق ترسهام رو درک نکرده

واقعیت اینه که وقتی این ترسم رو با کلمات بیان میکنم بنظرم مسخره میاد.فکرهای پوچ

اما تو تنهایی خودم حسش خیلی وحشتناکه

میدونید شبیه چی میمونه

بچگی ها یادتون میاد اون کارتون ژوبین 

بعد بعضی وقتها ژوبین تنهای کوچک توی جایی که هیچ کمکی نبود وهیچ کس حتی توان مقابله با اون سایه سیاه  رو نداشت

یهو اون سایه سیاه ترسناک کل موجودیت ژوبین رو در برمیگرفت وژوبین مقهور اون میشد


من یه همچین ترسی رو احساس میکنم

من ژوبینم واون سایه بزرگ که البته رنگی نداره در ذهنم خداست که همه جهان در احاطه اوست وهمه مقهور اویند

به خودم میگم گیرم که 200سال اینجا زندگی کردم .ملیونها سال هم اون دنیا.

بعدش چی

خدامیخواد با ما چکار کنه

شاید عروسکهای یه بچه باشیم که دلش بخواد همه مارو معدوم کنه

جایی خوندم هرنیازی که در وجود انسانها هست خداوند منبع اون هم در جهان قرارداده مثلا برای حس گرسنگی غذا وبرای تشنگی اب

برای حس بقا؟؟

به خودم میگم پس حتما باید اون دنیا جاودانه باشه .برای همیشه همیشه

بعد یه فکری به ذهنم خطور میکنه که اخرالزمان که همه حسابها صاف شد 

خدا همه ادمها رو تبدیل به نور میکنه یاشاید ادمها نور میشند

واین نو ر به سمت خدا میره که خودش منبع نور هست.

یا نورالنور یا نور فوق کل نور یا نور بعد کل نور یا نور علی کل نور

این جمله رو توی دعای جوشن کبیر خیلی خیلی دوست دارم با خوندنش حس ارامش عجیبی بهم دست میده

ولی از این نور شدن هم میترسم

چون احساس میکنم منیت من معدوم شده.دیگه من نیستم. همه ما ،کل دنیا تبدیل شدیم به یه نور واحد

همه این فکرها از سوم راهنمایی با من هست از15 سالگی

ومن 12سال هست که هروقت این فکرها به سرم میزنم خودم خودم رو گول میزنم به خودم میگم زودباش دختر به دنیا فکر کن به کار فردات به عروسی پس فردا به خرید فلان روز و و و تا این فکرها از ذهنت بره وجالبه که تا ذهنم به سمت دنیا متمایل میشه همه اون فکرها وهمه اون ترس ها میریزه و

طوریکه خودم هم باورم نمیشده چطور با این فکرهای دوثانیه قبل ،من خودم رو توی یه حباب حبس کرده بودم

 

مادرشوهر

اخر این هفته به شرط ردیف شدن مرخصی هامون میریم خونه مادرشوهر..از مسافرت ماه رمضون خوشم نمیاد.بخاطر قضا شدن روزه هام.اما هرکار کردم نتونستم همسری رو راضی کنم عید فطر بریم.دلش بشدت برای پدر ومادرش وبرادرش تنگ شده.برای همشون تنگ شده حتما اینها رو به زبون میاره..تصمیم دارم براشون شربت البالویی که خودم درست کردم ببرم...دیشب خواهر شوهرم پیام داده اگه سری بعد اومدی اینجا ودیدم حامله نیستی من میدونم وتو....

این خانواده بشدت بچه دوستن.یعنی دست منه بچه دوست رو از پشت بستن..سری پیش که خونه دایی همسرم رفته بودیم بعد از بغل کردن چرخشی امیرعلی کوچولو توسط همه مهمانها نوبت به من رسید.وقتی بغلش کردم وبوسیدمش دیدم مادرشوهرم داره با حسرت نگام میکنه .انگار من صدساله ازدواج کردم ودکترها هم ناامیدن از بارداری من..بعد برگشت بهم گفت بذار یه بچه گیرت بیاد..خیلی دلم براش سوخت..معلوم بود از ته دلش میخواد نوه داشته باشه.مثل اینکه یه ارزو باشه..هرسری که بهم میگن بهشون میگم وقت ندارم بچه داری بکنم.بذارید یه مدت بگذره یکم جا بیفتیم بعدا که خیالم از بابت مسایل مالی راحتتر شد بچه دار میشیم.اما با تهدیدهای دیشب خواهرشوهر گویا هیچکدام از حرفهای من یادشون نمونده...

به همسرم میگم خودت به خانوادت بگو که ما بچه نمیخوایم.هرسری به من میگن ومنم هرسری گفتم نه.فکر میکنم بیشتر از این به خواستشون نه بگم ناراحت بشن.بهتره خودت مجابشون کنی

و اما مادرشوهرم

مادرشوهرم رو اندازه مادرم دوست دارم.انقدر که اون به فکر من هست حاضرم قسم بخورم مادرم بفکرم نیست.

در این که مادرشوهرم زن نازنینی هست هیچ شکی نیست

اما به جرات میتونم بگم پایه این رابطه خوب رو من بودم که به وجود آوردم

من به این نتیجه رسیدم که بیشتر عروس ومادرشوهرهایی که باهم اختلاف دارند اختلافشون در دوران عقد ونامزدی وتا قبل از جشن عروسی شکل میگیره.از همونموقع از هم دلچرک میشن..

من هم از کوتاهی هایی که در حقم میشد ناراحت میشدم.اما میدونستم اونها عمدا اینکارو نمیکنن.توانشون دیدشون در همین حد هست.اگر کاری رو برای من انجام ندادن از روی غرض ورزی نبوده.از توانشون خارج بوده یا به صرافتش نیفتادند

حتی یادمه روزی که برای خرید عقد میخواستیم بریم تو ماشین همسرم گریم گرفت.از اینکه چرا هیچکدون از خانواده اونها نیومدند.خوب البته بخاطر یه سری مسایل دیگه، هم میشد حق بهشون بدی وهم نه

حتی توی عروسیم کوتاهی هایی در حق من شد ومن حرفی نزدم که خواهرهام صداشون دراومد

دلیل های زیادی داشتم بخاطر همسرم بخاطر اینکه میدونستم کارهاشون عمدی نیست.چه دشمنی با من باید داشته باشن ادمهایی که تا 1سال قبلش اصلا منو ندیده بودند وبعد از اون هم فقط 1بار دیدند.

توی عروسیم اولش خیلی ناراحت بودم اما تصمیم گرفتم به روی خودم نیارم

بخاطر اینکه اونشب شب عروسی من بود ونمیخواستم ازش خاطره اخم وتخم داشته باشم والانم ازکارم خیلی راضیم

دوم اینکه فامیل همسرم اولین بار بود منو میدیدند و اولین برخورد اساسی ترین نقطه شکل گیری شخصیت من در نظر اونها بود.دلم نمیخواست توی فامیل همسرم از من به عنوان یه عروس طلبکار یه عروس تحویل نگیر یاد کنند .بعدش لابد زنها پچ پچ کنند که چرا عروس ناراحته

بعد از عروسی وحتی تا الان هم هیچوقت حرفی حتی غیرمستقیم به مادرشوهرم اینها نگفتم


چیزی که در جامعه جا افتاده اینه که مادرشوهر وعروس رابطه خوبی نمیتونن داشته باشن وهردوطرف با این زمینه ذهنی با همدیگه در تعامل هستند 


.من از همون اول به خودم گفته بودم من برای اینکه یه رابطه خوب با خانواده همسرم بسازم باید برادریمو ثابت کنم بهشون.

والان شکرخدا به جایی رسیدیم که مادرشوهرم بهم میگه کاش اون دوتا پسرم هم یه عروس مثل تو به تورشون بخوره

بهم میگه تو زبون فامیلمون رو کوتاه کردی وجلوی فامیلمون سربلندمون کردی..

والبته از خوبی این زن هرچی بگم کم گفتم.

یادمه پدرشوهرم اوایل زیاد بامن حرف نمیزد فقط در حد سلام وتمام

من اصلا به حساب عمدی بودن نذاشتم والبته عمدی هم نبود.کلا کم حرفه وبا غریبه ها کمترم حرف میزنه

بار دوم بعد ازعروسی که رفتیم خونشون ما که رسیدیم پدرشوهرم اومد تو اتاق خواب ما .من بلند شدم وبوسیدمش .وبعد از اون میاد کنارم میشینه باهام بیشتر حرف میزنه.بعضی وقتها ظهر ها که میخوام بخوابم مادرشوهرم میاد کنار من بالشتشو میذاره

البته من حرف زیادی با اونها ندارم که بزنم.اصلا هم فاز با اونها نیستم.برای درددل کردن هم خیلی زوده و هم اینکه فکر نکنم من یه وقتی از زندگی خودم برای یه فامیل درددل کنم.فقط میمونه از حال واحوالات فامیل پرسیدن واتفاقهای جالبی که تا بحال دیدم وشنیدم 

من الان دیگه به  اون کوتاهی های قبل از ازدواجم اصلا اهمیت نمیدم.

تنها چیزی که الان توی ذهن من پررنگ هست پروانه وار چرخیدن مادرشوهرم دور من هست

ایشاله که همه مردم در ارامش باشند 


دل به دل راه داره

صبحها که همسرم میره سرکار همدیگه رو میبوسیم ومن تا دم در بدرقه اش میکنم.

قبلنا این چشمشو میبوسیدم بعد اون چشمشو 

امروز ودیروز صبح دیگه چشماشو نبوسیدم بعد از اینکه اون منو بوسید سرمو گذاشتم روی سینش وبرای چند لحظه چشمامو گذاشتم روی هم وبودنش رو حس کردم.


امروز ظهر میخواستم بهش زنگ بزنم گفتم حتما سرش شلوغه ولش کن.

دیدم خودش بهم پیام داد.سکوت رو جایز ندونستم وبلافاصله بهش زنگ زدم وگفتم :چقدررر حلال زاده ای

وبهش گفتم: 

دلم برای بوی تو،برای بوسیدن های صبح تنگ شده .


وبعدش خیلی زود خداحافظی کردم.

 


الهی ازت ممنونم

امروز خیلی خوشحالم.الان خیلی خوشحالم.یکی از سهامداران شرکتمون که مدیرعامل یه شرکت بزرگ دولتی با سود سالانه 13میلیارده(از حرفهای دخترش فهمیدم سود امسالشون 13میلیارد شده) دو تاکتاب بهم داده

یکیش هنر فروش کردن و اون یکی فوق ستاره فروش شوید .هردو هم از برایان تریسی...

خیلی خوشحالم چون کتابشو که میخونم یه حس خوبی بهم میده ودلیل دیگه اینکه مدیران شرکت روی من میخوان سرمایه گذاری کنند .به این فکر میکنم که حتما به این نتیجه رسیدند که من ارزششو دارم.من تواناییش رو دارم

خدایا ازت ممنونم

بقول دایانای عزیز:خدایا تک خوری توی مرام من نیست.طعم زیبای خوشحالی رو به همه بنده هات بچشون.خدایا قوربونت برم اون وسط مسطا یه گوشه چشمی هم به این همسر بی ریای ما نظری کن.کمک کن راهشو پیدا کنه.میدونم از خیلی چیزها توی خودش ناراحته ولی غرورش احازه نمیده حتی به من بگه.


عروسی

سلام دوستای عزیزم


پنج شنبه تعطیل بودم صبح پاشدم صبحانه همسر رو آماده کردم وخودمم صبحانه خوردم بعدش طبق عادت هرروز  با هم روبوسی کردیم واون رفت .من تصمیم داشتم آشپزخونه رو یه تکون اساسی بدم اما دیدم خیلی خوابم میاد.جاتون خالی تا10گرفتم خوابیدم.

من شاید توی عمرم بجز شبایی که شب قبلش احیاست 10بار تا 10 نخوابیدم.صبحها ترجبح میدم زود بیدار بشم 

واس همین برام تا 10 خوابیدنم عجیب بود. بعدش بیدار شدم و رفتم لباسای همسری رو شستم ورفتم تو آشپزخونه با یه قوطی وایتکس .همه ظرفها رو ریختم تو وایتکس

آخراش فشارم افتاده بود واز بوی وایتکس هم حالم بد شده بود.به خودم میگفتم اخه چرا همه اینا رو ریختی تو وایتکس اینا که تمیز بودن.فقط باید دم دستی ها رو میریختی

12کارم تموم شد یه شربت خوردم حالم بهتر شد قابلمه رو گذاشتم یه باقالی پلوی دلخواه درست کردم.

داشتم از گرسنگی میمردم به همسرم زنگ زدم میگه 1ساعت دیگه میام 1ساعت دیگه زنگ زدم میگه زود میام دوباره زنگ زدم میگه الان میام خلاصه که 4.5رسید خونه ومنم تا اونموقع ناهار نخورده بودم واز شدت معده درد عصبی شده بودم.میشد بخورم اما انقدر صبر کرده بودم دیگه دلم نمیومد بخورم میگفتم وایسم تا بیاد.البته چند تا قاشق اون وسطا خوردم اما جوابگو نبود.

خلاصه که بعدش رفتیم خونه بابام وصبح جمعه هم رفتیم عروسی.خیلی خوش گذشت.ادمهای ساده ومهربون وخوشگلی بودند

بچه ها میدونید عروسی رو کجا گرفته بودند

روی یه تپه ای خارج از شهر که دورتا دورشو تپه های بلندتری احاطه کرده بود.عین این برنامه های کارتونی.فقط تپه هاش سرسبز نبود پوشش بوته ای داشت

میگفتن مال پیست اسکی هستش

انتهای سطح مسطح تپه یه سالن نه چندان مجهز بود. شب که شدفقط جلوی سالن ومحوطه ای که ارکستر میخوند وبرای رقص بود وجاهایی که ماشین ها پارک بودند چراغ داشت وروشن بود

به پشت سرت که نگاه میکردی سیاه ظلمات بود با یه نسیم خنک

نمیدونستی یه قدم  جلوترت تپه هست یا دره 

ناکس دامادم انقدخوشگل میرقصید که دی جی برگشت گفت هیچ کدوم  از خانوما به خوشگلی اقا داماد نمیرقصه

درکل خوب بود گرچه ما نرقصیدیم و اگر میرقصیدیم بیشتر خوش میگذشت اما خیلی خوب بود.

یعنی مکانی که برای عروسی انتخاب کرده بودند خیلی خوب بود.بعد از غروب افتاب وقبل از اذان که هوا خیلی خوب میشه یه اهنگ خیلی توپ خوند همه جوونها ریختند وسط.البته عروسی های مختلط فامیل ها لباس مجلسی نمیپوشن ولباسهای بسته ومحلی میپوشن.

اخر شب که داشتیم تو ماشین میومدیم تو دلم دعا کردم خدایا عروسی ها رو بیشتر از این کن

خدایا شادی ها رو وبه مجالس شادی رفتن رو برای همه مردم زیادتر کن

والان دعا میکنم خدایا لطفت رو پدر ومادر همه مردم وپدر ومادر خودمم  دریغ نکن

خوشبختی یک حس است.فقط همین

ساعتو گذاشته بودم رو 5که برای نماز بیدار شم.انقدر که تنبلم وشیطون تو جلدمه تا 6.5  نه درست خوابیدم نه پاشدم نمازمو بخونم.ساعت 6.5پاشدم نمازمو خوندم یکم تو حال رو مرتب کردم وخریدای دیشبو جابجا کردم .اومدم تو اتاق، همسرم دستشو باز کرد که یعنی بیا بغلم.رفتم پیشش خوابیدم.و به این فکر میکردم که خوشبختی اینه که همسری داشته باشی که دوست داشته باشه ودوسش داشته باشی...

البته خوشبختی این نیست این بیس خوشبختی هست....اصل خوشبختی اینه که به خودت یادآوری کنی داشته ها تو .بعد یه لحظه چشماتو بذاری رو هم واز داشتنش از خدا تشکر کنی.


اره.اصل خوشبختی همون لحظه یادآوری وتشکر هست...

مطمینا همه ادمها یه چیزهای خوب تو زندگیشون دارن ویه چیزهای بد


میشه رو بدی ها زوم نکرد وبه پس زمینه ذهن بردشون وبعد روی خوبی ها  وداشته هافکر کنی وحسشون کنی..


معمولا همه مردم این حرفها رو بلدند چیزی که مهمه اینه باید انقدر رو خودت کار کنی که این حس ها رو در خودت اجراش کنی و الینه کنی در ذهنت و وجودت.

روزها فکر من اینست وهمه شب سخنم...

امروز خبر ناراحت کننده ای شنیدم.دوست عزیزم طیبه بعد از مدت ها بالاخره یه کیس مناسب پیدا کرده بود .خیلیم همو دوست دارن.طیبه ای که شاید با28سال تازه این حس رو تجربه کرده برای اولین بار یک نفر رو تایید کرده...حالا که قرارهای بله برون رو هم گذاشته بودن پسره بهش زنگ زده که هیچوقت نمیتونه بچه دار بشه.......خدای من..کاش خیلی وقت قبلتر میرفت دکتر.شاید اینجوری تکلیف طیبه معلومتر بود.........الان که دیگه تصمیمشو گرفته بود که  باهاش ازدواج کنه حالا باید این اتفاق بیفته


خدایا مصلحت تو چیه

خدایا میدونم همه اینها اراده تو هست .خدایا میشه ما رو هم مثل خودت کنی شکیبا ومصلحت دان

یا تو بیا پایین مثل ما شو.ما میگیم توتند تند بنویس وبرامون مقدر کن


خدایا توکی هستی ؟چرا انقدر غیر قابل درکی؟


خدایا خودت کمک کن این پسر شفا پیدا کنه .بخاطر طیبه بخاطر نمازشب هاش بخاطر دل پاکی که داره.

خدایا خودت راست وریست کن

 

سنتور

دیروز بعد از 1سال و9ماه  در جعبه سنتورمو باز کردم.دوباره میخوام بزنم.خیلی دلم میخواد به یه  جایی برسونمش اما من پشتکار زیادی ندارم....دیروز اهنگ اله ناز رو تمرین کردم....همه چی یادم رفته بود حتی اسم نت ها ومکانشون روی سنتور....چقدر این سنتور به ادم ارامش میده...چقدر انتخابم برای سنتور درست بوده


صبح که تو سرویس نشستم بیام شرکت رادیو سرویس روشن بود و تبریک عید نیمه شعبان میگفت.

از ته دل از خدا خواستم همه مردم را عاقبت به خیر کنه

طعم خوشبختی رو به همه بنده هاش بچشاند


خدایا پدر مادر من رو هم از لطفت بی نصیب نکن.خدایا به همه رحم کن.کمک کن زندگی کنن.هرچند که میبینی خیلیا با ندونم کاری خودشونند که زندگیشون رو بهم میزنند.....

ساقیا امدن عید مبارک باشد

من با وجودیکه هیچوقت فوتبال نمیبینم اما بخاطر این برد خیلی خوشحالم کلا دوبار تو عمرم فوتبال دیدم یکی بازی ایران واسترالیا که راهنمایی بودم .دومی هم بازی دیروز بود که چون سخنان تند  وخط ونشون های سرمربی کره نسبت به ایران رو شنیده بودم دلم میخوست ایران ببره البته بخاطر جام جهانی هم دلم میخواست.


خوشحالم که جوونهای ایران دوباره از سرشادی  ریختند تو خیابونها وانرژی شون رو تخلیه کردن وخدارو شکر دوباره یه عده افراطی نمیان بگند چرا ال کردید چرا بل کردید واین زندگی سخت رو بر مردم سخت ترش کنند................خوب اینا جوونند کجا باید انرژیشون رو تخلیه کنند؟؟؟

همسرم

دیشب بعد از شام یه فیلمی رو میدیدم .همسرم یهو بغلم کرد وبوسه بارونم کرد بعد بهم گفت:

تو بهترین همسری هستی که یه مرد میتونه داشته باشه.

بهم گفت ادمهایی مثل تو خیلی کمند اما یکی از این کم ها قسمت من شده


حرفهاش هیچوقت یادم نمیره

مشاور

خواهرم با پسر خالم نامزد کرده من از اولشم با این ازدواج مخالف بودم به دلایل زیاد .تصمیم گرفتم حداقل بفرستمشون پیش یک مشاور خبره که یکم از نگرانیم کم بشه.پرسان پرسان یه مشاور پیدا کردیم و دیروز رفت پیشش

  بعد از کلی حرف زدن خواهرم برای مشاور وگفتن معایب ومحاسن پسرخالم

بالاخره جناب مشاور فرمودند: خوشی زده زیر دلتتتتتتتتت


جدا همین جمله رو گفته و من واقعا موندم.گفته حالا میخوای یه جلسه هم با نامزدت بیا


 ایا واقعا خوشی زده زیر دلمان؟؟؟؟؟؟؟

یاحرفهای  این مشاور که کلی تعریف ازش شنیدیم کشک بوده


البته ته دلم خوشحال شدم.دلم برای خالم میسوزه. دلم میخواد و میخواست خواهرم عروسش باشه اما نه به هر قیمتی!!

ایشاله که این انتخاب درست باشه و نخواد که به هم بزنیم این نامزدی رو خدای ناکرده

حس خوب

گلی که محبوب خداوند باشد بدون باران هم رشد می کند

 تقدیم به بهترین گل روزگار



این جمله رو چند روز قبل همسرم وقتی از خونه رفت بیرون که بره سرکار برام اس ام اس کرد


خیلی خوشحال شدم. 

 

کاش هیچوقت این کارای کوچیک قشنگ یادش نره.حتی بعد از 30سال زندگی کردن با هم

میشه؟؟؟؟؟

من کی هستم

من یه دختر عاشق هستم.عشق قبل از ازدواج شیرینی رو با همسرم تجربه کردم وسالها طول کشید تا تونستیم با هم ازدواج کنیم.خواستگارهای زیادی داشتم که شرایطشون از همسرم بهتر بود اما میدونستم اگه با اونها ازادواج کنم همیشه حسرت داشتن این مرد واین احساس در من خواهد بود .این شد که من جلوی خانوادم وفامیلم ایستادم تا تونستم راضیشون کنم که باهمسرم ازدواج کنم( علت مخالفت اونها فاصله مکانی زیادی بود که از هم داشتیم وخواستگارهایی که فامیل وشناخته شده ودارای موقعیت خوبی بودن)..

الانم خداروشکر همسرم مورد تایید خانوادم وفامیلم هست وهرکی دیده بهم گفته به شوهرت میاد ادم خوبی باشه.


بخاطر این اسم ان شرلی رو برای خودم انتخاب کردم چونکه مثل ان شرلی پرحرف هستم (البته نه همه جا) وهمینطورخیال پرداز واحساساتی ودوستام وهمسرم اینو بهم گفتن.بشدت اهل خیال پردازی هستم  درضمن موهامم رفتم رنگ زیتونی کردم.خیلی از رنگش خوشم میاد. سریال زندگیشم خیلی دوست داشتم حتی بیشتر از کارتونش



الان که دارم اینها رو مینویسم همه مردم منتظر نتایج ا-ن -ت -خابات ریا-ست ج - م - ه - وری هستن

از خدا میخوام اونی که میاد بتونه بار دگر روزگار تلخ تر از زهر مردم رو چون شکر بکنه....

خدایا یا امام زمانتو بفرست بیاد یا کمک کن وضع مردم بهتر بشه.به جون خودت دیگه بریدن مردم