آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

60

به تابستون دو سال پیش که نگاه میکنم میبینم زندگیم خیلی عوض شده.اونموقع ها در بدترین وضعیت روحی بودم.یه عذاب الیم...خداروشکر به خاطر همه چیزهایی که داده


این روزها زیاد به روزهای خوب اینده فکر میکنم.به اینکه بعد از به دنیا اومدن بچه و تموم شدن قسط های خونه، همه ایران رو بگردیم و یه سفر خارج از کشور هم بریم....

ما تو این مدت زیاد سفر رفتیم ولی جای متنوع نرفتیم.همین شهرهای اطراف رو رفتیم.میخواستیم با عزیز بریم مشهد و شمال که جور نشد.حالا انشاله بعدا میریم.


بعضی وقت ها فکر میکنم بعد از چهل روزگی کوچولومون، بیام سرکار تا زودتر رو غلتک بیفتیم.بعد یاد حرف دوستم میفتم که میگفت آنه انقدر خودتو اذیت نکن.استراحت کن.خوب من روحیم اینجوریه، بنظرم خونه نشین شدن خیلی سخته.بعد به خودم دلداری میدم با یه کوچولو اصلا وقت حموم رفتنم پیدا نمیکنی.


دیشب به عزیز میگم بنظرت چند تا بچه داشته باشیم.؟با توجه به سابقه بچه دوستی ارثیش با خودم میگم الان میگه 3 تا.بعد من کلی ناز میام نه و نمیخوام و از این قر وفرها.اولش به مسخره میگه 8تا.بهش میگم نه جدی ازت میپرسم.میگه بابا ما تو همین یه دونه اش هم موندیم!!!! میگم یعنی همین یکی باشه؟؟؟؟؟ میگه نه .حالا بذار ببینیم چی میشه... هیچی دیگه هرچی سین جینش کردم به جواب مطلوبم نرسیدم


امروز به عزیز اس دادم بهش میگم یاد اونروزای قبل از ازدواجمون میفتم و اینکه اونموقع ها اصلا باور نمیکردیم یه روزی بهم برسیم چه برسه به بچه داشتن و این حرفا.وقتا به اینا فکر میکنم لبخند پهنی میشینه رو لبام.عزیز در جواب گفت:ای جونم به این حس های قشنگت...

 دیشب طرفای صبح عزیز از جاش بلند شده بود که غذاش رو اماده کنه ببره.منم بیدار شدم.دستمو از زیر پتو در اوردم و گذاشتم گوشه بالشت عزیز.عزیز بعدش اومد خوابید و دستمو بوس کرد.عکس العملی نشون ندادم.اونموقع حسم این بود که عکس العمل نشون ندم.بعد دید که من ساکتم دوباره بوسم کرد و منتظر موند.منم دستام رو بردم لای موهاش و موهاش رو نوازش کردم.این کار رو خیلی دوست داره. بچم یه ادم لمسیه...



59

سلام

دیروز رفتم سونوگرافی، کوچولوی من 7 هفته و 3 روزش هست با قد 12 میلیمیتر...توی جواب سونو نوشته بود یه ساک با قطب جنینی و کیسه زرده وجود دارد.(جمله انگلیسیش رو زدم و ترجمه فارسیش یه همچین چیزی شد).اولش خیلی ترسیدم.شروع کردم به سرچ در مورد ساک جنین و کیسه زرده و قطب جنین...بعد متوجه شدم انگار این ساک با قطب جنین و کیسه زرده باید تشکیل بشه .چیزی که ارومم کرد این بود که نوشته بود ضربان قلب جنین نرمال است..یعنی کوچولوی من قلبم داره؟؟؟ فکر میکردم تو هفته هشتم قلبش تشکیل میشه...احتمالا فردا برم دکتر جواب سونو رو نشونش بدم.


اتفاق خاصی نمیفته.از شرکت که میرم خونه کلا در حال استراحت هستم.همه کارها رو بقیه انجام میدند.خونه ی خودمون هم نمیمونم.احساس میکنم بو میده.در صورتی که هرچی بو میکشم اصلا بو نمیده اما نمیدونم چرا حس خوبی به خونمون ندارم.بعد میرم خونه مامانم.اونجا به وضوح بویی رو حس میکنم اما از خونشون بدم نمیاد اما توی خونه ی خودمون بوی پیاز داغ هم برام غیر قابل تحمل هست.اینه که بیشتر وقتها خونمون نیستم.دلم میخواد از سر تا پا لباس هام رو عوض کنم.اما حال بازار رفتن ندارم...عزیز شکر خدا چکش رو پاس کرد.البته ماشین رو زیر قیمت فروخت تا چکه پاس بشه.امیدوارم بتونیم بقیه قسط های خونه رو بدیم.رفته رفته حالم بهتر میشه شکر خدا.البته بستگی به خورد و خوراکم داره.اگه خوب بخورم کمتر معده درد و حالت تهوع دارم.اما چیزی که نمیذاره خوب بخورم همون حالت تهوع هست...

قرار بود تو این چند روزه بله برون خواهر کوچیکم باشه که عمه پسرخالم فوت شد و افتاد برای بعد از چهلمش.کل وسایلشون رو خریدند...


عزیز امروز تو شرکت بهم زنگ زد.بهم گفت دلم برات تنگ شده.خندیدم.خوشحال شدم.عزیز خیلی خیلی کم از سر کارش بهم زنگ میزنه.منم که میبینم هر وقت زنگ میزنم سرش شلوغه و وقت نداره، سعی میکنم زنگ نزنم...

امروز صبح رفتم ازمایش دادم.توی اتوبوس واحد دوستم رو دیدم.دوست چند ساله ام رو...

58-

یه دختر تو کوچه قبلیمون بود اسمش شهلا بود.با دخترهای داییم که اونا هم تو همون کوچه بودن کلی دوست بودند و حرف مشترک داشتند و وقتهای زیادی با هم مینشستند.یه دخترهمسایه دیگه هم داشتیم اسمش زیبا بود اونم جز گروه همینا بود اما  چون زودتر ازدواج کرده بود دیگه کمتر میومد تو این کوچه.شهلا ازدواج کرد و حامله شد.دخترهای داییم هنوز مجردند.میگفتند ما هر وقت با این شهلا و زیبا یکجا نشستیم همش از بارداری وحاشیه هاش حرف میزدند.بیشتر منظورشون به شهلا بود که هر جا میشینه دلش میخواد در این مورد صحبت کنه...





الان که به اون مرحله رسیدم با وجودیکه اصلا روم نمیشه به کسی بگم باردارم و اگر کسیم بهم تبریک بگه خجالت میکشم اما میبینم منم دلم میخواد در این مورد حرف بزنم.میرم خونه خواهرهام و ازشون در مورد حالت هاشون تو بارداری میپرسم.حتی توی وبلاگ ها هم همینطور بود.اگر کسی حامله میشد تا مدت ها حرف در مورد نی نی و حاشیه هاش بود.زندگی متاهلی دو نفره دیگه کمرنگ میشد.الانا حتی اگه بخوام یه مورد عشقولانه از رابطمون هم بگم میبینم بازم یه پای قضیه نی نی هست.


عزیز دیشب بهم میگه برات خیلی ناراحتم.کاش حالا بچه دار نمیشدیم. گفتم دلت میاد این حرفو میزنی؟ گناه داره طفلی.میگه آخه تو خیلی اذیت میشی.همش مریضی.


این روزها تو خونه دست به سیاه و سفید نمیزنم.همه کارها رو عزیز و داداشش انجام میدند.اونم چه انجام دادنی.تصمیم دارم یه روز خواهر 4 و دختر خالمو ببرم خونمون تا یه خونه تکونی اساسی برام بکنند.انقدر این دو تا بشر همه جارو بد تمیز میکنند...طفلک عزیزم  نمیرسه.این روزها درگیر پاس شدن چک خونه ای که خریدیم هست.شبا ساعت 9 10 میاد خونه.نمیشه انتظار داشت ساعت 9 به بعد هم شامشو بپزه و ناهار فرداش رو.هم خونه رو تمیز کنه...اونم عزیز که تو خونه مامانش دست به سیاه و سفید نمیزد.تو خونه ی خودمون هم میشه گفت بیشتر اوقات کار نمیکرد.یعنی طفلک همیشه سر کار بود یا خسته بود...


چند روزه بهترم شکر خدا.بیشتر حالت تهوعم شبا میاد.نمیدونم چه سریه.حتی گلاب به روتون بالا اوردن ها هم برای شب ها هست.اما صبحا حالم خوبه به نسبت شب و راحت صبحانه میخورم.


از اداره کار پرسیدم و بهم گفت مرخصی زایمان 9 ماه هست.بعد از اون هم اگر شرکت اخراجم کنه میتونم 1/5 سال بیمه بیکاری بگیرم.خیلی خوشحالم.دیگه از کار کردن خسته شدم.دلم میخواد یه زن خونه دار باشم.بشورم بپزم.بدوزم.برای خودم خوش باشم.حتی دلم میخواد اگر امکانش بود بریم چند سالی شهر عزیز زندگی کنیم.البته یکم از موندگار شدنمون هم میترسم.


در پناه حق سربلند باشید و دلشاد



57- مرخصی

دیروز رو مرخصی گرفتم.رفتم دکتر.عزیز هم اتفاقی تونست مرخصی بگیره و بره دنبال کارهاش.اما هیچکدوم از کارهاش انجام نشد که هیچ، یه گره کور هم وسط هر کدوم انداختند....


اما کارهای من انجام شد.یعنی کارم فقط دکتر رفتن بود که رفتم.دکتر برای 23 شهریور سونو نوشت برام و همینطور یک سری آزمایش.بهم گفت باید استراحت کنم.از دیروز کارهای خونه رو تب دار و مریض عزیز و داداشش انجام میدند.

دیشب عزیز ساعت 10/5 اومد خونه.حالا مثلا قرار بود شامم بپزه.کارهاش انجام نشده بود و اعصابش هم خورد بود.ماکارونی رو ازش گرفتم و رفتم آشپزخونه.میدونستم خستست و اعصابش خورد.خودم شروع کردم به پختنش.عزیز هم اومد تو آشپزخونه.برادر شوهر هم بود.خلاصه با سلام و صلوات 3 تایی یه ماکارونی پختیم.برادر عزیز هم ظرفها رو شست.روی سنگ اپن رو هم دستمال کشید.

بعد بهش میگم علی (اسم مجازی برادرشوهر) بیا بشین.نمیخواد انقد خودتو خسته کنی.میگه حالا که ظرفهای نشسته دو هفته اتون رو شستم و کارها تموم شده میگی؟ میگم خوب منظورم اینه که دیگه نمیخواد اون کارهای جانبی رو انجام بدی .بیا بشین...


بعد من هر کاری به عزیز میگم سریع میگه علی برو فلان کار رو بکن.دیگه میگم نه توروخدا اگه میخوای به علی بگی من خودم پا میشم.اون شده کوزت.من و عزیز هم خانوم و اقای تناردیه.دوتایی دراز میکشیم .اون کارهامون رو انجام میده.داداش عزیز 1 سال از عزیز کوچکتره...


صبحی که یه ذره وقت داشتم میخواستم قابلمه هایی که شسته بود و گذاشته بود رو کابینت رو بذارم سرجاشون.چشمتون روز بد نبینه.قابلمه شستن برای علی فقط خلاصه شده تو شستن داخل قابلمه.بیرون قابلمه کلا جزئش حساب نمیشه....پر لک و مونده غذا بود..هیچی دیگه گذاشتم همونجا که بعداز ظهر دوباره خودم بشورمشون..

علی هنوز از باردار بودنم خبر نداره.هر وقت که حالم بده و ازم میپرسه چته، میگم معده ام درد میکنه.اونروز از بوی پیاز داغ حالم بد میشد .شالم رو گرفته بودم جلوی دماغم و دهنم.بعد علی میگه چته؟ دندونت درد میکنه؟؟


چند وقت پیش عزیز یه ذره زودتر از شرکتشون اومده بود بیرون و سر راه اومد شرکت ما تا با هم بریم خونه.تو این فاصله من یه ذره کار هم داشتم و با عزیز رفتم تو قسمت سالن کارخونه.بعد اونروز با هرکی کار داشتم و صداش میزدم بهم میگفت جانم!!! جلوی عزیز...نمیدونم روزهای دیگه هم هر وقت صداشون میکردم میگفتن جانم!!  و من اونروز حساس شده بودم یا اینکه مثلا اونروز میخواستن به عزیز بگن که ما انقد هوای خانومت رو داریم...(تقریبا همه میدونند عزیز روی من خیلی حساسه و از ناراحتیم خیلی ناراحت میشه.چند وقت پیش با مدیر حرفم شد.عزیز هم اتفاقی همون لحظه رسید.فقط خدا رحم کرد من گفتم با راننده ها حرفم شده و راننده هم از اینجا رفته وگرنه خون جلوی چشماش رو گرفته بود.)....حالا این مدا جانم گفتن هاشون فرق میکرد.نگهبانمون میگفت جونم!!! مدیرمون میگفت ججججان.


سرویسم اومد.اگر بقیه ای داشت فردا اضافه میکنم

56-جنسیت

میگن مادر سر بچه پسر بدنش گرم میشه  و سر بچه دختر سرد میشه.من که چند روزیه بشدت سردم میشه.اونایی که از بارداریم خبر ندارند میگن نکنه مریضی؟؟؟ با این حساب بچه من دختره

 

میگن مادر سر بچه پسر رنگ سفیدی چشماش به آبی میزنه ولی سر بچه دختر به زردی میزنه.همکارم میگه چشمای تو به زردی میزنه، با این حساب بچه من دختره


اون قضیه سرد و گرم شدن بدن بنظرم خیلی راستتره.شاید تو خانواده ما جواب میده.چون خواهرهام سر بچه های پسرشون تو زمستونم سردشون نمیشد.من و خواهر 2 و مادرم هر سه طبیعت بدنمون سرده.مادرم و خواهرم هر دو بچه های اول و دومشون دختر بودند...منم که طبیعتم مثل اونهاست فکر کنم بچم دختر باشه.


میگن اگر اواسط دوره تخمک گذاری جنین تشکیل بشه احتمال پسر بودنش زیاده.البته این اواسط که میگن،حتی به 1 ساعت کم و زیاد هم حساسه و احتمال پسر زایی رو کم میکنه.قبلنا فکر میکردم برای من  تقریبا اواسط تخمک گذاری جنین تشکیل شده و پسر بودن رو محتمل تر میدونستم


یه روش هست به اسم محاسبه جنسیت نوزاد به روش جدول چینی، با اون روش بچه من پسره.


گرچه که دختر شیرین تر از پسر هست اما من دلم میخواد بچه اولم پسر باشه و بچه دومم دختر...انشاله که همین باشه که انتظار دارم.البته که قبل از همه این ها سالم بودنش وهمینطور صالح بودنش بیشترین درجه اهمیت رو برام دارند.طوریکه که جنسیت برام کمرنگ میشه.

55-کوچولوی نازم

از دوشنبه هفته اینده زیر دلم درد میکنه، وقت نکردم برم دکتر..البته یه دلیل عقب انداختنش این بود که تو نت سرچ کردم و نوشته بودم اگر دردش منقطع هست و با استراحت خوب میشه طبیعیه...

از انروز عزیز بیشتر بهم میرسه.البته خودم بیشتر وقتها خستم.بخاطر مهمونا (داداش کوچیکه و پسر عموی عزیز) هم بیشتر خسته میشم.دائم خونه بهم ریخته هست.الان دو روزه رفتند شمال و دیشب که اشپزخونه رو سابیدم روحیم بهتر شد و ارامشم بیشتر.حالا بقیه خونه رو تمیز کنم روحیم خیلی خوب میشه.عجیب که هر وقت خونه شلخته میشه، به طرز عجیبی روحیه ام کسل میشه .انگار که یه چیزی ته دلم سنگینی میکنه....


چند شب پیش خوابیده بودم روی تخت.برای اولین بار خواستم باهاش (با کوچولوم) ارتباط برقرار کنم و باهاش حرف بزنم.دستمو کشیدم روی شکمم.نمیدونم چرا خجالت میکشیدم.کم کم باهاش حرف زدم.قربون صدقش رفتم.عزیزم.خوشگلم.عزیز اومد کنارم نشست.گفت اصلا باورم نمیشه.احساس میکنم ما باید همیشه دونفری باشیم.تصور نفر سوم بین ما سخته.راستش خودمم دقیقا همین حس رو دارم.همیشه همه جا منم وعزیز.تصور نفر سوم رو نداشتم.شاید چون هنوز چندان منتظر بچه نبودیم و فکر میکردیم چند ماهی طول میکشه تا بیاد.


دیروز تو پذیرایی جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم.دوباره خواستم با خوشگل حرف بزنم.اینسری راحتتر بودم.انگار که بیشتر میشناختمش.دستمو کشیدم روی شکمم و صداش کردم کوچولوی نازم،کوچولوی نازم.....عزیز بالاتر نشسته بود.کارمو که دید خندید به شوخی  گفت تاب داریاااااااااااااااا.... گفتم بنظرت وقتی بهش میگم کوچولوی نازم میفهمه؟


عزیز صبحا یه خروار میوه و خوردنی برام میذاره.

یکشنبه که اولین روزی بود که فهمیده بودم باردارم عزیز کلی پسته و موز و هلوی خوشمزه برام گذاشته بود.عصر که رفتم خونه بهش گفتم اولین روز بارداری خوب بود.کلی بخور بخور بود.میخوردم و میگفتم بگیر کوچولوی نازم.اونم یه شیرجه میرفت خوردنی ها رو میگرفت.


عصرا همیشه گرسنم میشه و هر چیز که بخورم دیگه شب میل چندانی به غذا ندارم.همیشه همینطور بوده.عزیز این چند روز با جدیت میگه بخور.بااااااااید بخوری...


راستی!!!!!!!!!!!!!!!!! خونه هم خریدیم.یعنی یه اپارتمان رو پیش خرید کردیم.ممنونم از دعاهای خیرتون.انشاله که هزار برابرش به خودتون برگرده.میشه با همون دلای پاکتون دعا کنید بتونیم همه قسط هاش رو بدیم.امکان داره بگند تا 1 سال باید 70 ملیون بریزید و ما اینقدر پول نداریم...مخصوصا با وضعیت من، که بعد از به دنیا اومدن کوچولوی ناز،معلوم نیست بتونم بیام سرکار یانه.


خانوم نگهبان شرکت بهم دیروز گفت بچت احتمال زیاد دختره.گفتم از کجا میدونی؟ گفت چون کم کار وبی حال شدی.مامان بچه های دختر تنبل میشن...


یه مطلب دیگه، به امید خدا، کوچولوی ناز، اردیبهشتی میشه.من زیاد اعتقادی به ماه تولد ندارم.هرچی فکر میکنم میبینم این خود ادمه که باید شخصیت خودش رو بسازه.منطقی نیست چیزی مثل ماه بیاد اونو یه فرد عصبانی بسازه یا خوش اخلاق یا زرنگ یا فلان....اما فکر میکنم چندان هم بی تاثیر نیست.بنظرم باید تاثیرش جوری باشه که خود شخص بتونه بر اون اثر غلبه کنه.یعنی اثر شخص بیشتر از اثر ماه خواهد بود....خواهرم چند روز پیش بهم گفت میگن بچه های اردیبهشتی خوش اخلاق میشند.خوشحال شدم.اگر بچه من بخواد ادم خوش اخلاقی باشه طبیعت هم باهاش سازگاری میکنه و کمکش میکنه...


خدایا خدایا بحق همه بزرگیت،به همه اونایی که منتظر بچه هستند، یه کوچولوی ناز بده

54- فصل جدید زندگی من

سلام خوبید.


وقتی که به گذشته بر می گردم و اتفاقات زندگیم رو مرور میکنم، به این نتیجه میرسم که ازدواجم بزرگترین اتفاق و بزرگترین تغییر توی زندگیم بود. چیزی که زندگیم رو خیلی عوض کرد.

الان هم لطف خدا شامل حالم باشه دارم به مرحله جدیدی از زندگی قدم میزارم..مادر بودن.

نمیدونم همسر بودن بزرگترین اتفاقه یا مادر بودن اما هر دوشون زندگی ادم رو خیلی زیر ورو می کنند

دیروز 1 شهریور 93 جواب ازمایشم رو گرفتم و مثبت بود.پنج شنبه 30 مرداد بی بی چک دو خط موازی رو کنار هم نشون داد.عزیز میگفت نه زیاد واقعی نیست.برو ازمایش.حتی وقتی جواب ازمایش رو گرفتم میگفت به کسی نگو تا چند ماه بگذره.باورش نمیشد انگار.به همین وضعیت دو نفره عادت کرده بودیم و فکرمیکردیم حالا حالاها باید تو این وضعیت بمونیم.راستش اصلا فکر نمیکردم به این زودی ها این اتفاق برام بیفته.مخصوصا که عفونت داشتم .

به هر حال  لطف خداوند شامل حال ما شد و این هدیه ی بهشتی رو بهمون داد.

دیروزصبح ساعت 8 رفتم ازمایش دادم و جوابشو ساعت 4.5 گرفتم.به عزیز اس دادم: سلام بابایی جونم.خوبی.میشه امروز زودتر بیای خونه.من ومامان منتظرتیم.زودبیا باشه بابایی.دیدم جوابم رو نداد زنگ زدم بهش.گفت که شارژ نداشته گوشیش..بهش گفتم میخوام به مادرشوهرم هم بگم.گفت نه صبر کن خودمم بیام.به کسی نگو.وقتی رسیده بود خونه من خواب بودم.مثل اینکه خیلی پشت در مونده بود و چند بار زنگ زده بود اما من متوجه نشدم.با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم.عزیز تک زد و قطع کرد.بهش که زنگ زدم دیدم از پشت در صدای گوشیش میاد، حدس زدم پشت در مونده بوده.اومد بالا یه ذره اعصابش خورد شده بود.گفت چرا در رو باز نکردی.5 6 بار زنگ زدم.گفتم خواب بودم.متوجه نشدم.گفت اتفاقی همسایه در پایین رو باز کرد اومدم بالا.(کلید پایین رو نداشت).منم چیزی نگفتم..رفت سمت یخچال.و تو همین فاصله یه خنده پهن اومد رو صورتش.منم خندم گرفته بود.نگران بود.نکنه اشتباه کردند.کو ازمایشت.گفتم نگران نباش.خودم پرسیدم گفتند جوابش مثبته....

شب به مادرشوهر زنگ زدم بهش گفتم یه خبر خوب دارم  مژدگونیم رو چی میدید.گفت هر چی خودت بخوای.گفتم نه اول مشخص کنید.میدونستم بعدا میگم نه ولش کن نمیخواد.گفت نمیدونم تو حالا خبر خوبت رو زودتر بگو.دیدم بی تابه.دیگه کش ندادم بهش گفتم دارید نوه دار میشید.خیلی خدا رو شکر کرد.به خواهر 1 هم زنگ زده بودم که بگم .جواب نداد.خواهر 3 که باهاش همسایه ایم رو دیدم و بهش گفتم...

به هرکی که میگم عزیز میگه خوب چی گفتن.و عکس العمل همشون رو میگفتم.بعد اخرش گفتم فکر می کردم تو بیشتر از همه ذوق میکنی . .گفت من نمیدونم باید چکار کنم (منظورش اینه که  چه جوری ذوق کنه). طفلی بچم انگار دست و پاش رو گم کرده.

تصمیم دارم هر شب ایت الکرسی بخونم قبل از خواب.دیروز که داشتم نمازم رو میخوندم با خودم فکر کردم الان فقط من نیستم که دارم سجده میکنم برای خدا.یکی دیگه هم هست.که برای یه خدای مهربون داره سجده میکنه.امیدوارم بتونم ه فرزند صالح تربیت کنم.واز خدا میخوام به همه اونهایی که دوست دارند ، این هدیه رو بده

53

سلاااااااااام دوستان


خوب هستید...

من خوبم.از عروسی بگویم که بد نبود منتها من چون کسی رو نمیشناختم تنها نشسته بودم و خیلی حوصله ام سر میرفت.

یک جایی عروس خواهر داماد رو فرستاد که یکم پیش من بشینه.اومد چند دقیقه ای نشست و حرف زدیم و رفت.من روی اولین میز نشسته بود. و تنها بودم.یه سینی میوه اوردند و روی میز من گذاشتند.بقیه میزها چند نفری بودند.میوها هاشم خیار بود و هلو و موز.دیگه داشتم کم کم تصمیم میگرفتم که برم سراغ میوه هام!!!!داشتم فکر میکردم کدوم رو بخورم که موز از همه دلچسب تر بود برام.هلو هم خوب بود اما هلوهای امسال اصلا خوشمزه نیستند.گفتم خوب موزه رو میخورم.چون گشنمم هست و حالا حالا نمیخوان شام بدن میتونم دوتا موزم بخورم.اقا یهو دیدم یه پسر بچه 4 5 ساله اومد یکی از موزها رو کش رفت.گفتم طوری نیست. تا زه با یه لبخند هم بدرقه اش کردم.هنوز چند تا دیگه بود.تو همین فکر بودم دیدم تو تا بچه دیگه که انگار با این دوست بودن اومدن اون چند تای دیگه رو هم برداشتن. کم مونده بود پاشم موزم رو از دستشون بگیرم.اون خنده بدرقه هم دیگه نیومد.در کسری از ثانیه موزها رفت.هلو رو هم گذاشتم کنار گفتم الان لابد ترشه.یه خیار کوچولوی قلمی برای خودم پوست کندم و خوردم...بعد خواهر داماد هی تعارفم میکرد تورخدا میوه بخورید.تو دلم گفتم:داغ دلم داره تازه میشه.موز ها رو خوردند من دیگه چی بخورم اخه؟؟؟؟؟؟

بعد موقع خداحافظی داماد به عزیز گفت انشاله عروسی داداشات.گفتم اقا سید.داداشاشو ول کن.اگه میتونی یه دعایی واس داداش من بکن .شاید تونستیم اینو آبش کنیم...(هرکار میکنیم داداشم زن نمیگیره)...


اینم از عروسی اون شب.

میشه برامون دعا کنید که بتونیم خونه رو بخریم. 

52-برای یک شب کاش مرد میشدم

بازم عروسی وسط هفته


حالا من چه گلی به سرم بگیرم با این ابروهای دراومده و سیبیل پاچه بزی و موهای دورنگ و لباس نداشته .حالا کادو چی بدیم.


عروسی همکار عزیزه.از همکارا فقط عزیز رو دعوت کرده.منم خیلی اینا رو دوسشون دارم.خیلی ادم های صاف و صادق و ساده و یکرویی هستند...یعنی اینکه دلم نمیاد بپیچونم.عزیزم که ماشاله اصلا مگه یه عروسی رو رد میده.یه دست کت و شلوار داره همه جام میپوشه.خیلیم ریلکس.

تو این وضعیت کفگیر ته قابلمه کادوشون رو چی بدیم....


از صبح تو شرکت دارم فکر میکنم چی بپوشم.ولی فکر کنم خیلی بهمون خوش بگذره.فکر کنم عروسیشون زیاد شلوغ نیست و فقط فامیلهای نزدیکه.

از صمیم قلب خوشحالم دارند عروسی میکنند.


عزیز تو شرکت قبلی دو گروه دوست داشت.البته 3 گروه.

گروه اولش  همین سید اینا (داماد امشب ) هستند.ادمهای مذهبی و ساده که تو عروسیشون زن و مرد جدا از هم هستند.

گروه دوم از دوستاشون مهمونی های مختلط میگیرند و البته که لباس هاشون هم خیلی بازه و هرکی هرچی بپوشه هست وصیغه ای و دوست دختر دوست پسری هم یافت می شود توشون.نوشیدنی هم به راهه. 

اونسری که رفته بودیم من و عزیز رو به اصرار بردند وسط که برقصیم.بعد یهو یه مرده که اصلا حواسش سر جاش نبود اومد سمت من  و عزیز سریع متوجه شد .البته صاحب مجلس هم متوجه شد.من رفتم نشستم عزیز هم دو دقیقه بعدش اومد.حالا اینا دائم میومدند معذرت خواهی ..خانوم یارو هم اومد معذرت خواهی ولی من همچنان ناراحت بودم.بعد دوباره خود یارو با خانومش اومدند معذرت خواهی.ما نشسته بودیم اونا سرپا بودند.بعد مردک خم شده بود که ما بشنویم .باز تو حال خودش نبود و خواست بیفته رو زمین و البته روی میز و (روی پاهای عزیز و من) یعنی بحدی ناراحت شدم از این وضعیت اصلا روم رو برگردوندم.خوب مردک هر چیزی حدی داره آخه.والا من که از (بقول دوستان درینک ) نه استفاده کردم نه از نزدیکانم کسی استفاده میکنه اما خوب اینم روش خوبی نیست.اینا واسه اینه که حالتو خوب کنه نه اینکه اصلا حالتو نفهمی.


 گروه سوم  عروسی شون مختلط هست اما کسی لباس باز نمیپوشه همه لباس محلی خوشرنگ خوشگل خوشگل میپوشند.


الان ما عروسی هر 3 گروه رفتیم.فقط گروه دوم رو یکبار رفتیم.اقا بعد از اون جریان اینا هفته ای 7 بار ما رو واسه مراسماتشون دعوت میکنند و ما نمیریم اما باز دعوت میکنند.اینیم که دعوت میکنه مدیر کارخونشون هست .همونیه که این کار جدیده رو برا عزیز پیدا کرده.

چند وقت پیش عزیز زنگ زد گفت آنه فلانی دعوتمون کرده (یادم نمیاد برای چه مراسمی.انقدر زیاده که فکر کنم دستشویی هم میخوان برن یه مراسم وبزن وبکوب و بخور بخور راه میندازند بعد با کیل و شاباش طرفو میفرستند دستشویی)

بهم گفت حالشو داری بریم؟ گفتم میل خودته اما من ترجیح میدم نرم.(در همون لحظه سوال معروفه من باز چی بپوشم اونجا هم تو ذهنم رژه میرفت).اصلا بهشون بگو زن من نمیاد.یکبار بگو تا انقدر مارو دعوت نکنند.نمیریم شرمنده میشیم.نمیدونم عزیز مستقیم به خوده مدیره گفته یا نه اما باقی همکارا میدونن من از مراسم اونجا خوشم نمیاد...راستشو اینجا به شما میگم واقعا نمیدونم چی بپوشم که مناسب اون مجلس باشه.نه زیاد متفاوت از مدعوین اونجا باشم نه خیلی به اعتقادات خودم تف کنه....هر یه سریم باید یه لباسی بپوشی اینم یه درده.همون بهتر که فکر کنند من از لحاظ اعتقادی اونجا نمیرم.الان بزرگترین ارزوم اینه که مرد بودم.با همون یه دست کت و شلوار معروفشون....غول چراغ جادو کجایی




حالا من امشب چی بپوشم.اینو بهم بگید




51

سلااااااااااااااااااااام.

خوبید


دیشب برادرشوهر شب کار بود و بعد از مدت ها من و عزیز با هم تنها شدیم تو خونه.کلی با هم حرف زدیم شوخی کردیم .منچ بازی کردیم!!! فیلم دیدیم.

الان میفهمم بیشتر فشار اون روز ها و بی حوصلگیم بخاطر فاصله افتادن بین من و عزیز بود.دیشب یک شب خیلی خوبی بود...





50

یه بار یکی  بهم گفت مومن باید انقدر شاد زندگی کنه که انگار همین یک روز رو برای زندگی کردن وقت داره.


یه بار یکی بهم گفت آنه زندگی رو سخت نگیر


و خودم فهمیدم که تو زندگی اگر شاد بودی و خوب زندگی کردی و لذت بردی، بردی.


دیشب که عروسی بودیم خیلی بهم خوش گذشت.چون تمام فکرم این بود که توی این عروسیه به این خوبی و با حالی خوش باشم و کلی برقصم و انرژی تخلیه کنم و حالم خوب بشه.


چقد رقصیدن تو عروسی حالم رو خوب میکنه.


میخوام تا اومدن عزیز، ظرفها رو بشورم.خونه رو جمع کنم. شام درست کنم .اگه رسیدم الگوی خیاطی رو بکشم .تا عزیز اومد بریم چند جا دنبال کارهامون.


میخوام خوب باشم و شاد باشم .میخوام نذارم دنیا به ریشم بخنده.


میخوام پرامید و پرانگیزه و مثبت و انرژی بالا باشم.


میخوام بگم دنیا انقدر الکیه که اگه به خودت تلقین کنی همه چیز خوبه، حس های خوب میاد سراغت و خوشبختی یعنی داشتن حس های خوب.


حالا ه چرا من پرانرژی نباشم.چرا روزهای خوب زندگیم رو با شادی و خوشحالی سپریش نکنم...


48

سلاااااااااااااام .من اومدم

عرضم به حضور انورتان که توی نت پلاس بودم اما حوصله وبلاگ و این حرفها رو نداشتم.

یه جورایی با خودمم قهر بودم.از دست خودم شاکی بودم  و این بیشتر باعث بی حوصلگیم میشد.


نمیدونم بخاطر ماه رمضون بود یا بودن برادرشوهر که باعث میشد عزیز و من از هم فاصله بگیریم و مثل خواهربرادر رفتار کنیم یا فشار این مدت، به هرحال اعصابم خیلی ضعیف شده بود .طوری که رفته بودم دنبال کتاب های چگونه شاد زندگی کنیم!!!

به هر حال گذشت اون روزها و با مسافرتی که تعطیلات عید فطر داشتیم الحمدلله اعصابم فعلا سرجاشه و البته مشکلاتمون و استرس های من هم سرجاشه.اما سعی میکنم خودمو بزنم به کوچه علی چپ و همه کارها رو بندازم گردن خدا.صلا یه همچین وقتهایی میفهمم من چقدر الکی فکر میکردم من توکلم همیشه به خداست.نمیدونم چرا نمیتونم رشته امور رو بدم دست خدا و خودم راحت یه کنار وایسم.نمیتونم اعتماد کنم که اروم شم و این یعنی اینکه ایمانم محکم و درست نیست(این اس ام اسای تبلیغاتی پدرمو دراوردند.یکی میخوام بزنم تو سر خودم یکی هم تو سر مدیریت همراه اول و بعدشم ایرانسل.وقت و بی وقت اس ام اس میدند.میلیونر شو ،تربیت فرزند.زناشویی ، خر گاو .از همه چی اس ام اس میدند.الان باز اس دادند).

همچنان عرضم به حضور انورتان که!!!!! خوب معلومه دیگه 4 روز تعطیلی و ما رفتیم خونه مادرشوهر.این سری به مراتب بیشتر از سری های پیش خوش گذشت.شاید چون بیشتر فامیلای همسر رو میشناختم و کمتر احساس غریبی می کردم .شاید هم چون اینسری جاهای جدیدتر بیشتری رفتیم.رفتیم کنار رودخونه .به عزیز و برادر شوهر گفتم اگه منم بیام جای عمیقش بهم شنا یاد میدید.اینام گفتن اره.اقو ما رفتیم وسط رودخونه.جریان اب نسبتا شدید.تا زیر گوشمم تو اب بودم.عزیز که فقط دستش به تورش بند بود و میخواست تور رو درست کنه ماهی بگیره.این شد که اون زمان که من تو اب بودم این اصلا نیومد تو اب.با برادرشوهر رفتم.اونم همش میگفت پاتو از رو زمین بردار خودتو شل کن.بدنت میاد رو اب.اونوقت شنا کن.بهش میگم اخه پدرت خوب،مادرت خوب، خوب من اگه پاهامو از رو زمین بردارم که غرق میشم که.میگفت نه نگاه من بکن!!! دیدم از اینم برا من ابی گرم نمیشه اومدم کنار رودخونه خواهر شوهرو کشیدم تو اب.اینم جیغ جیغ که من میترسم .ابش عمق داره.منم هی لذت میبردم.دیگه قسمم داد جون عزیز بهش دست نزنم....یکم بعدش مادرشوهر گفت بیا بریم تو اب.اولاش مثل دو تا کبوتر عاشق دست همو گرفتیم رفتیم تو اب.اقا یهو لیز خوردیم رفتیم جای عمیق.مادرشوهر یه جیغی میزد بیا و ببین.منم نمیدونستم جدی جدی از ترس میخواد سکته کنه کشیدمش تو اب.اینم یه ریز جیییییییییییغ میزد .دیدم برادرشوهر میگه ولش کن.  تازه اونموقع فهمیدم قضیه جدیه  خودمو کشیدم کنار و برادرشوهر اومد تو اب دستهای مادرشوهر رو گرفت که نترسه. احساس حسن خطر بودن بهم دست داده بود برادرشوهر اروم اروم بردش جای عمیق.یه جا باز مادرشوهر ترسید اونموقع من تازه قیافش رو دیدم چقد بنده خدا ترسیده بود.دیگه اینسری پدرشوهرم بلند شد که بیاد از اب بیاردش بیرون.بله دیگه استعداد های این جوونا رو پرورش نمیدن باعث میشن راه خلاف برن.اگه همون اول به من شنا یاد میدادند من بجای اینکه عین وحشیا یه دور خواهرشوهر رو هل بدم تو اب و یه دور مادرشوهر که قلبش مریضه، میرفتم یه گوشه مثل بچه ادم تمرین شنا می کردم برا خودم.....تازه بعدشم از مادر شوهر معذرت خواهی کردم که ترسوندمش.گفتم نمیدونستم انقدر میترسی.یه معذرت خواهی هم به کارمون اضافه کردند.

دیگه اومدیم خونه و منم خسته خوابیدم تا 9 شب.9 پاشدم دوش گرفتم .

یه بعد از ظهر هم خاله عزیز بهم گفت همسایمون سفره حضرت ...(نمیدونم کدوم حضرت.فکرکنم گفتن ابولفضل)  انداخته.بیا بریم.نزدیکای رفتن زنگ زدم گفتم خاله عزیز رفته رودخونه ماهیگیری کنه کسی نیست منو بیاره.تو برو.گفت نه ماشین میفرستم.اقا دو تا ماشین (دو تا از دایی ها ) رو فرستاده بود بیاد منو ببره.به اولی گفتم عزیز میاد.دایی دومی هم که اومده بود دیگه عزیز رسیده بود و گفتم عزیز خودش میارتم.رفتیم اونجا اون خانومه مداحه یه ذره بهمون فحش داد .برگشتیم خونه

 خاله.  خانوم مداحه میگه والا اگه یه بچه بپره وسط حرف ادم ادم بهش میگه ساکت شو من نمیدونم به خانوما چی بگم دیگه....بعدشم ای چرند گفت.تو دلمم گفتم  خوب انقدر حرف مفت میزنی کسی گوش نمیده .انقدر این حرفهای تکراری و  ابلهانه رو نزن تا ادم گوش دادنش بیاد....در کل زیاد حوصله این مدل ادما رو ندارم.بخاطر حس کنجکاوی و دیدن فامیلای جدید رفتم....

بعدشم شام رفتیم خونه خاله.الان که بیشتر با خانواده و فامیلای عزیز اشنا شدم بیشتر بهم خوش میگذره.بیشتر باهاشون حرف برا گفتن دارم.

 

همون شب برادرشوهر برگشت خونه ما و من عزیز موندیم که جمعه بیایم.به برادرشوهر میگم تو این یکماه بهت عادت کردیم .دلمون برات تنگ میشه.میگه ولممممممممممم کن.به مادرشوهر گفتم اصلا نگران این پسرت نباش.این یکی نه دلش برای کسی تنگ میشه نه هوای کسیو میکنه و نه دیگر هیچ..........


یه چند وقت پیش من یه دستبند خریده بودم رو نکرده بودم.بعد دیگه اینسری دستم کردم.خواهرهام میگن این چیه دستت.میگم دست بنده.میگن جنسش چیه.از کدوم بدلیجاتی خریدی؟؟؟؟؟؟؟؟ میگم این طلاست به جون خودم.بیاید نگاه کنید .یه نگاه به دستبند میکنند همگی بعد اجماع نظر  میگند انگار به طلا میخوره اما به تو نمیاد طلا دستت کنی.اینو از کدوم بدل فروش گرفتی؟؟؟؟ به عزیز گفتم عزیز ببین اینا به من میگن به تو نمیاد طلا داشته باشی!!! گفتم اقا شما پای من همون بدل حساب کنید دستبندمو بهم برگردونید.الان میندازید یه گوشه گم میشه....اخراش انگار یکم باور کردند.


-  تو راه برگشت هوا خیلی گرم بود.یه نفسه اب و خربزه میخوردیم اما تنها چیزی که عاید ادم میشد مثانه پر بود...یه جا عزیز نگه داشت که سرورش بره دستشویی.با خودم گفتم خوب تا شهر خواهرم اینا دیگه نمیخواد نگه داریم.اقا به ساعت نرسیده بود باز من احتیاج به اجابت مزاج!!!! پیدا کردم..انقد کولی بازی دراوردم تا عزیز تو یه پمپ بنزین نگه داشت.بعد رفتم دیدم همه اونایی که تو پمپ بنزین قبلی تو صف بودند اینجام تو صف هستند.فقط اونجا اونا تو صف جلوی من بودند.الان من جلوی اونا هستم...رفتم به عزیز گفتم ببین معلوم میشه تقصیر از من نبوده تقصیر دستشویی های اون پمپ بنزین قبلیه بوده.هرکی اونجا تو صف بود اینجا هم اومده بود تو صف!!!!


فعلا تا اینجا داشته باشید تا باز اگه خر درونم گازم نگرفت میام مینویسم..




47

کم کم دارم تصمیم میگیرم که یا اسم خودمو عوض کنم یا همین اسممو تو گینتس ثبت کنم .الان شما با یه الهه سوتی ها دارید صحبت میکنید.

صبح مدیر شرکت اومد و چند ساعت بعدش با مهمونش رفت.نزدیکای 1 اشپز شرکت تک زد به گوشیم که برم ناهارمو ازش بگیرم(اونایی که روزه هستند ناهارشون رو میدند ببرند خونه). منم که امروز زیاد کار نداشتم و از طرفی بی سحری روزه گرفته بودم فقط دنبال این بودم که وقتم رو بگذرونم.گوشیها رو گرفتم دستم و رفتم پیش اشپز.حالا اشپزم از وضعیت خودش حرف میزد و درددل می کرد..اقا ما یه دوساعت پیش این خانوم بودیم.شد ساعت 3 .وضو گرفتم اومدم نماز بخونم.سجادمو که پهن کردم گفتم حالا که امروز کار خاصی ندارم میشه یکمم دراز بکشم.واس همین درم قفل کردم.برای اولین بار تو مدت زمانی که من اینجا کار میکنم.نماز خوندم و دراز کشیدم که بخوابم دیدم یکی در زد و دستگیره رو چرخوند که بیاد تو.اولش فکر کردم از مدیرا باید باشه.با طمانینه رفتم که در رو باز کنم.تو تمام مدت هم اون نفر،  دستگیره رو میچرخوند و تق تق در میزد.در رو که باز کردم خشکم زد.اگه گفتید کیو دیدم؟؟؟؟


اقای مهندس مدیر اصلی و رئیس شرکت.انقد هول شدم که نگو.اونم خیلی عصبانی شده بود .

خیلی ناراحت شدم.بعد از مدیر پرسیدم اقای مهندس کی اومد.گفت نزدیک 12.گفتم دنبال منم اومدند.گفت بله چند بار اومدند باهاتون کار داشتند .دیگه ببینید حال و روز من چی بود.خیلی ناراحت شدم.



اخر وقت که رفتم از مهندس خداحافظی کنم ازش معذرت خواهی کردم و بهش گفتم نمیدونستم شرکت هستید وگرنه در رو قفل نمی کردم.گفت طوری نیست اما قفل نکن دیگه.گفتم هیچوقت قفل نمیکردم اما....که کارگرها اومدند و من کش ندادم.میخواستم بگم اما اینسری حالم خوب نبود.حقیقتش میخواستم یه ذره دراز بکشم....

به نظرم یه کار هرچقد هم خلاف باشه اما اگر صادقانه گفته بشه و طرف هم بدونه که تو میتونستی دروغ بگی اما راستشو رو گفتی نه تنها خلاف بودنش به اون صورت به چشم نمیاد بلکه بیشتر به صداقتت اعتماد میکنه. 


معامله قبلیم با خدا خیلی خوب جواب داد و شکر خدا عزیز یه شغل خیلی بهتر از قبل تو یه شرکت جدید پیدا کرد.امروز به خدا گفتم خدایا کار ما از ثواب و رضای تو گذشته.ما فعلا در وضعیتی هستیم که انگار میتونیم با هم فقط معامله داشته باشیم.

به خدا چند روز قبل گفتم کمک کن یه خونه با شرایط ما برامون پیدا بشه منم دل یه بنده ات رو شاد میکنم.

دیشب اینکار رو کردیم.البته یادم به معامله هه نبود چون هنوز خونه ای پیدا نشده.

عزیز قبول نمی کرد میگفت برامون دردسر داره.کلی باهاش حرف زدم تا قبول کرد.بنظرم بیشترین اثر رو این جمله روش گذاشت.به من گفته بود اینکار رو نمیکنم و وقتی دیدم خیلی نگرانه دیگه اصرار نکردم.اما وقت خوابیدنم بهش گفتم امام علی میگه:بزرگترین لطفی که خدا به یه بنده اش میکنه اینه که گره کار یه بنده دیگه رو به دست اون باز کنه.

عزیز دیدم چک رو نوشت و داد بهم که بدم.

فقط یه نامردی کوچولو کردم.امروز به خدا گفتم دیدی ما دل یه بنده رو شاد کردم.بی زحمت دیشبیو رو بذار به حساب همون معامله.ما نقد کار میکنیم.بعدش گفتم ببخش .کار ما از ثواب مواب گذشته....

معامله رو من اسما میگم.چیزی فراتر از معامله هست.همون ایه ی"  کیست که به خدا وامی نیکو دهد تا خدا چندین برابر ان رو به او بازگرداند" هست...من فقط 20 هزار به یه بچه دادم .عزیز یه کار با حقوق خیلی بهتر پیدا کرد...

 

46

امیرعباس پسرخواهرم 10 ماهشه.یه پسر سفید با موهای بور و طلایی با چشمای مشکی دررررشت و دهن اندازه دهن مورچه.خیلیم شیطونه.

خواهرم دیشب اورد پیش ما که خودش بره شام درست کنه.خواهرم که رفت عزیز گفت بیا ببریمش حموم.

تشت رو پر اب کردیم و لباساش رو دراوردم و کوچولوی دوست داشتنی رو دادم بغل عزیز بذاره تو تشت.سه تایی  جیغ جیغ میکردیم.خیلی حس خوبی داشت.کلی با امیرعباس میزدیم رو اب و ابا شتلپ میریخت رو سروصورتمون.زبونشو مثل سگ لوک خوش شانس،گوش ویک میاره بیرون و میذاره گوشه لبش و با چشمای درشتش عزیز رو می پاد.به تقی بنده که بخنده.لباسام خیس خیس شدند.تازه اونموقع یادم افتاد ای داد این بچه هست.دایم تو پوشک کارهاش رو انجام میده .حالا این ابی که رو من ریخته تمیزه،کثیفه...البته زیاد بد به دلم راه ندادم.فقط دامنمو عوض کردم.رفتم حوله اوردم کوچولوی خاله رو عزیز به زور از تشت بلندش کرد.بلند میکردیم باز مینشست.گرفتمش تو حوله و چسبوندم به خودم.بردم گذاشتمش رو تخت.داشتم خشکش میکردم دیدم داره شیطون شیطون نگاهم میکنه.در جیک ثانیه از زیر دستم در رفت.نمیذاشت پوشکش کنم....چنان عشقی از این بچه تو وجود من ایجاد شده که دلم میخواد درسته قورتش بدم.گازش بگیرم.بچلونمش.


45

دیروز یه خونه پیدا شد که شرایطش خیلی خوب بود.صبح بهمون خبر داده بودند.تا شب در موردش تحقیق کردیم و تصمیم گرفتیم که بریم پای معامله.وقتی زنگ زدیم گفت فروخته!!!!!!!!

خیلی امیدم نا امید شد.اما یه فرمول برای خودم دارم که از ناراحتیم کم کرد 

بنظر من اگر ادم همه تلاشش رو برای محقق شدن کاری انجام بده .اما به خاطر شرایطی که از توان و اراده اون شخص خارجه نتونه به اون موقعیت برسه، حکمت خدا توش نقش داشته.


معمولا وقتی اتفاق بدی برای ما ادمها میفته میگیم حتما خواست خدا بوده.اما بنظر من خیلی جاها اشتباه خودمون بوده.فقط اگر از اراده ما خارج بوده میشه قبول کرد که خواست خدا بوده.

دیشب شبکه نمایش فیلم من ترانه 15 سال دارم رو گذاشته بود.

ترانه از شوهرش جدا شد.بعد از جدا شدن فهمید حامله هست.بعد به اراده خودش بچه رو نگه داشت.وقتی که اقا محسنی ، دوست باباش اومد دیدنش، یکم پول بهش داد و گفت خدا بزرگه

بعد من فکر میکردم اخه خدا تو این گندی که ترانه به زندگیش زده چقدر میتونه بزرگی کنه ( بعد از این دو سه پاراگراف نوشته بودم دیدم حس خوبی بهم نمیده حذفش کردم.)



به هرحال!!! به خودم گفت حتما خواست خدا بوده و خودمو اروم کردم.


این به هرحال عبارت خیلی اشناییه برای ما.

خواهرشوهر هر وقت میخواد من و عزیز رو تهدید کنه و بعدش ترغیب به ازدیاد جمعیت!! اولش یه به هرحال آبدار میگه.بعد سخنرانی غراش رو شروع میکنه.

دیروز که رفتم مشاور املاک،با خودم فکر می کردم ادمهایی که درست فکر میکنند تو خرید وفروش چقد موفقند.

داشتم فکر میکردم من چقدر کار تو مشاور املاک رو دوست دارم.بعد به خودم گفتم اگر یه مرد بودم حتما مرد موفقی بودم.

وقتی اومدم خونه،حین اشپزخونه شستن، به خودم گفتم میتونی یه زن باشی و تو کار خرید وفروش هم بری.بذار تو برنامه کاری 20 سال ایندت.مثلا تو 40 50 سالگی تو اینکار افتاده باشی.

بنظرم شروعش خیلی سخته.اگر مرد بودیم راحتتر میدرخشیدیم.الان کدوم یک از ما (جنس مونثها) در مورد قیمت فلان زمین و خرید وفروشش باهم حرف میزنم ؟؟ اما مردها با هم از این مسایل حرف میزنند و یکی که تواناییش رو داشته باشه راحتتر از ما زنها میتونه بیفته تو این مسیر.

ما حتی اگه تو این مسیر هم بیفتیم از اون جا که چون زنیم نمیتونیم با همه مردها راحت و بی مقدمه حرف بزنیم به مشکل بر میخوریم.(تو شرکتمون یه دو کلوم با یه پیمانکار  در مورد همون پسری که از ارتفاع افتاده بود،حرف زدم. از فرداش برای صحبت با من ودیدنم چنان بال بالی میزد که حالم از خودم و زن بودنم  بهم میخورد.دنبال فرصت بود که بیاد تو اتاق من.این مثلا تحصیکردش و پولدارش و...منم که میشناسید در کل سعی میکنم با مرد غریبه کمتر همصحبت بشم)..

داشتم میگفتم ، همجنس های خودمون که اطلاعات درستی در این زمینه ندارند.با غیر همجنس ها هم زیاد راحت نیستیم.راحتم که باشیم چون زیاد تو جمع اون ها نیستیم، اطلاعاتمون زیاد به روز نخواهد بود.


اینطور میشه که خیلی از استعدادهامون شکوفا نمیشه و وقتی یکی مثل اشتون،هیلاری کلینتون و... تو تلویزیون میبینیم  در نظرمون خیلی خارق العاده میاند.

منصفانه قضاوت کنیم اگر خارق العاده نباشند بینظیر که هستند.اما برای ما زنهای ایرانی واسلامی و شاید جهان سومی خیلی خارق العاده هست



44

فریبا کجایی؟ دلم برات تنگ شده.دیشب خوابتو دیدم.چقدر خوشگل شده بودی. دماغتم عمل کرده بودی.چقد دوستت داشتم.

فریبا میدونی من تو رو خیلی دوست دارم.کاش گوشیم رو گم نمیکردم.هیچ شماره ای ازت ندارم.چند ساله ازت بیخبرم.


فریبا هم اتاقیم بود تو خوابگاه.دوسال هم اتاق بودیم.یه دختر خیلی مهربون و عاقل.تبریزی بود و ساکن تهران.خیلیم شبیه پروین اعتصامی بود.حالت صورتش البته.موهای خوشگل و بلند و بورو پرپشتش.براش تو خوابگاه موهاشو میبافتم...

چند وقت موهاش میریخت.به منم نمیگفت بیا موهام رو بباف.منم چیزی نمیگفتم.فکر میکردم شاید پیش خودش این فکرو کرده که من موهاشو چشم زدم.بعد یه مدت بهم گفت موهامو میبافی؟ منم بافتم. و بهش گفتم که این فکر رو میکردم.

موهای من همیشه کوتاه بود.مصری پسرونه کپ.به اصرار فریبا موهام رو بلند کردم.از اون زمان کوتاه نکردم تا پارسال که عزیز گفت موهاتو کوتاه کن.


من وفریبا ساعت ها مینشستیم با هم حرف میردیم.از خودمون.یکی از حرف های  بامزه ای که با هم داشتیم، گفتن عیب ها و خوبی های همدیگه بود...یادمه یکبار ساعت ها تو پارک قدم زدیم و حرف زدیم.فریبا میگفت مادرم میگه شما مثل خواهر هستید انقدر که با هم راحت هستید.

مامانش کوفته تبریزی میپخت و به فریبا میداد میداد تا با هم تو خوابگاه بخوریم.میوه میفرستاد برامون

فریبا دوسال از من کوچکتر بود.

تابستون اون سالی که درسم تموم شد فریبا عقد کرده بود.سال بعدش که واس تسویه حساب رفتم بی خبر از فریبا رفتم که غافلگیرش کنم.دل توی دلم نبود که فریبا رو ببینم.اما انگار فریبا اینطور نبود.عقد داداشش بود و رفت.فقط چند ساعت دیدمش.

واین باعث شد که رابطه ما به گرمی قبل نباشه.خیلی کم بهم زنگ میزدیم.احساس می کردم فریبا اون فریبای قبلی نیست...بعد از یکسال که بهش زنگ زدم گوشیو جواب نداد .شایدم خاموش بود.به خونش زنگ زدم.خواهرش جواب داد و گفت فریبا دخترش!!! رو برده درمانگاه.من اصلا از حاملگیش هم خبر نداشتم.

بهش گفتم به فریبا بگو که من زنگ زدم.نمیدونم خواهرش یادش رفت بگه یا هر چیز دیگه ای،دیگه نه اون زنگ زد و نه من، تا اینکه گوشیم رو گم کردم.وبعدش فریبا رو.

همیشه بیادشم.تا یه دختر اذری میبینم یاد فریبا میفتم.

دومانلی،ذهن پریشان و کمتر عاطفه و عروس ابان (چون قیافتون رو دیدم و میدونم  شبیهش نیستید ) اولین برخورد باشما،فریبا رو تو ذهنم پررنگ میکرد.


43

بخاطر خوشحالیه عزیزه یا بخاطر جبران خوبیهای مادرشوهر ،همیشه دوست دارم خانواده و فامیلهای عزیز بیان خونمون اما از  از یه بابت دلم نمیخواد بمونن.چون ما مثل خواهر برادر جلوی اونا رفتار میکنیم و دلم برای عزیز خیلی تنگ میشه. امروز بعد از سحر کنار عزیز نخوابیدم .اومدم پایین سالن خوابیدم.ساعت حدود 6.5 که داداش عزیز دفت دنبال کارهاش،عزیز اومد پیش من خوابید.بعدش گفت بیا بریم قسمت بالای پذیرایی بخوابیم که باد مستقیم کولر بهمون بخوره.تا خود 7.15 ما همدیگه رو بوسیدم.

-دیروز بهش میگم دلم خیلی برات تنگ میشه میگه منم همینطور اما مهم اینه که تو قلب هم باشیم.من تو شرکت همش به فکر توام.بهش گفتم اما شنیدن صدای ضربان قلبت یه چیز دیگه است.خندید.بوسم کرد.


-امروز صبح خودش کمک کرد رختخواب ها رو جمع کردم از پذیرایی.میگه تو روزه ای،راه نرو، کار اضافی نکن..

پریروز که ناهار خوشمزه رو خورد سر سفره ارومکی ازم پرسید خودت تنهایی درست کردی؟ سرمو تکون دادم که یهنی اره، گفت یعنی فاطی (خواهرش) کمکت نکرد.گفتم:هیسسسس با سر گفتم نه


برا شام به خواهرش گفت برو کمک انه .حالا شام املت بود فقط، به فاطی گفتم یه املته خودم درست میکنم.

بعد شام همه داشتند فیلم میدیدند.من تو اشپزخونه کارمیکردم.هر چند وقت یکبار عزیز صدام می کرد بیا بشین.نمیخواد بشوری، فردا میشوری.راستش اگر قرار بود خونه بمونم میذاشتم برا فردا اما باید میومدم سر کار و بنظرم درست نبود یه اشپزخونه کثیف رو با مهمونا ول کنی به امان خدا.


در کل خیلی عشق میکنم از این که میبینم به فکرمه و حواسش بهم هست.

در اینکه عزیز مرد مهربون و فهمیده ای هست شکی نیست اما میخواستم بگم بعضی وقتها ادم باید بعضی چیزها رو به طرفش بگه وتا نگه نمیفهمه.

اوایل من به عزیز هیچی نمیگفتم به این امید که خودش میبینه من خسته میشم و نمیرسم پا میشه کمک میکنه.نه اینکه اصلا کمک نمی کرد اما خیلی چیزها رو هم نمیدید.بعدها بهش کم کم میگفتم که نمیتونم و نمیرسم .چند بار بهش گفتم من هم کار خونه رو دارم هم کار شرکت رو.الان خیلی بهتر از قبل خستگیم رو درک میکنه.نازم رو میکشه.تا میبینه خسته شدم بهش میگم بیا ماساژم بده و سریع میاد..


-پریشب که با زن عمو اینا رفته بودیم میدون امام. جلوی یه مغازه ای داشتم چند تا مدل پانچو میدیدم.زن عموی عزیز بهم گفت اگه باردار شدی خودم 3 تاشو برات میخرم.از یکیش خوشم اومده بود .به فاطی و زن عمو گفتم علی الحساب این یکیو برام بگیرید حالا تا بعد.فروشنده هم بود.گفتن نه الان نمیخریم باید حامله بشی،جلو مغازه داره انقد چونه زدم بیان برام  بگیرن قبول نکردن مرغشون یه پا بیشتر نداشت. فروشنده هم خنده اش گرفته بود.در جریان کامل مکالماتمون بود و همینطور عزیز و عمو...کلا ملت اصفهانی فهمیدند که خانواده همسر ما از ما بچه میخواند و ما زیرش نمیریم انقد که هرجا رفتیم بهم گفتن اگه حامله بشی اینو برات میخریم اونو میخریم...

البته از روش برعکس هم استفاده کردند.بهم گفتن اگر حامله نشی برا عزیز زن میگیریم.منم گفتم اول مهریه منو بدید بعد هر کار دلتون میخواد بکنید.خواهرشوهر گفت مهریه ات سکه هست قسط بندیش میکنیم گفتم عزیزم اون خونه که دادید اجاره هم دو دونگش مال منه.باید دوتا خونتونم بفروشید...

دارم فکر میکنم عجب زمونه ایه

بابای من 3 تا خونه داره، بابای عزیز 2تا

اونوقت ما مستاجریم


42

سلام.این چند روزه که نبودم همش مهمون داشتیم و داریم.قضیه همون حسنی به مکتب نمیرفت هر وقت میرفت جمعه میرفت شده...ماهم الان تو این ماه رمضونیه کلا مهمون داریم.

جمعه خواهر وبرادر عزیز اومدند و درگیر ناهار وشام اونا بودم.شنبه سرکار بودم که عزیز گفت فکر کنم عموم اینا هم دارند میاند.به خواهر عزیز زنگ زدم گفت نه نیومدند.بعد خواهرم زنگ زد گفت مگه مهموناتون اومدن گفتم نه!چطور؟ گفت اخه یه ماشین پلاک شیراز دم درتون هست.دوباره زنگ زدم به خواهرشوهر و اعتراف کرد که اومدند و گفت میخواستیم غافلگیرتون کنیم...ناهار که خودشون از خونه اورده بودند و خوردند.ساعت 4 رسیدم خونه دیدم چایی هم دم کردند و خوردند و ایضا میوه...باهاشون احوالپرسی  وروبوسی کردم و براشون شربت درست کردم .شام هم گفتن املت میخوریم (داشته باشید برای اولین باره میومدند خونه ما).ساعت 6 من و خواهرشوهر و زن عمو و دخترهاش رفتیم بازار.خیلی خوششون اومده بود.کلی بهشون خوش گذشت..زن عموی عزیز اخلاق شاد و خوبی داره و کل وقت به خنده و شوخی میگذره.یه اخلاقایی هم داره که حالا به ما چه!!!!!

شبم که زن عمو خودش املت درست کرد و خوردیم.دیروز من مرخصی گرفتم .براشون ناهار مرغ شکم پر درست کردم.به عزیز هم زنگ زدم که مرخصی بگیره بیاد ناهار رو همگی با هم بخوریم.عزیز و زن عموش از غذام خیلی خوششون اومده بود.زن عمو میگفت من ادم رکی هستم .غذات خیلی خوشمزه بود .یکی از دخترها هم حسابی خورد.دختر بدغذایی هم هست...همه ظرفها رو هم زن عمو شست و نذاشت من یه قاشق هم بشورم.همگی خوابیدیم تا حول و حوش 5.اصرار داشتند که برن سی وسه پل رو ببینند.رودخونه رو اب نداشت خیلی تو ذوقشون خورده بود.رفتیم روی پل .کنار سی وسه پل چند تا عکاس هستند .انصافا عکس های خوب و خوش قیمتی میگیرند.دونه ای 5 هزارتومن و کیفیتشم خوب هست...7 8 تا عکس هم انداختیم .من و عزیز دو تا تکی انداختیم.عزیز کلا از عکس گرفتن خوشش نمیاد.با اینکه زیاد با هم سفر رفتیم اما عکس دو نفره خیلی کم داریم.اولش که گفتم بریم یه عکس دو نفره بندازیم ان و من کرد .چند دقیقه بعد که عکاس اومد باز بهش گفتم ما هم بگیریم؟؟ که اومد کنار و جدا از بقیه عکس گرفتیم.

فقط این عکاس ها یه ایرادی که دارند اینه که چلک چلک عکس میگیرند بعد باید همشو چاپ کنی.دیروز ما همش دوتا عکس میخواستیم این همینطور برا خودش گرفت.اخر سر بهش گفتیم ما دوتا عکس از بین اینها میخوایم .گفت نهه!یا همشو چاپ کنید یا هیچکدوم.باید همون اول میگفتید دوتا میخواید؟ گفتم اقا شما هم نپرسیدید.معمولا عکاس ها چند تا عکس میگیرن بعد میگن انتخاب کن.خلاصه که عموی عزیز گفت ولش کن همشو چاپ میکنیم..حالا هر کی رفت حواسش باشه اینا سیاسیتشون این هست که نپرسن و بعدم بگن نگفتید ولی عکس های خوبی میگیرن.

بعدش رفتیم میدون امام (میدان نقش جهان) .برا من و عزیز که درشکه جذابیتی نداشت  اما بقیه سوار درشکه شدند .بعدشم رفتیم تو مغازه هاش و گز و پولکی خریدیم.

برگشتنی هم حاضری خوردیم.

امروز صبح هم از هم خداحافظی کردیم و  همزمان با من از خونه اومدند بیرون که برگردند شهرشون. الان که دارم اینا رو تایپ میکنم خواهرم زنگ زد گفت ماشینشون جلوی در خونتون .اس دادم به خواهر شوهر و گفت مدارک ماشین رو جا گذاشته بودیم و برگشتیم.

برادر شوهر همچنان خونمونه و احتمالا بخاطر کارش ماهها بمونه.

قبل از زنگ زدن خواهرم، به عزیز اس دادم بهش گفتم وقتی مهمون میاد و جلوشون راحت نیستیم، دلم برات خیلی تنگ میشه.1ساعت مرخصی بگیر و بیا با هم ناهار بخوریم.بهش گفتم که دلم برای بوسیدنش تنگ شده .زنگ زد.من دیوونه هم گریم گرفته بود.دلم براش تنگ شده بود.اما عزیز نفهمید که گریه کردم .قوربون صدقم رفت و گفت که مدیرشون نیست و باید جای اون هم حواسش به کارها باشه و نمیتونه بیاد.گفتم 20 دقیقه

گفت تا بخوام بیام شرکت شما و برگردم شده 1 ساعت...گفت شب با هم میریم بیرون پیتزا میخوریم (غذای مورد علاقه من)

اما خوب اونموقع خبر نداشت که مهمون ها برگشتند.

کمرم خیلی درد میکنه.برای سحری عزیز بیدارم کرد.به عمرم انقدر خوب از خواب بیدار نشدم.من کنار عزیز نخوابیدیم بودم.از خستگی بیهوش بودم دیدم یکی داره دستشو میکشه رو دستم.دستمو میگیره تو دستاش.جشمامو که باز کردم دیدم عزیز بالاسرمه و بهم گفت وقت سحر شده.بیدار شو.

اصرار داشت که روزه نگیرم.منم سرمو گذاشتم رو بالشت که چند دقیقه بعدش بیدارشم اما بعد اذان بیدار شدم .

یعنی امروزم روزه نیستم و انشاله از فردا روزه میگیرم...


یه مدتی هست کارهامون گره خورده.احساس میکنم روزیمون مثل قبل برکت نداره.تصمیم دارم یه پولی بذارم کنار  بعدا بدمش به چند تا بچه که میدونم وضع مالی خوبی ندارند.

به خدا میگم این یه معامله هست خدا.از همون اول دارم صادقانه بهت میگم.من میخوام این کار رو بکنم که تو برکت روزی ما رو بیشتر کنی.نه ثوابی میخوام نه منتی میذارم که من بنده خوبتم.صرفا یه معامله هست و به مهربانی تو ایمان دارم.مطمینم که خدا برکتش رو میده

41

چند روز پیش توی محل کار خواهرم یکی از اشناهای قدیمی که تو محل کار قبلیم باهاش اشنا شدم   رو دیدم.ایشون مدیر مدرسه هستند.وسط حرفامون، دیدم سنگ مفته گنجشکم مفت، بهش گفتم اقای لطفی منو چقدر قبول داریی؟؟ هاج و واج داشت نگام میکرد که منظور من چیه؟ منتظرحرف زدنش نموندم.بهش گفتم دنبال ضامن می گردم.میتونید بیاید ضامن من بشید.خیلی راحت گفت آره.بعد فکر کردم تو رودرواسی مونده باشه.بهش گفتم اگه بهم بگید ضامنت نمیشم اصلا ناراحت نمیشم.خوب فکراتون رو بکنید و بعد بهم بگید.بالاخره زمونه ای شده که ادم نمیتونه به هر کی اعتماد کنه.گفت نه اگه نخواستم که راحت بهت میگم نه!!! اقا من نزدیک به 10 بار بهش گفتم اگه نمیخوای ضامن بشی تو رودرواسی نمونیا،من ناراحت نمیشم .از من اصرارا از ایشون انکار.خلاصه شمارشو گرفتم و قرارگذاشتیم برای پنج شنبه که امروز باشه. 

 

به عزیز گفتم امروز چند ساعت مرخصی بگیر و اینو ببر.بعد خودمم بهش زنگ زدم که قرارمون رو یادآوری کنم.گوشی رو جواب نداد.فکر کردم شاید شماره ام رو نمیشناسه و از ترس زنش جواب نمیده.بهش اس دادم که من فلانی ام و میخواستم قرار فردا رو با هم هماهنگ کنیم. که باز جواب نداد. 

 

صبحیه که از خواب پا شدم دوباره بهش زنگ زدم و همچنان جواب نداد.منم دیگه بیخیال شدم و اومدم سر کار.عزیزم همون صبح رفت سرکارش.بعد یارو اس ام اس داد که"سلام.من رفتم بانک.گفتن نمیتونی ضامن بشی.چون تعداد وام هایی که ضمانت کردی زیاده".  

این اس ام اس قبل از ساعت 7.5 بود.یعنی قبل از باز شدن بانک ها.یعنی باید من باور کنم که این بخاطر کار ما جلو جلو خودش رفته از بانک پرسیده (مثلا دیروز پریروز رفته) و بانک بهش گفته نمیشه.خوب معلومه که این مدلیش رو باور نمیکنم و تنها چیزی که برام محتمل تر هست اینه که ایشون منو دو دره کرده. 

 

بعد خیلی عصبانی بودم از کارش.رسیدم به محل کارم ویه اس دادم به عزیز با این مضمون:سلام.ضامن نشد.احمق فکر کرده من خرم.هنوز بانک ها باز نشده میگه رفتم قبولم نکردند.متنفرم از ادمهایی که فکر نکرده حرف میزنند.همون روز صدبار بهش گفتم اگر نمیخوای بهم بگو.تو رودرواسی نمونی: اخرشم میخواستم بنویسم احمق بیشعور.که دیگه در شان خودم ندیدم اینهمه فحش سر صبحی بدم . حال خودم و عزیز رو خراب کنم. 

 

حالا اگه گفتید خانوم شیرزادتون چکار کرده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

.بله اس ام اس رو اشتباهی به همون اقای لطفی (ضامنه) فرستادم. 

گزارش ارسالش رو که رو صفحه گوشی دیدم نوشته بود"تایید ارسال.اقای لطفی" 

به عزیز زنگ زدم و سوتی رو گفتم.عزیز که خانوم شیرزادش رو به مراتب بهتر از شما میشناخت همون اول حدس زد اس ام اسه رو ارسال کردم به یارو.خنده اش گرفته بود. بهم گفت خودتو ناراحت نکن.حقش بوده سرکارت گذاشته.ارزش نداره.منم فکر کردم گفتم خوب ادم زیاد ارزشمندی نبود.مهم نیست.بالاخره من میخواستم این حرفها رو به خودش بگم.حالا رسیده دیگ فقط با یه کلمه اضافیه احمق!!! 

اقای لطفی: (با لحن هومن برق تو دزد و پلیس بخونید) ممنونم که موجبات خنده و مسرت ما رو در این اول صبحی فراهم نمودید

40

دلم یه نوشته باحال میخواد.از اونا که حال ادمو عوض میکنه. 

 

 پ.ن: پیدا کردم و خوندم.خوشم اومد.