آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

عیدت مبارک

این پست اخرین پست امسال من خواهد بود.امروز چند ساعتی زودتر میرم تا به کارهام برسم.انشاله امشب یا فردا صبح حرکت میکنیم به سمت شهر عزیز.بعضی از خرید هام مونده اما چیزی پیدا نکردم.جنس های امسال خیلی گرونه و زیبایی هم نداره.حالا اگه خوشگل بود باز یه چیزی.عزیز میگه زودتر بریم شاید از شهر اونا تونستم خرید کنم. 

 

امیدوارم سال جدید سالی پر از شادی و سلامتی و انرژی مثبت و خیر و خوبی باشه براتون.امیدوارم سال بعد بهترین اتفاق ها براتون بیفته. 

 

خدایا همه جوونهای دم بخت رو دریاب. 

 

یا مقلب القلوب و الابصار 

 

یا مدبر الیل والنهار 

 

یا محول الحول والحوال 

 

حول حالنا الی احسن الحال 

 

الهی ما را لحظه ای به خودمون وا مگذار

26اسفند 1391

۲۶اسفند 91 سالگرد عقدمون بود.شبش عزیز اومد خونمون.دیروز عزیز به مناسبت سالگرد عقدمون شیرینی گرفته بود و برای من یه گل گوش که حرف اس انگلیسی هست.اول اسم خودش. 

 

یه گل گوش دارم    دوسش دارم      

 

 

عزیز ازت ممنونم.خیلی خوشحالم کردی. 

میدونی عزیز شیرینی کادو به اینه که سورپرایز بشی.اصلا فکر نمی کردم  این روز بخوای چیزی بخری .چون دو روز دیگه عیده و گفته بودی بهم عیدی میدی و سوم فروردین هم سالگرد فراموش نشدنی ترین روز زندگیم .خودم انقدر ذهنم درگیر 3 فروردین بود به 26 اسفند زیاد دقت نکردم. 

 

مثل اون سری که من شرکت بودم و تو اومدی پشت پنجره شرکت ومن فکر میکردم تو چند ساعت دیگه میرسی و وقتی پنجره رو یاز کردم دیدم تو پشت پنجره هستی،این بار هم انقدر غافلگیر شدم که داشتم ذوق مرگ میشدم.یادش بخیر .اونموقع ها اصلا معلوم نبود کی عقد میکنیم و من انقدر از دیدنت ذوق کرده بودم که میگفتی مثل دیوونه ها شدی.دخترداییم بهم میگفت تو وقتی عزیز رو میبینی از شدت ذوق فقط یک بال کم داری تا پرواز کنی.. 

 

ازت ممنونم بخاطر همه روزهای خوبی که تو زندگیم به وجود آوردی.ازت ممنونم بخاطر حضورت توی زندگیم و آرامشی که من از با تو بودن میگیرم.

 

 پست پایین رو تازه نوشتم.منتها چون نصفشو چند روز قبل نوشته بودم به تاریخ چند روز قبل، رفت پایین این پست .

 

 

 

این روزها سرم خیلی شلوغه.وقت نمیکنم بیام.انشاله تا اخر سال یک پست مبسوط مینویسم.ممنونم از کسانی که میان سر میزنن و حالمو میپرسن.و شرمنده که نمیتونم زیاد کامنت بذارم

خونه تکونی

فکر می کردم  خونه تکونی نداشته باشم اما بر خلاف تصورم انگار تموم نمیشه.دوروزه از سرکار که میرم خونه یه چایی خورده نخورده میرم تو آشپزخونه .الحمدلله دیشب تموم شد.سرامیک ها به حدی تمیز شده بودند که عکس و سایه خودمو توش میدیدم.امروز هم میرم تراس رو میشورم و شیشه ها رو پاک میکنم و اگر برسم ملافه تشک تخت رو میدوزم و کشوها رو تمیز میکنم.دلم میخواست این هفته تموم بشه.خیلی خیلی خسته میشم..چند روز پیش به محض اینکه از سرکار رفتم خونه گرفتم خوابیدم.ساعت 8بلند شدم شام پختم.خواهرشوهر هم کتابشو میخوند.برای اینکه روزها که ما نیستیم تو خونه حوصله اش سر نره رفتیم با هم کتابخونه و چند تا رمان آورد.دیروز نزدیک 1 ساعت یکیشو برام تعریف کرد .ببین چند ساعت وقتشو گذاشته خونده.منکه حوصله رمان های عاشقانه ایرانی که چیزی هم ازش یاد نمیگیری رو ندارم. 

 

خواهر شوهرم فوق العاده ادم توداری هست.کلا درباره هرچیزی ازش میپرسی یه ذره مکث میکنه و بعدش میگه خوبه....خوب این اخلاق خوبی هست اما بعضی وقت ها خسته میشم .دلم میخواد یه ذره با هم حرف بزنیم.دیشب که از خونه خواهرم میومدیم درباره چیزی ازش پرسیدم .یادم نمیاد چی بود.بعدش بلافاصله بهش گفتم البته از تو حرف درنمیاد.خندید.لباس هاشم شستم. بعد که اویزون کرده بودم که خشک بشه نگاه قدردانشو حس میکردم . 

 

تا اینجا رو چند روز قبل نوشتم.بقیه اش رو امروز. 

 

تو این چند روز با خواهر شوهر و عزیز حسابی اینور اونور رفتیم.خواهر شوهر میخواست مانتو بگیره ماشاله انقدر که قیمت ها نجومی و مانتو ها هم تکراری انتخاب سخت شده بود.دوتاشهر رفتیم تا بالاخره دیشب ساعت 8:30 تو بارون یه مانتو خرید.منم قصد داشتم بخرم اما واقعا از مدل هاش خوشم نمیاد و به خودم میگم برای چی باید انقدر پول بدم به چیزی که خوشمم نمیاد.. 

 

برای سفره هفت سین هم یه سری ظرف های سفالی رنگ شده گرفتم اما هنوز وقت نشده ربان و وسایل تزئینیش رو بگیریم.امروز بعد از ظهر هم میریم بازار و دیگه سر و ته خریدهامون رو هم میاریم.دلم میخواد این چند روز خونه باشم و خونمون رو یه ذره مرتب و تمیز کنم. 

برای سالگرد عروسیمون هم با رای زنی هایی که با خواهرشوهر داشتیم جشن نمیگیریم.نظرم اینه که بریم با عزیز آتلیه و چند تا عکس بگیریم و بعدش بریم یه جایی و یه کیک هم بخریم ببریم خونه مادرشوهر... 

 

چند شب پیش رفتیم بازار با خواهر شوهر .من یه شلوار گرفته بودم یه ذره برام بلند بود تو این فاصله که کوتاهش کنم خواهر شوهر رفت همه لباس هام رو از تو کمد آورد و یکی یکی میپوشید تو اتاق.بعدش میومد بیرون و میگفت عزیزم نگام کن.منم نظر میدادم کدوم بهت میاد کدوم نمیاد.هر چی لباس میخرم بدو بدو میره میپوشه میاد بیرون نظر میخواد.دیشب که از بازار برگشتیم اول مانتو خودشو پوشید با شلوار من.بعد فهمیدم میخواد یه دور این شلوار جدیدم رو با مانتوم بپوشه بدو بدو رفتم مانتوم رو برداشتم خودم پوشیدم .نه من مانتو رو در میاوردم نه اون شلوار رو.بعدش دیگه من مانتو رو دراوردم که اول اون بپوشه.به عزیزم میگم ببین این خواهرت همش میاد لباس های منو میپوشه!! 

یعد هم خواهر شوهر توضیح میده ندیدی دیشب رو تخت پر بود از لباس... 

 

عزیز میخواد یه خونه بخره.قراره یک روز مرخصی بگیره و بره در موردش تحقیق کنه.امیدوارم همین خونه جور بشه و دغدغه خونه دار شدن هم برامون حل بشه... 

 

به این فکر میکنم که من به نسبت سال های قبل رشد بهتری داشتم در زمینه توکل به خدا.ادم وقتی سنش میره بالا تو موقعیت های مختلف قرار میگیره و باعث میشه تجربه های زیادی به دست میاره.تجربه های من تا به این سنم به من اثبات کرده که برای هیچ چیزی نباید حرص خورد.اگر قبل بود انقدر حرص و جوش میخوردم که حالا جور بشه .اگه جور نشه چکار کنیم با این قیمت ها و دیگه نمیتونیم خونه بخریم و از این حرف ها...الان همه چیز رو سپردم به خدا.میگم خدایا بهترین موقعیت ها رو جلوی پای ما بذار.ا 

امام علی یه حدیث داره دقیق یادم نیست چی گفته مفهومش اینه که چنان زندگی کن و مواظب کارهات باش که انگار همین فردا میمیری و چنان از زندگیت لذت ببر و استفاده کن وتلاش کن که انگار برای همیشه اینجا هستی. 

 

وجمله های زیاد دیگری شنیدم که باعث شده من قلبا ایمانم و توکلم به خدا بیشتر بشه البته که ما هم باید عاقل باشیم که هم موقعیت های خوب رو درک کنیم و بهش برسیم هم اینکه تلاش لازمه رو برای رسیدن به موقعیت بکنیم.میدونم عزیزم همه تلاشش رو میکنه که خونه بخره و میدونم انقدر عاقل هست ک بی گدار به آب نزنه و سرمایه ای که تو این یک سال از زندگیمون با کار شب و روزمون جمع کردیم به باد نده.اما اول از همه از خدای بزرگم میخوام پشت و پناه عزیزم باشه و مراقبش باشه که تو این بازار گرگ نما،سرش کلاه نره.  

 

یه خبر خوب دیگه بدم و برم.یه شرکتی از مشهد مدیر شرکت ما رو برای شرکت تو یه اجلاس دعوت کرده .هتل و غذا هم خودشون میدند.البته بصورت رایگان. 

البته هر مدیری میتونه یک نفر همراه هم با خودش ببره.اقای مهندس بهم گفت میخواید شما با همسرتون برید.انشاله به امید خدا خرداد ماه من و عزیز میریم مشهد. 

  

تصمیم داشتیم تعطیلات عید بریم قشم.چند روز پیش عزیز بهم گفت بیا عید قشم نریم و همین شهر های نزدیک بریم که بتونیم تابستون بریم مشهد.دوسه روز بعدش مدیرمون بهم گفت که شما برید تو این اجلاس شرکت کنید. 

 

خدای من،خدای مهربان من که اسمان ها و زمین مسخر تو هستند ازت میخوام دل همه ادم هایی که خلقشون کردی و بهشون نعمت زندگی کردن رو دادی شاد کنی. 

خدای مهربان من،هروقت که عمیق نفس میکشم و بخاطر خوشبختیم ازت تشکر میکنم ته دلم یه حفره میاد .خدایا دلم میخواد همه ادم ها در خوشبختی باشند. 

خدایا اگر ما خودمون به خودمون بد میکنیم اگر قدرت بالاتری به ما ظلم میکنه یا هر چیزی که باعث میشه که نشه همه ادم ها در خوشی و ارامش زندگی کنند خودت یه کاری بکن.خدایا مصلح زمان بفرست.همه مردم دنیا از هرنوع حکومتی ناراضی هستند و این یکی از نشانه های ظهورشه و من دلم گرمه که امامت میاد و همه غرق در خوشی میشن. 

 

 خدایا همه مریض ها،همه فقیر ها،همه جوان ها ،همه دل شکسته ها رو دریاب.

 

خدای مهربان من:عزیز ،پدر مادرم و پدر مادر عزیز و همه عزیزانم رو حفظ کن و خودت مراقبشون باش.خدایا عزیزانم تکه هایی از جگر من هستند.نذار خاری به پاشون بره. 

خدایا سایه عزیز رو برای همیشه بالای سر من نگه دار و خودت مواظب زندگیمون و عشقمون به هم باش.کمک کن فراموش نکنیم که چقدر همدیگه رو دوست داریم و تو هیاهوی زندگی دچار روزمرگی نشیم  

 

                                            "امن یجیب المضطر اذا دعا ویکشف السو"

 

بشتابید به سوی ....

دیروز یه اس اومد با این مضمون.لطفا خیلی فوری بدون فوت وقت برید این سایتی که گفته.به هم هم خبر بدید. 

 

"مبلغ500000ریال معوقه سهام عدالت قراره به حساب سرپرست خانوار ریخته بشه.برای تکمیل فرم سریعا به سایت زیر مراجعه کن . به همه اطلاع بده 

www.are-joone-amat.ir 

   

.. 

 

 

اعتراف کن.رفتی سرکار ؟آره؟نه جون من اعتراف کن.طوری نیست. قول میدم نخندم

 

 

دیروز این اس رو برای عزیز فرستادم.عزیزم همه همکاراشو خبر کرده.بعد دقیق شده رو ادرس سایته.حساب خندیدند.میگفت رفتم طبقه بالای شرکتمون .یکی از خانم ها بعد از ضایع شدن خودش به اون یکی میگفته"جون عمت زودتر برو تو این سایت" 

 اس ام اس سرکاری دارید بفرستید.تازه فهمیدم سرکار گذاشتن عزیز خیلی کیف میده.مخصوصا که عزیز و همکاراش جمیعا شرکتی میرند سرکار

ساقیا امدن عید مبارک بادا

باورم نمیشه همش دو هفته دیگه مونده به عید.دو هفته دیگه مونده به رسیدن یک سال جدید. 

این عید بهترین عید منه.بعد از عید سال پیش که عروسیم بود. 

دوسش دارم این روزها رو هزاران هزار بار.واین احساساتمو مدیون عزیزم هستم که وجودش بهم شادی و گرمی وانرژی میده.هر چند فقط شبی یک ساعت.اما دل من گرمه .به بودنش. 

دیروز بازوی عزیز رو نگاه می کردم.یه بازوی مردونه وقوی.وحس خوب اینکه این شخص مال من هست.اصلا اون حس تعلقه خیلی شیرینه. و وقتی بدونی اون هم دوست داره این حس شیرین تر و عمیق تر میشه. 

برای سفره هفت سین یه چیزهایی انتخاب کردم اما هنوز نرسیدم بخرم.خیلی وقت کم میارم.خونه تکونی رو هم نکردم.البته زیاد کار ندارم و تو چند تا بعداز ظهر سر وتهش هم میاد. 

 

دیروز با خواهر شوهر رفتیم بازار .اون یه شلوار و یه کفش گرفت.منم یه شلوار.از رنگ تیره خسته شده بودم.یه شلوار لی آبی خریدم.چند روز پیشم یه مانتوی دارچینی رنگ خریدم.یه پارچه مشکی جهارخونه دار با خط های سفید هم دادم بدوزند.امیدوارم عین مدلش رو دربیاره.گفته پنج شنبه بیا پرو کن.میخوام یه شلوار سفید و مانتوی سفید هم بخرم. 

 

چند شب پیش خواهر شوهرم میگه مامانم دلش میخواست برای سالگرد ازدواجتون اونجا باشید.گفتم میایم اونجا و همونجا جشن میگیریم.گفت تو عید رو چکار میکنی .گفتم بستگی به شرکت داره ولی احتمالا تا 13 رو تعطیل کنه شرکت.گفت پس بمون تا 13 خونه ما.گفتم بستگی به شرکت عزیز داره.ولی فکر کنم هفته اول تعطیل کنه هفته دوم باید بره سرکار.گفت خوب تو بمون اونجا.داداشم خودش میاد.گفتم آخه کی براش غذا درست کنه.گفت طوری نیست مامانت اینا هستند.گفتم خوب تنهاست .گفت دامادتون و داداشت هستند.میره پیش اونا.برگشتم با خنده وشوخی بهش گفتم عزیزم چرا درک نمیکنی؟؟؟ دلش برام تنگ میشه.چقدر برات اسمون ریسمون چیدم بفهمی....سختشه تنهایی بیاد تو شهری که فقط من رو اونجا داره...خندید.  

 

یه پیرمردی هست ظاهرا میگن سرطان داره و پول دکترشم نداره.جمعه خواهرم بهم گفت.تصمیم داشتم برم خونشون و اگر واقعیت داره حرف ها، براش پول جمع کنم.پریروز که از سرکار بر میگشتم به راننده سرویس گفتم سر کوچه پیرمرده نگه داشت.اما دیدم سرکوچشون چند تا از اشناها بودند.نرفتم.گفتم حالا لابد تو ذهنشون سوال میشه برای چی داره میره اونجا.برگشتم خونه ودیگه وقت نشد برم.دیروزم که با خواهرشوهر بازار بودیم.برای شام مامانم اینا دعوتمون کرده بودند.رفتیم اونجا.مامانم گفت اون پیرمرده میگن مرده..خیلی ناراحت شدم.داداشم میگه تازه راحت شد.تو این دنیا که هیچکس رو نداشت. 

 

 

امروز که تو سرویس از سر کوچشون رد شدم.با خودم گفتم خداوند این پیرمرد مریض و تنها رو برای این فرستاده اینجا تا من و همه اون هایی که از زندگیش خبر داشتیم کمکی بهش بکنیم.در واقع خدا این بنده رو فرستاده بود برای ما.که به ما فرصت بندگی بده.فرصت کمک کردن به یک انسان دیگه.حیف که هیچکدوممون نفهمیدیم.   

 

 

راننده سرویسمون همسایه یکم دورتره اون پیرمرده هست.امروز ازش پرسیدم اون پیرمرده که تو فلان خونه مستاجره مرده؟؟؟ گفت خبر ندارم. 

عصری میرم.اگه باز دور وبر خونش اشنا نبینم.ببینم مرده یانه. 

دیشب که از خونه مامانم میومدیم به عزیز گفتم از کوچه پیرمرده بره.در خونش بسته بود و صدایی هم از داخل نمیومد.اگر مرده چرا انقدر بی سروصدا. 

خدایا کمکم کن

 

 

اس ام اس

دل من عاطفه را میفهمد. 

من به خود می بالم.  

با کسی سبزتر از عشق رفاقت دارم 

 

 اینو صبح عزیز برام فرستاده بود.گفت رو گوشی خواهرش دیده و فرستاده رو گوشی خودش تا بفرسته برای من. 

 

خیلی خوشحال شدم.کلا وقتی سرکار باشه و بهم زنگ بزنه یا اس بده خیلی خوشحال میشم.فکر میکنم این یعنی اینکه "همیشه بیادتم" و من به خود می بالم.

بوسیدن

عزیز دیشب رسید.اول خودش اومد تو.برعکس همیشه که معمولا نفر اول نمیاد داخل.اینسری اول اون رسید خونه و بعد خواهرش که پشت سرش بود.با هم روبوسی کردیم.این اولین بار بود که جلوی شخص سومی همو میبوسیدیم. 

غذامم خداروشکر خیلی خوب شده بود.به همه کارامم رسیدم تا قبل اومدنشون.خرید و حموم و شستن سرویس هاو مرتب کردن خونه.چون میدونستم خواهر شوهر تو خونه تنهاست یعنی اینکه تو خونه همه جا میتونه بره.کابینت ها و داخل گاز و یخچال و همه رو تمیز کردم.عزیز نشست.نشستم کنارش.دستشو گرفت دور کمرم .بهم گفت دلم خیلی برات تنگ شده.صبح که بیدار شدیم هزاران هزار بار بوسید.عکس العمل من یه لبخند بود. وبعدش بوسیدن من.خدارو شکر روزم رو خیلی خوب شروع کردم. 

به عزیز میگم چه خبر از اونجا.میگه هر جا نشستم بهم گفتند بچه دار بشید.گفتم کیا.گفت مامانم و مامان بزرگام و خاله ام  و.....میگم  یکبار بدون من رفتی پیش فامیل هات.ببین چقدر پرت کردند.با خنده میگه آره. 

 

سوال؟؟؟؟

دوستان یه سوال دارم.مخصوصا از اونهایی که زحمت کشیدند و وب این حقیر رو لینک کردند... 

 

برای عید رنگ موهام رو عوض میکنم نمیدونم چه رنگی میکنم اما میخوام که مش دربیارم از توش.حالا به نظرتون باید اسم وبم رو عوض کنم.؟؟ 

آخه دیگه با موهای زیتونی نیستم.میشم  انشرلی با موهای مش شده .معلوم نیست چه رنگی

عزیز امشب میاد

عزیزم امروز بعد از ظهر راه میفته و شب میرسه.پنج شنبه چون دیر از سر کار اومد نشد بره و جمعه ساعت 9 صبح حرکت کرد.انگار یه بعد از ظهر و یه شب به نفع من.پنج شنبه شب که خوابیدیم عزیز گفت گوشیمو میذارم رو زنگ که 4 صبح بیدار بشم.مغز منم انگار کوک شده بود.ساعت 20دقیقه به 4 بیدار شدم.عزیز رو صداش کردم.عزیز گفت دیشب دیر خوابیدم ساعت 5 میرم.ببخش که بهت نگفتم وبیدار شدی.خلاصه من دیگه خوابم نبرد.همش فکر میکردم عزیز بره چقد دلم تنگ میشه و گریه میکردم.عزیز هم خواب وبیدار بود.دستشو گذاشت زیر سرم و دست کشید رو صورتم که دید صورتم خیسه.بهش گفتم عزیز خیلی سختمه این چند روز.گفتم میدونم لوسم اما یکساله همیشه با هم بودیم هرجا رفتیم باهم رفتیم الان این چند روزه خیلی دلم برات تنگ میشه.بوسم کرد گفت نه لوس نیستی.منم دلم تنگ میشه... 

صبح عزیز منو برد خونه مامانم و خودش از اونجا رفت.موقع رفتنش هم بجای یه کاسه آب یه تشت رو پر آب کردم و پشت سرش ریختم. 

این چند روز انقدر دور وبر خودمو شلوغ کردم که یه ذره وقت لازم دارم برای استراحت.دیشب مامان عزیز زنگ زد گفت دیگه پسرمون رو بهت نمیدیم.بهش گفتم نه توروخدا بهم بدینش.بعدش گفت دیشب که برای عزیز جا انداختم خوابش نمیبرد.بهش گفتم چرا خوابت نمیبره.گفت انه که نیست خوابم نمیبره.... 

 

بعضی وقت ها واقعا خسته میشم از زیادی کارها.نمیدونم بدنم  ضعیفه یا هرکسی باشه خسته میشه.مثلا هفته پیش که قرار بود مهمون بیاد دو روز قبلش یه سری خرید داشتم که میدونستم عزیز نمیرسه و خودم رفتم .وقتی اومدم خونه فشارم افتاده بود.حال نداشتم.بحدی تو ماشین حالم بد بود که ارزو میکردم الان خونه بودم تا بتونم دراز بکشم.دیروزم که از سرکار رفتم خونه یه مرغ پاک کردم و بسته بندی کردم گذاشتم تو فریزر.بعدش رفتم مرغای خواهرم و مامانمو بهشون دادم بعدشم رفتم بازار مانتو بخرم.وقتی برگشتم انقدر که خسته شده بودم چشم هام قرمز شده بود.خواهرم شاممو آورد .خوردمو خوابیدم تا صبح.صبح که بیدار شدم بازهم احساس کوفتگی میکردم.امروزهم که خواهر شوهر میاد کلی کار دارم.باید شام درست کنم.خرید کنم که وقتی اومد یخچال پر باشه.یه ذره خونه رو تمیز کنم و خودمم حموم کنم و سرویس بهداشتیا رو هم بشورم.از 4.5 بعد از ظهر تا حدود 8 شب وقت دارم.احتمالا 8 9 میرسند.فکر کنم امشبم از اون شبهاییه که از خستگی هلاک میشم

دلم براش تنگ میشه

عزیز میخواد بره شهر خودشون.برای خواهرش خواستگار اومده خیلی وقته میگن یه جواب به ما بدید مادرش گفته بوده که باید پسرم باشه.چندین بار زنگ زدند و گفتند اینا اصرار دارند زودتر جواب بدیم بیا و یه جوابی بهش بده.عزیز هم میخواد بره.اما من نمیتونم برم چون عزیز تا یکشنیه اونجا هست و من نمیتونم دم عیدی دو روز شرکت رو ول کنم به امان خدا...اما دلم براش تنگ میشه.از الان کسلم.4 روز بی عزیز برای من 4قرن میشه. 

هرشب که عزیز ساعت 5/9 میومد و 5/10 11 میخوابید بهش میگفتم ما روزانه یک ساعت همش همدیگرو میبینیم.الان که میخواد 4 روز نباشه سخت میشه.به عزیز میگم به همون شبی یک ساعتت راضیم.کاش میشد نری.... 

 

چهار رووووز بدون عزیز 

 

عزیز خیلی بهت عادت کردم.اصلا با این امید صبحمو عصر میکنم و عصرمو شب وشبمو میرسونم به ساعت 9 که تو بیای.انگار کل زندگی من بند شده به همین یکی دو ساعت دیدنت.اگه یه صبح با بوسه های تو از خواب بیدار نشم اون صبحم یه چیزی کم دارم. 

بوسه های تو بهترین توشه روزم هستند.آهای مسافر! توشه روزانه من با تو بوده. 

قبول کن که سخته.برای منی که نفسم به نفس تو بنده

4اسفند سال 1391

میخواستم برای این تاریخ تو همون پست قبل مطلب بنویسم اما دیدم این تاریخ انقدر برام شیرین هست که دوست دارم یه پست جداگونه براش بنویسم.4اسفند 91 یه روز جمعه بود و روز بله برون من وعزیز..فامیلای عزیز اومدند خونمون.برای تعیین مهریه .خیلی استرس داشتم.خانواده من میگفتند کمتر از 1500تا سکه نمیندازیم عزیزم میگفت خانواده من بیشتر از 114 قبول نمیکنند.فامیلای ما این مدلی مهریه رو تعیین میکردند و فامیل های اونا اون مدلی وطبیعتا هر کسی دوست داشت طبق رسم و رسومات خودش عمل کنه.خداروشکر بدون بحثی با 700تا سر وته قضیه هم اومد .و شوهر خواهر 1 اورد که من امضا کنم.رفته بودم ارایشگاه ولباس نامزدی پوشیده بودم و فامیل هامون هم دعوت بودند اما اعتراف میکنم انقدر که ذوق و هیجان داشتم اصلا شبیه عروس رفتار نکردم و همش اینور اونور میرفتم.فقط وقتی دیدم عزیز میاد تو که حلقه نامزدی رو دستم کنه چادرمو سر کردم وسنگین نشستم سر جام.... 

 

برای همسر عزیزم: درسته که از سالها قبل تر روح ما با هم گره خورده بود و این جشن ها فقط برای اطلاع مردم بود اما میخوام بگم این یکسال از زندگیم که تو توش حضور پررنگ داشتی یک طرف کفه ارزش گذاری هست.بقیه 26سال و خورده ای  هم یک طرف دیگه.ازت ممنونم بخاطر همه خوبی هات  ومردونگی هات و گذشت هات و امیدوارم در کنار هم بتونیم هر روز پخته تر و با تجربه تر بشیم.

خدایا ازت ممنونم

دیروز و امروز خوب و بد زندگی هر دو با هم قاطی شده بود.سر کارم مشکلی پیش اومده بود وخسارتی به شرکت وارد شد  که صاحب شرکت فکر میکرد مقصر من هستم .منم واقعا نمیدونستم کجای کار اشتباه کردم. دیشب بهم زنگ زد و گفت چرا این مشکل پیش اومده بعدشم با عصبانیت گوشی رو قطع کرد.دیشب مبل ها رو عزیز اورد یه گلیم فرش خوشگلم خریده بود.خیلی خونمون خوشگل شده.هر دو مون بهم گفتیم که باید سعی کنیم از این به بعد مرتب تر باشیم.عزیز میگفت باید سعی کنیم هیچ چیز اضافه ای رو دم دست نذاریم.... 

امروز که مهندس اومد کارها رو بردم تحویلش دادم.بهش گفتم شما فکر می کنید من بخاطر مشکل دیروز مقصرم؟؟ براش توضیح دادم که اینجوری شد و این حرفها دیروز گفته شد.اخرش گفت پیش میاد اما معلوم بود که هنوزم ناراحت بود.بهش گفتم من واقعا نمیدونم کجای این قضیه مقصرم.گفتم من نمیگم اشتباه نمیکنم اما تمام تلاشم رو میکنم که کم اشتباه کنم.گفت تو تازه کار نیستی که بخوای اشتباه کنی.الان دو ساله اینجایی.باید اشتباه به حداقل برسه...یه ذره سبکتر شدم.احساس سبکی باعث شد بیام و اینجا بنویسم. وبگم خدایا من میدونم که کنار همه نعمت های خوب وبدی که به من دادی یه ذره توانایی هم تو حرف زدن بهم دادی که حداقل بتونم از خودم دفاع کنم و با منطق بفهمونم که مشکل از من نبوده..خدایا ازت خیلی ممنونم.تو خیلی چیزها بهم دادی.بزرگترینش خودتی وبعدش سلامتی وداشتن عزیز....ازت ممنونم

 

 

پنج شنبه عزیز زودتر اومد وبا هم رفتیم پیش یه خیاط تا من پارچه رو بدم برام مانتو بدوزه.خیلی دوست دارم زودتر بیاد تا ببینم چه شکلی میشه.پارچش چهارخونه مشکی وسفیده.سفیدش خیلی کمه.مدلشم از اینا که تو پهلو یه پاپیون بسته میشه و دکمه نداره... 

بعدشم با عزیز رفتیم بیرون شام خوردیم.خیلی وقت بود هوس پیتزا کرده بودم.رفتیم بیرون خوردیم.یکیم واسه خواهرزاده ام گرفتیم و اومدیم.مامان عزیز هم تو راه زنگ زد.گفت همه طبیعت شهرشون سبز سبز شده.قرار بود خواهرشوهرم قبل عید بیاد خونه ما وعید با هم بریم.مادرشوهرم گفت اینجا انقد خوشگله که نمیتونه دل بکنه بیاد...دلم میخواد زودتر بریم اونجا.دلم براشون تنگ شده.حتی برای خیابونای شهر.یه کتاب از یکی گرفتم در مورد کاشت انواع سبزه های فانتزی...خیلی دردسر داره.نمیدونم خوشگل بشه یا نه...عید خونه مادرشوهرم هستیم.دلم میخواد سبزه عیدشون رو من بکارم.خداکنه خوب بشه.البته انقدر دردسر داره که نمیدونم حوصلم بگیره درست کنم یا نه.شایدم فقط یه کوزه کاشتم. 

"بلاگ همچنین" هم کشف شد

به یکی از شرکت هایی که ازش خرید میکنم زنگ زده بودم و همزمان اکسپلورر رو زدم که وارد بلاگ اسکای وبعدش وارد وبم بشم.بلاگ رو که نوشتم طرف جواب داد  .در حین اینکه باهاش احوالپرسی می کردم تایپم می کردم.بعد که گوشی رو قطع کردم دیدم نوشتم "بلاگ همچنین" 

احتمالا موقع احوالپرسی چیزی گفته که منم گفتم " وهمچنین " یا برعکس  

سوتفاهمات تلفنی

تو اتاقم مشغول کارم بودم.از پنجره اتاقم دیدم یکی پشت در شرکت اومده و داره با یکی از کارگرها حرف میزنه.تو ذهنم درگیر بودم این کیه انقدر پشت در وایساده ونیومد تو.دیدم کارگره در اتاقمو زد وگفت خانوم ایکس یه اقایی پشت در با شما کار دارند.رفتم دم در میگه من ذاکر هستم.هر چی به ذهنم فشار میارم یادم نمیاد ذاکر کیه فقط نمیدونم چرا حس میکنم کار شخصی با من داره.جالبه که همش تو ذهنم درگیرم که من که با کسی طلب حساب ندارم که بخواد پاشه بیاد در شرکت.قلبم تو دهنم بود واین بدبخت هم بال بال میزد که خودشو بشناسونه به من.گفت مگه شما خانوم ایکس نیستید گفتم بله.گفت من ذاکرم دکتر ذاکر.تازه فهمیدم این همونیه که هر ماه باهاش تلفنی صحبت میکنم.  

نمیدونم چرا انقدر ترسیدم.تو همون جلز وبلز کردن های دکتر ذاکر برای معرفی خودش حالا تو ذهنم میگفتم عجب شانسی دارم چرا امروز که اقای مهندس اومده شرکت باید  یکی برای کار شخصی با من بیاد شرکت...کاش نفهمیده باشه که انقدر ترسیدم..جالبه من نه طلب حسابی با کسی دارم نه رابطم با کسی بده نه ادم مهمیم برای دیدنم بیاند محل کارم وانقدر ترسیده بودم... 

 

چندسال پیشم توی یه شرکت دیگه کار میکردم.نرم افزارمون مشکل پیدا کرد.از پشتیبانیش توی تهران ادرس نمایندگی اصفهانشو گرفتم.قرار شد من از طرف شرکت مسئول رسیدگی به این کار باشم.اوایل که با اون اقاهه که نمایندگی اصفهانو داشت تلفنی صحبت میکردم خیلی مودبانه و باکلاس حرف میزد.ازش خوشم اومده بود.به نظر میومد اونم از من خوشش اومده بود.یک بار قرار شد بریم توی دفترش وسیستم رو تحویل بگیرم.رفتم تو دفترش آقا انقدر قیافش خورد تو ذوقم که اصلا دلم نمیخواست جواب سلامشم بدم.جالبه که دو دقیقه قبلش که ازش تلفنی ادرس میگرفتم تا بدم به راننده شرکت همون ادم قبلی بودم...چندشم میشد حتی ازش سوال بپرسم 

 

 

 

بعدا نوشت:دکتر ذاکر با دوستش رفتند.اقای مهندس صدام کرد تو اتاقش.بهم گفت یه همچین مواقعی اینا رو راه ندید بیاند تو.اینای شرکت های رقیبند.میاند برای سرک کشیدن وفضولی...بجز این کار دیگه ای ندارند.بنظرتون میاند دردی از ما رو دوا کنند یا یه پولی بهمون بدند وبرند...خندم گرفت.بلند خندیدم.اولین بارم بود جلوی مهندس میخندیدم .همیشه در حد یه لبخند بود.اما از شوکی که دکتر ذاکر بهم وارد کرد سردرد گرفتم و هنوزم ادامه داره... 

 

ادامه نوشت: جالبه من همش با مردها از همه قشری کارمیکنم.از مدیران شرکت که اقا هستند وکارمون مربوط به همه،کوچکتر هستم اما بیشتر تصمیم گیری ها توی شرکت با منه.بیشتر وقت ها با راه حل ها و نظر های من کار میکنیم.اما بخاطر این قضیه به این بی معنی سردرد گرفتم.شخصیتم جمع اضداد شده

ولنتاین

ولنتاین برای من زیاد معنی نداره انقدر تاریخ های خوب دیگه ای داریم که از ولنتاین برام مهمتر هستند.شاید بشه گفت ولنتاین برای من همون روزی هست که عزیز بخاطر من شهرشو خانوادشو ترک کرد و اومد به شهر ما.اینطور نیست که فکر کنی من عزیز رو از چنگ خانوادش درآوردم.برای منی که شرط ازدواجم دور نشدن از پدر مادر وخواهر ها وبرادرم هست بی انصافی بود بخوام عزیز رو از خانواده اش دور کنم.شرایط دیگه از جمله کار پیدا کردن عزیز تو شهر ما وشاغل بودن من تو این شهر مزید بر علت ها بودند.اونجا که میرفتیم حداقل برای یه مدتی هر دو بیکار بودیم واحتمال سرکار رفتن من خیلی خیلی کم بود. 

روزی که عزیز اومد به شهر ما هم ناراحت بودم هم خوشحال.دلم نمیخواست از خانواده اش دور باشه اما راهی بود که هر دومون پا توش گذاشته بودیم. 

سالگرد ورود عزیز به شهر ما میشه 3 دی ماه.من اونروز کیک خریدم.براش شام خوب پختم.مناسبت هامون زیاده ونزدیک هم اما فکر کنم اون شب کادو هم خریدم.چون همزمان با دهمین ماهگرد ازدواجمون هم میشد اما برای من اومدن عزیز به شهرمون مبارکتر بود.میشه گفت ولنتاین ،روزی که عاشق و معشوق به هم عشقشون رو ثابت میکنند برای من همون روز بود وهست. 

 

بعضی وقت ها که به گذشته بر می گردم میبینم شاید با بقیه خواستگارها زندگی راحتتری داشتم.اما من این زندگی رو ترجیح دادم به همه اون زندگی ها...  

زنده بودن وزندگی کردن بدون عزیز برام معنا نداشت ونداره.من دنیا رو بی عزیز دوست ندارم.

برای هر ادمی خوشاینده که به عشق زندگیش برسه وباهاش ازدواج کنه.بقول ظریفی عشق مصیبتی هست که همه مردم طالب آن هستند. 

چیزی که بعد از ازدواج مهمتر میشه توجه و رسیدگی و مراقبت از عشق هست.که اگه محبتی  نباشه میشه یه زندگی اجباری 

توجه ومراقبت باید دو طرفه باشه.یک طرف هرچقدر هم عاشق باشه یه روزی خسته میشه یه روزی دل شکسته میشه از اینکه میبینه به اندازه ای که عشق میده نمیگیره، از اینکه به اندازه ای که توجه میکنه دریافت نمیکنه، از اینکه به اندازه ای که سورپرایز میکنه وکادو میده ،نمیگیره.همه ماها میدونیم کادو گرفتن اصل مطلب نیست.کادو به آدم یادآوری میکنه که به یادت بوده.بهت توجه داشته.یه لطفه اما ندادنش باعث شکستن قلب عشقت میشه... 

 

یه دوستی خیلی حرف خوبی زد.میگفت فکر کن که رابطه عاشقانه هم مثل بانکه.همونقدر که عشق میذاری همونقدرم دریافت میکنی.همونقدر که توجه میکنی اهمیت میدی همونقدر هم دریافت میکنی.فکر نکن اگه تو توجه نمیکنی اگه به نیازهاش اهمیت نمیدی اگه اصلا پیش خودت فکر نمیکنی این عشقم ُاین همسرم چی کم داره نیازش چی هست، اب از اب تکون نمیخوره وهمسرت به رفتارش ادامه میده.نه!! یه روز خسته میشه واونم بی توجهی رو یاد میگیره.اونهم یاد میگیره وقت های ازادشو برای تو خالی نکنه جایی که تو همیشه وقت نداری. با دوستاش قرار میذاره.یاد میگیره حالا که کادو نگرفتن ها دلشو میشکنه اینم دیگه  کادویی نده.گرچه براش درداوره این زندگیه سرد اما چیزیه که بوجود اومده. 

امیدوارم همه زندگی ها پر از محبت باشه

وزنم رفته بالا

دیروز رفتم توی همون داروخونه ای که همیشه میرم.بعد از درآوردن کاپشن و کیف و موبایل و کفش و کلیه متعلقات تا حدی که ابروریزی نباشد رفتم رو ترازو وبا افتخار عدد 52.2 رو دیدم.یعنی 2 کیلو وزنم اضافه شده...خیلی خوبه.اما یه عیبی که داره اینه که هیچکس متوجه اضافه وزنم نشده.البته همکارهام میگن صورتت پرتر شده اما خانواده وفامیل همچنان میگن لاغری و تغییری نکردی.امیدوارم تا عید به 55 برسم.بنظرتون میشه؟؟؟

بچه های امروزی

 دختر خواهر شماره 1 کلاس پنجم ابتدایی هست.دختر عموی دامادمون هم آرایشگر هست.دخترخواهر 1  

   به خواهرم میگه مامان برو به آذر (اسم ارایشگره) بگو عروساش رو بده من آرایش کنم!!! 

 

    خواهرم بهش میگه تو که بلد نیستی !!!

      

   میگه چرا دوستامو که آرایش میکنم همشون میگن تو خوب آرایش میکنی!

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است 

 

گاه می ماند ونا گاه بهم میریزد. 

 

 

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

 

حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

 

 

 

دلم گرفته.از خودم ناراحتم.از رفتارم.از حسی که آزارم میده.از اینکه نمیتونم اونطور که درسته رفتار کنم....

به خودم قول میدم آخرین بارم باشه.آخرین بار

خدایا خودت کمکم کن.تو میدونی ترک چیزی که از بچگی تو وجودت عجین شده و دست خودت نیست چقدر سخته...کمکم کن بتونم ازاد زندگی کنم... 

 

 

امید زندگیم منو ببخش اگه گاهی اونطور که باید خوب نیستم . 

منو ببخش اگه حرف هایی میزنم که تو رو میرنجونه . 

چقدر شرمنده ات میشم وقتی میبینم تمام این مدت تو ناراحت میشدی وحرفی نمیزدی.

باز امده ام

سلااام 

بچه خواهرم مرخص شد از بیمارستان.پنج شنبه رفتم خونه بابام .دیدم مامانم دنبال اسفند میگرده.دختر بزرگ خواهرم بدو بدو اومد گفت:میدونی امروز مامانم میاد؟ 

خیلی ذوق کردم. 

قراره این هفته بره پیش یک متخصص برای کلیه اش.ویه ازمایش بده برای بی حالیش که باید اون آزمایش رو بفرستند آلمان.معلوم نیست جوابش کی میاد.خواهرم خیلی نگرانه. 

پنج شنبه و جمعه عزیز برای یه دوره آموزشی (  s5 ) از طرف شرکت رفت و من این دو روز وقت ازاد زیادی داشتم.دیروز صبح زود پاشدم براش چایی دم کردم وصبحانه آماده کردم ولباساش رو مرتب کردم .بعد از رفتن عزیز دیدم خسته ام اما خوابم نمیبرد.تا 9 یه فیلم دید به اسم شبح نویسنده.خیلی جذاب بود اما آخرش نفهمیدم چی شد!!.خیلی ضد حال بود.نویسنده یه چیزی نوشته بود روی یک برگه و تو مراسم نخست وزیر داد دست به دست گشت تا رسید به خانوم نخست وزیر.خود نویسنده رفت تو خیابون وکتاب زندگی نخست وزیر هم زیر بغلش.بعد فیلم نشون داد خیابون پر از برگه شده. اصلا فیلم دنبال پیدا کردن اون حقیقت که رو برگه نوشته شده بود مانور میداد.حیف شد آخرشو نفهمیدم... 

ساعت 9 تا 10 یه دستی به سر و گوش آشپزخونه کشیدم و با کلی لباس نشسته و لباسای حموم خودم رفتم خونه بابام که اونجا حموم کنم و لباسا رو بشورم.بعد از شستن لباسها و حموم کردن با مامانم رفتیم به عیادت دختر داییم.با داداشش بازی میکردند که داداش کوچیکه قیچی رو پرت میکنه سمتش و میره تو بدنش.حالش خوبه الحمدلله .اما درد زیاد داره.تو بیمارستان خیلی از فامیل ها مون رو دیدم.خیلی هاشون رو بعد از عروسیم اصلا ندیده بودم.خیلی روحیه ام خوب شد.اصلا روحم تازه شد.یکی  از خواستگارهای قبلی رو هم دیدم. خاله ام هم بود. وهمچنان با محبت وبا حسرت نگاهم میکرد.. 

تو راه که میومدیم به مادرم گفتم نمیدونم چرا انقد دلم برای همه فامیل تنگ شده بود.با وجودیکه قبلا هم همینقدر میدیدمشون والان فقط یه خیابون جابه جا شدیم بازم خیلی خوشحال شدم دیدمشون.شاید بخاطر اینه که آدم وقتی با غریبه ازدواج میکنه احساس میکنه از فامیل دور شده یا امکان داره از دستشون بده یا فراموشش بکنند.وقتی تو فامیلی میدونی که همیشه با اینها هستی... 

تو راه برگشت یکی دیگه از فامیل هامون رو دیدم.وباز بیشتر روحیه ام باز شد.جلوی دفترش میخواستم ازش خداحافظی کنم گفت بفرما بشین گفتم میترسم مزاحم کارتون بشم وگرنه امروز همسرم نیست و منم بیکارم .بهم گفت اینطور نیست.نشستن با ادم های صادق وصافی مثل شما برام خیلی خوشایند هست. 

خیلی خوشحال شدم .ایشون یک ادم سیاسی هستند.هیچکدوم از فامیل ما به ایشون اعتماد ندارند وبر عکس.حتی خانواده خود من..ما قبلا با هم همکار بودیم وبا این ذهنیت که ایشون یه ادم سیاسی هست  ونمیشه روش حساب کرد باهم کار میکردیم.اما اونجا متوجه شدم انقدر ها غول بی شاخ ودمی که فامیل میگند نیست.بعضی وقتا فامیل خیلی بی انصافانه قضاوت میکنند .و خوشحالیم از اینه که این ادم سیاسی مردسالار زن نبین میتونه به من اعتماد کنه.یکبار بهم گفت من تو زندگیم ادم های خیلی کمی رو قبول دارم اما اگر قبولشون  بکنم تا همیشه برام مقبول هستند.بهم گفت تو یکی از اون آدمهایی.اون موقع ها من 24 سالم بود.شنیدن این حرف برای یه دختر 24 ساله که تازه وارد محیط کار مردونه واجتماع شده خیلی لذت بخش بود وخیلی روی اعتماد به نفس من اثر داشتند. 

کلا از مردهایی( غیر از بابا و داداش وهمسر) که باهاشون کار کردم یا به نحوی باهاشون برخورد کردم 3 تاشون روی اعتماد به نفس من خیلی اثر گذاشته یکیش همین آقای فامیلمون بوده دوتای دیگه الان تو شهر ما نیستند.با یکیشون از طریق تلفن تماس داشتم که دیدم عزیز ناراحت میشه از اینکارم  و دیگه بهش زنگ نزدم.ایشون نزدیک 50 60 سالشه اما عزیز همچنان دلش نمیخواد من باهاش حرف بزنم.این درجایی هست که من چیزهای خیلی زیادی ازش یاد میگرفتم وایشون روی سطح فکر من فوق العاده اثر داشتند.گرچه من هنوزم خیلی دوست دارم ببینمش و باهاش حرف بزنم اما بنظرم ارزش همسرم وزندگیم بیشتر از ملاقات ایشون هر چند در نظرم خیلی محترم باشه هست وبخاطر عزیز گذاشتمش کنار مگر مواقع ضروری که بخوام ادرش یه مشاور خوب رو ازش بگیرم یا درکاری که خودش تخصص داره ازش مشورت بگیرم.مدت هاست ازش بیخبرم. 

سومی هم موقعیت شغلی و سواد آنچنانی نداشت اما خیلی مقبول مردم شهر بود .چون خالصانه و صادقانه به مردم کمک میکرد .اسمش(مثلا محمد)  بود.همه به اسم صداش میکردند.اولین بار میخواستند دختری که قبل از من اونجا کار میکرد رو بخاطر دزدی بیرونش کنند به دختره میگفتند وایسا محمد بیاد باهات حرف بزنه.فکر میکردم محمدباید یه ادم به روز باشه بخاطر اسمش شاید.دیدم یه ادم تاس و معمولی.جالبه که خواهرم هم همین ذهنیت رو داشت.میگفت اسمش به قیافش نمیخوره. 

محمد خیلی هوای منو داشت. وچون خیلی قبولم داشت اعتماد به نفس خودباوریم رو میبرد بالا... 

 

از محمد جدیدا زیاد خوشم نمیاد.قبلنا بهم گفته بود که عاشق دختر عموش بوده ودختر عموش بیخودی نامزدیشون رو بهم زده  .بعدش رفته با یه مرد پولدار که دوتا بچه داشته ازدواج کرده(زنش فوت کرده).بعد عروسی تازه دختره میفهمه اشتباه کرده  ومیخواسته برگرده .شوهرشم خیلی دوسش داشته به محمد پیغام میده که من میخوام طلاق بگیرم و بیام با تو ازدواج کنم.محمد میگفت دیدم زندگی یه بنده خدای دیگه هم داره از بین میره رفتم ازدواج کردم.الان دوتا بچه داره ولی میگفت هنوزم که هنوزه ماهی یک بار خوابش رو میبینم. 

دختر عمو هم از شوهرش یه بچه داره.اما با هم خیلی مشکل دارند و همیشه میاد تا محمد مشکلشون رو حل کنه(محمد کلا گره گشای کارهای فامیلشون بود) 

کلا دختر عموهه خیلی میچسبه به محمد .چیزی که باعث میشه محمد از چشمم بیفته اینه که چرا  بی محلش نمیکنه که انقدر وقت وبی وقت بهش نچسبه.هرچیزی حدی نداره .برای اینها که قبلا عاشق ومعشوق بودن باید ارتباط قطع بشه یا خیلی کم باشه.چون الان کسی که توی زندگی محمد مهم هست زنش هست وطبیعیه که اون دلش نمیخواد دختر عمو با شوهرش ارتباط داشته باشه اما محمد به این مساله زیاد دقت نمیکنه.تازگیا که دخترشو(دختر شوهرشو) داده با داداش محمد.دلم برای زن محمد میسوزه.حتما خیلی ناراحت میشه وقتی میبینه تو عروسیا دخترعموهه با شوهرش پیش محمد هستند.کاری هم از دستش برنمیاد.همه میدونند این دوتا درگیرند و دعواشون رو میارند پیش محمد..بنظرم محمد شده داییه دلسوزتر از مادر و بخاطر عشقی که ازش تو دلش داره نمیتونه دخترعمو رو بی محل کنه .ودقیقا این همون چیزیه که باعث میشه  محمد از چشمم بیفته.میدونم هیچوقت زن وبچه اش رو ول نمیکنه بره سراغ دختر عمو اما بنظرم باید مقیدتر و پابندتر و متعهد تر از این باشه.نباید به دختر عمو رو بده .وانقدر منفعل عمل کنه .چندسال پیش بهش گفتم حواست به بچه هات باشه به زنت باشه امیدشون تو هستی .به دختر عمو رو نده.میگفت خیلی سریشه برای هر کاری میاد سراغ من.خدا رحم کنه به دل همسرش..