آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

7

دومین قدمم دانلود یه پی دی اف در مورد بارداری و قبل از بارداری بود.الان که دارم اینها رو مینویسم اصلا امادگی یه بچه رو ندارم.اینها کارهای اولیشه و دارم سعی میکنم خودمو اماده کنم.بالاخره که باید یه روزی اتفاق بیفته و فکر می کنم اگر الان باشه شاید از بعضی جهات بهتره.از یک جهت فقط دلم میگیره.من هنوزم دلم میخواد دو نفره باشیم.من واقعا دلم نمیخواد نفر سومی بیاد.چند تا از دوستام گفتن ما هم اینطور بودیم بعدش خوب شدیم.اما من از یک چیز هم نگرانم.نکنه بعدا پشیمون بشم.قبلنا هم هیچ علاقه ای به ازدواج نداشتم.باور میکنید تنها کسی که به چشم یه کیس برای همراه و همدل شدن بهش فکر کردم عزیز بود.اونم تو ۲۴ سالگی.اخرای ۲۴ سالگی.تا بیایم عروسی کنیم شد ۲۷ سالگی.الان دلم میخواست تو همون ۲۴ ۲۵  سالگی عروسی می کردم.با خودم میگم چرا من اونموقع ها انقدر شوت بودم.چرا اصلا به این چیزها فکر نمی کردم.خواهر عزیز ۱۸ سالشه.شایدم ۵/۱۸. انقدر جدی به مساله ازدواج فکر میکنه بعد با خودم میگم اونموقع ها که من همسن این دختر بودم تو چه دنیایی بودم؟؟؟  

تو هر دنیایی بودم به ازدواج اصلا و ابدا فکر نمیکردم.یادمه ۱۹۱۸ ساله بودم که پسر خالم یه روز که منو میبرد که برسونه به اتوبوس که برم دانشگاه ازم خواستگاری کرد؟ ماها مثل خواهر وبرادر بودیم .همیشه با هم بودیم.روش نشد مستقیم بگه یه مجله گرفت برام گفت تو راه بخون حوصلت سر نره.مجله رو که باز کردم دیدم توش پاکت نامه هست.دوصفحه یا ۴ صفحه نوشته بود.هیچ چیزی یادم نیست ازش فقط میدونم ازم خواستگاری کرده بود و اخرشم یه رمز نوشته بود و گفت اگر جوابت مثبته بهم زنگ بزن و این رمز رو بگه .شاید میدونست منم روم نمیشه مستقیم چیزی بگم خواسته رمزی بگم که راحت تر باشم.وقتی نامه رو تا ته خوندم تا خود خوابگاه که ۶ ساعتی راه بود گریه کردم.اصلا بدم میومد.اصلا هر چی حس منفی بود همشون سرازیر میشدند توی وجودم. 

الانم هم درسته که اون حس ها یادم رفته اما باور میکنید اگر بگم همین الان که دارم خاطرات اونموقع رو مرور میکنم حس خوبی ندارم. 

انموقع ها یادمه تو دلم به پسر خالم میگفتم چرا از من خواستگاری کردی؟ چرا دنیای منو بهم ریختی؟؟؟ وحس بدم بیشتر و بیشتر میشد .۸ سال این طفلک منتظر شد اما من هیچوقت نتونستم اون حسو نسبت به پسرخالم رو از بین ببرم.اون حسه وقتی پسرخالم میومد دوباره در من بیدار میشد.حتی تو ۲۶سالگی .چقدر طفلکی عمرشو گذاشت و اخرشم نتیجه نگرفت. چرا یه نتیجه گرفت.

 

بخاطر من رفت دانشگاه.خیلی تو زندگیش تلاش کرد.اولش که خواستگاری کرد هیچی نبود.هیچی به معنای واقعی کلمه.روم نمیشد به دوستام  بگم خواستگارم شغلش چیه.بعدش خیلی تغییر کرد.خیلی خودشو عوض کرد.الان شده بقول یکی از کارگرهای شرکتمون یه ادم کله گنده. کار همه فامیلمون لنگ پسرخالم شده.یکبار تو ۲۶ سالگی بهم گفت من بخاطر تو وانتم رو فروختم رفتم دانشگاه.بخاطر تو ال کردم بل کردم.بهش گفتم مگه به جای بدی رسیدی؟؟ گفت اره راست میگی انصافا خیلی بهتر شدم.تا اونموقع میخواست فقط منت بذاره و منو مدیون کنه یا شایدم به من بفهمونه چقد بخاطر من از مهمترین چیزهای زندگی اونموقش گذشته.حس میکنم فهمید که این ۸ سال رو زیادم هدر نداده. از این حرفها بگذریم.حسم رو خراب میکنند

 

الان دلم میخواست یه دوسالی زودتر ازدواج میکردم.میدونم شاید زیاد فرق نداشته باشه اما من دلم اینو میخواد. 

 

برای بچه دار شدن هم همینطوریه.وقتی اطرافیانم رو که شاید از من کم سن تر باشند یا دیرتر ازدواج کردند یا شرایط من بهتر از اوناست میبینم که میخوان بچه دار بشن و این بی علاقگی خودم رو میبینم میگم شاید این حسم هم مثل ازدواجمه.شاید اگر عقب بندازمش بعدا با خودم بگم کاش زودتر تصمیم به بارداری میگرفتم.با خودم میگم شاید اصلا من ادمیم که در مقابل تغییرات دیر واکنش نشون میدم.شاید دلم میخواد همون روال سابق رو برم واز تغییر خوشم نمیاد.نمیدونم  

 

به هر حال الان دارم اروم اروم جلو میرم.دلم میخواد اخرین ماه از پاییز۹۳ از خدا نشونه بارداری رو بگیرم.دلم میخواد بچمون متولد شهریور ۹۴ باشه.خدایا خواسته تو هم همینه؟؟ نمیدونم شاید این نباشه.فقط اگر این نیست یه خواهش ازت دارم.التماست میکنم انقدر منو قوی کن که راضی باشم به رضای تو.فکر میکردم به نسبت قبل خیلی قویتر شدم اما به یه امتحانت بهم فهموندی هنوزم هیچی نیستم. 

 

خدایا مواظبمون باش

 

نظرات 3 + ارسال نظر
عروس آبان چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 15:28 http://man-va-eshgham.blogfa.com

انشاله هر جور خیر و صلاحته بشه امیدوارم هر چی از خدا می خای همون بشه و از خاسته ات راضی باشی در اینده

ممنون عزیزم

گلابتون بانو سه‌شنبه 26 فروردین 1393 ساعت 23:18 http://golabatoonbanoo.blogsky.com/

جالبه! من خودم با این که بچه دوست نبودم 4 سال بعد عروسیم دیگه جای خالی یه بچه رو تو زندگیمون حس می کردم.

تو چند وقته ازدواج کردی؟ اگه هنوز زندگی دو نفره تون رو دوست داری برای بچه دار شدن صبر کن اما نذار خیلی هم سنت بره بالا!

من خیلی بچه دوست هستم زندگی دو نفرمون رو خیلی دوست دارم.و دلیلم همون سن هست.دلم نمیخواد زیاد سنم بالا باشه

خانوم گل سه‌شنبه 26 فروردین 1393 ساعت 21:31 http://rozhayezendegiman.blogsky.com

سلام آنه جوووووون.چندروز دسترسی به نت نداشتم الان که اومدم دیدم نوشتی تصمیم داری مامان بشی خیلی خوشحال شدم.امیدوارم طبق همون برنامت موقعی که دوست داری نی نیت پا به زندگیتون بذاره.مطمین باش با اومدن نی نی حتما با خودت میگی کاش زودتر نی نیم میومد.نی نی ما هنوز نیومده کلی زندگیمونو عوض کرده و همه فکرو ذکر منو همسریم شده.انشالله خبر نی نی دارشدنت رو بنویسی عزیزم

ممنون عزیزم.امیدوارم همینطور که گفتی باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد