آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

حرف دلم

چند روزی بود از تو دلگیر بودم.شاید اصلا نفهمیدی برای چی از تو دلگیرم.شاید فکر کردی برای همان قضیه کوچک بود.حتما پیش خودت گفتی چقدر کش میدهد این قضیه به این کوچکی که میشد اصلا ندید گرفت.  .یا فکر  میکردی از درد دندانم رفته ام توی لاکم

اما آن قضیه برای من اصلا اهمیتی نداشت.فهمیدم که خودت فهمیدی نباید اینطوری رفتار میکردی وتا اخر شب همه اش سعی میکردی از دل من دربیاوری.آن قضیه جرقه ای بود برای من تا یک سوال در ذهنم پیش بیاید واز تو دلگیر شوم.دوست داشتم از من بپرسی چرا مثل همیشه نیستی. نمیدانم چرا نپرسیدی .برایم جای سوال داشت.تو کلا چیزی را نمیپرسی ومن از اینکه  باید خودم مساله ای را بگویم خوشم نمی اید .دوست دارم چند بار از من بپرسی نازم را بکشی ومحلت ندهم وانقدر بوسم کنی تا اخر سر از رو بروم وبگویم از تو دلگیرم عزیز.بخاطر این وان 

تو نپرسیدی ،من نیز نگفتم. 

توی این دو روزی که این حرفها توی دلم بود با تو حرف میزدم ،جوابت را هم میدادم اما نه مثل همیشه.سعی میکردم دوباره زود بند را آب ندهم زود خنده ام نگیرد تا تو بفهمی من یک چیزیم هست. 

اما تو نمیپرسیدی وفقط محبت میکردی.واضح بود که متوجه میشدی من ناراحتم اما واقعا برای چه تو نمیپرسی. وفقط محبت میکنی .همه اش میخواهی با من حرف بزنی.هی اسمم را صدا میکنی تند تند واز من نظر میپرسی ومن سرد جوابت را میدهم باز میدوی داخل مغازه دوباره یک چیز دیگر می اوری ومیگویی مزه اش را امتحان کن.از این دوست داری برایت بگیرم ومن جوابت را میدهم اما سعی میکنم نگاهم به نگاهت تلاقی نکند تا خنده ام نگیرد ،تا نبوسمت از عشقی که از تو در قلبم هست، تا تو نفهمی از دیروز که با تو سرسنگین بوده ام از دیروز که مرا بوسیدی اما من یک بوسه کوچک به دست تو ان هم به خواسته خودت زدم چقدر دلم برایت تنگ شده. 

از اخرین باری که با تو سرسنگین بوده ام وتو هی تلاش میکردی من بخندم ونخندیدم خوب در خاطرم ماند که به خودم گفتم تو که ادم حرف نزدن با عزیز نیستی تو که اگر با بوسه های عزیز بر تو وتو بر عزیز خوابت نبرد روزت کامل نمیشود  دیگر غلط میکنی بخواهی این بازی ها را دربیاوری. 

این ها را من به دلم گفتم .چه خوب است که صدای دل کسی را کس دیگری نمیشنود وگرنه  ابرویم پیش تو میرفت.حتما به من کلی میخندیدی با این تهدیدهای درونم. 

این همه نوشتم تا یک چیز را اعتراف کنم: آهای عزیز،من نمیتوانم حتی ثانیه ای بی تو باشم اگر هم سرسنگینم  بدان که خودم خیلی زیاد رنج میکشم از اینکه دیگر نمیتوانم با تو بخندم وشوخی کنم.از اینکه جوابت را سرد میدهم وزود پتو میکشم که یعنی بخوابم اما درونم غوغاست واصلا حتی نمیتوانم زیر پتو بمانم. بعد هی به خودم دلداری میدهم دختر نمیمیری که.تا فردا تحمل کن.نهایتا تا فردا

 ان شب که زود رفتم زیر پتو که مثلا به تو بفهمانم حالم خوب نیست ونمیدانم تو چه فکر میکردی نمیدانم فکر میکردی دندانم درد میکند یا میدانستی ناراحتم اما طبق عادتت سعی میکنی با محبت کردن وشوخی کردن روحیه مرا خوب کنی، همان شب که زود رفتم زیر پتو،هرزچندگاهی قایمکی از زیر پتو نگاه میکردم ببینم تو الان چکار میکنی.خنده ام میگیرد از کارم اما واقعیتیست که باید اعتراف کنم .میخوام بدانی که چقدر جونم به جون تو بسته است. 

همه این ها را گفتم تا بگویم من وقتی با تو قهر که نه ما هیچ وقت با هم قهر نمیکنیم سرسنگین هستم ومحلت نمیدهم دلم پر از غوغاست.غوغای دوست داشتنت،غوغای دلتنگ شدنت .غوغای در اغوش کشیدنت وگرم بوسیدنت.میخواهم که بدانی خیلی دوستت دارم همه زندگی من

نظرات 3 + ارسال نظر
فرزانه یکشنبه 8 دی 1392 ساعت 09:59

اسممو ننوشتم؟؟ ولی من نوشته بودم ک!! الزایمر تازگی گرفتم

فرزان تو بودی.ممنون دوست خوبم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 3 دی 1392 ساعت 13:45

تولدت مبارک عززیزم.ببخشید دیر شد

ممنون عزیزم.ببخشید اسمتون رو ننوشتید.من نمیدونم کدوم دوست خوبم هستید

نازی پنج‌شنبه 28 آذر 1392 ساعت 08:36 http://www.myfavorites2.blogfa.com

سلام عزیزم.الان دندونت چطوره؟ امیدوارم بهتر باشی.
یه چیزی بگم؟ به نظرم باید به عزیز بگی که وقتی جوابشو سرد میدی یعنی یه چیزی اذیتت کرده و دوس داری ازت بپرسه اون چیزی که ناراحتت میکنه چیه.چون مردا اکثرا این رو نمیدونن.
در مورد گریه ی نابهنگامت هم بگم که ما آدما بعضی وقایع بد رو همیشه بصورت ناخودآگاه تو ذهن و دلمون داریم که خودمون هم یادمون رفته دیگه اما اثرش باقیه. درست سالگرد اون روز یا نزدیکای همون روز بازم نا خودآگاه غمگین میشیم.دلمون میگیره یا بغض داریم و گریه میکنیم.
راسی لینکت کردم
همیشه شاد باشی خانومی

سلام نازی جون.ممنونم از لطفت. همون شب خوب شد.نازی، عزیز اصلا از گله کردن خوشش نمیاد.منم چند بار گفتم دیگه روم نمیشه بگم اخه اون هیچوقت از من گله نمیکنه.نمیدونم تو دلش میمونه یا فراموش میکنه اما چیزی نمیگه.منم دیگه ایندفعه نگفتم حس خاله زنک بودن بهم دست میده...در مورد اون حس هم درسته.چند تا چیز باعث شدن تا اشکم درمیاد الان که فکر میکنم دقیقا میدونم چرا اینجوری شدم.....ممنونم نازی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد