آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

کالا برگ

وقتی مردم رو میبینم توی صف یارانه که بخاطر 10 کیلو برنج که به دروغ تو اخبار میگن خارجیه اما راننده هایی که بار رو میارند میگند از کارخونه اش تو بندرعباس میاریم،خونم به جوش میاد.  

وقتی تو سرمای غروب جایی که من تو ماشین میلرزم،یه زن با یه یچه کوچیک میبینم که برف میریزه رو سرشون و وایسادن تو صف خونم به جوش میاد.

وقتی عکس امام خمینی رو تو تلویزیون میبینم زل میزنم توی چشمش وتو دلم بهش میگم هیچ فکر میکردی ان.قلابی که انقدر براش زحمت کشیدی وخون دل خوردی آخرش میخواد بشه این!!!!.خدا رحمتت کنه .چه خوب که نیستی ووضعیت الان رو نمیبینی. 

وقتی یادم به اختلاص رده بالایی ها میفته، وقتی چشمم به شکم های گنده وغبغب دراومدشون میخوره، خونم به جوش میاد.  

 

چه فایده؟؟!!! هیچ کاری که از دستم بر نمیاد.جوشیدن خون هم دردی از گرسنگی مردم رو دوا نمیکنه. 

خدا نگذره از اونهایی که حق ضعیف تر ها رو میخورند. 

لعنت به شما با این همه خدا پیغمبر وراه امام ،راه امام کردنتون.لعنت به اینهمه ریا و دروغگویی و حرامخوری 

 

تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته 

جهانی رو که همه خوشبختند؟؟ 

 

 

ارایشگرهای میلیاردر

 از همه عزیزانم که حال بچه خواهرم رو میپرسند ممنونم .حالش بد نیست.یعنی باید یه دوره ای رو تو بیمارستان طی کنه.خطر ناک نیست .اعصاب خورد کنه.خواهرم ونازنین زهرا تحمل ندارند.وگرنه اصل مریضی  زیاد سخت نیست.به دوستم که زنگ زدم گفت تو بیمارستان پره از اینجور بچه ها.البته اگر درمان وکنترل نشه  خطرناک میشه .وبه مغز وقلبش  اسیب میزنه.بالاخره  عفونت توی خون هست.در مورد کلیه اش هم دکترا هنوز درمان رو شروع نکردند.امیدوارم تا اخر این هفته مرخص بشه وبیاد خونه... 

دختر یکی از روسای شرکت که ما خانوم مهندس صداش میکنیم آخر هفته با دوستش میرند دوبی. در راستای این سفر مجردی دیروز رفته و مژه کاشته.خیلی خوشگل شده بود چشم هاش.بهش گفتم حالت ابروهات از بین رفته .تاتوش پاک شده.کاش قبل سفرت ابروهاتم تاتو میکردی.گفت دیگه تحمل درد رو ندارم.تازه امسال بهم گفتن باید 350 بدی تا ابروت رو تاتو کنم.گفتم 350 برای تاتوی ابرو؟؟؟؟؟؟ چه خبرشه.گفت خیلی حرفه ایه. 

من باشم عمرا به این یارو پول بدم.مگه چکار میکنند بخواند 350 برای 20 دقیقه کار با یه دستگاه بگیرند.بیل گیتس هم اینجوری پول به جیب نزده ؟؟؟؟ 

  

این خانوم مهندس دختر خیلی خیلی خوبی هست.همسن منه.چند ماهی از من کوچکتره.دختر افتاده وخاکی ومهربون که جوگیر پول وموقعیت باباش نشده. یکبار بهش گفتم اگر من کیسی رو سراغ داشتم حتما تو رو بهش معرفی میکردم.تو دختر با اخلاقی هستی. 

شاید بخاطر این انقدر دوسش دارم که اصلا مغرور نیست.از ادم های مغرور متنفرم.اصلا نمیتونم برم سراغشون.

 

زری خانوم که خانوم نگهبان شرکت هست وقبلا ازش براتون گفتم که زن دوم نگهبان شرکت هست.(زن اولشو طلاق داده) 

خیلی تو کف این خانوم مهندس هست.احساس میکنم همیشه حسرت خانوم مهندس رو داره.زری خانوم 38 39 سالشه اما از من نوعروس بیشتر به خودش میرسه.دایم تو کار تاتوی ابرو و گن لاغری و کرم ضد چروک وفلان وبهمان هست. همیشه ارایش به صورتش داره تو خونه.این در وضعیتی هست که یکبار شوهرش لوازم ارایشیش رو شکسته بود وبهش گفته بود نمیخوام ارایش بکنی.البته من از این اخلاقش خیلی خوشم میاد. که به خوش میرسه خوبه که ادم انقدر زنده دل باشه.اما اعتراف میکنم ادم این مدلی هم ندیده بودم که تو 40 سالگی بیشتر از اینکه به فکر خونه زندگی ویه سقف بالای سرش باشه دنبال تاتو کردن ودکتر پوست رفتن ولاغری وکلا زیبایی باشه. 

همون روزی که شوهر زری خانوم لوازم ارایشیش رو شکسته بود باهم شدیدا دعواشون شده بود .زری خانوم ظاهرا میخواسته به قهر بره خونه باباش .نگهبان اومد یواشکی به من گفت خانومم حالش خوب نیست برو یکم باهاش صحبت کن.رفتم دیدم کنار در خروجی  خودشون رو زمین نشسته وسایلاشم برداشته وداره گریه میکنه.کلی گله کرد از شوهرش.از زندگیش.از اینکه از سر مجبوری ازدواج کرده .بخاطر اینکه اونموقع ها که بیوه بوده صدتا صاحب از پدر وبرادرها  وبرادر شوهرها و پدر شوهر و پسرها  تا برسه به حضرت ادم داشته . 

وسطای حرفهاش بهم گفت ببین خانوم مهندس رو چقدر سفید بخته.هر روز یه مدل لباس میپوشه ارایش انچنانی میکنه هر وقت دلش بخواد میاد دلش بخواد میره.هر روز یه برنامه تفریحی داره.ببین من وتو رو!!!!!! 

دیدم نه انگار این، منم قاطی خودش میکنه، بهش گفتم زری خانوم خوشبختی و رضایت از زندگی به این چیزها نیست.انقدری که من الان از زندگیم راضی هستم خانوم مهندس از زندگیش راضی نیست. (این یک واقعیت بود نه برای جواب به زری خانوم)

هر کسی برای خودش یه مشکلاتی داره. 

 

خانوم مهندس هم کلا تو حسرت زندگی دوستش و دختر داییش وهمه اونهایی هست که از این بالاترند.اونسری که از دختر داییش تعریف میکرد میگفت شوهرش گلهای روی لباس عروسش رو از قبرس(اگر اشتباه نکنم) آورده بود.اخر حرفهاش هم گفت خوب شد اینجا نیستند وگرنه با دیدن زندگیشون من افسرده میشدم.یکبارم که رفته بود خونه دوستش تهران میگفت خیلی بریز بپاش داره و مقایسه میکرد زندگی دوستشو با زندگی خودش بعد از اینکه با دوست پسرش ازدواج کرد. دوست پسرش یه پسر خوب اما بی پوله.بی پول که نه اما پولدار نیست.بعد با ناراحتی میگفت من اگه با این پسر ازدواج کنم هیچوقت نمیتونم مثل دوستم زندگی کنم.... 

کلا شیر توشیریه این زندگی.هر کی تو حسرت زندگی یکی هست. 

چه خوب بود اگه اینجوری نبودیم ما ادم ها 

راستی  

شما تو حسرت زندگی کی هستید؟؟؟ 

 

خدایا لطفت رو از ما دریغ نکن

پنج شنبه  باکلی ذوق وشوق  از شرکت زدم بیرون.به راننده سرویس گفتم منو ببره خونه بابام.معمولا پنج شنبه ها ظهر  میرم خونه بابام.چون عزیز عصر میاد .این هفته قرار بود خواهر 1 با بچه هاش بیاند دیگه جمعمون جمع میشد.رفتم خونه دیدم فقط مامانم هست وخواهر 1.گفتن خواهر 2 بچشو برده بیمارستان .بهش گفتن باید بستری بشه.فکر کردم بخاطر زردی یا زود به دنیا امدنش هست.اما ظاهرا مریضیش جدی تر بوده.شوهر خواهر 2 با خواهر 1 رفتند بیمارستان.خواهرم خیلی تو بیمارستان بی تاب هست.تحمل جو اونجا رو نداره و افسرده میشه.گفته بود یکی بیاد پیش من وایسه.با وجودیکه بچه اش تو بخش مراقبت های ویژه هست وهیچ کس جز مادر نوزاد رو اونجا راه نمیدند اما باز هم خواسته بود یکی اونجا باشه تا دلگرمی بشه براش.من هم رفتم خونه اش ویه ذره آشپزخونه اش رو مرتب کردم وظرفها روشستم.بعدش رفتم خونه خودمون.عزیز هم اومد.براش چایی دم کردم وقرص اوردم.طفلکم سردرد داشت.یکم که استراحت کرد رفتیم خونه بابام.خواهر 3 گفت که بچه خواهر 2 عفونت خونی داره و خطرناک هم هست.گفتن یک تا دوهفته باید بستری بشه.هممون خیلی ناراحت شدیم.هرچی سنگه مال پاهای لنگه خواهر 2 هست.بچه هاشم بی تابی میکردند .نازنین زهرا دختر 3 ساله خواهرم میاد پیش ادم واروم میگه منو ببر پیش مامانم.از اون بچه هم بیشتر نگران بودم.دیروز عصر رفتیم بیمارستان.خواهرم رو دیدم بهش گفتم تو مادر 3 تا بچه ای قوی باش.محکم باش.خدارو شکر کن بعد یکی دو هفته بچه ات خوب میشه.گفتم به خودت سخت نگیر.وقتی دایم میگی چطور تحمل کنم چطور تحمل کنم سخت تر هم میگذره.دعا بخون.سعی کن با بقیه صحبت کنی تا سرگرم بشی.گفت با هیچکس حرفم نمیاد.حوصله هیچکسی رو هم ندارم.گفت همه این حرفها رو خودم هم به خودم میزنم اما بازم نمیتونم طاقت بیارم.من واقعا دیگه نمیدونستم باید چی بگم.ازش خداحافظی کردم واومدم.نازنین زهرا هم برای همه شده یک دغدغه.همش پریشانه وگیر میده وزودگریه میکنه.نگران بودیم که شب چطور بخوابونیمش.بعد شام عزیز رفت یه گوشه نشست .نازنین زهرا هم رفته بود پیشش نشسته بود وسرشو گذاشته بود روی بازوی عزیز ودستشم گرفته بود تو دستش وخوابیده بود.اصلا برامون جای تعجب داشت.چطور پیش عزیز خوابش برده.خواهر 1 میگفت تورو که دوست داره عزیز رو هم دوست داره.گفتم نه،عزیز خودش عاشق بچه هاست.بچه ها زود باهاش انس میگیرند. 

الان زنگ زدم به خواهرم گفت بچه رو برده سونوگرافی وگفته توی کلیه اش خون هم ریخته شده.گفته شاید بخاطر فشار موقع زایمان بوده..گفته مشخص نیست عمل بخواد یا نه اما باید فعلا بستری باشه.حال روحی خواهرم اصلا خوب نبود. 

لطفا دعاش کنید. 

خدای من،خدایی که بی اذن تو،برگی از درخت نمیفته 

خدایی که مصلحتت حتما در مریض بودن این بچه هست 

صبرشم بده وکمک کن زودتر این مریضی از بدن این بچه بره وبا خودش همه افسردگی های خواهرمم  با خودش ببره

خونه ما

این چند روز خونمون خیلی نامرتب شده.فقط غذا درست کردم به زور ظرفها رو شستم.حسابی به تمیز کاری احتیاج داره. 

 

بعضی وقت ها یه اخلاق عجیب میاد سراغم اذیتم میکنه.بعضی وقتا سر مساله کاملا پیش پا افتاده  از دست عزیز ناراحت میشم.مثلا عزیز داره تلویزیون میبینه من یه چیزی میگم نمیشنوه.دوباره تکرار میکنم یا نمیکنم خلاصه ناراحت میشم بعد که ازم میپرسه چی گفتی دیگه نمیگم اما ناراحتیش وکسالت بعدش تو روحم باقی میمونه.هیچیم نمیگم به عزیز. فقط دیگه حوصله بگو وبخند ورفتار طبیعی رو ندارم.

 ادم زودرنجی نیستم .در مورد غریبه ترها اصلا نیستم هرچی که طرف بیشتر منو بشناسه توقعم ازش میره بالاتر.عزیز اگه از گل نازکتر بهم بگه ناراحت میشم اما بقیه برام مهم نیستند. 

نمیدونم این اخلاقم طبیعیه یا باید روش کار کنم تا باعزیزم مثل بقیه رفتار کنم.بعضی وقتها به خودم میگم شاید عزیز رو با این رفتارم میرنجونم.اون طفلک هیچوقت هیچ گله وشکایتی نداره.هر وقتم از دستم ناراحت باشه رفتارش عوض نمیشه.همونجوری که قبلا بود محبت میکنه وحرفشو بهم میزنه.احساس میکنم رفتار عزیز مردانه تر ومعقولانه تر هست ورفتار من دخترکانه تر.اما بعضی وقت ها دلم میخواد مثل یک دختر بچه 3 ساله ناز کنم .وناراحت بشم. 

 

من اینجوریم یا همه زنها اینجوریند؟ 

حق منه ک اینجوری باشم یا عزیزو اذیت میکنم؟

حال بچه خواهرم خوب نیست.زردی گرفته ودرجه اش هم رفته بالا.شیرم نمیخوره.با سرنگ بهش تزریق می کنند.خواهرم میگه همش خوابه.اصلا بیدار نمیشه که شیر بخوره.دختر ۳ساله خواهرم هم دیشب نخوابیده.نصف شب بهونه مادرش رو گرفته .زنگ که زدم به خواهرم گریه اش گرفت. گوشی رو قطع کرد.خودشم حتما بیحاله.یه زنه تازه زایمان کرده که الان باید پرستار یه بچه مریض باشه.اونم زنی که خودش قرص های اعصاب وارامبخش میخوره.خواهرم خیلی سفته که به این درجه رسیده.اگه من بودم با اینهمه مشکلات فکر کنم الان رو تخت تیمارستان بودم.بمیرم برای خواهرم.خدایا نمیدونم حکمتت چی هست؟؟ 

 خدایا به داده ونداده ات شکر 

خدایا سلامتی رو به این بچه هدیه بده. 

خدایا این بچه رو برکت زندگی خواهرم قرار بده. 

خدایا به خواهرم صبر بده. 

دلش برای هر دوتا بچه اش میسوزه.هم اونی که رو تخت بیمارستانه که یه نوزاده ۴روزه است .هم اونیکه ۳سالشه واز بی تابی مادرش خواب به چشماش نمیاد.حتی شبها هم نمیخوابه. 

 

 

بعدا نوشت: زنگ زدم به خواهرم گفت مرخص کردند از بیمارستان.خواهر 3 هم دختر 3ساله رو که بی تابی میکرد رو برده بیمارستان والان همه چیز خوبه وروحیه خواهرم هم خوب بود. 

 

خدایا شکرت.یک بار دیگه بزرگیتو بهمون نشون دادی

این روزها

اول یه سلام گرم 

 

این روزها مهمون داریم.داداش عزیز اومده خونه.انقدم سر من این روزها شلوغ هست.اخرماهه وکارهای شرکت زیاده .خیلی خسته میشم .مخصوصا از جمله تا حالا بیشتر خسته ام.چرا؟؟؟؟ عرض میکنم خدمتتون 

جمعه حوالی ساعت3 نصفه شب خواهر2زنگ زد بهم که آنه دارم میمیرم بیا.خواهرم حامله بود واز شب قبلش زیاد حالش خوب نبود.منم عزیز رو صدا کردم ورفتیم خونه خواهرم .بردیمش بیمارستان وگفتن که میخواد زایمان کنه.تا من برم پرونده تشکیل بدم پرستارها برده بودنش قسمت زایشگاه ومن دیگه ندیدمش .البته صداشو میشنیدم.نزدیکای ساعت 5 این گل پسر ما که عشق خاله اش هست به دنیا اومد. یه پسر سبزه که همه پرستارها میگفتند پسر خوشگلیه.این پسر کوچولوی ما یکمی زود به دنیا اومد.نزدیک 2 3 هفته حداقل.چیزی که براش تخمین زده بودند 11 اسفند بود ولی ایشون عجله داشتند و3بهمن قدوم مبارکشون رو گذاشتند روی تخم چشمهای ما.خیلی دلم میخواست ببوسمش.الانم توی بیمارستان بستری هست. حدودا از ساعت 4تا 8 9 پشت درهای بسته منتظربودم  که خواهرم رو بیارند بخش.سردرد داشتم وخوابمم نمیبرد.روی صندلی ها دراز کشیدم اما بازم خوابم نبرد.خسته وکوفته ساعت 12رسیدم.برای ناهار هم مامانم اینا غذا پخته بودند.من وعزیز وداداش عزیزهم رفتیم اونجا.من سریع رفتم دوش گرفتم وناهار خوردم وبعدش افقی شدم.شاید نیم ساعت نخوابیده بودم که صدای جیغ جیغ بچه خواهر3بلند شد وبیدار شدم.بحدی عصبی شده بودم که دلم میخواست داد بزنم.صدای مادرم هم بدتر رو اعصابم رژه میرفت .حالا فکر کن منی که شب پیشش 5/1 تا 2 ساعت خوابیده بودم و نصف شب اون همه استرس بهم وارد شده بود وفشارمم افتاده بود به زور تونستم از 2بخوابم تا 5/3.خوابم میوومد اما دیدم فایده نداره.بلند شدم نماز خوندم ورفتم خونه خودمون.شام درست کردم.ظرفها رو شستم.اشپزخونه رو شستم .نزدیکای ساعت 9تقریبا همه کارهام رو کرده بودم ورفتم  بخوابم که خواهر 4زنگ زد گفت دختر 3ساله خواهر 2 بهونه مامانشو میگیره.بیا پیشش ارومش کن.رفتم اونجا وبرای اون قصه تعریف کردم وباهاش بازی کردم تا دخترخالم اومد با اون سر گرم شد من باز افقی شدم.اقا تا 12 بیدار بودیم (البته من وسطاش خوابم میبرد ودوباره از سروصدا بیدار میشدم) تا بالاخره 12 این بچه خوابش برد.میخواستم بخوابم اما دیدم دلم برای عزیز تنگ میشه.عزیز خواب بود .اس دادم به برادر عزیز که بیاد دنبالم.صبح که پاشدم انقد دلم برای عزیز تنگ شده بود.عزیز هم همینطور.حالا تصور کن فقط تصمیم گرفته بودیم اونشب من اونجا بخوابم انقدر اثرات دلتنگی در ما هویدا شده بود اگه میخوابیدم چی میشد ننه!!! 

صبحم اومدم سر کار وبازم بدو بدو وشلوغی وزیادی کار.عصر که میرفتم خونه اصلا حال نداشتم .رفتم خونه خواهر 2 که  تازه از بیمارستان مرخص شده بود .بعدش باهم برگشتیم بیمارستان پیش بچه اش.اون موند شب پیش بچه  من با شوهر خواهر 2 وداداش عزیز رفتیم مبل های که پنج شنبه صحبتش رو کرده بودیم بیاریم خونه.یارو میگه یه دونه تک صندلیش تو انباره نیاوردم.حالا اینا رو ببرید اون یکی رو هم فردا بیاید .گفتم نه همشو باهم میبریم.تندی فاکتور رو دراورد که فاکتور کنه وپولشو از ما بگیره که ما در نریم.گفتم کارت عابر بانک رو یادم رفته بیارم.از بدقولیش خیلی عصبانی شدم.فکرم نکنم دیگه بریم سراغش.عزیزم عصبانی شد وگفت ولش کن.حالا  ما 5شنبه نزدیک 2 ساعت نشستیم حرفهامون رو زدیم  با این اقا. نتونسته برای شنبه شب بیاره.میگم خوب الان برید بیارید میگه نه دیره دیگه.ساعت 6رو میگه دیره.حقشه که مشتریش از دستش بره تا این باشه از این کارها بکنه.وقتی رسیدیم خونه از خستگی چشمهام پف کرده بودولی مجبور بودم شام درست کنم.سرتون رو درد نیارم تا اومدم بخوابم شد 11.امروزم ساعت حدودا 6 5/6 بیدار شدم .برنج خیسوندم که برای شام زرشگ پلو با مرغ بذارم.ظرفهای دیشب نشسته مونده .اتاقها هم احتیاج به تمیزکاری داره .1 ساعت مرخصی گرفتم که بتونم یه ذره استراحت کنم. 

 

 یادتونه چند وقت قبل تو ماه رمضون برای خدا یه لیست ارزو نوشته بودم.اونموقع ها خواهرم تازه حامله بود واز خدا خواستم که بچش پسر باشه.2تا دختر داره واین بچه سومش هست.همشون دلشون میخواست این یکی پسر باشه. خدا صدای دل خواهرم اینا رو شنید .وقتی بچه به دنیا اومد از صمیم قلب به خدا التماس میکردم ومیگفتم خدایا این بچه رو برکت زندگی اینا قرار بده.چراغ زندگی خواهرم بکن.خدایا مشکلات زندگیشون رو به برکت این طفل معصوم از بین ببر.الهی امین

بدن بامرامم

عرض کنم به حضور انورتان که بنده تصمیم گرفته بودم تا عید چندکیلویی وزنم اضافه بشه.در جریان هستید که؟ 

در این راستا سعی کردم خورد وخوارکمو مرتب کنم وصدالبته حتما روزانه میوه وشیر هم بخورم.حالا این میوه خوردن ما هم داستانی دارد برای خودش بعدا عرض میکنم..دیروز که از شرکت رفتم بعد از حدود یکماه گفتم خوب حالا میرم وخودم را وزن میکنم.مطمین بودم که مقداری حتی در حد چندصدگرم حتما اضافه کرده ام.بیشتر هم بخاطر انگشترم مطمین بودم.قبلا راحت تر از حالت فعلیش تو دستم میچرخید وجابه جا مبشد.خلاصه که دلک دلک رفتم رسیدم به داروخانه همیشگی.سکه هم نداشتم.از یه اقای محترم از پرسنل داروخانه خواستم سکه بهم بده . سکه رو که گرفتم رفتم  اول کیفمو گذاشتم رو صندلی .بعدش ریلکس کاپشنم رو دراوردم .بعدشم شال روی سرم رو . اگه ضایع نبود کفشمم درمیاوردم دیگه ابروداری کردم.از شانسم داروخونه هم خلوت بود وفکر کنم همشون فقط داشتند منو نگاه میکردند.سکه رو انداختم وبعدش رفتم رو ترازو وطبق دستورات ترازوی محترم که فرموده بود  روبه رو را نگاه کنید به روبه رو نگاه کردم.حتی اندکی سرم رو هم بالا گرفتم که هم نشان غرور وافتخارم به این موفقیت باشه وهم دستورات ترازوی محترم یا محترمه رو دقیقا انجام داده باشم.صدای بوق ترازو رو که شنیدم مثل فاتحان قله خیلی ریلکس وباوقار اومدم پایین تا عدد روی مانیتور ترازو رو ببینم؟فکر میکنید چه عددی رو دیدم؟؟؟  

 

اصلا نگم بهتره.لطمه میخوره به اون همه غرور وسربلندی من هنگام ایستادن روی ترازو. 

حالا چون خیلی اصرار میکنید میگم.عدد 50.2  

دقیقا همون عدد قبلی. 

خوب حالا باید چکار میکردم.اگه میخواستم بهش فکر کنم طبیعتا ناراحت میشدم.تصمیم گرفتم اصلا بهش فکر نکنم.به خودم گفتم شاید بدنم به وقت احتیاج داره.بهش باید مهلت بدی.سعی کردم فکر کنم که اصلا نرفتم روی ترازو .فکر کنم که نه خانی امد ونه خانی رفت. 

 

رفتم پاساژ گردی.اما تنها بودم.البته با تنهایی هم خوش میگذشت اما اگر یه دوست هم باهام بود که دیگه نور علی نور میشد.تصمیم گرفته بودم برای عید یه دامن کوتاه کلوش بخرم .چیز چشمگیری ندیدم وداشتم میرفتم که سوار اتوبوس بشم با خودم گفتم من عدد 50.2رو دیدم یا 51.2 .یه لحظه نگاه کرده بودم وشک داشتم خوب که فکر کردم دیدم انگار همون عزیز برادر 50.2 رو دیدم.شب که عزیز اومد بهش جریان رو گفتم.گفتم که وزنم اصلا اضافه نمیشه.گفت حالا مگه چند بودی.گفتم 50 .پق زد زیر خنده.خوب البته که یه ادم 80 واندی کیلویی به یه 50 کیلویی میخنده.هم بخاطر زیادی وزن خودش وهم بخاطر کمی وزن من.البته انقدر ها هم من لاغر وعزیز چاق نیست.عزیز فکر میکنم به نسبت قدش متناسب است ومن در حد چندکیلو لاغرم...حالا اون خانوم های محترمی که میاند میگند تو یه هفته 3-4 کیلو کم کردند بفرمایند چطوری بدنشان انقدر سریع واکنش نشان میدهد.باز هم قضیه همان ژنتیک است؟؟؟

تورا من چشم در راهم شباهنگام

سلام بردوستای خوبم والبته یه سلام ویژه به دوستای نامحسوس،خاموشهای عزیز 

چند روزی هست عزیز 9شب میاد خونه.حکمشو 12ساعته زدند 1ساعتم تو راهه میشه 9.طفلکم تا میاد شام بخوره وببینه چی به چیه شده 11 12 باید بخوابه که فردا 6صبح بیدار بشه. 

دیشب یکم دیرتر هم رسید.حدود ۹:۱۵ .خواهرم اینا برای شام خونمون بودند.نتونستیم جلوی اونا همو ببوسیم.بدو بدو اومد نشست که اوای باران رو ببینه .منم یه چایی براش ریختم.عصری توپک خرما درست کرده بودم.تا رسید یکیشو گذاشت دهنش وگفت به به.گفتم خودم درست کردم.گفت بهش میاد...شب موقع خواب بهش گفتم خوشمزه بودند گفت اره گفتم البته چاشنی عشق بهش اضافه کرده بودم.چشماشو گذاشته بود رو هم ومیخندید.بهش میگم برای چی میخندی؟ میگه به این چاشنی عشقت!! 

کلی بوسیدمش.خواستم برم مسواک بزنم یه چشمشو بوسیدم وسریع پاشدم که برم.میگه اون یکی چشممو نبوسیدی. 

وقت خواب بهش گفتم عزیز این روزها خیلی نیستی خیلی کمت دارم.... 

 

روشو اونطرف کرده میگه پشتمو بخارون.هیچی نمیگم.میگه اینجامو! بازم هیچی نمیگم میگه انه صدامو شنیدی هیچی نمیگم میگه چرا جوابمو نمیدی باز هیچی نمیگم.برمیگرده نگاهم میکنه.میگم هیچی نگفتم که برگردی نگاهم کنی

 

سرفه ام گرفت.بلند شدم نشستم بعد پشتمو کردم به عزیز وخوابیدم.صدای خش خش میاد تو دلم میگم حتما میخواد یهو بپره بغلم کنه یا یه صدای عجیب از خودش دربیاره که بترسونه منو.یه چند دقیقه میگذره میبینم ازش خبری نشده .برمیگردم میبینم اصلا نیست.رفته پایین تخت که به اندازه ۲۰سانت از دیوار فاصله داره.بین دیوار وتخت قایم شده.منم میرم حسابی قلقلکش میدم. ومیخندیم.کمکش میکنم بیاد بالا.میگه بخوابیم.خواب از سرم میپره.فردا باید صبح زود پاشم.ومن دیگه چیزی نمیگم.اما دلم نمیخواد بخوابه .چند دقیقه بعد صداش میکنم میبینم خوابه خوابه. 

همسر عزیزم، مهربونم، دوستت دارم

باز هم شکر

از اول سال هیچ بارندگی نداشتیم.شاید فقط یکبار.نگران تابستون بودم.روزهای گرمش.نگران خشکسالی .نگران اینکه بازهم امسال سال فراوانی نیست.سال نعمت نیست .برای همه، برای من.همه ی پاییز از صمیم قلب دلم میخواست برف بباره بارون بیاد.واین برفها بی سابقه بودند حداقل توی 15 سال اخیر.ومن خیلی خوشحالم.میرم توخیابون.برف بشدت میباره.سینوزیت دارم اما بازم دلم میخواد برم توی برف خیابون گردی.حتی تنهایی به بهانه کادو خریدن برای دختر یه اشنا.برای تولدش.انگار این شهر رو  من اولین باره میبینم.ذوق میکنم از دیدن شهر.لذت میبرم از این هوا واز این برف واز این پیاده روی واز این حس سبکی.خدارو شکر میکنم که به من زندگی داده.به من نعمت زندگی کردن داده که بتونم این لحظه ها رو هم درک کنم. 

خدایا ازت خیلی ممنونم.خیلی  

صبح پامیشم همه جا سفیدپوش شده.جای خوب قضیه اینه که جاده ها بسته هست ونه من میتونم برم سرکار ونه عزیز.موهامو با حوصله برس میزنم.ارایش میکنم.ظرفای دیشبو میشورم .یه صبحانه مفصل اماده میکنم ومیام تو اتاق خواب.عزیز بیدار نشد.دوست داشت بخوابه.تنهایی صبحانمو میخورم .بعدش عزیز بیدار میشه وصبحانه میخوره ولباس میپوشیم بریم بیرون.دلم میخواد تو این برفها راه برم.دست عزیزو بگیرم وپرواز کنم .به عزیز میگم تا سرویس شرکت بیاد بیا تا اخر این خیابون رو بریم.تا عزیز میخواد تصمیم بگیره سرویس شرکت جلوی پام ترمز میکنه ومن باید برم.به عزیز میگم حیف شد باید زودتر از خونه میومدیم بیرون .بهش نگاه میکنم وبه این فکر میکنم الان دیگه تو خیابون نمیتونم ببوسمش .ازش خداحافظی میکنم ومیام شرکت.پنجره اتاقمو باز میکنم.افتاب پرنور اومده بالا و برفها داره اب میشه.هوا عالیه عالیه.اب از خیابون راه افتاده.به خدا میگم ممنون که منو زنده نگه داشتی تا به اینجا برسم .ممنون که این زندگی وعزیز رو به من دادی.من خوشبختم وخوشبختیم کامله .من دیگه چیزی نمیخوام وکمبود هیچ چیزی روحمو خراب نمیکنه چون مهم نیست.مهم اینه که زنده ام وعزیزم رو دارم.خدایا شکرت. 

خدایا به همه بنده هات کمک کن .به همه وبه خانواده من ومن وعزیز.الهی به امید تو

جمعه

جمعه این هفته بیشتر خونه مادرم بودم.صبح نسبتا زود(ساعت8بیدار)شدیم.تا 9صبحانه خوردیم همراه با تلویزیون تو اتاق خواب.بعدش من رفتم اشپزخونه به صرف کوزتینگ وعزیز هم رفت پای ماشینش که آب تو لوله هاش یخ زده بود  و ماشین روشن نمیشد.تا ظهر دستمون بهش بند بود.شب قبلش پلو با مرغ درست کرده بودم وعزیز گفت دیگه نمیخواد ناهار درست کنی.منم دقیقا 12رفتم خونه بابام.البته عزیز هنوز دستش به ماشینش بند بود وگفتم هروقت کارت تموم شد تک بزن بیام ناهار بخوریم.نگو همونجا پای ماشین با داداشم برنامه ریزی کردند برند سالن فوتبال بازی کنند وبدین سان عصر جمعه ماهم پودر شد وباز ماندیم در خانه مامان جانمان.ساعت 4 رفتم خونه وشام عدس پلو درست کردم.عزیز که اومد یه ذره براش طاقچه بالاگذاشتم وعزیز دلم انقدر نازم رو کشید وبوسم کرد که کلا خودم پودر شدم.صبح که از خواب بیدار شدم حس کردم دلم براش خیلی خیلی تنگ شده.موقع خداحافظی طبق معمول هر روز همدیگه رو بوسیدیم وبعدش عزیزو بغل کردم .عزیز  میگفت ولم کن دختر میخوام برم من محکمتر بغلش میکردم ونمیذاشتم تکون بخوره.وهردومون میخندیدیم.تا اینکه دیدم واقعا دیرش شده .ولی باز هم دلم براش تنگه.امروز برای اولین بار با هم حرکت کردیم .من تو سرویس شرکت بودم واون تو ماشین خودش.وقتی خواستیم ازش جلو بزنیم سرویس شرکت یه بوق براش زد وازکنارش گذشتیم.برگشتم عقب رو نگاه کردم عزیز برام چراغ میزد(اخه بوق ماشینش خرابه) 

چند روز پیشا که تو جاده بودیم یه ماشین با سرعت از کنارمون رد شد عزیز میخواست با بوق بهش بفهمونه یه چیزی رو یادم نیست چی رو.بعد یادشم نبود بوقش خرابه. میزد روی فرمون روی بوق  صداش درنمیومد بعدش ریلکس میگه این بوقم چیز خیلی خوبی بوده ما نداشتیما!! 

خدایا مواظب ما باش.موقعیت های خوب رو جلوی راهمون بذار. 

به تازگی فهمیدم میشه اینجوری هم از خدا درخواست کمک کرد.این جمله رو همیشه همه بکار میبرند واز جمله خودم.اما جور دیگه این معنا رو فهمیدم وبهم حس ارامش میده.خدایا خودت موقعیت های خوب رو برای ما پیش بیار حتی اگر ما انقدرها تجربه و....نداریم

پیشگیری از سرماخوردگی

دیروز صبح پاشدم دیدم گلوم خیلی درد میکنه.عزیز هم گفت گلوش درد میکنه.خواستم براش شیر داغ کنم اما نذاشت.اومدم سرکار اما تا عصر که میخواستم برم حسابی حالم بد شده بود.قبلنا خیلی زودبه زود سرما میخوردم.الان گوش شیطون کر خیلی وقته که سرمانخورده بودم.تا اینکه دیروز گلو درد گرفتم.عصر که رفتم خونه یه اسفند دود کردم ویه چند تا قرص سرماخوردگی و ویتامین ث و دیفن هیدرامین خوردم.چایی نبات دم کردم وخوردم .بعدشم همونجا کنار بخاری خوابیدم تا6.قرص ها خواب اور بودند وبدنم کلا جون نداشت اما نه نون داشتیم نه تخم مرغ .با خودم گفتم عزیزم که بیاد حتما حال اونم بده باید حتما شیر بگیرم.به هر زحمتی بود پاشدم ورفتم شیر ونون وتخم مرغ ونارنگی ولیموشیرین وشلغم ولبو خریدم واومدم خونه.تخم ومرغ وبا سیب زمینی گذاشتم اب پز شد وبعدشم شلغم ولبو رو پختم ودوباره چایی دم کردم وظرفای دیشب رو شستم .قصد داشتم کف اشپزخونه رو هم حسابس بشورم اما به همون تی کشیدن وگاز پاک کردن قناعت کردم و اومدم تو اتاق. 

ما یه چند وقته تلویزیون رو بردیم تو اتاق خواب.انقدر کیف میده.یه تلویزیون دیگه هست ولی اون دیجیتال نداره وبه درد اتاق خواب نمیخوره.از طرفی مناسب پذیرایی هم نیست.کوچیکه. 

انقده اتاق خوابمون گرم وخوب شده.اخه یه بخاری بزرگ هم بردیم اونجا. 

وقتی تو شرکت بودم تصمیم داشتم برای شام کشک بادمجون درست کنم اما هرچه به شب نزدیکتر میشد حال من بدتر میشد واز خیر غذای سرخ کردنی گذشتم وبه همون تخم مرغ سیب زمینی اب پز رضایت دادم. 

عزیزم طفلک ساعت 9رسید خونه.شام خوردیم وبعدش چایی ریختم برای خودم وعزیز.باز احساس کرختی میکردم.عزیز گفت بیاپیش من بخواب.سرمو گذاشتم رو سینه عزیز وفیلم امپراطور بادها رو نگاه کردیم.عزیز عاشق این جومونگ ودارودسته اش هست.اوایل خیلی بدم میومد .میگفتم این فیلمها یکبار دیدن بسشونه.اما کم کم عادت کردم نگاه کردم وعلاقمند شدم.الانم این امپراطور بادها تکرار نیست واسم والحمدلله قبلا ندیدمش. 

راستی این فیلم اوای باران رو دیدید.میگم این بی تا وباران چرا انقدر هردوشون به این شدت عصبی وتندخو هستند.توفیلم منظورمه ها.باران که انقدر عصبی میشه وشکل صورتش عوض میشه که ادم یادش میره به حرفاش گوش بده.چقدم تند تند حرف میزنه.باز اون بیتا بنظرم منطقی تر نقش یه دخترپرخاشگر رو بازی میکنه.باوجودیکه فیلم میخواد نشون بده بیتا کلا به ذات تندخو هست اما باران مارخورده که افعی شده. 

یه چیز دیگه:چطور پسر نادر(اسمش یادم نمیادتوفیلم چی بود.سیاوش خیرابی رو میگم) تونست پدرمادرش رو انقدر راحت بدون عذاب وجدان لو بده جلوی دایی طاها.کسی که خودشو درمقابل یه دایی ندیده ویه همبازی کودکی مسیول میدونه وقتی میخواد پدرمادرشو لو بده هیچ عذاب وجدانی نداره؟.خیلی راحت بود براش این کار.کلا گیر نمیکنه بین حق وپدرمادر.اما اصلا فیلم به این قضیه نگاه نکرد.خیلی هم پسرش رک وپوست کنده  اصل قضیه رو گفت.اصلا سعی نکرد یه جاهاییش رو حالا ماست مالی کنه که هم دایی طاها حق رو فهمیده باشه هم ابروی پدرمادره زیاد نره.بعدشم خیلی شیک به طاها قول داد که به پدرمادرش نگه به دایی گفته.خوب اینجوری که اونا بدتر ضایع میشند. 

هوررررا خدایا شکرت

شهر من برفی شد.بالاخره من  هم برف امسال رو دیدم.برف امسال شهرم رو.خدایا شکرت بخاطر این نعمتت.عجیب به ادم شادابی میده.صبح رفته بودم دست وصورتم رو بشورم .نمیدونستم برف اومده .وقتی برگشتم عزیز گفت آنه بیا بیرون رو نگاه کن.پر از کنجکاوی بودم ورفتم پشت پنجره.پرده رو یه ذره کشیدم و دیدم وایییییییییییی.برف.انقدر ذوق کردم که پریدم عزیز رو یه ماچ گنده کردم.عزیز میگه ببین چه ذوقی میکنه واس برف.خدایا شکرت.خدایا نعمت هات رو از ما دریغ نکن.حتی اگر ما ادم ها خودمون باعث این دریغ باشیم

سفرنامه

سلام به دوستای خوبم 

ما به اتفاق خانواده خواهرم رفتیم سفر.اقا عجب هوایی بود.این زمستون به این خشکی وبی بارونی بعد ما که رفتیم تعطیلات همه جا برف وبارونی شد.شهر عزیز هم نسبتا سرد شد ودامادمون به شوخی به عزیز میگفت اینجا کجا بود مارو آوردی؟مگه نگفتی هوای اونجا خوبه 

زن عموی عزیز همون که آخر تابستون عروسیشون بود حامله هست.حدود 5/1 ماهشه .حالش خوب نبود واومده بود خونه مادرش که میشد همسایه مادر عزیز اینا. 

رفتم به زن عموی عزیز سر زدم.یعنی رفتم خونه مادرش .خواهرهاش ودختر یکی از خواهرهاش بود.یکم با هم حرف زدیم وخندیدیم.یه شب هم خونه عمه عزیز دعوت بودیم.فیلم عروسی عموی بزرگ عزیز رو دیدیم .اونموقع ها که عزیز 12 14 ساله بوده وخواهرش که الان پشت کنکوری هست سوم ابتدایی بوده.چقد قیافه ها با مزه بودند.چقد عوض شده بودند.عزیز که خیلی عوض شده بود والحمدلله قیافش بهتر شده بزرگ که شده. 

یه روزم ناهار رفتیم تو کوه.نسبتا سرد بود ونزدیکای عصر دیگه حسابی سردمون شد. 

اما چیزی که برای من خیلی بهت برانگیز بود وبرای همه هم میدانم هست زندگی عمه بزرگه عزیزهست. 

این عمه خانوم مدیر بودند.والان بازنشسته هستند(یعنی اینکه ادم دنیا ندیده وبیسوادی نیست)بعد شوهرش سرش هوو آورده عمه خانوم از زن گرفتن شوهرش خبرنداشته و وقتی خبردار میشه که بچه دار هم شده بودند.اون خانوم هم قبلا ازددواج کرده بوده عزیز اینا میگفتند چند بار ازدواج کرده اما عمه میگفت یکبار ازدواج کرده.هوو خانوم میگفت متولد 60 هست از شوهر قبلیش یه دختر داشت که با اینا زندگی میکرد حدودا پنجم ابتدایی یعنی 11 12 سالش بوده واز شوهر عمه هم یه پسر 5-6 ساله.خلاصه که عمه خانوم وقتی فهمیده که کار از کار گذشته و میخواسته طلاق بگیره که دوباره پای بچه ها میاد وسط(مثل همه زن هایی که بخاطر بچه توی یه زندگی ویران میمونند).شوهر عمه  ظاهرا خیلی نامرد بوده حتی در حق بچه هاش وانقدری میترسوندتشون که اونا زنگ میزدند به عمه که رفته بوده به قهر که  بابا(شوهرعمه عزیز)میخواد مارو بکشه بیا خونه ما میترسیم. 

بنده خدا عمه خانوم انقدر فشار عصبی روش بوده که سکته مغزی میکنه ویک سمت بدنش کاملا فلج میشه.حالا همه اینها به کنار.نکته مهم اینه که عمه خانوم وهوو توی یک خونه زندگی میکنند.هووطبقه بالا عمه پایین.عزیز قبل از ازدواجمون قضیه عمش رو تعریف کرده بود برای من اما اصلا دلش نمیخواست کس دیگه ای از فامیلای من بدونند.وقتی بعد از عروسی برای اولین بار رفتیم خونشون پسر هوو خانوم هم اومده بود پایین وبا پسر کوچیکه عمه  بازی می کردند.خیلی شیطنت میکرد عین یه عضو خانواده ودقیقا همون رفتاری که با پسرش داشت همون رفتار رو هم با پسر هووش داشت.هر دوشون رو دعوا میکرد یا به هر دوشون غذا میداد.ازشون پرسیدم این پسر کیه عمه اولش گفت پسر همسایمون.دخترشم کنارش نشسته بود.حدودا17 سالشه دخترش.نمیدونستم پسر هوو هست وگرنه نمیپرسیدم بعد با خجالتی که توی صورتش هویدا بود به مادرشوهرم برگشت گفت میدونه؟؟؟ تو همین لحظه چشمم به دخترش افتاد که سرش پایین بود وخجالت میکشید خیلی براشون ناراحت شدم.به عمه گفتم عمه چرا گذاشتی بیاد تو خونت طبقه بالا بشینه گفت اون قبل من اومده بود به این خونه.یه خونه نوساز وشیک وبزرگ.از شوهرعمه بیزار شدم.بیزار بیزار.به عزیز میگم چرا گذاشتین اینجوری بشه میگه کار از کار گذشته بود انقد داداشای خود شوهر عمه کتکش زدند بخاطر اینکارش اما طلاق نداد.عمه هم بخاطر بچه هاش راضی نشد طلاق بگیره.بهش میگم حداقل میرفتی یه دل سیر کتکش میزدی که من جیگرم خنک بشه... 

نقطه عطف این داستان اینجاست ک الان عمه وهوو خانوم عین دوتا خواهر تو اون خونه زندگی میکنند.با هم حرف میزنند خونه هم میرند ومیاند.دقیقا مثل همسایه. اینسری که رفتیم خونشون همه طبقه پایین خونه عمه بودند.از دیدن ما هم خیلی خیلی خوشحال شد هوو خانوم .بعد عمه جایی که ریخت یه ذره هنوز دم نکشیده بود هوو خانوم جلوی من به عمه میگفت این دم نکشیده بریزش پس.انقدر تعجب کردم که عمه ناراحت نشد از حرفش.طرز حرف زدنش طوری بود که حالت انتقادی داشت.ظاهرا اونم نمیخواست انتقاد کنه فقط گفته(مثل دوتا خواهر که راحت بهم میگن چرا اینکارو کردی وفلان) .شاید من حساس بودم نمیدونم من که همش میگفتم نه عمه ،خوبه ولش کن طوری نیست.من همین چایی رو میخورم تا عمه به بی دقتی تو چایی ریختن جلوی هووش متهم نشه. 

بعد حرف از ماشین خریدن اومد.شوهر عمه ظاهرا میخواد ماشین صفر بخره.بعد عمه به شوهر عمه گفت تو نمیتونی سواری بخری توباید وانت بخری .هوو خانوم میگفت اره باید پیکان بار بخری جای هممون توی یه ماشین نمیشه وخودشون میخندیدند.شوهر عمه گفت خوب همتون با هم نیاید یکبار شما رو میبرم (عمه وبچه هاش) یکبارم شما رو(هوو وبچه هاش). 

هووخانوم برگشت گفت نخیر قبول نیست شاید شما ایشون رو بردی مثلا کباب اعلا براش خریدی بعد نوبت من که بشه برام نون وماست بخری تو سفر بخوریم اینجوری نمیشه و و و این بحث بین خودشون ادامه داشت ومیگفتند ومیخندیدند.چشم های من از حیرت گرد شده بود وروی لبهام یه خنده تصنعی برای حفظ ظاهر داشتم. 

حقیقتش هوو خانوم خیلی با من حرف زد دلش میخواست از خودش بگه از کارهایی که میکنه .مثل همه جنوبی ها خیلی خونگرم وتو دل برو بود ولی از نظرمن هووی عمه عزیز بود ومن نمیتونستم دوسش دشته باشم.شاید بقیه دوسش داشتند نمیدونم.به هرحال این دوتا به خوبی وخوشی با هم زندگی میکنند.عمه خانوم یه دختر 17ساله ویه پسر 15ساله داره که ظاهرا اونا هم به ناچار کنار اومدند .وبچه اخرش موقع زایمان اکسیژن به مغزش نرسیده ویکم از نظر ذهنی عقب افتاده شده.هر سه بچش هم خوشگلند.مخصوصا دخترش. 

از اونجا که اومدیم به عزیز گفتم هوو زن خونگرمی هست اما من ته دلم دلم نسبت بهش احساس دشمنی دارم.چونکه شده هووی عمت.شده زن دوم.عزیز بهم میگفت نه انه تو نسبت به اون نباید کینه داشته باشی همش تقصیر شوهر عمه هست.اون نباید زن میگرفت.توی راه عزیز از اون روزهایی که عمه فلج شده بود حرف میزد از زجرهایی که کشیده بود دلم خیلی سوخت.خدایا هرچی زن ودختره که چشمش دنباله شوهر یکی دیگست ،هرچی مرد متاهل هست که چشمش دنبال زنهای دیگه هست خودت نسلشون رو از روی زمین بردار. 

ادامه حرفهام اینم بگم وبرم چند وقت پیش وب یه هوو (زنی از جنس دوم) رو میخوندم .اتفاقی رسیدم به اون قسمتی که زن اول تازه فهمیده بوده واین هوو خانوم حامله بود چنان با بی رحمی وبددهنی با زن اول حرف میزد راستش طاقت نیاوردم بقیش رو بخونم یه نفرین حوالش کردم ووب رو بستم.کاش دیگه هیچوقت وسوسه نشم برم اونجا رو بخونم.یه زن به تمام معنا نفهم وبددهن  وبی منطق که تازه معلم هم هست وادعای بافرهنگیشم میشه. اما یه ذره بویی از انسانیت نبرده وتازه با شنیدن داد وبیداد های زن اول میگفت میخواستی بی عرضه نباشی شوهرت رو نگه داری.شوهر مشترک هم یه عوضی بدتر از خودش که باز قصد سومی رو هم انگار داشته واولای ازدواجشون با هم زن اول رو مسخره میکردند ودوتایی میخندیدند...به کجا رسیدیم ما...اینا واقعین ادم انقدر پست

دوباره عشق دوباره شوق پرواز

سلااام 

من وعزیز امروز بعدازظهر حرکت میکنیم به سمت شهر عزیز.شاید خواهرم وهمسرش هم با ما بیاند اما احتمالاش خیلی ضعیفه.خواهرم میگه عزیز دلش برای خانوادش تنگ شده حتما بیشتر دوست داره پیش اونها باشه ما بیایم مزاحم میشیم مجبور میشه مارو ببره اینور اونور گردش وتفریح .... 

دلم برای اون شهر وادم هاش ومادرشوهرم وبقیه تنگ شده.دلم برای هوای اون شهر تنگ شده.خیلی وقت بود دلم میخواست یه مسافرت بریم.حالا تعطیلی سه شنبه وپنج شنبه باعث شد چهارشنبه رو هم مرخصی بگیریم وبریم. 

خانوادم بعضی وقتا بهم میگند ح.صله داری هر ماه این همه راه میری ومیای.بذار عزیز خودش بره خانوادش رو ببینه تو خسته میشی.به مادرم گفتم من خودم دلم میخواد برم.واقعا از هفته قبل شوق دارم واس این تعطیلات که بریم. 

عشقولانه

دیشب  موقع خواب عزیز گفت وقتی پیشم نیستی خیلی دلم برات تنگ میشه.میگم ما که از موقعی که از سرکار میایم همش باهمیم.میگه نه همون یه ذره وقتم که میری پایین کار داری یا میری خونه بابات(شاید کلا نیم ساعت نشه). 

بهش گفتم که منم دلم براش تنگ میشه.وهمیشه سعی میکنم با هم باشیم طوریکه مادرم وخواهرهام میگن همش با عزیزت هستی.اینجاها نمیایی 

 

صبح که اومدم سر کار دلم براش تنگ شده بود(جنبه ندارم) بهش اس دادم: کاش امروز زودتر شب بیاد تا دوباره تورو ببینم

تولدم مبارک

۱دی تولدم بود. 

از خدا میخوام بهم کمک کنه از زندگی کردنم از دنیا بودنم احساس رضایت بکنم.دلم میخواد وقتی به انتها رسیدم بگم خدایا ازت ممنونم که این فرصت رو بهم دادی که زندگی کنم.که با عزیز عاشقی کنم. 

 

خدایا تا اینجای عمرم ازت ممنونم .کمکم کن ادم باشم تا یه روز نگم کاش زودتر میمردم. 

(هرچند که هیچ انسانی حتی اگر ادم نباشه نمیاد بگه خدایا منو از این دنیا ببر چون ادم نیستم.انسان بالذات حب دنیا تو وجودش هست واین خواست خداست که با همین حب دنیا ازمایشش کنه.) 

دلم میخواد توی یک سال اینده به پدرمادرم بیشتر برسم وهمینطور به کسانی که به کمک من در هر زمینه ای احتیاج دارند.خدایا بهم کمک کن خودخواهی وزیاده خواهی وطمع مانعم نشه. 

اینجا نقطه هدفگذاری منه

حرف دلم

چند روزی بود از تو دلگیر بودم.شاید اصلا نفهمیدی برای چی از تو دلگیرم.شاید فکر کردی برای همان قضیه کوچک بود.حتما پیش خودت گفتی چقدر کش میدهد این قضیه به این کوچکی که میشد اصلا ندید گرفت.  .یا فکر  میکردی از درد دندانم رفته ام توی لاکم

اما آن قضیه برای من اصلا اهمیتی نداشت.فهمیدم که خودت فهمیدی نباید اینطوری رفتار میکردی وتا اخر شب همه اش سعی میکردی از دل من دربیاوری.آن قضیه جرقه ای بود برای من تا یک سوال در ذهنم پیش بیاید واز تو دلگیر شوم.دوست داشتم از من بپرسی چرا مثل همیشه نیستی. نمیدانم چرا نپرسیدی .برایم جای سوال داشت.تو کلا چیزی را نمیپرسی ومن از اینکه  باید خودم مساله ای را بگویم خوشم نمی اید .دوست دارم چند بار از من بپرسی نازم را بکشی ومحلت ندهم وانقدر بوسم کنی تا اخر سر از رو بروم وبگویم از تو دلگیرم عزیز.بخاطر این وان 

تو نپرسیدی ،من نیز نگفتم. 

توی این دو روزی که این حرفها توی دلم بود با تو حرف میزدم ،جوابت را هم میدادم اما نه مثل همیشه.سعی میکردم دوباره زود بند را آب ندهم زود خنده ام نگیرد تا تو بفهمی من یک چیزیم هست. 

اما تو نمیپرسیدی وفقط محبت میکردی.واضح بود که متوجه میشدی من ناراحتم اما واقعا برای چه تو نمیپرسی. وفقط محبت میکنی .همه اش میخواهی با من حرف بزنی.هی اسمم را صدا میکنی تند تند واز من نظر میپرسی ومن سرد جوابت را میدهم باز میدوی داخل مغازه دوباره یک چیز دیگر می اوری ومیگویی مزه اش را امتحان کن.از این دوست داری برایت بگیرم ومن جوابت را میدهم اما سعی میکنم نگاهم به نگاهت تلاقی نکند تا خنده ام نگیرد ،تا نبوسمت از عشقی که از تو در قلبم هست، تا تو نفهمی از دیروز که با تو سرسنگین بوده ام از دیروز که مرا بوسیدی اما من یک بوسه کوچک به دست تو ان هم به خواسته خودت زدم چقدر دلم برایت تنگ شده. 

از اخرین باری که با تو سرسنگین بوده ام وتو هی تلاش میکردی من بخندم ونخندیدم خوب در خاطرم ماند که به خودم گفتم تو که ادم حرف نزدن با عزیز نیستی تو که اگر با بوسه های عزیز بر تو وتو بر عزیز خوابت نبرد روزت کامل نمیشود  دیگر غلط میکنی بخواهی این بازی ها را دربیاوری. 

این ها را من به دلم گفتم .چه خوب است که صدای دل کسی را کس دیگری نمیشنود وگرنه  ابرویم پیش تو میرفت.حتما به من کلی میخندیدی با این تهدیدهای درونم. 

این همه نوشتم تا یک چیز را اعتراف کنم: آهای عزیز،من نمیتوانم حتی ثانیه ای بی تو باشم اگر هم سرسنگینم  بدان که خودم خیلی زیاد رنج میکشم از اینکه دیگر نمیتوانم با تو بخندم وشوخی کنم.از اینکه جوابت را سرد میدهم وزود پتو میکشم که یعنی بخوابم اما درونم غوغاست واصلا حتی نمیتوانم زیر پتو بمانم. بعد هی به خودم دلداری میدهم دختر نمیمیری که.تا فردا تحمل کن.نهایتا تا فردا

 ان شب که زود رفتم زیر پتو که مثلا به تو بفهمانم حالم خوب نیست ونمیدانم تو چه فکر میکردی نمیدانم فکر میکردی دندانم درد میکند یا میدانستی ناراحتم اما طبق عادتت سعی میکنی با محبت کردن وشوخی کردن روحیه مرا خوب کنی، همان شب که زود رفتم زیر پتو،هرزچندگاهی قایمکی از زیر پتو نگاه میکردم ببینم تو الان چکار میکنی.خنده ام میگیرد از کارم اما واقعیتیست که باید اعتراف کنم .میخوام بدانی که چقدر جونم به جون تو بسته است. 

همه این ها را گفتم تا بگویم من وقتی با تو قهر که نه ما هیچ وقت با هم قهر نمیکنیم سرسنگین هستم ومحلت نمیدهم دلم پر از غوغاست.غوغای دوست داشتنت،غوغای دلتنگ شدنت .غوغای در اغوش کشیدنت وگرم بوسیدنت.میخواهم که بدانی خیلی دوستت دارم همه زندگی من

احمقانه ترین گریه عمرم

دیروز وقت دکتر داشتم برای دندونم.روز پیشش هم رفتم یه مقدار تراش داد وگفت فردا بیا.احتمالا نشه درستش بکنیم.دیروز رفتم مطبش .بهم گفت که میشه درستش کرد.خوشحال بودم.بهش گفتم اون دوتا پر کردنی دیگه رو هم پرش کن.گفت بذار همینو درستش کنم اول .احتمالا فکت خسته بشه.دندون اسیاب بالایی بود.وسطاش بهم گفت نمیشه درستش کرد.نمیدونم چرا انقد بهم ریختم.چرا انقدر ناراحت شدم.به منشیش گفت نامه بده بره فلان جا برای فلان کار.واقعیتش دیگه اعصاب این کار ها رو نداشتم از طرفی دلم نمیخواست دندونم رو از دست بدم.شاید چون امیدم نا امید شده بود شاید به خواسته قلبیم نرسیده بودم انقدر ناراحت بودم.منشی که داشت نامه رو مینوشت بهم گفت چرا گریه میکنی.گریه که نداره.بهش گفتم اعصابمو خورد میکنه.تو گریه گفتم.اصلا نمیدونستم انقدر قراره گریم بیاد.اگه میدونستم حرفی نمیزدم فقط یه لبخند میزدم که تا اشکام حداقل نریزه پایین.اومدم از مطب بیرون.نمیدونم چرا،واقعا نمیدونم چرا انقدر بغض داشتم برای یه دندون.تو پله ها که میومدم پایین به خودم گفتم هرچند خیلی لوس باشه هرچند بی معنی باشه اما هرچقدر دلت میخواد گریه کن ودیگه این قضیه رو برای خودت تمومش کن.دیگه براش ناراحت نباش. تو پاگرد وایسادم وبیرون رو نگاه کردم وچند تا اشک ریختم .اما اشکام نمیومد که بغضم رو خالی کنه.ناراحت بودم اومدم خونه.تمرکز فکری نداشتم .تصمیم گرفتم برم حموم وزیر دوش گریه کنم تا این بغض لعنتی این ناراحتی لعنتی از رو دلم بره.اما باز گریم نگرفت. اومدم بیرون وبه گریم جلوی منشی فکر کردم.به خودم گفتم احمقانه ترین گریه عمرت همین گریت بود.چرا جلوش گریه کردی.

 این بعد از شخصیتمو تا بحال ندیده بودم.واقعیت اینه که من اصلا ادم ضعیفی نیستم اینو خودم نمیگم اطرافیانم بهم میگن.اما نمیدونم چرا تو این مورد انقدر ضعیفم. 

پ ن ۱:وقتی از یک نفر دلگیری وقتی انتظاری که ازش داشتی رو براورده نکرده.این یعنی خیلی برات مهمه خیلی تو زندگیت برات عزیزه  نمیتونی بیخیالش بشی چون رنگ همه زندگیته.که یه احوالپرسیش میتونه تو رو عوض کنه. 

پ ن ۲: این پست رو احتملا بعد ها حذفش کنم.حس خوبی نسبت بهش ندارم

لاغری

قبلا گفته بودم که تصمیم دارم چند کیلویی به وزنم اضافه کنم.از نظر خودم خوب غذا میخوردم ودقیقا شرایط مثل قبلنا که تپل بودم بود. قبلنا وزنم 58بود

به خودم گفته بودم تا تغییر وزنم رو به طور محسوس حس نکردم ودیگران هم بهم حرفی نزدند نرم خودم رو وزن کنم .اینجوری وقتی برم رو ترازو وچند کیلو اضافه وزن ببینم یهویی ذوق زده میشم.  

واضح ومبرهن است که این حرفها جلوی وسوسه های من موقع دیدن ترازو فقط حرفه.اصلا شرطی شدم به اون داروخونه ای که همیشه میرم اونجا خودم رو وزن میکنم.هر وقت از اونجا رد میشم انگار یه چیزی قلقلکم میده برم تو . 

 

خلاصه دیروز که وقت دکتر داشتم یه سرم به این داروخونه مبارک زدم. وبعد از در اوردن کاپشن وگذاشتن کیفم رو صندلی مجاور وخالی کردم جمله متعلقات جیب مانتوم روی همان صندلی مجاور(دوتا کلیدم تو جیب مانتوم بود دلم میخواست اونم دربیارم وزن واقعیم رو نشون بده اما یکی از درونم بهم نهیب زد :لوس نشو بشین سرجات) خودم انداختم رو ترازو وریلکس ریلکس روبرو رو نگاه میکردم تا شنیدن صدای بوق.تا صدای بوق رو شنیدم انگار که میخوام در جعبه گنج رو باز کنم چشمام دوید رو صفحه نمایشگر ودر کمال ناباوری همان عدد  مبارک ومیمون ۵۰.۲ رو دیدم. 

برای جلوگیری از ناراحتی واز دست دادن روحیم اصلا هم بهش فکر نکردم وبه خودم دلداری دادم شاید من از اون ادمهایی باشم که یهویی وزن اضافه میکنند.شاید اصلا قبلنا انقدر که بد غذا خوردم حالا هرچی میخورم فقط جبران گذشته هست و وقت میخواد. 

واقعیت اینه که از اول مهر ماه هر روز حداقل یکبار برنج میخورم وشبا هم حتما غذا میخورم اما تغییری نکردم. 

به بدنم فقط تا اخر دی ماه فرصت دادم.اگه تا اونموقع کاری کرد که کرد، دستشم درد نکنه اگر نکرد مجبور میشم راههای فرعی از جمله خوردن کربوهیدرات رو امتحان کنم....من دیگه انقدرا هم حوصله ندارم تلاش کنم ونتیجه نگیرم ولی خیلی امید دارم که میگیرم ومیگیرم ومیگیرم

کیک تولد

امروز زودتر از بقیه اومدم شرکت .تصمیم گرفتیم امروز کار نکنیم وکل شرکت رو یه خونه تکونی بدیم.چند روز پیش که با اقای مهندس ومدیر یکی از خطهای تولید جلسه داشتیم گفت: من خودم کم میام اینجا قسمت اداری رو میسپرم به تو وبقیه قسمتهای شرکت با اقای حامدی. 

حالا دلم میخواد سنگ تموم بذارم.میخوام یکی دوتا از کارگرا رو بیارم وکل اداری رو امروز تمیزش کنیم.احتمالا باید تا ظهر بالا سرشون باشم وتا اونا بیاند وقت داارم چند خطی بنویسم. 

پریروز رفتم شیرینی فروشی ویه کیک تولد سفارش دادم به مناسبت بی مناسبتی!!! 

من وعزیز هرزگاهی برای خودمون کیک تولد میخریم .چون هردومون خیلی دوس داریم. 

اوردم گذاشتم تو یخچال.یه یادداشتم نوشتم وچسبوندم به جعبه کیک.رو یادداشته نوشتم"همسر عزیزم بخاطر همه خوبیهایی که در حق من میکنی،بخاطر همه زحمتها وشبکاری هایی که بخاطر من متحمل میشی،بخاطر بودنت   ممنونم. عزیز که رسید ازش خواهش کردم دلستری که خریده بود رو ببره بذاره تو یخچال.وقتی دید کیک رو چشماش گرد شد از خوشحالی . 

خدایا همه مردم رو در پناه لطف محبت خودت حفظ کن.عزیز من را نیز