آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

تو همه زندگی من هستی.این رو میدونی؟؟؟؟

سلام برهمه اونهایی که از اینجا رد میشن.  

دیروز از سرکار بلافاصله رفتم خونه.میدونستم عزیز میاد ومیخواستم تا رسیدنش همه چیز اماده ومرتب باشه.قابلمه رو گذاشتم رو اجاق تا ابش جوش بیاد.زیرشو کم کردم وتو این فاصله رفتم دوش گرفتم.برگشتم در حال درست کردن غذا بودم که عزیز رسید.زودتر از معمول رسید .دنیا رو به من دادند وقتی این نعمت خدا از در اومد تو.

عزیز بعد از چند روز پرکار وشب خونه نیامدن بالاخره دیشب اومد خونه.این چند روز که نبود خیلی جاش خالی بود.وقتی اومد یه سلام بلند داد .یه جعبه بزرگ کادو شده دستش   بود وداد بهم گفت تقدیم به همسرم.خیلی ذوق کردم .حسم بهم میگفت عزیز با یه کادو میاد.یه هدیه ای برام میاره.خیلی ذوق کردم .یک قاب گل دست ساز بود.بهش گفتم چطور هم زود اومدی هم وقت شد اینو بخری.گفت که شرکت بهش کادو داده وعزیزم هدیش کرد به من.گفت که همکارام میگفتن باز کن ببین چیه اما گفتم نه همسرم این چند روز خیلی اذیت شده میخوام کادوش کنم به اون.شنیدن این حرف به اندازه هزاران هزار کادو حس خوب وخوشحالی بهم تزریق کرد.واقعیتش من این چند روز که گذشت خیلی اذیت شدم اما نه اذیت فیزیکی من که کاری نمیکردم تازه عزیز که نمیومد خونه نه شام درست کردن داشتم و نه خونه مرتب کردن.همه چیزم مرتب بود .من خیلی خیلی اذیت شدم چون خود عزیز رو کم داشتم.دلم میخواست باشه اما نبود.دلم براش تنگ بود اما خودش نبود.شب موقع خواب سریالهایی میدیدم که وقتایی که عزیز خونه بود حتما با هم میدیدم.بقیه هم که اعتراض میکردند(خواهرم ودخترخالم که اومده بودند پیشم بخوابند که تنها نباشم)میگفتم به یاد عزیز که امشب خونه نیست بذارید همین رو ببینیم... 

طفلکم خیلی خسته بود.اصلا اون شب هرچی میبوسیدمش هرچی نگاهش میکردم سیر نمیشدم.چشاشو پیشونیش رو لپاشو دماغشو همه رو بوسیدم.  

صبح اومدم سرکار .تازه فهمیدم چقدر دوری عزیز برام سخت بوده .کلا دلم هم گرفته بود.به عزیز اس دادم بهش گفتم"این چند روز که گذشت تورو خیلی کم داشتم.محبتتو.بوسه هاتو تعریفها وتحسین هاتو.من یک دی ماهیم. من همیشه منتظر محبت وتعریف وتمجید همسرم هستم..این چند روز که گذشت تو رو خیلی کم داشتم "

خدایا من ازت ممنونم که این مرد واین زندگی  واین ارامش رو بهم دادی.خدایا چکار کنم که همیشه این مرد واین زندگی واین ارامش رو برام حفظش کنی؟؟؟

دوری

عزیز دیشب نیومد خونه.موند شرکت کارهای عقب افتادشو انجام بده.دلم براش خیلی تنگ شده.امروز صبح که بهش زنگ زدم گفت تا 4 5 صبح بیدار بوده. 

باران از جنس من ومن از جنس باران 

هر دو بی هدف می باریم به امید رویش یک امید از عطر تنت 

زود برگرد 

باران نزدیک است. 

(اس ام اسی که دیشب وقت خواب به عزیز دادم) 

 

به وسعت ندیدن نگاهت خسته ام 

چگونه بشکنم ثانیه های سنگین دوریت را؟؟؟ 

(اس ام اسی که امروز صبح به عزیز دادم) 

 

پنج شنبه بعد از ظهر بادوستم رفتیم بیرون.خیلی خوش گذشت.از بعد از ازدواجم دیگه نشده بود با این دوستم برم.همیشه دلچسب ترین پیاده روی های من با این دوستم بوده.دو سه ساعت بدون اینکه متوجه گذر زمان بشیم راه میریم وحرف میزنیم.  

 

خیلی دلم میخواست که با عزیزم اینجور پیاده روی ها رو تجربه کنم اما عزیز در این مورد با من فرق داره.تفریح مورد علاقه عزیز تلویزیون هست.اگر وقتش ازاد باشه دوست داره بخوابه یا فیلم ببینه.اما من اصلا از تلویزیون دیدن خوشم نمیاد.از خوابیدنم خوشم نمیاد.مخصوصا خواب صبح.از ساعت ۶ ۷ به بعد بیدارم.خودمو بکشم تا ۸ تو رختخوابم.من دوست دارم برم بیرون راه برم.مخصوصا تو هوای پاییزی یا تابستونی.هر دو شون عالیند برای پیاده روی. 

کلا بعد از ازدواجم نشده که با خیال راحت بریم پیاده روی.هرزگاهی هم که رفتیم عزیز انقدر لفت داده سر بیرون اومدن که یا دیر شده وباید زود برگردیم.یا اینکه با استرس رفتیم وعزیز دیرش شده وکار داره باید برگرده. 

بهم قول داده که بعد از اینکه کارشناس اومد واز شرکت بازدید کرد ورفت منو هر جا که دلم میخواد ببره.من فعلا حرفی نمیزنم تا ببینم چی میشه. 

 

یه حس خوب

امروز صبح زودتر از بقیه روزها بیدار شدم ورفتم حموم دوش آب گرم گرفتم.بعدش اومدم جلوی بخاری لباسامو دونه دونه گرم کردم پوشیدم آی کیف داد آی کیف داد تو سرمای صبح.دیدم هنوز وقت دارم تا سرویس شرکت بیاد دنبالم .گفتم برم ظرفها رو بشورم اما بعدش تصمیمم عوض شد.آهنگ شاد گذاشتم ورقصیدم.حواسمم بود که صداش رو زیاد نکنم که همسایه ها بدخواب نشند کله سحری.این یکی دیگه کلی حال داد.یعنی انقد رقصم میومد.دلم میخواست بپرم بالا پایین همه انرژیمو تخلیه کنم.اصلا خیلی سبک شده بودم.بعدشم رفتم یک لیوان آب جعفری خوردم ویکم ارایش کردم  واومدم شرکت.خیلی سرحال وتازه بودم. 

از الان برای عید ذوق دارم.دلم میخواد چندکیلویی وزنم اضافه بشه .قراره خط چشم تاتو کنم وبرای پوست صورتم هم وقت دکتر دارم .دور لبم وزیر چشمم خط افتاده.زیاد نیست ولی میخوام جلوشو بگیرم. 

دلم میخواد تا عید کلی قیافم عوض بشه.تصمیم دارم امسال موهامو رنگ ومش کنم.ابروهامم شاید برم وتاتوی روشن بزنم .هنوز نرفتم پیش ارایشگره.میگن کارش خوبه.خداکنه خوب باشه. 

عزیز دیروز زودتر از من رفت خونه وبا بابام اینا رفته بودند جایی کار داشتند.شب ساعت 8 9 رسیدند.دلم براش یه ذره شده بود .اما دیگه نمیخواستم زنگ بزنم.اخه هرشب انقدر که زنگ میزدم کجایی حس بدی بهم دست میداد حس اینکه اویزون عزیز باشم یا دایم به پروپاش بپیچم .دیگه زنگ نزدم اما هی از این واون میپرسیدم پس چرا اینا نیومدند.عزیز که رسید رفتم جلو در به استقبالش.بهم گفت نباید یه زنگ میزدی بهم گفتم که خودم خودمو کنترل کردم که نزنم. 

بعدش یواشکی با لباش یه بوس برام فرستاد.یعنی من عاشق این مردم. 

دیروز دختر کوچولوی نگهبان شرکتمون یه غنچه رز آورد داد بهم.4تا از گلبرگ هاشو بازش کردم .تواولی نوشتم همسر عزیزم تو دومی نوشتم عشق اول وآخرم تو سومی نوشتم ...خوبم(اسم عزیز رو نوشتم) وتو آخری نوشتم دوستت دارم.با ذوق بردم گذاشتم رو اپن که عزیز ببینه. 

تا الان که عزیز ندیده اما امشب دیگه خودم میبرم نشونش میدم

عمر گران می گذرد خواهی نخواهی

چند روز پیش که تو سرویس شرکت داشتم میرفتم خونه به ماشین های توی جاده نگاه میکردم که چقدر سریع میان ورد میشن.عین ما ادم ها توی این دنیا.چقدر زود میایم وتموم میشیم ومیریم. چقدر عمر  زندگی کردنمون کوتاه هست.عمر محبت کردنمون کوتاه هست . عمر جوون بودنمون کوتاه هست.این روزها زندگیم رو از یه دریچه دیگه نگاه میکنم.احساس میکنم زندگیم خیلی زود تموم میشه پس تا وقت دارم  از زندگیم لذت ببرم .از جوونیم استفاده کنم. هر چقدر که دلم میخواد بخندم.نهایت لذت رو از کنار عزیز بودن ببرم.هرچقدر که میتونم بهش محبت کنم.چند روز پیشا عزیزو بغل کردم واز دوتا چشماش ودماغشو ولپاشو لباش بوسیدم.عزیز بهم میگه چی شده حالا انقدر منو میبوسی.میگم عزیز به این فکر کن که من وتو خیلیم بخوایم با هم زندگی کنیم همش 30 تا 40 سال وقت داریم.واین وقت خیلی کمه. 

کمه برای محبت کردن .برای عاشقی کردن.خدایا ارامش زندگی الانم رو از من نگیر.ارامشی که با عزیز دارم رو از من نگیر وبه همه بده. 

این روزها به پوستمم بیشتر میرسم.اب جعفری میخورم .ماسک میذارم روی صورتم.به اینه نگاه میکنم وکلی ذوق میکنم از طراوتی که پوستم پیدا میکنه..دیشب یه نارنگی که رو که از باغ خونه دایی عزیز چیده بودیم اوردم که بخوریم انقدر ترش بود که اصلا نتونستم بخورم گفتم پس میزنم به پوستم.10دقیقه گذاشتم رو پوستم وبعدش رفتم شستم .انگده این پوستم نرم شده بودبه عزیزم میگم دست بکش رو پوستم ببین چه نرم شده. 

 

خدایا کمکم کن همیشه شاداب وبا نشاط باشم.همیشه صورتم پر از خنده باشه.خدایا کمک کن از عمری که به من دادی استفاده کنم.یه روزی نیاد که بگم کاش اونموقع ها که میتونستم ومیشد بیشتر جوونی میکردم .بیشتر میخندیدم .کمتر حرص چیزهای بیخود رو میخوردم. خدایا عزیز رو برام حفظش کن.صحیح وسالم.خودت مواظبش باش.. 

امین

یک روز مرخصی برای مهمانداری

سلام 

روز یکشنبه برای یکشنبه بعدازظهر ودوشنبه تمام وقت مرخصی گرفتم.میخواستم یک روز خونه باشم که به مهمونهامون برسم.یکشنبه ظهر رسیدم خونه دیدم مادرشوهرم ابگوشت پخته خودشون خوردند ویه کاسه هم به خونه خواهرم که طبقه پایینمون هستند داده.رسیدم خونه از دیدنم کلی ذوق کرد.تو این چند روز هر وقت که میرسیدم خونه انقد ذوق میکرد که برق چشماشو میفهمیدم.انقدر که شاید عزیز اندازه مادرش از رسیدن من ذوق نمیکرد.براشون چایی دم کردم میخواستم باهاشون برم که زیارت کنند وبعدم بریم بازار.اصرار داشتند بخوابم وبعد بریم اما دیر میشد.چایی خوردیم اول رفتیم زیارت.مادربزرگ عزیز که بهش میگیم ننه گوشیشو داد بهم وگفت چند تا عکس ازم بگیر میخوام ببرم بریزن رو کامپیوتر ودخترم ببینه(یه همچین مادربزرگ سرحال وابدیتی هست) 

بعدش رفتیم بازار.برای عزیز از اون شیرینی خامه ای هایی که دوست داره خریدم.خوشحال شد .جلو مادرش اینا چیز خاصی نگفت اما میدونم که خوشحال میشه. 

.عزیز اونشب خیلی دیر اومد.اونام میگفتن شام رو نکش تا عزیزم بیاد. تو این فاصله کلی با مادر شوهرم وننه حرف زدیم.از اولین باری که منو دیده بودند یا از روزی که عزیز به مادرش گفته بوده بیا بریم دیدن آنه.بنده خداها تا ساعت11منتظر عزیز شدن.بعدش دیدم خوابشون میاد شام رو کشیدم.نگران عزیز شده بودم.گوشیشم خاموش شده بود.جواب داد وگفت توراهه داره میاد.اما اعصابم بهم ریخته بود.هم اینکه میدیدم مهمانهای خونه من تا این وقت شب گشنه موندند هم اینکه هر وقت زیاد گشنم باشه معدم درد میگیره و عصبی میشم. 

عزیز هم مرخصی گرفته بود که فردا با هم بریم بگردیم. 

صبح از خواب که بیدار شدیم عزیز رفت نون وشیر وآش خرید.برای ناهار هم مامانم اومده بود مهمونهامون رو دعوت کنه هم خواهرم.بهشون گفتم روز آخریه که اینجان خودمم هنوز براشون چیز درست وحسابی نپختم خودم درست میکنم.عزیز ومادرش خواستند که خانواده خودم ودو تا خواهرهامم بگم بیاد.حدودا 15 نفر میشدند 

برای ناهار مرغ وقیمه درست کردم.وسطاش این گازمون ادا درمیاورد فشارش کم میشد.منم همش میترسیدم برنجم شفته بشه. 

بعد ناهار خواهرهام ظرفها رو شستند ومنم کف  اشپزخونه رو شستم وتی کشیدم.بعدشم رفتم بخوابم.اما خوابم نبرد.برای شام خونه خواهرم دعوت بودند.به عزیز گفتم بره ویکم سوغاتی بخره که اینا وقت رفتن با خودشون ببرن.شوهر خواهرم یه گوشه حیات اتیش روشن کرده بود.من ومادرشوهر هم رفتیم کنار اتیش نشستیم وباز کلی با هم حرف زدیم.بهم گفت که خیلی دوسم داره.گفت دخترم بهم میگه تو انه رو بیشتر از من دوست داری.منم بهش گفتم که خیلی دوسش دارم.گفتم که همه میدونن من هم عزیز رو خیلی دوست دارم هم خانوادشو.بهش گفتم که انقدر که دوسشون دارم خانوادم بهش(به مادرشوهرم) میگن شاه بانو.(شاه بانوی انه)  .بعد شام رسوندیمشون ترمینال.باهاشون رفتم تو اتوبوس.یکی از ساک های کوچیکشون که میخواستند بذارند جلو پاشون دست من بود.باهاشون روبوسی کردم . خداحافظی کردم.وقتی مادرشوهرمو بوسیدم دیدم تو چشماش اشک جمع شده.زودی اومدم پایین.دل به دلش ندادم که اشکش نیاد پایین.به عزیز هیچی نگفتم.که دلش نگیره. بعدش اومدیم خونه.خیلی خیلی خسته بودم.از صبح سرپابودم.فشارمم انگار افتاده بود.عزیز بغلم کرد بوسم کرد برام اب قند اورد. حالم بهتر شده بود.سرمو گذاشتم تو بغل عزیز وخوابم برد. 

زیباترین حس ها رو وقتی دارم که مثل یه دختر بچه خودمو جمع کنم تو بغل عزیز وحس کنم یک نفر هست که از من قویتره وحواسش به من وزندگیمون هست.که بوسم میکنه.نوازشم میکنه.خدایا از من نگیر وبه همه بده

اولین عاشورا وتاسوعای من در شهر عزیز

سلام

تعطیلات عاشورا و تاسوعا رفتیم شهر عزیز اینا.عزیز و روز قبلش ماشینو فروخته بود .رفت ترمینال که بلیط بگیره اما اتوبوس ها پر بود وجای خالی نداشت.تصمیم گرفتیم بریم رستورانی که اتوبوس شهرهای همجوار وایمیستند که شاید بشه با اون اتوبوس ها رفت.دیدیم یه ایسوزو وایساده ومسیرش با شهر عزیز اینا 45دقیقه فاصله داره.چمدون رو گذاشتیم تو باربند ایسوزو و خودمون نشستیم جلو.آی کیف داد مسافرت با ایسوزو.انگار اصلا قبلا این جاده رو ندیده بودیم.بخاطر ارتفاع بیشترش نسبت به ماشین های سواری دید بهتری داره وکلا خیلی خوش میگذره.انقدری که به عزیز میگفتم امروز همه روی جهان زیر پر ماست. 

تو کوچه مادرشوهرم دختر همسایشون بود تا ما با زن دادشش  سلام علیک کنیم دوید رفت مادر عزیز رو خبر کرد که ما رسیدیم.مادر شوهر وخواهر شوهر اومدند تو کوچه.کلی همدیگه رو بغل کردیم.کلی دلم براشون تنگ شده بود.دختر همسایه به خواهرشوهرم میگفت با عزیز روبوسی کن میگفت نه اول انه بعد داداش. 

مادرشوهرم کباب درست کرده بود خوردیم و زود خوابیدیم. فردا صبحش رفتیم خونه مادر بزرگ مادر عزیز که تازه از مشهد اومده بوذ.بعدش رفتیم گلزار شهدا که سینه زنی بود ومستقیم از تلویزیون پخش میشد.زیاد نموندیم .با عزیز رفتیم باغها وزمین های اطراف وعزیز از خاطرات بچگیش تعریف میکرد برام.سر یه چاه تلمبه هم یه ذره اب ریختم روش .عزیز سرماخورده بود نشد حساب خیسش کنم

مردم شهر عزیز شب عاشورا شب زنده داری میکنند.وبه رسم همیشگی مادربزرگ عزیز باقالی میپزه وهمه اونجا جمع میشند.بعدشم هم هر کی با خانواده خودش میره هیئت های مختلف.منم برای اینکه شبش خوابم نیاد وشب پیششم نخوابیده بودم عصری خوابیدم.مادرشوهر وخواهرشوهرم هم خوابیدند.شب با عزیز رفتیم خونه مادربزرگش.اول مادرش کجکی نشست وچشماش داشت البالو گیلاس میچید.منم دیدم اینا بلند شو نیستند منم دراز کشیدم.بعدشم عزیز اومد گفت من ده دقیقه بخوابم بعد بیدار میشم.خلاصه یکی یکی سرجامون خوابمون برد.تا صبح هم بیدار نشدیم.عین اصحاب کهب .خوب شد مکیخواستیم شب زنده داری بگیریم و عصرشم خوابیده بودیم.صبح خونه مادربزرگ عزیز صبحانه خوردیم .باقالی رو هم صبح خوردیم.شب نپخته بود وحلیم خوردیم. 

بعدش همگی اماده شدیم که بریم بیرون .انقد ریز ریز بارون میومد.اصلا هوا بهاری بود اونجا.بارون میومد وهوا هم خوب بود.خیل دوست داشتم با عزیز بریم زیر بارون راه بریم اما بارونش خیلی تند بود وچترم نبرده بودیم.عزیز میگفت سرما میخوریم. 

دیروز که جمعه باشه عزیز رفت دنبال ماشین ظهر اومد بخوابه منم رفتم پیشش دراز کشیدم .استرس داشتم نکنه ماشین گیرمون نیاد ونرسیم سر کار.نکنه ماشین خوب نتونه بخره وعجله ای یه چیز بد بخره.به عزیز گفتم استرس دارم.رفتم سرمو گذاشتم رو بازروش..عزیز بهم گفت که نگران نباش.من خودم مواظب همه چیز هستم.یه ذره خیالم راحت شد.عزیز هر وقت ببینه من حالم زیاد خوب نیست مسخره بازی درمیاره تا منو بخندونه.نمیدونم این حرفها رو از کجا درمیاره .دیروزم یه ذره سربه سرک گذاشت که بخندم.بعدش بهش گفتم عزیز به صورت من نگاه کن.بگو کجای صورتم خوشگله کجاش نیستوعزیز بهم گفت انه من هر وقت به صورتت نگاه میکنم با ذوق و شوق نگات میکنم نه بخاطر خوشگلی واین چیز هاستوبخاطر صداقتت ومهربونیت.همه میدونند که من اونموقع چقد تو دلم ذوق کردم .وشبیه دختر دایی عزیز که وقتی ذوق میکنه میخنده میخندیدم .عزیزم خندش گرفته بود.  رفتیم یه چایی دم کردیم وبا عزیز خوردیم.بعدش عزیز رفت سراغ ماشین و شب با یه ماشین تروتمیز برگشت.خداکنه عیب وایرادی نداشته باشه.

 

دیشبم مادر وپدر عزیز ومادربزرگ پدریش با ما اومدند خونمون.این مادربزرگ عزیز انقده با مزه هست.اصلا اخلاقش شبیه پیرزن ها نیست.خیلی هم اهل گشت وگذار هست.تا گفتیم با ما بیا زودی وسابلشو جمع کرد واومد.والا مادر من بود اصلا نمیرفت بعدشم تو ۳۰ دقیقه میگفت نه نمیام نمیرسم حاضر بشم ....  

دیشب تو راه خیلی سردشون شد.ساعت ۴رسیدیم خونه.طفلک عزیزم ۶بیدار شد رفت سرکار.منم ۲۰دقیقه بعدش بیدار شدم وبرای مهمونهامون صبحانه اماده کردم واومدم سرکار.ازشون معذرت خواهی کردم که نمیتونم بمونم پیششون.البته اونا هم کاملا درک میکنند واز قبل به همه میگیم  فقط شبا خونه ایم.  

دلم میخواد تا اخر هفته بمونند که بتونیم چند جا ببریمشون.مادربزرگ عزیز بشدت دوست داره بره جاهای تاریخی شهر ما رو ببینه.والا داداش عزیز که اومد خونمون هیچ علاقه ای نداشت با وجودیکه هر کسی دوست داره بره اونجا اما این پیرزن که خدا برای عزیز اینا حفظش کنه انقد روحیه بگرد بگرد داره که دست من تازه عروس رو از پشت بسته.

همسر عزیزم خیلی دوست دارم 

پی نوشت:نازی جون من نمیتونم برات نظر بذارم.کد رو برام نمیاره.شیرین جون(شیرین امیری) نظراتم ارسال نمیشه وهمینطور برای خانوم سیب

جمعه شیرین ما

سلاااام 

خوبید. 

اندر احوالات این چند روز باید بگم که به لطف خدا بد نیستیم وخوبیم. 

پنجشنبه تا ساعت 2 2.5 با عزیز بیدار بودیم.جز معدود شبهایی بود که بیدار میموندیم.گفتیم حالا فردا جمعه هست میخوابیم تا لنگ ظهر اما من نسناس همون اول صبحی بیدار شدم.انقد تو جام وول خوردم . با صدای زنگ گوشی ،عزیزم از خواب بیدار شد.شوهر خواهرم بود ویه چیزی رو میخواست.من رفتم پایین ودادم بهشون وبعدش اومدم بالا که مثلا فقط شلوار عزیزو ببرم پایین بشورم.عزیز گفت بیا گردنمو مالش بده بعد گفت انگشتمم مالش بده بعد گفت فقط یه چند دقیقه پاتو بذار کف پام وبعد برو دنبال کارت.بعدش گفت سرم وگوشمم مالش بده وبعد برو.اقا این مالش دادن ما یک ساعت برامون آب خورد.عزیز خیلی خوشش میاد یکی مالشش بده.منم خوشحال میشم که مالشش بدم. 

عزیز از چند روز قبل میگفت برای جمعه سمبوسه درست کنیم ببریم شهربازی.خودش رفت وسایلشو گرفت وبا هم میکس کرد ولای نون مرتب کرد  وبعدش نوبت من شد که سرخش کنم.نزدیکای 2 با خواهرهام رفتیم پارک .بعدشم بازار وبعدشم حرم.عزیزم رفت ماشینشو به یکی نشون بده که بفروشه.از پارک که اومدیم عزیز ومن شروع کردیم به درست کردن کمپوت ومربا.10کیلو سیب رو دوتایی با هم پوست کندیم وخورد کردیم.ساعت 9:45 تازه مربا رو گذاشتم که بپزه.خودمون اومدیم جلوی تلویزیون خوابمون برده بود. حس کردم یکی دستشو میکشید روی صورتم.چشمامو باز کردم دیدم عزیزه.میخواست بیدارم کنه که برم سرجام بخوابم.بهم گفت ترسوندیم.خیلی وقت بود صدات میکردم بیدار نمیشدی.از شدت خستگی روبه موت بودم. 

رفتیم بالا خونه خودمون.رختخوابها رو آوردم تو پذیرایی که همونجا بخوابیم.عزیز دراز کشید ومنم زیارت عاشوارم رو خوندم .بعدشم از چشمهای عزیز بوسیدم وخوابیدم.از شدت خستگی وکوفتگی خوابم نمیبرد. 

الانم زنگ زدم به بانک برای استعلام حساب ضامن ها.عزیز رو قبول کردند که ضامن من بشه. 

عزیز هر وقت میخواد اذیتم کنه بهم میگه ضامنت نمیشما. 

همسر عزیزم تورو خیلی دوست دارم. 

میدونی تو همه  زندگی من هستی. 

روزهایی که زودتر از سرکار میای خونه انقدر خوشحال میشم که انگار دنیا رو به من دادند.البته که دنیا رو دادند.چون تو دنیای منی. 

میدانی بهترین لذت برای من ناز کردن برای تو وناز کشیدن تو هست.نمیدونی چقدر ناز کشیدن هات رو دوست دارم.بوسه های اروم وبی صدات رو دوست دارم. 

خدایا عزیز رو برای من حفظ کن.همه جا مواظبش باش.کمکش باش. 

             

                     امن یجیب المضطر اذا دعا ویکشف السو 

بازار

دیروز قصد داشتم برم بازار لباس گرم بخرم.شرکت ی چند تا مرغ داده بود سنگینم بودند.بیخیال بازار شدم ورفتم خونه.سر کوچمون که رسیدم ماشین عزیز رو دیدم که داشته میرفته بازار دنبال من. 

عزیز  گفت شارز نداشتم میخواستم تو راه شارژ بگیرم بهت زنگ بزنم که بریم بازار لباس بخری. 

با هم رفتیم مرغها رو گذاشتیم خونه مادرم بعدشم رفتیم بازار.اولش معذب بودم به عزیز گفتم حس میکنم خیلی اذیتت میکنم انقد این مغازه اون مغازه میای بامن.حوصلت سر میره وداری تحمل میکنی.بعد که بهم گفت نه من راحتم وحوصلم هم سر نمیره یکم خیالم راحت شد. 

کلی با هم گشتیم.یه پالتوی چهارخونه صورتی پوشیدم خیلی دوسش داشتم اما اندازه من نبود.گفت اخر هفته شاید بیاره والبته رنگهای دیگشو. 

 دلم میخواست قبل از اینکه بریم خونه مادرشوهرم پالتو رو خریده باشم. 

ساعت ۸شب رسیدیم خونه .من با خواهرهام رفتم خونه دختر داییم وعزیزم رفت پیش شوهرخواهرم. 

شوهر دختر داییم بعضی وقت ها میره شکار.با پرنده ها وحیواناتی که شکار کرده بود عکس انداخته بود. 

یه جا یه قرقی شکار کرده بود انقد بزرگ بود.بالهاشو که باز کرده بود از قد خودش بلند تر شده بود وباهاش عکس انداخته بود.تو یه عکس  روباه بود ویه عکس دیگه خرگوش . 

ادم فوق العاده شوخ طبع وطنز پردازی هست.من میخواستم نماز بخونم.میگفت ما قبله نداریم.گمش کردیم.کلا ادمیه که حرف رو میقاپه. 

موقع رفتن سوار ماشین که شدیم  دیدم کفش بچه های خواهرم که خواب بودن جاموند.دختر داییم رفت تو خونه کفش ها رو آورد.خداحافظی کردیم رفتیم تا سرکوچه دیدم کیفم جا مونده!!! 

داشتیم برمیگشتیم که شوهر دختر داییم رو لای در رویت کردیم با یه کیف تو دستش.داد بهمون .بی شرف بهم گفت ما تا ۱ بیداریم. 

اومدم خونه تا عزیز خوابیده.منم کنارش خوابیدم وصبحم زودتر از من رفته بود.بعدش که رسیدم سر کار اس داده بود که رسیدی ؟ 

امشب اول محرم هست.اولین شب شروع خوندن زیارت عاشورا.دیشب که بازار بودیم قصد داشتم که زیارت عاشورای تو جیبی بخرم امافراموش کردم.با مفاتیح خوندن سخته .سنگینه مفاتیح. 

عزیز امد و عید امد.....عید امد وعزیز امد

عزیز دیشب اومد.بهم زنگ زد گفت از دیروز ناهار به بعد چیزی نخوردم .یه شام توپ آماده کن دارم میام.منم قبلش رفته بودم خونه بابام ویه دیگ ماکارونی پخته بودم که هم خودمون اونجا باشیم وهم خواهرام هم بیاند.تا عزیز بیاد ماشینش رو پارک کنه پسرخالم اومد داخل خونه.من انقدر حواسم پیش عزیز بود واینکه زودتر لیوانا رو بشورم که چاییش اماده باشه و....اصلا حواسم نشد با پسرخالم احوالپرسی کنم.خونه بابامم خیلی شلوغ بود.عزیز اومد تو یه سلام به جمع دادوبا چشم هاش دنبال من میگشت.تو اشپزخونه بودم.از همون در یه جور شیطونی بهم گفت سسسلااام.منم نیشم تا بنا گوش باز.بعد رفت که پاهاشو بشوره من هنوز تو آشپزخونه بودم وداشتم شام میکشیدم.بقیه هم سر سفره بودند.منتظر عزیز بودیم وهمه خیلی گرسنشون بود.تا فهمیدیم رسیده شامم کشیدیم. 

عزیز رفت دست وصورتشو شست اومد تو آشپزخونه کنارم وبهم گفت خوبی؟.کلی تو چشمهای هردومون ذوق بود.دلم میخواست همونجا جلوی جمع بغلش کنم.عزیز حتی دلش نمیخواست تو جمع دستشم بگیرم. 

یه بشقاب اونجا اضافی بود.همه فکر میکردند من برای عزیز گذاشتم.اما من از ته قابلمه برای عزیز ماکارونی کناز گذاشته بودم.اخه اون ته قابلمه ایا مال ابکش اولم بود خوشمزه تر بود.اولش که به همون بشقاب عزیز ناخنک میزدند.بعدش دیدم هرکی میخواست اون بشقاب رو برداره داداشم ودامادمون میگفتند این مال عزیزه.دستش نزنید.نگو این نامردا ورداشتند هرچی نمک بوده قاطی غذای عزیز کردند ومیخواستند بدند به خورد عزیز.من با یه بشقاب پر از ماکارونی ته قابلمه اومدم گفتم این بشقاب عزیزه.اون اضافست.انقدر این داداشم ضایع شد.اصلا وامونده بود.کلی بهش خندیدیم.بعد شامم اومدیم خونه وکلی همدیگرو بوسیدیم. 

امشب به یه عروسی دعوتیم.خیلی دلم میخواد بریم.اما دیر دعوت کردند منم لباس مناسب ندارم.حالا نمیدونم دیگه چی بشه.به خواهرم گفتم با عزیز هماهنگ کنید اگه گفت بریم که بریم دیگه.

ازدواج

دیروز با دوستم در مورد ازدواج حرف میزدیم دوستم میگفت ازدواج شانسیه منم گفتم اره همش شانسیه با یه انتخاب یا اینور بومی یا اونور بوم. 

امروزم که تو تاکسی نشسته بودم تو رادیو داشتن میگفتن با ازدواج امکان داره یک نفر به بهترین جا برسه ویا به بدترین جا.ازدواج یه تولد دوباره هست. 

بعد با خودم گفتم ازدواج برای من هم یک تولد دوباره بوده.شروع یک زندگی به یه دنیا دوست داشتنی که تو دلم وجود داره.یه فرصتی که خدا بهم داده که بدون مضایقه محبت کنم ومحبت دریافت کنم.از خدا تشکر کردم.بخاطر زندگی خوبی که به من داده.گرچه زندگی منم مثل زندگی همه مردم گیر وگور مالی وغیرمالی  زیاد داره اما من کلیات زندگیم رو میبینم.اینکه خدا یه ادم همراه برام فرستاده. یکی که فکر کنم لایق محبت کردن هام هست.من از زندگیم راضیم.دوسش دارم. 

 

منم مثل خیلی از دخترهای دیگه خیلی سختی کشیدم تا به اینجا برسم الانم که رسیدم میدونم که فقط خواست وکمک خدا بوده.امیدوارم همه دخترها سفید بخت بشن وهمه اونایی که قصد ازدواج دارند به زودی زود(اصلا همین امسال)؟برن سر خونه زندگیشون.بگو امین برادر. 

 

دیشب عزیز نیومد خونه.دلم براش خیلی تنگ میشد.اولش با خودم فکر کردم اگه عزیز شب نیاد خونه بهم برمیخوره.اون که ماشین زیر پاش هست.همشم نیم ساعت راه هست.خوب چرا نیاد خونه.اگه اونم دلش مثل من تنگ بشه میاد خونه 

 

بعد به خودم گفتم انقد سخت نگیر انقد حساب کتاب نکن.انقد نگو من باشم اینجوری میکنم اونجوری میکنم.تویک زنی واون یک مرد.شاید باهم فرق دارید.بذار راحت باشه.حتما اونم دلش تنگ میشه اما یک شب که هزار شب نیست.حالا بذار یک شبم تو شرکت بخوابه.  

 نزدیکای 10 11 خواستم تک بزنم ببینم خوابه یا بیدار که گوشیو برداشت باهم حرف زدیم.عزیز گفت که هنوز شام نخورده.تازه میره شام بخوره وبعد بخوابه.ازم خواست برم خونه خواهرم بخوابم.من بهش گفتم من همینجا راحتترم دلم میخواد اینجا بخوابم.اصرار اصرار که توروخدا برو.من راحت نیستم.نگرانت میشم.شب خوابم نمیبره.برو خونه خواهرت بخواب.منم دیدم نگران میشه بحث نکردم وگفتم که میرم.

 

دکمه شلوار عزیز شب پیشش افتاده بود.شلوارشو از کاور دراوردمو دکمه شو دوختم .بعد بوسیدم شلوارشو.بوش کردم.حس خیلی خوبی بهم دست میداد.انگار که بوسیدن این شلوار جالی خالی عزیز رو برام کمرنگ تر میکرد. بهش اس دادم بهم گفت من فدای تو بشم انه.بهش گفتم عزیز تو با من چکار کردی که من انقدر دیوونتم .جونمو برات میدم.بهم گفت.تو عشقمی نفسمی. 

 

 

دوستان ،گلشن عزیز تصمیم گرفته از اول محرم به مدت 40 روز برای رفع حاجت حاجت مندا زیارت عاشورا بخونه.منم میخوام باهاش بخونم.امیدوارم حلقمون بزرگ وبزرگ تر بشه.

از همه جا

دیشب عروسی یکی از همکارهای عزیز دعوت بودیم .بایکی دیگه از همکارهای عزیز وخانومش رفتیم .خانوم واقای خوبی بودند.ادم های سالم وبی شیله پیله که روی پای خودشون وایسادند.به عزیز گفتم یه شب دعوتشون کن خونمون.عزیزم خوشش میومد .چند وقت پیشم به یه پارتی دعوت بودیم.اونم از همکارهای عزیز بود.اما ادم های اونجا اصلا از جنس ما نبودند.دلم نمیخواد دیگه باهاشون رفت وامد کنیم.یکیشون بدون اطلاع از خانوادش یه زن صیغه کرده بود.نمیدونم چرا انقد حس بدی نسبت به این صیغه ای ها دارم. 

یکیشونم یکی از همکارهای خانوم عزیز بود.چشمش دنبال همون مرد صیغه ای بود.رفتار خیلی جلفی داشت.همش با چشم وابرو وادا اطوار حرف میزد.انقد رفتارش تابلو بود که همون زن صیغه ای هم فهمیده بود چشمش دنبال شوهر موقتشه.وهمش حرص میخورد. 

از این جور ادم ها خوشم نمیاد.اصلا دلم نمیخواد باهاشون رفت وامد داشته باشیم.برای جمعه شب دوست دختر یکی از همین گروه نا مناسب دعوتمون کرد. 

به عزیز گفتم بهشون بگو که ما نمیایم.عزیز میگفت اره تازه خودمون رو پیدا کردیم باز بریم قاطی این گروه!!!!! 

وام/مادرشوهر/قیافم

وام ازدواج ما خیلی وقته عقب افتاده.ظاهرا تو استان ما کلا منتفی شده این وام.البته ما چند ماه پیش ثبت نام کردیم اما همش بهمون میگفتند بودجه نداریم.دیروز طبق معمول این چند ماه زنگ زدم به بانک وسراغ وام رو گرفتم.وقتی اقای رئیس بانک گفت مدارکتون رو بیارید بحدی خوشحال شدم که به اقای رئیس بانک گفتم خدا خیرت بده(انگار داشت از جیب خودش میداد یا تلاشی براش کرده بود). 

زنگ زدم به عزیز وبعد از گرفتن شیتیل که همانا مژدگانی خبرهای خوب من است بهش گفتم واممون جور شده.عزیز انقدری ذوق کرد که تا چند ثانیه داشت جیغ جیغ میکرد.خیلی خیلی خوشحال شده بود.شبم که اومده خونه برا من یه شاخه گل رز زرد به مناسبت هشتمین ماهگرد ازدواجمون (با تاخیر 1 روز) ویک مقدار شیرینی خامه ای مورد پسند خودشان به مناسبت این خبر مسرت بار خریده بود. 

دیروز که داشتم از سر کار میرفتم خونه با خودم فکر میکردم که ایا خدا ما رو خیلی دوست داره که وام مارو به این شرایط بی بودجه بودن مملکت رسوند که چند ماه جور نشه ونگران از دست رفتن امتیازش باشیم وبعد که بهمون بگند وامتون جور شده،(همون وامی که تا ماهها پیش همه میدونستند تا ازدواج کردند دارند وذوقی براش نداشتند)، خیلی خوشحال بشیم.  یعنی این از سر خوش شانسی ماست که بخاطر حق طبیعی چند ماه پیش، الان اینهمه ذوق کنیم یا نه! از بدشانسی ماست که یه عده انقدر بی دنگ وفنگ بهش میرسند وما انقدر نگرانش بودیم که حالا اینقدر براش ذوق میکنیم. 

 میشه هر دو جورم فکر کنی اما من ترجیح میدم فکر کنم خدا ما رو دوست داره میخواد حتی از چیزهای ساده هم برامون خاطره های خوب بسازه.میخواد کاری کنه که بعدش ذوقش تا مدت ها روی دلمون باشه.حتی ذوق یک وام 6ملیونی.  

 

این روزها دلم خیلی خیلی برای مادرشوهرم تنگ میشه.نمیدونم چرا ولی کلا دلم خیلی هوای شهر همسرم رو میکنه.تقریبا هر روزم به خواهر شوهرم اس میدم که کی میاید خونه ما.سری قبل که رفتیم خونشون تا رسیدم مادرشوهرمو بغل کردم  و روبوسی کردیم وچند ثانیه ای تو بغل هم بودیم مادرشوهرم  شونه های منو میبوسید ومنم برای اولین بارشونه های اونو.انقدری دلم تنگ شده بود براش که نزدیک بود گریم بگیره.اما خودمو کنترل کردم که جلو ملت بند رو اب ندم...الانم دلم تنگه 

 

یه چند روزیه بشدت با قیافم درگیرم.اونروز به عزیز میگم میخوام دماغمو عمل کنم میگه مگه چشه میگم دوسش ندارم.به حدی درگیرم که به دوستمم گفتم دوستم میگه مهم اینه که عزیز قبولت داره و دوستت داره بهش گفتم اما من خودم خودمو دوست ندارم.خودم شخصیت خودمو خیلی دوست دارم قبلنا قیافمم دوست داشتم حداقل ازش فراری نبودم اما این روزها دوسش ندارم.مدام تو ذهنم قیافه خودمو با فلانی وبهمانی که بنظرم خوشگل بودند مقایسه میکنم وخودمم حکم میدم که اونا خوشگلترند وخلاصه که حسابی حال خودمو میگیرم. 

سفرنامه

سلام عزیزان  

تعطیلات عیدقربان من وعزیز اول رفتیم شیراز و بعد از سمت شیراز رفتیم شهر عزیز 

در کل مسافرت خوبی بود 

شیراز که بودیم خیلی خوش گذشت. 

چهارشنبه صبح حرکت کردیم وحدود1 2 شیراز بودیم.رفتیم خونه عموی عزیز ناهار خوردیم ساعت 5زدیم بیرون.اول رفتیم زیارت وبعد رفتیم خرید.عزیز یه تیشرت خریده انقد بهش میاد انقد ماه میشه که نگو.یه کفش وپلیورم خرید.من چیز خاصی نتونستم بخرم یه بافت خریدم با یه کفش اما از هیچکدوم زیاد راضی نیستم.انقد دنبال کفش گشتیم اصلا چیزی چشممو نمیگرفت.عزیز بهم میگفت"عام تو یی چی بخر نیستی" با لهجه شیرازی بخونید 

یه مقداری هم سوغاتی خریدیم .رفتیم بازار یه میز خوش قیمت وخوشگل بود اونم خریدیم.این خونه جدیده شوفاژ نداره یه بخاری هم خریدیم. 

عاشق بخاری هستم.همش به عزیز میگفتم انقد دوست دارم بخاری روشن باشه ویه قوری چای هم روش ومن وتو هم کنارش.با هم حرف بزنیم وچای بخوریم.شبا کنار بخاری خوابیدنم خیلی حال میده. 

شب ساعت 9از خونه عموی عزیز راه افتادیم به سمت شهرشون.از جاده ای رفتیم که اولین بار میرفتم اما اسمشو زیاد شنیده بودم.خیلی زیبا بود.گرچه شب بود امابازم چیزهایی قابل رویت بود.یه جاده کوهستانی .همش کوه ودره وتنگه.عالی بود 

کوهها با عظمتشون خیلی بهم ارامش میدند.من عاشق شبای جاده هستم.مخصوصا در کنار عشقت که باشه بهترین حس ها رو تجربه میکنی.به عزیزم گفتم. 

گفتم که وجودش تو این شب ظلمات تو این جاده کوهستانی یکی از چیزهایی که باعث میشه حس کنم خوشبختم. 

شب ساعت 2 رسیدیم خونه مادر عزیز. 

با همشون روبوسی کردیم.عزیز خیلی خسته بود خوابید.اما مادر وخواهر عزیز معلوم بود دوست داشتن بیدار باشیم حرف بزنیم.منم بیدار موندم و یه نیم ساعتی نشستم باهاشون حرف زدم از اینور اونور. 

بعدش خوابیدم .صبح ساعت 7.5بیدار شدیم.عزیز هنوز تو رختخوابشه به من میگه بریم خونه عمم امیر علی رو ببینیم دلم براش تنگ شده(امیر علی 1سالشه) 

انقد بامزه شده این بچه.4دست وپا راه میره.اونم با چه سرعتی.حس میکنی یه چت از کنارت رد شده.انقد سریع میره خنده دار میشه.یکی میگه شبیه کروکودیل شده یکی میگه شبیه میمون راه میره یگی میگه شبیه قورباغه راه میره.خیلی خنده داره. 

خونه عمه  عزیز که بودیم دخترداییش زنگ زد به عزیز وگفت داداشش تو شهری که خواهر من اونجا ساکنه تصادف کرده.خواستن که به دامادمون بگیم بره سراغش تا اینا برسن.منم دیدم اینا احتمالا شب برن خونه خواهرم.هم اینا اذیت میشن هم خواهرم چون همدیگرو نمیشناسن.به عزیز گفتم بهشون بگو میخوان که منم بیام.اونام از خدا خواسته اومدن دنبالم. بدو بدو اومدیم خونه چمدون رو عزیز برداشت ورفتیم دم در حیاط که سوار ماشینشون بشیم. 

وقتی عزیز چمدون رو از اتاق برداشت بهم گفت انه من چطور بدون تو اینجا بمونم.دلش خیلی تنگ میشد اما چاره نبود.منم دلم براش تنگ میشد. 

مادر عزیز میخواست برام ناهار بزاره. اما دیر شد ونرسید به ما

.دم در منتظر بودم مادر عزیز بیاد ازش خداحافظی کنم بعد برم که عزیز گفت نه برو دیر میشه اینا نگرانن.بدون خداحافظی سوار ماشین شدیم. 

هنوز نیم ساعت نگذشته بود که عزیز پیام داد دلم برات تنگ شده  

عصر رسیدیم خونه خواهرم فامیلای عزیز رفتن دنبال داداششون وماشین .من موندم پیش خواهرم نماز خوندم وشام درست کردیم.شامم خوردند وقرار شد اونجا بخوابن. 

شب موقع خواب جای خالی عزیز رو خیلی احساس میکردم.خیلی دلم بودنش رو میخواست.بهش اس دادم کجایی گفت خونه مادربزرگمم.دیدم الان وقت لاو ترکوندن نیست.منتظر شدم تا بیاد خونه وبعد اس بدیم.گوشی رو گرفتم توی دستم که اگه عزیز اس داد وخواب رفته بودم بیدار شم.شب ساعت 3.5بیدار شدم دیدم گوشی تو دستمه ودستمم روی قفسه سینه .دیگه گفتم حتما عزیز الان خوابه گوشی رو گذاشتم بالای سرم وخوابیدم.صبح که مهمونا رفتند من دیگه نرفتم اخه 5ساعت راه رو باید تو یک روز میرفتم وبرمیگشتم. 

رفتیم با خواهرم بانک از اونجا رفتیم خیاطی لباسشو بگیره وبعدشم رفتیم مدرسه دختر خواهرم.خیلی دلش میخواد ما بریم مدرسه. 

اومدیم خونه من انقد خسته بودم تا 4خوبیدم.بعدش پاشدم نماز خوندم دوباره 5با خواهرم رفتیم بازار .یه تونیک خوشگل خرید خیلی بهش میومد انقد خوشحال بود.اخه عروسی دختر جاریش نزدیک بود وخیلی غصه لباس داشت.برای چیدن جهاز دعوتش کرده بود جاریش.تونیکه رو خرید که روزی که میرن جهاز بچینند بپوشه. 

انقد خوشحال شدم که خواهرم خوشحاله.احساس راحتی خیال میکردم از بابت خواهرم. 

شب که اومدیم خونه خواهرم داشت لباسایی که برای عروسی گرفته بود پرو میکرد .پسرش بهش گفت مامان خیلی شکم دراوردی.خیلی تیپت بد شده.دامادمون  پوست پرتقال به سمت پسرش پرت میکرد وبا داد وبیدا میگفت تو چیکار به زن من داری. اصلا به تو چه راجب زن من نظر میدی.کلی خندیدم . 

یه بارم پسر خواهرم رفت بیرون وقتی اومد تو درورودی رو که بست دختر خواهرم  گفت عزیز اومد عزیز اومد من انگار تازه خون اومده باشه تو رگ هام دویدم سمت ورودی که برم پیش عزیز دیدم  این وروجک منو سرکار گذاشته . انقد بهم خندید این دختر

 

عزیز گفت نزدیکای 9میرسه از یکم قبل رسیدنش رفتم تو کوچه ومنتظرش شدم که بیاد.تا دیدم ماشینش پیچید تو کوچه نیشم باز شد.کوچه خلوت وتاریک بود .دلم میخواست حداقل صورت عزیز رو ببوسم .اما عزیز فقط دست داد گفت زشته تو کوچه. دلم براش یک ذره شده بود.بنظرم خیلیم خوشگل اومد.عزیزم به من گفت امشب خیلی خوشگل شدی

اومدیم نشستیم .چشم از عزیز برنمیداشتم.هرچی بیشتر نگاش میکردم بیشتر دلم براش پرمیکشید. 

خونه خواهرم شاممون رو خوردیم.وراه افتادیم به سمت خونه خودمون.تو راه کلی بوسیدمش وکلیم عزیز منو بوسید ولپمو میکشید.12.5رسیدیم خونه  

طبق معمول صبح دقیقه نود پاشدیم تند تند لباس پوشیدم هرکی رفت سرکار خودش

زایمان ،مثال مورد علاقه اقایان

قراره شرکت پرسنلش رو بیمه تکمیلی کنه. 

به کارپرداز شرکت که میدونم این روزها خیلی به بیمه تکمیلی نیاز داره بهش میگم اقای محمدی یه خبر خوب میخوان پرسنل رو بیمه کنند.خیلی خوشحال میشه بنده خدا .میگه چقدر خوب .خیلی این بیمه تکمیلی خوبه .برای هزینه های عمل وجراحی خیلی عالیه.همین زایمان رو درنظر بگیرید اگر بیمه بودیم مجبور نبودم انقد هزینه بیمارستان خانومم بکنم. (اینجا زیاد خجالت نکشیدم داره به خانوم خودش فکر میکنه) واما  اینم من

اقایی که رفته دنبال این کارها میخواد برام توضیح میده که چه مزیتهایی داره وتا چه سقفی هست میگه:مثلا برای زایمان!! تا سقف فلان قیمت پوشش میده. واینم من

یکی از کارگرها صبحی ازم پرسید خانوم فلانی چی شد این بیمه تکمیلی گفت معلوم نیست گفتن خبرشو بهم میدن.میگه خیلی خوب میشه اگر این کار روبکنند.یه دندون که بخوای عصب کشی کنی حداقلش 200هزینه داره.سالی چندتا دندون پرمیکنیم.چقد هزینه برمیداره یا همین زایمان!!!دیگه کمتر از یک ملیون نمیشه هیچ جا .بیمه همه رو پوشش میده  واینم من

 

حالا یک سوال:چرا اقایون انقد به مسائل مربوط به خانم ها علاقمندند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

کارپیدا کردن عزیز

از بعد از اون 20روز دیگه اتفاق خاصی نیفتاد.هنوز هم فشار زیادی از طرف خانوادم بهم میومد.مادرم بخاطر هرچیزی بیخودی حرفو میکشوند که چرا با پسرخاله ازدواج نکردم.بعدشم میگفتن چرا اصلا ازدواج نمیکنی.دیگه وقت ازدواجته یا به عزیز بگو بیاد ازدواج کنید یا با فلانی وبهمانی ازدواج کن.یکی دونفر دیگه هم بودند که خانواده راضی بودند. 

اعصابم واقعا ضعیف شده بود.کوچکترین حرفی رو به خودم میگرفتم ومیرفتم تو خودم.یه جایی پیدا میکردم ویواشکی گریه میکردم.ارزو میکردم کاش خانواده ام هم با من همراه بودند.حالا که نیستند نمک رو زخمم نپاشند.چکار کنم سربازی عزیز تموم شه.از کجا برای عزیز کار پیدا کنم. 

اون روزها هم با همه خوبی ها وبدی هاش تموم شد و صدالبته فشارهای  عصبی زیادی که باعث میشد از درون خورد وداغون بشم.هرکی میدید میگفت چرا اینجوری شدی وال شدی وبل شدی...بعضی وقتا زنگ میزدم به عزیز وپشت تلفن گریه میکردم .انقد که عرصه بهم تنگ میشد. 

عزیز بعد سربازی بلافاصله یه ماشین خرید. 

وباعث شد بیشتر از قبل بیاد دیدنم مخصوصا که دیگه سرباز هم نبود.جاهای زیادی با هم رفتیم.خاطره های خوب زیادی با هم داریم. 

پیتزای کنار رودخونه،جوجه کباب اون جاده فرعی،مسجد اون شهر قدیمی، .... 

عزیز که از استخدامش تو اون ارگان دولتی ناامید شده بود همش اینور اونور دنبال کار میگشت.اتفاقی تو یه شرکت توشهرماکار پیدا کرد.اومد استخدام شد.کارش خوب نبود اما بالاخره باید از یک جایی شروع میکرد.روزای اول خونه پیدا نمیکرد.الاخون والا خون بود.سرکارم میرفت وقت دنبال خونه گشتن نداشت.چقد گشت تا خونه پیداکرد .عزیز هم تو این مدت فشار زیادی بهش میومد.یکبار داداشم رفته بود دیدنش.وقتی برگشت مادرم گفت چطور بود داداشم گفت بهش گفتم چرا اومدی اینجا که اینهمه سختی بکشی بردار برو شهرت وبیخیال همه چیز شو.اینا رو میشنیدم جگرم میشد جگر زلیخا.براش خیلی ناراحت میشدم.عزیز با داداشم رفت وقولنامه خونه رو  نوشت.منم یه سری وسیله از خونه بردم براش اونجا.چیزهایی که لازم داشت.  

بازهم اعتراف میکنم سختی که عزیز تو این مدت کشید ودم نزد وتا الان هم هیچوقت بهم نگفته بخاطر تو اینجوری شدم واونجوری شدم هرکسی تحمل نمی کرد.من خودم شک دارم اگه یه پسر باشم تحمل میکنم یا نه.اما عزیز تحمل کرد ودم نزد فداش بشم.

یه روز با هم رفتیم که یه سری مواد غذایی وشوینده وخرت وپرت بخریم.یادمه اولین چیزی که برای خونه مشترکمون برداشتم یه مایع ظرفشویی بود.به عزیزم گفتم این اولین خرید زندگیمون هست. از اون به بعد جمعه ها من میرفتم پیش عزیز.

تا بیاد روال کارها بیاد دستش یه مدت طول کشید .باید میرفت خانوادش رو میاورد برای خواستگاری.هفته آخر بهمن عزیز با پدرش ومادرش وخواهرش اومدند خواستگاری.بعد از یک هفته با فامیلاش اومدن برای بله برون وجشن نامزدی. 

ما مدت زمان زیادی صبر کرده بودیم تا به روزنامزدی برسیم یعنی روز بهم رسیدن .مسلم هست که منم مثل همه دخترا وشاید خیلی بیشتر از بقیه برای ازدواجم برنامه ریزی کرده بودم اما نشد عملیش کنم.اون روزهایی که بهم خیلی فشار میومد عزیز میخواست منو اروم کنه منو میبرد تو رویای عروسیمون.که اینکارو میکنیم واون کار رو میکنیم.با همین خیال پردازی ها کلی روحیه میگرفتم وخوشحال میشدم.اما هم نامزدیمون وهم عروسیمون انقد عجله ای بود وعزیز هم انقد کار روسرش ریخته بود که من به هیچی نرسیدم.از عزیز نمیتونستم توقعی داشته باشم .هزار تاکاررو سرش ریخته بود وانتظار اینکه بیاد منو ببره ارایشگاه وبرگردونه زیاد بود .اما من از این وضعیت خیلی ناراحت میشدم.گرچه اصلا به روی خودم نیاوردم واصل قضیه این بود که منو وعزیز بهم رسیدیم اینا حاشیه هست اما بعنوان یه دختر ی که مدت ها منتظر بوده خیلی ناراحت میشدم عزیز نیومد ارایشگاه دنبالم .خیلی ناراحت شدم دامادمون اومد دنبالم وارایشگر هم متوجه شد ومن خیلی خجالت کشیدم.با خودم میگفتم حالا فکر میکنه من خودمو به زور قالب کسی کردم .فکر میکنه بهم اهمیت ندادند که بیان دنبالم. 

راستش اون موقع که کار ارایش من تموم شد برای نامزدی عزیز اینا داشتن تو خونشون ناهار میدادند به مهموناشون واز هم خونه هامون فاصله داشت وعزیز نمیرسید.دست تنها بود.داداشاش نبودند.برای عروسی هم باید از شهر خودشون میومدند۵صبح حرکت کرده بودند.قراربود برای ناهار برسند خونه ما.تابرسند شده بود۲.بعدشم کت وشلوارش ودسته گل خونه بود.کلی باید میرفت اونا رو برداره بعد بیاد دنبال من.منم خیلی وقت بود اماده بودم.هول هولی سوار ماشین شدیم ورفتیم. 

از عروسی که تو شهر ما گرفتم اصلا خوشم نیومد والانم به داداشم میگم کاش اینجا عروسی نمیگرفتیم.لزومی نداشت اینهمه خرج الکی بکنی. 

اما تا دلتون بخود از عروسی اونجا فیض بردیم. 

رسیدیم خونه.عزیز اینا رفتند ناهار خوردند .یک سری حرفهایی این وسط زده شد که بشدت ناراحتم میکرد. 

میدونید اصل قضیه این بود که فامیل های ما همش منتظر بودند ببینند این دختر که به فلانی شوهر نکرد وبه بهمانی شوهر نکرد حالا اینا براش چکار میکنند .اما ایناهم کاری برام نکردند.(منظورم خانواده عزیز هست نه خودش)نه اینکه نخواستند بکنند.شرایط طوری بود که براشون امکان نداشت.خوب همه اینا از چشم من درمیومد.باعث میشد من خجالت بکشم.با عزیز رفتیم از همه فامیل خداحافظی کردیم وحرکت کردیم بسمت شهر عزیز.انقد خوشحال بودم.انگار دنیا مال من بود.مخصوصا که لحظه شماری میکردم عروسی سرد اینجا تموم بشه. 

نمیتونم خوشحالیمو توصیف کنم. 

خلاصه کنم که ما حدود۴ ۵ بعد از ظهر از شهر خودمون حرکت کردیم وساعت ۱۲ ۱۱  شب رسیدیم شهر عزیز.فکر کن با لباس وارایش واون ناخن های اذیت کن ومزه اذیت کن.اما من زیاد نمیفهمیدم .داغ بودم الان میگم چطور تحمل میکردم.الان که این مسیر رو میایم ومیریم یه تونیک میپوشم با یه شلوار راحتی همشم خوابم بازم وقتی میرسم انقدر بدنم کوفته هست که دلم میخواد فقط بخوابم. 

بالاخره رسیدیم شهر عزیز.تو ورودی شهر فامیل های عزیز منتظرمون بودند.خیلی حس زیبایی بود.اولین بار بود شهرشون  وفامیل هاشون رو میدیدم

عزیزان بقیشو بعدا میگم

آشنایی من وهمسرم 6 (تیر خلاص به من وعزیز )

تا اینجا گفتم که تصمیم گرفتم استخاره کنم .فکر میکردم این دیگه اخرین راه من هست.راستش اصلا فکر نمی کردم استخاره بد بیاد.میگفتم استخاره میگیرم وخیالم راحت میشه از بابت حرفهای پسرخاله..واقعا اصلا فکر نمیکردم بد بیاد. اذان غروب زنگ زدم برای استخاره.گفت مشکلات زیادی پیش رو دارید (یادم رفته بود چی گفته بود دیشب که کلی فکر کردم یادم اومد) 

این یعنی تیر خلاص به من. 

حالم به طرز عجیبی بد شد.انگار دنیا رو سرم خراب شد. 

به خواهرهام گفتم به بابا بگید زنگ بزنه به عزیز وجواب منفی رو بهش بده.دیگه حرفی ندارم.دیگه چه حرفی داشتم بعد از استخاره.... 

بابام هم به عزیز زنگ زد قشنگ یادمه تو اتاق بودم اما داشتم لحظه به لحظه از پشت دراتاق گوش میدادم بابام شماره رو گرفت منتظر بود از اون ور عزیز جواب بده...فکر میکردم الان عزیز چه حسی پیدا میکنه .حتما عزیز الان فکر میکنه منم از صبح بخاطر عروسی وقت نکردم بهش زنگ بزنم.حالا زنگ زدم حالشو بپرسم.دلم برای عزیز کباب بود.الان چطور میشه حالش...چی میشه ..خواهرهام ومادرم هم دور بابام بودند.بابام به عزیز گفت:آقا... این راهی که اومدید درست نیست. 

عزیز انگار هی اصرار میکرد که چرا واز این حرفها  بابام بهش گفت به صلاح نیست آقا.بابام انگار به زور ازش خداحافظی کرد.عزیز میخواست بیشتر با بابام حرف بزنه.اما بابام تمایل نداشت وقطع کرد...شاید بابام خودشم طاقت بی تابی عزیز رو نداشت.بابام خیلی ادم احساساتی هست.  

برگشتم اخر اتاق وتا میتونستم گریه میکردم.خواهر1هم خونمون بود.اونم از گریه های من گریه میکرد.دخترشم گریه میکرد.خواهر1زنگ زد به شوهرش با گریه بهش گفت به عزیز جواب رد دادند....خجالت میکشیدم جلوی  حتی مامانم گریه کنم چه برسه به بابا وداداش.اما کار من از این حرف ها گذشته بود.مثلا داشتم تلویزیون میدیدم اما گوله گوله اشک از چشمام میومد.چشمم به تلویزیون بود وپشتم به بقیه که مثلا کسی منو نبینه گریه میکنم. 

کار هر روزم گریه بود.تحمل خونه خودمون رو نداشتم .مخصوصا که خواهر4پاش خوب شده بود ورفته بود دانشگاه.تو خونه تنها بودم وبیشتر بهم سخت میگذشت.نصف شب ها بیدار میشدم گریم میگرفت.تا صبح گریه میکردم .اروم وبیصدا که مادرم نفهمه.تصمیم گرفتم شبا برم خونه خواهر2بخوابم.شوهرش خونه نبود ومیشد شبا پیش اون وبچه هاش بخوابم.اینجوری راحتتر بودم.بچه هاش وخودش کمتر میذاشتند برم تو فکر عزیز.اما اونجا هم روحیم تعریفی نداشت.خودم قشنگ متوجه میشدم که چقدر دلشون برام کباب میشه.نازک تر از گل بهم نمیگفتند.مادرم بشدت بدش میومد برم خونه خواهرم اما میدید که چقد دل شکسته هستم کاریم نداشت.بهم غر نمیزد. 

اونموقع ها صبح تا ظهر میرفتم خرید وفروش های یه مغازه فروشنده سوسیس کالباس رو وارد سیستم میکردم.تازگیا بهم گفته بودند برم تویه پست بانک قسمت پاس چک ها وکنترل موجودی. 

هر روز عین یه مرده میرفتم سرکار وعین یه مرده میومدم .انگیزه ای نداشتم.خودمو قانع کرده بودم به این حرف.که خدا با منه.شاید در آینده عزیز دوباره بیاد.استخاره عوض بشه.به خودم میگفتم خدا اگه بخواد میتونه با یه استخاره بد یه زندگی خوب بسازه  وکاری بکنه که عزیز دوباره وارد زندگی من بشه.به خواهرهام این حرفو میزدم وقت هایی که کم میاوردم دوباره اونا این حرفها رو بهم میگفتند تا روحیه بگیرم.20روز زندگی من به این شکل بود.از عزیز هم خبری نداشتم.همون شب که جواب نه دادند گوشیم رو خاموش کردم.واسه اینکه وسوسه نشم زنگ وتک نزنم  گوشی رو گذاشته بودم خونه وهیچوقت با خودم نمیبردم سرکار.ظهرها که از سرکار میومدم گوشی رو که میدیدم تو خونه با خودم میگفتم یعنی الان عزیز چندتازنگ زده چه پیام هایی فرستاده اما دستش نمیزدم.یکی دوبار وسوسه شدم گوشی رو روشن میکردم.پیام هایی که عزیز فرستاده بود رو میخوندم ودوباره خیلی سریع که وسوسه نشم جواب بدم گوشی رو خاموش کردم.اما یک روز که دلم خیلی برا عزیز تنگ بود بعد خوندن اس ام اس هاش یه تک زدم وزودی خاموش کردم گوشی.دلخوشی من شده بود این.ظهرها بیام خونه وببینم عزیز اس داده یانه.هروقت میدیدم اس نداده حالم بهتر بود.با اس هاش از ناراحتی اون خبردار میشدم وحالم بدتر میشد.همش شعرهای غمگین بود اس هاش تو این مدت. 

تا اینکه یه روز عزیز تصمیم گرفته بوده بیاد شهر من.میخواست ببینه چرا یهویی همه چی بهم ریخت.میخواست بدونه چرا من یهویی ازش بریدم.میگفت به خودم میگفتم انه هیچوقت این کار رو نمیکنه حتما مجبورش کردن. 

عزیز 5صبح رسیده بوده شهرما.از من هیچ آدرسی نداشت.دقیق هم نمیدونست چه ساعتی میرم واز کدوم کوچه میرم تا به ایستگاه اتوبوس واحد برسم.از 6 صبح اومده بود محله ما وپرسه میزد.7صبح رفته بوده استگاه اتوبوس وبا اون میره مرکز شهر وهمه استگاه ها نگاه میکرده تا شاید منو پیدا کنه اما من با اتوبوس 7:30 میرفتم سرکار. 

عزیز میگفت همه مغازه های سوسیس وکالباس رو گشتم.فکر میکرده من تو مغازه هستم(محل کارم یه دفتر جدا بود وفروشها رو میاوردند تو دفتر من میزدم.)خلاصه نا امید شده از پیدا کردن من زنگ زده به دامادمون .دامادم هم به خواهرم گفته اونم زنگ زده به خونه که یه ادرسی از من پیدا کنند.هیچکس نه ادرسی از من داشت نه شماره تلفنی.عزیز که ناامید میشه میره میشینه تو اتوبوس محله ما وبا اون اتوبوس هی میومده محله وهی برگشته مرکز شهر.حالا از قضا من اصلا مرکز شهر نبود محل کارم.از این کارم ناامید میشه.کم کم تصمیم میگرفته که برگرده.اونروز من وقت ناهار رسیدم خونه.قرار نبود ناهار بیام خونه .اما حوصله اونجا موندن نداشتم واومدم خونه. وقتی رسیدم خواهرهام بهم گفتند با عزیز بودی فکر میکردند مثل سابق با عزیز جیم فنگ شدم.من از همه جا بیخبر.وقتی این حرف رو شنیدم فکر کردم میخوان سربه سرم بذارن محلشون نذاشتم وشروع کرد به درآوردن لباسم.. 

خواهر1زنگ زد به گوشی خواهر 4 واونم داد بهم.خواهر 1بهم گفت عزیز اومده اونجا از صبح داره دنبال تو میگرده هیچکس هیچ نشونی از تو نداره.حال خودمو نمیدونستم.هم خوشحال بودم هم ناراحت...بالاخره باز دلم نذاشت اروم بگیرم ومنو راهی کرد برم عزیز رو ببینم.توراه که میرفتم همش گریه میکردم.گفتم خدایا به ستوه اومدم .دوسال من میگم عزیز همه میگن نه حالا که من گذاشتمش کنار همه بهم میگن عزیز اومده باز اون جنگ ها اون حرف ها تابشو ندارم.حس میکردم اومدن دوباره عزیز یعنی تکرار همه گذشتمون.تکرار همه اون جنگ اعصاب ها.تکرار همه اون روزهای غریبانه ام.من که دیگه با خدا طی کرده بودم.بهش گفتم هر وقت شرایطش مناسب بود تو دوباره بفرستش .خدایا چرا انقدر برعکسه همه چیز.چرا باید همه این کارها انقدر منو ازار بده...واقعا دیگه برام نه حوصله ای مونده بود ونه اعصابی که بتونم دوباره جنگ اعصاب رو تحمل کنم.بوضوح خودم میدیم که عصبی شدم واز حالت قبلیم که خیلی پرحوصله تر بودم اومدم بیرون...رفتم سوار اتوبوس واحد شدم.دیدم عزیزم توش نشسته.چشمم به عزیز افتاد.گریم گرفت.بیرون رو نگاه میکردم تا کسی گریمو نبینه . 

سر یه استگاه پیاده شدم وعزیز هم پیاده شد.یکم رفتیم جلوتر وسرعتمو کم کردم تا عزیز بهم رسید.خیلی تابلو بود نزدیک غروب میشد نمیشد جای دور بری جای نزدیکم خیلی پرخطر بود.عزیز بهم رسید.همه رو براش توضیح دادم..گریه میکردم وحرف میزدم.از دست همه چی خسته بودم.دوری عزیز منو بی حوصله وبی اعصاب کرده بود.تحملم خیلی پایین اومده بود. 

با عزیز حرف زدیم.بهش گفتم برو وهروقت شرایطت مناسب بود برگرد .تا مناسب شدن شرایطت هم دیگه نمیخواد حرف بزنیم.عزیز اصرار میکرد که گوشیتو روشن کن.بذار باز هم با هم درارتباط باشیم.من از تکرار اون کابوس ها میترسیدم.تکرار اون مصیبت ها برای من یعنی مرگ به عزیزم گفتم اسب نفس بریده را طاقت تازیانه نیست.من تحمل کشمکش بین تو وخانوادم رو ندارم...خلاصه گوشیمو به اصرار عزیز روشن کردم.وباز ادامه رابطه ما.اولاش که داشتم جواب اس های عزیز رو میدادم بشدت جلوی دلم رو میگرفتم که دوباره مثل گذشته وا نرم .اصلا اولاش که میخواستم جوابشو بدم دلهره میگرفتم. 

 سرکوفت های خانوادم تابمو بریده بود مخصوصا بابام که معمولا هیچ حرفی نمیزنه اما اونم  هرزگاهی آب سرد رو میریخت روی سرم. 

باید اعتراف کنم که  عزیز خیلی زیادبرای این رابطه مایه گذاشت .بهم ثابت کرد که اگه پاشو توی یه راهی بذاره تا اخرش ماندگار هست.بهم ثابت کرد که مثل یک کوه مثل یک مرد پشتم هست ومن ازش ممنونم بخاطر همه این حس های خوب های که بهم داد ومیده. 

من کم کم یخم وا شد ودوباره شددم همون دختر قبلی. 

عزیز عید اونسال که میشد عید 91باز اومد شهر ما.ومن خیلی خوشحال بودم. 

هر روز که از اون 20روز مرگبار میگذشت  بیشتر بهم ثابت میشد که بی عزیز زندگی بی ارزشه.دلم نمیخواد توی هوایی نفس بکشم که هوای عزیز نیست.31مرداد 91عزیز سربازیش تموم شد واین یعنی یکی از بزرگترین مشکلات ما حل شد...فق مونده بود کار.قرار بود تو یه ارگان دولتی تو شهر خودشون استخدام بشه من راضی بودم گرچه دور بودن از خانوادم برام مثل سم بود اما تجربه 2ساله بهم ثابت کرده بود در ارتباط با جدایی نادر از سیمین(انشرلی از عزیزش)تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی.بشین سرجات...به ضرص قاطع فهمیده بودم که با عزیز من کامل میشم ودیگه دودلی هام از بین رفته بود.گرچه هنوز شرایطش خوب نبود.  

استخدام عزیز تو اون ارگان دولتی منتفی شد و اومد تو یه شرکت خصوصی تو شهر ما استخدام شد.4اسفند سال 91 مراسم نامزدی ما بود.26اسفند عقد کردیم و3فروردین 92 در یک عملیات انتحاری توی شهر عزیز اینا عروسی کردیم. 

اگر عمری باقی بود میام وجشن نامزدی وروزعقد وعروسی میگم. 

 

اشنایی من وهمسرم 5

عزیز اینا رفتند ومن موندم با یک دنیا ذوق.دختر داییم میگفت خبر خواستگاری اومدن عزیز مثل توپ همه جاترکیده.همه فامیل خبر دارشدن.نمیدونم از کجا.ولی فامیل ما یکم فضول هستند.خلاصه به گوش پسرخالم وخالم هم رسیده بود 

شبش که مادرم رفته بود خونه خاله پسرشم دیده بود.به مادرم گفته بود به آنه کار نداشته باشید.بذارید ازدواج کنه. 

مادرم میگفت خیلی خیلی ناراحت بود.خانواده خالم کلا ناراحت بودند.دقیقا وقتی که جیک جیک مستون من بود.دلم براشون کباب میشد اما راهی نداشتم. 

همون روزهایی که من با پسرخالم میرفتم بیرون اصرار میکرد که آیا کسی هست تو زندگیت؟ 

اولش که هیچی نمیگفتم چون اصلا انگار از اول یاد گرفته بودم دوست داشتن عزیز رو مثل یه راز تو خودم نگه دارم.نمیدونم چرا گفتنش حتی به خواهرهام هم برام خیلی سخت بود.شاید روم نمیشد.اخه من اصلا تو این فاز ها نبودم.اصلا تو فاز جنس مخالف وعشق وعاشقی نبودم.همیشه میگفتم میدونم خدامنو خیلی دوست داره .هروقت وقتش بشه خودش ادمی که مناسبم باشه تو مسیر زندگیم قرارمیده.

به پسرخالم هم روم نمیشد .ضمن اینکه پسرخاله برای من یه ادم غریبه بود. ادمی که نباید هرچیزی رو بهش گفت.هنوزم قضیه برای خودم حل نشده بود یعنی یه تصمیم قطعی نگرفته بودم.واس همین دیگه اصلا دلم نمیخواست بهش بگم.خیلی با خودم کلنجار رفتم تا تونستم بگم.بهش گفتم اهل فلان شهر. 

یک روز که پسرخالم رفته بود شهر عزیز اینا برای دیدن خواهرش (بعداز جواب منفی دادن من)بهم زنگ زد وگفت ادرس این پسره رو بده برم تحقیق کنم درموردش. 

الان میفهمم واقعا قصدش کمک به من بوده اما اونروزها خیلی استرس داشتم.میترسیدم همدیگه رو ببینند وبلایی سرهم بیارند.اون موقع به این واضحی نمیدونستم که نه عزیز اهل دعوا وشر درست کردن هست نه پسرخالم.مطلقا هیچ کدون ادم های این مدلی نبودند. 

به پسرخالم گفتم نه نمیخواد بری وهزار تابهانه.که این به پسرخالم خیلی خیلی برخورده بود.دلش خیلی شکسته بود.طوریکه یه شب که با مادرش درددل میکرده بهش گفته من حتی میخواستم واس این خواستگاری بهش کمک کنم اما نذاشت . 

واین شد که پسرخالم پرونده منو برای خودش بست.اما فقط پسرخالم بست.خانواده ها هنوز هم نبسته بودند.25روز بعداز خواستگاری هیچ یک از خانواده ها به اون یکی زنگ نزد.قاعدتا باید خانواده پسر زنگ بزنه.من که میدیدم جواب منفی هست نه چیزی به خانواده خودم میگفتم نه چیزی به خانواده عزیز.ولی از عزیز میپرسیدم که خانوادت چرا زنگ نمیزنند جواب رو بگیرند.جواب درستی نمیداد.فکر کنم میگفت خودم بهشون گفتم فعلا زنگ نزنند.یکبارم شاید گفت بذار شرایط درست بشه دیگه بدونم که جواب منفی نمیدند. 

پسرخالم اون سال رفت با دختر داییم همین که ما باهم خیلی دوست بودیم صحبت کرد برای ازدواج.همه فامیل هم میدونستند فقط بخاطر محرم نه خواستگاری رسمی رفتند ونه نامزدی ونشون و... 

من 8سال بود خونه خالم نرفته بودم .دلم نمیخواست.بخاطر پسرش و اصرارهاشون 

بعد از خواستگاری پسرخالم یه شب به اصرار دختر خالم که دیگه حالا همه چی تموم شده چرا نمیای واز این حرف ها رفتم خونشون.کارم داشتیم.دخترخالم میخواست یه چیز از خونشون برداره وببریم بدیم به خواهرم.به اصرارشون رفتم تو ونشستم.خالم نزدیک بود گریه کنه.ضمن اینکه قشنگ میفهمیدم چقد از دستم عصبانی هست.بهم گفت حالا اومدی خونه ما.من از همشون خجالت میکشیدم .ارزو میکردم کاش تقدیر اینطور نبود.کاش هیچوقت هیچوقت پسرخالم دل نمیبست.کاش وکاش وکاش... 

یادمه برام پسته وکلی تنقلات دیگه وچای ... اوردند.انگار که یه مهمون مهم اومده.تند تند دختر خالم ازم پذیرایی میکرد.خالم هی کاسه اجیل رو میذاشت جلوم وچایی میریخت. 

پسرکوچکترشم اونجا بود.خیلی غمگین بود.خیلی تو خودش بود.بهش گفتم چرا انقدر ناراحتی.گفت دختر به این خوبی .ناراحت نباشم که از دست دادیمش.و... 

ما یکم با هم حرف زدیم با اس.من رفتم خونمون.ناگفته نماند اخراش پسرخاله خواستگاره هم اومد ووقتی اون اومد من پاشدم رفتم اشپزخونشون .یکم اونجا نشستم وبعد اومدم خونمون.پسرخاله کوچیکه همش پیام میداد.بهم گفت تو راضی باش ما با دختر دایی بهم میزنیم. برای من  یک شوخی بود این حرف.دیدم حرف فایده نداره.خسته هم شده بودم از این پیام بازی.میخواستم سروته قضیه رو هم بیارم به پسرخالم اس دادم به اسم خودش که حالا اسمشو میذارم علی:علی عزیز اگر کاری داشتی منو مثل خواهرت بدون.خوشحال میشم کمکت کنم وچند تا جمله دیگه که یادم نیست ولی محترمانه داشتم از دستش در میرفتم.البته این پسرخالم نامزد هم داشت ومطلقا مثل خواهر برادر بودیم برای هم.نگو من این اس رو بجای پسرخالم به عزیز داده بودم.بلافاصله عزیز پیام داد این پیامو برای کی فرستاده بودی؟

عزیز اونروزها یه مقدار  حساس بود.حالا این اس رو هم دیده بود که من  به یه پسر گفتم علی عزیز.اتیش عصبانیتش برافروخته شد.هرچی براش توضیح میدادم باور نمی کرد.همش از خیانت می ترسید.از اینکه بخوام مثل دخترعموش بخاطر یه ادم دیگه خیانت کنم بهش. 

واقعا خسته شده بودم.انقد بحث با پسرخالم تازه اخراش که میخواستم از شر پسرخالم راحت شم ب بسم اله با یه عزیز عصبانی وشکاک طرف شده بودم. 

دیگه نمیدونستم چی بهش بگم .همه چیزو گفته بودم اما عزیز بازم ادامه میداد.بهش حق  میدادم اما منم حق داشتم.اخر سر که دیدم از پسش برنمیام بهش گفت جلوی یه ملت وایسادم دارم بخاطر تو باهاشون میجنگم.باتو دارم سرچی میجنگم؟؟ 

این اس رو بهش دادم ودیگه قطع کردم پیام دادن رو. 

خیلی ناراحت بودم.واقعا از دوطرف داشتم میجنگیدم.تا فردا عصر اونروز هم نه عزیز پیامی داد ونه من.بعداز ظهرش عزیز پیام داد ولی انقدر خسته بودم.دلم میخواست تنها باشم.دلم میخواست دیگه با کسی حرف زنم. 

.من داغون بودم.فشار روی فشار که عزیز رو ول کن بیا با پسرخاله ازدواج کن.این آخرین تیرماست.مغزم نمیکشید.انقدر از کشمکش خسته بودم که هیچی نمیفهمیدم.اونا هم دست به کار شده بودند. تاغروب در تلاش بودند که منو راضی کنند.از زنگ نزدن عزیز واز خستگی من هم خبردار بودند.البته نمیدونستند سرچی حرفمون شده فقط میدونستند فعلا به هم اس نمیدیم. 

غروبش یکم حالم بهتر شده بود.تازه بهتر میفهمیدم دوروبرم چه خبره.قراره چه اتفاقی بیفته.از استرس وناراحتی گریه امانم نمیداد.واسه اینکه بابامم نفهمه نرفته بودم تو حیات گریه میکردم.با گریه به خواهر۳گفتم من نمیتونم عزیزو فراموش کنم.بماند که چند روز طول کشید تا این پروسه بهم زدن نامزدی پسرخاله بسته بشه وچقدر این وسط هم تحت فشار بودم بابت حرف های اطرافیانم .خیلیم ناراحت بودم واس خالم وپسرخالم.

من به هیچ وجه نمیتونستم کس دیگری رو جایگزین عزیز کنم از طرفی عزیز هم شرایطش مناسب نبود.(من کلا یه ادم وفادار هستم.یهنی همیشه ادم های خوب توی قلبم میمونند ونبینموش دلم براشون تنگ میشه.عزیز هم جز اون دسته بود.من با دوستهای دوران ابتدایی راهنمایی دبیرستان ودانشگاه هنوزم در ارتباطم.)خانواده هم راضی نمیشد پسرخالم رو از دست بدیم. 

عزیز ومن همچنان در ارتباط بودیم تا اینکه رسیدیم به عروسی پسرداییم.اون پسرخالم که همشهری عزیز بود هم اومده بود.من حرفهای اونو قبول داشتم.زیاد باهاش حرف نزده بودم همینکه فامیل قبولش داشتند منم قبولش داشتم.تو عروسی مخصوصا یکی رو فرستاده بود بیاد دنبال من .رفتم دیدم دم در وایساده بهم گفت دختر خاله بی خیال این ازدواج شو.گفتم عزیز پسر خوبیه برای چی باید بیخیال شم.گفت حتی اگه عزیز بهترین پسر اون شهر باشه تو اگه به یه ادم متوسط از شهر خودت ازدواج کنی خیلی بهتره که بری با بهترین پسر یه شهر دور از خانوادت ازدواج کنی.دوری ودلتنگی نمیذاره حس خوشبختی کنی.بهم گفت مردم شهر عزیز همشون اهل خیانت به زن هاشون هستند.پسرخالم دست گذاشته بود روی نقاط حساس فکری من.از همون چیزهایی که میترسیدم بهم میگفت 0(بعدها فهمیدم دلیل دومش واقعا چرت وپرت بوده. تو کل فامیل عزیز که خیلی هم بزرگن من یک موردزن دوم  ندیدم).استرس همه وجودمو گرفت 

به استخاره اعتقادی نداشتم میگفتم تا زمانی که عقل میتونه تصمیم بگیره احتیاج به استخاره نیست.الان دیگه تنها راه برای من استخاره بود.جایی که نه حرف کسی رو قبول میکردم نه خودم میتونستم تصمیم بگیرم با این حرف هایی که پسرخالم زده بود.بشدت از مورد دوم میترسیدم.باعث شده بود استرس مثل ملخ به همه جونم بره. 

بقیشو بعدا میگم.طولانی شد

آشنایی من وهمسر4 (خواستگاری)

بالاخره روز خواستگاری رسید.دقیقا نمیدونم چه روزی بود.اون موقع ها تاریخش رو خوب یادم بود انقدر بعدش کش وقوس داشت این ازدواج ما که الان که دارم دوباره مرورشون میکنم یادم نمیاد.توی ابان ماه بود.فکر میکنم 16ابان سال90.اگر اشتباه نکنم. خودم جلو جلو رفته بودم همه چیزهایی که لازمه خریده بودم.خواستگاری یک روز جمعه بود.صبح جمعه پا شدم وشروع کردم به تمیز کردن خونه.خیلی کار داشتم.نمیدونستم باید ناهار بپزیم یا نه.اخه بابام زیاد روی خوش نشون نمیداد.دوباره طفلک خواهر2رفت تا با بابا صحبت کنه.بابام ادم مهموندوستی هست.برای ناهار حرفی نداشت .خواهر2 و3 رفتند تو آشپزخونه  ومن کارهای تمیزکاری رو میکردم.اونموقع ها خواهر4تصادف کرده بود وپاش تو گچ بود وگرنه از این خواهرمم یه استفاده ای میکردم. 

عزیز اینا ساعت حدود 1 2 رسیدند.من تو اتاق بودم بابام خیلی گرم باهاشون احوالپرسی کرد.انگار که منتظرشون باشه.گفتم که بابام بسیار مهمان نواز هست. 

چایی هم خواهر هام بردند.موقعی که اینا رسیدند من تازه رفتم یکم به خودم برسم.لباسهایی که روز قبل خریده بودم رو پوشیدم یه بلوزآبی کلاهدار با یه دامن خوشگل طرح پاییزی.روش همه رنگ برگ پاییزی بود زمینه اش هم قهوه ای بود.شالم یادم نیست چه رنگی بود. 

خیلی استرس داشتم برای اینکه برم داخل پذیرایی وسلام علیک کنم.منی که اعتماد به نفس داشتم وبرای هیچ خواستگاری استرس نداشتم.دلمو زدم به دریا ورفتم تو.یه سلام دادم وخوش امد گفتم .از بابامم خجالت میکشیدم زودی اومدم بیرون.همونموقع که تند تند داشتم لباس عوض میکردم وارایش میکردم حواسم از عینکم پرت شد واصلا نفهمیدم کجا گذاشتمش.واس همین اونروز خیلی اذیت شدم.عزیز هم از عینک خوشش نمیومد وبهم گفت عینکتو دربیار.ماهم که ذلیل.هرچی عزیز بگه یه چشم پشتش میگم(الانم همینطوره وسعی میکنم که اینطور باشه) 

عزیز انروز از قیافم خیلی خوشش اومده بود.نمیدونم چرا ولی میگفت وقتی اومدی تو شک کردم خودت باشی.شاید درست نگاه نکرده از ترس ماموران فرعون!!اولین بار هم بود که منو تو لباس خونگی میدید.میگفت عمم ازم پرسید اینه دختری که میخوای ؟باشک گفتم اره.میگفت تو دلم میگفتم عمم الان میگه اومده خواستگاری دختری که خودشم درست نمشناسدش. 

یکبار اومدن زنگ زدن.یکی از همسایه ها بود واز عزیز خواست که ماشینشو یه مقدار جابه جا کنه. 

عزیز رفت بیرون ومن دیدم وقت خوبی هست که عزیز رو ببینم..هرکی سرش به کار خودش مشغول بود وکسی متوجه نمیشد من رفتم پشت در.عزیز که اومد تو سرش پایین بود .اصلا سرشو بالا نگرفت.من بهش یه حرفی گفتم یه چیز تو مایه های هییی عزیییز یا خوبی عزیزز یه حرفی که حرف زده باشم.عزیزم اما سرش پایین بود.بعدها گفت حس میکردم کسی پشت پرده هست وامکان داره ببینه.  

موقع ناهار هم ارومکی رفتم از پشت یکی از پنجره ها که پردش یه ذره کنار بود عزیز رو دید میزدم.سرش پایین بود وداشت ناهارشو میخورد. باورم نمیشد این عزیز باشه اومده باشه خونه ما وناهار خونه مارو داره میخوره

اونروز تا 4عزیز اینا خونه ما بودند.ماحصل این دیدار این بود که بابام 25روز دیگه جواب بهشون بده.بابام میخواسته یه احترامی بذاره بهشون وهمون موقع تو خونش بهشون نه نگه وگرنه همونموقع هم نظرش نه بود ویکی اینکه تا حدودی فهمیده بود من دلم با عزیز هست. 

من اونروز از صبح که پاشدم مشغول کار کردن بودم .بدون اینکه صبحانه ای خورده باشم.درحالت عادی اگر صبحانه نخورم فشارم میفته وخیلی بدحال میشم.اما اون روز انگار به برق وصل بودم.همش کار میکردم بدون اینکه ذره ای احساس ضعف یا خستگی بکنم.عزیز اینا رفتند ومن دوتا لقمه ناهار خوردم اونم ساعت حدودای 4عصر.این عشق عزیز بود که منو سرپا نگه میداشت وگرنه جسم من تحمل این همه نخوردن وکار کردن رو نداشت. 

عزیز رو الانم خیلی دوسش دارم.خیلی خیلی زیاد 

عزیز از اون چیزی که من فکر میکردم خیلی بهتر هست.یه ادمی که همیشه حواسش بهم هست.خیلیم مهربونه.ودلسوز.یه ادم با مسیولیت .من خیلی بیشتر از قبل دوسش دارم.هنوزم بیشتر از قبل زندگی بدون عزیز برام هیچ رنگی نداره. 

بقیشو بعدا میگم الان یکم احساستی شدم گریم گرفته. 

درپناه حق شاد باشید

اشنایی من وهمسرم 3

عزیز اون غروب که رسید فقط عروسک وگردو رو بهم داد.فرداش با کمک خواهرهام از خونه جیم فنگ شدم .عزیز انگشتر رو از شهر خودمون خریده بود.یه انگشتر فوق العاده زیبا.الانم که حلقم گشاد شده ونرفتم تنگش کنم وقصدم ندارم برم اون انگشتر دستمه. 

انگشتر تو یه جعبه با پوشالای ابی سفید بود.  

با عزیز تو ماشین نشسته بودیم که حلقه رو بهم داد.از دیدنش بی نهایت خوشحال شده بودم.طفلک چقدر استرس داشته که حالا من خوشم میاد یا نه .اندازم هست یا نه

انگشتره دقیقا اندازه دستم بود که عزیز اندازه انگشت کوچیکه خودش گرفته بود. 

وقتی خواستم دستم کنم ازم خواست که خودش دستم کنه.وبهم گفت این نشان بین من وتو هست. 

بازهم همه حس های خوب دنیا در من جمع میشدند. 

وقتی برگشتم خونه به خواهرهام نشون دادم بعدشم بدو بدو رفتم خونه داییم تا به دختر داییم نشون بدم.روز جمعه بود.یادم رفت بگم که من از اول تابستون از شرکت بیرون اومده بودم وهرچی دنبال کار میگشتم کار مناسب پیدا نمیشد.خلاصه بیشتر وقت ها ناراحت بودم اما دختر داییم همچنان سرکار بود. 

این سومین دیدار من عزیز بود. 

آخرای تابستون یه شب یه پیام اومد فکر کردم از پسر خاله دومیم هست .ازم خواسته بود یکم بهش وقت بدم تا باهام حرف بزنیم.اولش نمیدونستم پسرخاله ای که خواستگاره، اون هست.بهش گفتم شرمندم الان نمیتونم به محض اینکه شارژ بگیرم بهت زنگ میزنم.دیدم همون نصف شبی برام شارژ فرستاده.من تا اون روز به این پسرخالم روی خوش نشون نداده بودم.این یک سری مثل آدم باهاش حرف زدم اونم فکر میکردم داداشش باشه.شارژ را وارد کردم وزنگ زدم یهو صدای پسرخاله خواستگاره که من ازش فراریم رو شنیدم.سه صوت قطع کردم.حس بدی پیدا میکردم وقتی باهاش حرف میزدم.یک ذره حسی نسبت بهش نداشتم.با وجودی که از همه نظر قبولش داشتم.بهم گفت که حدس زدم اشتباه گرفتی منو با داداشم. 

یادم نیست چقدر حرف زدیم وچی گفتیم واصلا هم دلم نمیخواد یادآوری کنم چون باز هم همون حس های بد رو حس میکنم. 

قرار بر این شد که ما حدود 10 روز با هم حرف بزنیم وچند بار هم با هم بیرون بریم.انقدر برای من این بیرون رفتن ها عذاب آور بود که بار اول که باهاش بیرون رفتم به خودم میگفتم خوب خداروشکر دو دفعه دیگه مونده اخه گفته بودم 3دفعه باهاش میرم. 

فکر کردم باید عزیز هم از این قضیه خبردار باشه .که اگه من این قضیه رو ازش مخفی کنم.اگه بدون اطلاع اون با پسرخالم برم بگردم یا حتی باهاش حرفبزنم  ولو چند کلمه حرف بدون احساس ،میشه خیانت.ومن بشدت از این کار بیزار بودم.از اینکه در ارتباط با یک شخص اصل صداقت رو زیز پا بذارم.به عزیز گفتم .نگم که اون طفلک هم چقدر داغون شد بهتره.

بار آخری که من با پسرخاله رفتم بیرون پیش یه مشاور هم رفتیم که من خیلی قبولش داشتم.از جریان عزیز هم خبر داشت.بهم گفت بذار پسرخالت بیاد جلو.حرف واضحی نزد اما کل حرفش این بود که به پسرخالت روی خوش نشون بده.وقتی از دفترش زدیم بیرون من تو ماشین زار زار گریه میکردم وهرچی پسرخالم میپرسید چی بهت گفته که اینجوری بهم ریختی هیچی بهش نگفتم وبرای همیشه این سوال تو ذهنش موند چی شد که یهو من موقع برگشت از دفتر زار میزدم وگریه میکردم. 

رسیدیم نزدیکای خونه .از ماشین پسرخاله پیاده شدم وزنگ زدم به عزیز.بهش گفتم که امروز باهم بودیم.اون زار میزد ومن زار میزدم.اونم فکر کنم حس کرده بود جو زیاد به نفعش نیست.دیدید بارون بهاری رو.یهو شروع به بارش میکنه وبارشش خیلی شدیده انگار که سطل سطل اب از اسمون میریزند روت.من اون روز اینطور بودم.حس میکردم زمین وزمان میخواند عزیز رو از من بگیرند ومن بی عزیز هیچ شوقی به زندگی نداشتم چه برسه به زندگی با پسرخالم که از اولشم بی میل بودم.ما هر دومون با هم پای تلفن گریه کردیم.فکر کنم عزیز از شدت گریه تلفن رو قطع کرد.وباز هم به این نتیجه رسیدیم که ما بدون هم نمیتونیم زندگی کنیم. 

الام یادم میاد من قبل از حرف زدن با پسرخالم یکبار دیگه هم به عزیز گفته بودم بیا از هم جدا شیم.خودم کامل برای خودم توجیح کرده بودم که نباید به هیچ وجه بری سراغش .قصد زنگ زدن مثل قبل رو هم نداشتم.تا اینکه بعد از چند روز عزیز طاقتش طاق شده بود .یه روز که رفته بودم برای کلاس رانندگی دیدم عزیز پشت سر هم زنگ میزنه.گذاشتم رو سایلنت که نشنوم وکمتر عذاب بکشم.رد تماس هم نمیدادم .این میشد یک جور صحبت .ضمن اینکه عزیزم ناراحت میکردم .بیشتر ازالانش.اون روزها به خاطر بیکاری ویه سری مسایل دیگه حال روحیم خوب نبود.عزیز برام مثل اب سرد روی آتیش بود که از خودم دورش کرده بودم وزنگ زدنش یعنی هیزم توی آتیش گذاشتن.گوشی رو از جیبم درآوردم وبه شمارش که رو صفحه گوشی میفتاد نگاه میکردم و دلم میسوخت از نبودنش.من معنی وارد شدن خنجر به قلب رو هم اون روزها حس کردم.معنی پاره پاره شدن جگر رو هم با نداشتن عزیز حس کردم. 

باز دلم طاقت نیاورد در مقابل این همه زنگ زدن های عزیز.اونم حال خوشی نداشت.صداش غمگین بود.خیلی غمگین.همون صدایی که من عاشقش بودم. وبازهم پروسه جدایی ما به سرانجام نرسید واز قضا تعطیلم نشد. 

تو همون روزهایی که پسرخالم خیلی پررنگ بود تو زندگیم به عزیز گفتم بیا خواستگاری.میخواستم عزیز هم پررنگ باشه .میخواستم پدرمادرم از وجود عزیز با خبر بشن.میخواستم بدونن عزیز هم هست ومنم دوسش دارم.اما دلم نمیخواد بدون رضایت اونا به زور با عزیز ازدواج کنم.میخواستم عزیزم وارد بازی کنم.عزیز سرباز بود اون روزها. 

اونم قبول کرد که با خوانوادش بیان خونمون.چقدر ذوق داشتم برای اومدن عزیز وخانوادش.از اوضاع خونه هم به هم خبر میدادیم.پدرم موافقت نمی کرد عزیز بیاد خواستگاری.دلیل اولش وجود پسرخالم بود ودلیل دومش دور بودنش بود.انگار اصلش دلش نمیخواست حتی برای یکبار هم که شده عزیز رو ببینه.از شدت علاقه منم شاید خبر نداشت.شاید تو دلش میگفت من میگم نه ودخترمم فراموشش میکنه.اما پدر جان دخترت ده بار تصمیم گرفته بود عزیز رو فراموش کنه اما نتونسته بود.دخترتم دلش نمیخواست رو حرف تو حرف بزنه اما دل که این چیزها حالیش نمیشه.دل که راه دور نمیشناسه.سربازی ونامعلوم بودن اینده نمیشناسه.صدبار به دلم گفتم این حرف ها.دلم گوش نکرد.میگفت عزیز میاد نشد من میرم اونجا وباز دلم خون گریه میکرد که من دور از پدرمادرم نمیتونم باشم.(من یه دختر کاملا مستقل بودم وهستم.اگه میگم دلم نمیخواد خانوادم رو ترکش کنم علاوه بر دلتنگی عامل بزرگ دیگش احساس مسیولیتی بود که نسبت بهشون میکردم.اون روزها خانوادم در وضعیت خوبی نبودند.دلم برای مادرم میسوخت .برای پدرم.فکر میکردم تو پیریشون باید عصای دستشون باشم.باید کنارشون باشم.من تا اون موقع هرچی کار میکردم میاوردم خونه .هیچ پس اندازی برای خودم نداشتم.همه رو خرج خانوادم میکردم واین برام بزرگترین لذت بود. 

به اصرار خواهر 2بابام رضایت داد که عزیز بیاد خواستگاری.اونم چه رضایتی.چقدر بابا با  طفلک خواهرم دعوا کرد.تقی به توقی میگفت تقصیر تو بود من نمیخواستم بیان خونمون.وقتی جواب نه هست کجا بیان.بابام نمیخواست کش پیدا کنه قضیه  

سری بعد جریان خواستگاری واتفاقات بعدش رو میگم

آشنایی من وهمسرم 2( لو رفتنم پیش خانوادم)

تا اینجا گفتم که اولین خواسته ام رو که زندگی کردن توی شهر ما بود رو به عزیز گفتم.راستش اگه شهر عزیز از شهر ما بزرگتر بود شاید قبول می کردم که بریم اونجا.دلم میخواست ومیخواد که عزیز پیش خانوادش باشه.پیش دوستاش باشه.خوشی اون برام بیشتر مهمه.اما از اونحایی که شهر عزیز یه شهر کوچیکه که من اصلا دلم نمیخواد بچه هام اونجا رشد کنند واونجا ریشه بدوانند تا الان موافقت نکردم که برم.وگرنه بارها گفتم اگر یه شهر بزرگتر مثل تهران میبودی حتما باهات میومدم. 

خلاصه روزهای من وعزیز میگذشت اما من بسیار دودل بودم.حتی یکبار به خودم گفتم تاکی باید این دودلی ادامه داشته باشه زنگ زدم به عزیز وازش خداحافظی کردم.گفتم ما به درد هم نمیخوریم.باور کنید تو اون چند ساعتی که نمیدونم به 1روز کشید یا نه دنیا برام شده بود یک قفس.حس میکردم اگر عزیز کنارم باشه دنیا برام یک رنگ دیده میشه.اصلا دنیام چقدر رنگی رنگی هست.تو شرکت بودم دیدم طاقت نمیارم.قلبم از شدت دوری عزیز از جاش کنده میشه.حس میکردم زندگی بدون عزیز معنایی برام نداره.واقعا عزیز ادم خیلی خوبیه برای زندگی مشترک.یه ادم با احساس که حواسش بهت هست. 

اینطوری بود که رفتم تو اتاق استراحتمون وشماره عزیز رو گرفتم.به خودم گفتم گور پدر دنیا.من الان دارم از دلتنگی عزیز داغون میشم.تا ببینیم اینده چی میشه.وقتی بوق میخورد این قلب من بود که تاپ تاپ صدا می کرد.وقتی عزیز با اون صدای قشنگش گفت الو انگار دنیا رو به من دادند.انگار اویزونم کرده بودند از یه بلندی خیلی ترسناک والان اورده بودن پایین.انقدر راحت شده بودم.انگار یه مادر که زایمان میکنه وبعدش اروم میخوابه. 

صدای عزیز رو که شنیدم گریم گرفت.بهش گفتم که راستش من نمیتونم جدای از تو زندگی کنم.بهش گفتم خیلی دوست دارم.گفتم نباشی دنیابرام بی رنگه. 

 موقع خداحافظی به عزیز نگفتم که دلیلم برای ترکش چیه. 

وقتی که دوباره باهم حرف زدیم بهش گفتم با خودت نگفتی چرا من میخوام ترکت کنم. گفت لابد فکر کردی من چیزی ندارم.منظورش مادیات بود.این جملش دلمو سوزوند.اما من زیاد به مادیات فکر نمیکردم .مشکلم این بود که عزیز اصلا سربازیم نرفته بود. 

خلاصه ما دیدیم آقا ما ادم جدا شدن از هم نیستیم دوباره به رابطه ادامه دادیم.ضمن اینکه من همچنان از ادامه رابطه نگرانم بودم.  

یک روز که خواهرم اینا  اومده بود خونمون.(خونشون از ما فاصله داره وهرزگاهی میان)پسرش بهم شک کرده بوده.ببین این بچه چقد باهوشه که با چندماه یک بار اومدن به خونه ما شک کرده بود که کسی توی زندگی من هست.اونموقع ها 13 14 سالش بود.یکبار که خودم دیدم اس ام اس عزیز رو خونده بعد گوشی رو داد به من گفت خاله برات اس اومده.منم به روش نیاوردم که تو رفتی سر گوشی من واس ام اس رو خوندی.فکر نمیکردم این انقدر بلا باشه که بفهمه.گفتم حالا از کجا میدونه این دختره یا پسره که اس داده. 

خلاصه این بچه رفته به خواهرم گفته که یکی تو زندگی خاله هست.یه روز دوتا خواهرهام ریختن سرم که مگه تو کسی رو دوست داری/ 

منم از خدا خواسته همه چی رو براشون توضیح دادم.البته اولاش زیر بار نمیرفتم .اصلا کتمان میکردم اما دیگه تا کی میتونستم قایم کنم.اگر زندگی بدون عزیز یعنی هیچ،پس باید کم کم عزیز به خانواده معرفی بشه.قرارشد عزیز به خانواده معرفی بشه.با عزیزم در میون گذاشتم .خواهرهام هم با داداشم صحبت کردند.قرارشد عزیز بره خونه خواهر 1(همون که پسرش منو لو داد ودوساعتی از ما فاصله دارند) وداداشم هم بره اونجا .ببینیم ایا داداشم ودامادم میپسندند یا نه. 

راستش بیشتر نظر خواهرهام رو رد کردنش بود.میخواستن این قضیه برام تمام بشه تا من بتونم به پسر خالم جواب مثبت بدم.تا بحال عزیز رو ندیده بودن .معلوم بود از بین کسی که شناخت دارند وتاییدش میکنند با کسی که اصلا اولین باره میبینند پسرخالم رو ترجیح بدند.اما داداش گلم میگفت به دل خاله ومامان  وپسر خاله فکر نکن.ببین خودت چی میخوای.فوقش باهامون قهر کنند.دامادمونم میگفت بابا این دختر پسرخالتون رو نمیخواد چندساله این قضیه کش پیدا کرده ولش کنید دیگه. 

خلاصه عزیز اومددنبال داداشم وبا داداشم رفتند خونه خواهرم.من با کمک خوهرهام تونسته بودم یه غروب یکی دوساعت ببینمش.هنوز پدرمادرم خبر نداشتند.دلم براش پر میکشید. 

خلاصه نتیجه این شد که داداشم ودامادمون نه ردش کردند ونه کامل تاییدش کردند.گفتند باید بیشتر تحقیق کنیم در موردش.ظاهرا پسر مودب وارومی هست. 

روزها همینطور میگذشت

اواخر تابستون عزیز دوباره تصمیم گرفته بود بیاد دیدن من. 

خدای من دلم میخواست پرواز کنم.از شدت خوشحالی دل توی دلم نبود. 

احساس میکردم دنیا مال من هست.احساس میکردم یه دنیای بزرگ وزیباست وفقط منو عزیز توش هستیم. اصلا از شدت ذوق شب قبلش خواب نداشتم. نمیتونم بیشتر از این با کلمات  بگم چقدر عزیز رو دوسش داشتم ودوسش دارم.الانم که اینجام دلم براش پر میکشه.

 

عزیز اومد تو محل کار خواهرسومیم.خوهر3میگم بهش.خواهر 2 هم اومد که اونجا ببینتش.به دختر داییم که با هم همکار بودیم هم گفتم بیاد.طفلک وقتی رسید شب بود گفت تا بحال انقدر کلک سوار نکرده بودم برای پدر مادرم برای این از خونه بیرون زدن.(من ودخترداییم دوستهایی خیلی خوبی برای هم بودیم.تقدیر ما رو دشمن هم کرده که به وقتش شاید بگم) 

 عزیز یه پیراهن یاسی رنگ پوشیده بود با شلوار مشکی.خیلی بهش میومد پیراهنش.مخصوصا که رنگ پوستش سبزه هست .ومنم یه مانتوی سورمه ای که جلوش به عرض 5 سانت از بالا تا پایین پر از دکمه های ریز ورنگی بود و4تا دکمه صورتی خیلی بزرگ وسط این دکمه های ریز به فواصل دوخته بودند.مانتوم خیلی قشنگ بود.هرکی میدید ازم میپرسید از کجا خریدی.عزیزم عاشق مانتو شده بود.الانم دارمش وهنوزم خیلی خوشگل وتک هست. 

عزیز برام یه عروسک صورتی با یه انگشتر نقره ویه مقدار گردوی تر از توراه خریده بود اورده بود. 

واما قضیه دادن انگشتر که یکی از بیادماندنی ترین روزهام هست رو بعدا میگم