آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

آشنایی من وهمسرم 1

تصمیم دارم خاطرات آشناییمون تا ازدواجمون رو بگم. 

خاطرات خوب زیادی از این روزها دارم واز اونجایی که آلزایمر دارم تصمیم دارم ثبتشون کنم.فکر میکنم اگه مثلا 5سال دیگه یا 10 سال دیگه بشینیم با همسرم خاطرات اونروزها رو بخونیم خیلی جذاب باشه برامون. 

اولین باری که من از همسرم پیامی دریافت کردم پاییزسال 89بود.چندین روز بود پشت سر هم پیام میداد که جوابمو بده .منم محل نمیدادم. 

حدودا یک هفته ای میشد که میدیدم یه شماره هرزگاهی تک میزنه یا اس ام اس میفرسته .یه صبح پاشدم دیدم شب قبلش 17تا پیام لطفا با من تماس بگیرید نوشته شده.یه پیامم داده بود که اگه جوابمو ندایی ول کن نیستم یا اینکه جواب بده تا ول کنم یه چیز تو این مایه ها.جمله تهدید امیز نبود.خواهشی بود.برام جالب شد بدونم این چه ادم با حوصله ای هست که یه شب انقدر پیام بی جواب میفرسته.صبح که رفتم سر کار یه پیام بهش دادم یادم نیست چی نوشته بودم اما یادمه که خیلی ازش میپرسیدم شماره منو کی بهت داده.اونموقع ها من علاوه بر کار شرکت  تدریس خصوصی هم میکردم وتقریبا شماره ام دم دست بود اما هیچوقت هیچوقت مزاحمی نداشتم.شاید یکی یک روز زنگ میزد یا پیام میداد بعد که جواب نمیدادم میرفت ودیگ هم پشت سرش رو نگاه نمی کرد. 

بعد که گفت از کدوم شهر هست فکرم رفت روی یکی از فامیل هامون.که اونجا ساکن بودند شک میکردم باید داداش خانوم اون فامیلمون باشن دارن سرکارم میذارن یا امتحانم میکنند .اخه حس میکردم خانوم فامیل از من خوشش اومده وشاید اون شماره رو داده واز این فکر ها.. 

واقعا یادم نیست اون اوایل چی باهم میگفتیم اما من از هم صحبتی باهاش خوشم اومده بود مخصوصا که اون روزها خیلی احساس تنهایی میکردم وبودن همسرم که اون موقع ها میشد دوست پسرم خیلی برام تسکین دهنده بود. 

ضمن اینکه همسرم هم اونروزها بخاطر یه خانوم دیگه از فامیل هاشون که باهاش قصد ازدواج داشته وگویا بهش خیانت کرده بوده وزیاد بهش دروغ گفته بوده ولش کرده بود واز اون بابت روحیه اون هم زیاد تعریفی نداشت. 

3 4 ماهی که باهم بودیم باهم خوب کنار میومدیم.البته اصلا همدیگه رو ندیده بودیم همسرم زیاد اصرار داشت که عکسمو ایمیل کنم اما من زیر بار نمیرفتم وهیچوقت این کار رو نکردم. 

یادمه بعد 3 4 ماه سر یه مساله بیخود قهر کردیم من فکر میکردم تقصیر اون بود اونم لابد فکر میکرد تقصیر من بود 8روز باهم هیچ حرفی نزدیم قهر قهر بودیم .من از اینکه اینجوری بخواد ترکم کنه ناراحت بودم.فکر میکردم اگر قرار باشه باهم قهر کنیم باید دلیل داشته باشه ودلیلشو بهم بگه یا حتی اگر بخواد منو کنار بزنه باید قبلش با من اتمام حجت کنه. 

نمیتونستم اینجوری اونو فراموش کنم تصمیم گرفتم خودم پیام بدم وهمه حرفهامو بهش بگم وبعدش دیگه بذارمش کنار  یادم نیست چطور شد که ما باهم قهر کردیم.فقط میدونم الکی بود.یه پیام دادم بهش ویه سخنرانی غرایی اولش کردم واخرش هم بهش گفتم لیاقت تو در حد من نیست .لیاقتت در حد همون دختر عموته که قالت بذاره..خیلی دلم خنک شده بود که این حرفها رو بهش گفته بودم .دیگه الان میتونستم بذارمش کنار بدون اینکه ذهنم درگیر چند وچونش باشه.گرچه دوسش داشتم اما دوست داشتن رو نمیشه گدایی کرد.باید اونم دوست داشته باشه وعشق یک طرفه فقط دردسره.منم که رو دست نمونده بودم وخواستگارم داشتم. 

 

بلافاصله که پیام رو دادم زنگ زد  با عصبانیت گفتم چرا زنگ زدی اونم قط کرد گفتم بذار اینم حرفهاش رو بزنه خودم زنگ زدم جالبه باز بهش میگم چرا قطع کردی همسرم هم گفت خودت گفتی قطع کن.اون موقع ها خیلی کم حوصله بود بهش میگفتی بالای چشمت ابرو هست ناراحت میشد اما من خیلی صبور بودم (برعکس الانمون که اون صبورتر از من هست وکلا قهر مهر تعطیله براش). 

خلاصه اون روز ما باهم کلی حرف زدیم هر دومون دلایل خودمون رو میگفتیم .میشه گفت مثل دو تا آدم عاقل صحبت کردیم. 

واز فردای اون روز دوباره اس ام اس ها شروع شد. 

من واقعا دوسش داشتم بنظرم پسر خوبی بود اما اصلا به ازدواج فکر نمیکردم چون شرایطش مناسب من نبود.مخصوصا که راه دور بود .من اصلا قصد نداشتم دور از خانوادم زندگی کنم. 

یکبار یادمه یهش گفت دختر عموت خیلی ضرر کرده تو رو از دست داده.برگشت بهم گفت شاید تو دیگه الان جای دختر عموم باشی منم حرفی نزدم. 

همسرم تاحدودی  تصمیمشو برای ازدواج گرفته بود .یک روز به من گفت من علاوه بر ملاک هایی که برای همسر آیندم گفتم قیافش هم برام مهم است .بهم گفت من تو رو دوست دارم ولی فقط دوست داشتن لازمه ازواج نیست باید حضوری هم ببینمت.ومن اصلا جدی به این قضیه نگاه نمیکردم وتو دلم میگفتم ببین چقدر جدی گرفته. 

خلاصه همسرم تصمیم گرفته بود برای دیدن من بیاد شهر ما.حالا بماند که این اومدن چند ماه طول کشید.حدود8ماه از اشناییمون میگذشت واولین ملاقات ما20اردیبهشت سال90 بود.اونروز از شرکت مرخصی گرفتم.تنها کسی هم که در جریان این ملاقات بود دختر داییم بود که من تو شرکت خودمون براش کار پیدا کرده بودم وباهم کار میکردیم از بچگی هم با هم دوست بودیم وتقریبا هیچ راز مگویی برای هم نداشتیم(همون دخترداییم که الان همسر پسرخالم شده وتا منو میبینه ازم فرار میکنه که رودررو نشیم). 

بالاخره لحظه دیدار رسید. 

صبح زود از خونه زدم بیرون تا خانوادم ارایش صورتمو نبینن.چون متوجه میشدند امروز شرکت نمیرم.البته میشد بگم با دوست هام میریم فلان جا بگردیم اما دلم نمیخواست حالا که راستشو نگفتم بهشون دروغ بگم.ترجیح میدادم نبینندم که ازم سوالی نپرسن. 

همسرم 5صبح رسیده بود شهر ما وتا ساعت 8صبح که من برسم بهش همینجور تو شهر غریب سرگردان بود.منم ترسو.راستش اولین بار بود این چیزها رو تجربه میکردم .اصلا اولین پسری بود که اینطوری دوسش داشتم . 

براش یه لقمه برداشتم یادمه توش پنیر وگردو وریحون تازه گذاشم.فکر میکنم خرما هم گذاشته بودم.مرتب ساندویچیش کردم .یه کرم دست هم برداشتم .بهم گفته بود پوستم به اب وهوای شهر شما عادت نداره وخشک میشه.وای خدای من مایی که تا بحال همدیگه رو ندیده بودم پر بودم از هیجان که الان چه شکلیه چه جوریه.با تلفن با هم حرف میزدیم .اونجا ها که بودیم یه بانک هم بود بهش گفتم بیا کنار بانک.یهو دیدم یه پسر به یه عینک آفتابی با یه شاخه رز قرمز تو دستش.اولین حرفی که زدم این بود که بهش گفتم سعید تویی؟ اونم سلام داد. 

بعدش رفتیم نشستیم تو ماشین رفتیم  یه شهر که 45دقیقه فاصله داشت. 

اونروز با هم بودیم ..اولین ناهار مشترکمون رو کوبیده خوردیم هردومون خیلی دوست داشتیم.  

تصمیمش برای ازدواج جدی تر شده بود.ظاهرا با قیافم مشکلی نداشت.

بهم گفت که دختر عموش بهش اس داده گفته برام خواستگار اومده چکار کنم.اس ام اسشو به منم نشون داد.حدس زدم بهونست میخواد بکشونتش سمت خودش.احتمالا از اون پسر که بخاطرش از همسر من فاصله گرفته ناامید شده یا به سرانجام نرسیده کارشون باز اومده سراغ همسر.به همسرم گفتم برو با دختر عموت ازدواج کن.بیخیال این رابطه  بشو.ما برای هم مناسب نیستیم.من هرچی میگفتم این بیشتر میگفت که نه من دیگه با اون دختر کاری ندارم. یک بار اشتباه کرد بخشیدمش ولی برای بار دوم دیگه نمیبخشمش اگرم ببخشم دیگه قصد ندارم باهاش ازدواج کنم.بهش اطمینان ندارم.ناگفته نماند بخاطر ادا واصول های اون خانوم همسر ماههای اوایل گیر میداد.میشه گفت خیلی دیر اعتماد میکرد .بهش که میگفتم یکم بدبینی میگفت یکبار زخم خوردم نمیخوام بار دوم هم بخورم.

نتیجه اولین ملاقاتمون از نظر اون ازدواج بود اما از نظرمن نه.ما  که شرایط هم رو نداشتیم بهش میگفتم بیخیال من شو وبرو باهاش ازدواج کن.واز هم جدا شدیم. 

همسرم چند وقت پیش بهم گفت اون شب که تو ازم جدا شدی رفتی تا اومدن اتوبوس پیاده روی میکردم وگریه میکردم. 

.من خسته شده بودم خیلی زیاد .شبا هم که بخاطر کارم زود میخوابیدم بیهوش رفتم سمت رختخوابم اما همسرم هی پیام میداد وگریه میکرد که دلم برات تنگ میشه ...حسابی اون روز بهش خوش گذشته بود. 

 

دیدم همسر واقعا نمیخواد بره سمت دختر عموش .خوب دیگه کاری هم از دست من برنمیومد پس رابطه کات نشد .وقتی دیدم همسرم جدی جدی به ازدواج فکر میکنه همه شرایطم رو بهش گفتم اولینشم این بود که من نمیام شهر شما.اگر میخوای با من ازدواج کنی باید بیایی اینجا زندگی کنیم. 

تا اینجا باشه بقیشو بعدا میگم .تازه 8 ماه از این2سال و5 ماه رو گفتم 

عروسی

یه عروسی تو فامیلمون داشتیم که به ما دیر کارت دعوت دادند.تازه اونم برده بودند خونه مادرم گفته بودند چندین بار رفتیم پیداشون نکردیم.مادرم اینا هم بهمون نگفتن دعوتید.منم فکر میکردم دعوت نیستیم زیاد براش برنامه ریزی نکردم. 

دیروز که از شرکت رفتم که قسط ها رو بریزم خواهرم گفت بیا هم بریم مانتو بخرم امشب عروسی دعوتیم.گفتم مگه دعوت کردند گفت اره.کارت شمارو هم  اوردند خونه مامان اینا. 

من دیگه شدم اسفند رو اتیش.به همسرم اس دادم زود بیا عروسی دعوتیم.تا غروب تو خیابون مشغول مانتو خریدن بودیم.فکر کن حدود 6:15رسیدیم خونه در صورتی که عروسی از 6شروع میشد.یه جت وصل کردم به خودم وتند تند وسایلمو جمع کردم بردم خونه مامانم که اونجا حاضر بشم بریم.اول موهام رو رنگ زدم بعد که شستم احساس کردم یه چیزی تو چشممه.نگو یکی از مژه هام شکسته تو چشمم به زحمت درش اوردم ولی چشمام حسابی قرمز شده بود.حالا فکر کن میخوام لنزم بذارم.لنز همینجوری خودش باعث قرمز شدن چشم هام میشه .باید خیلی با متانت با قوربون صدقه بذارم تو چشمم که قرمز نشه. 

مدتی وایسادم خارش چشمم که کم شد لنز رو انداختم اما همچنان قرمز بود .چشم های سبز که دورش قرمز یاشن.با موهای بلوند.افتضاح بود.هزار رنگ شده بودم .رنگین کمونه   تو اسمونه!!! 

ارایش چشممو کردم تا کم کم چشمم به لنز  وارایش عادت کنه تا لباسمو پوشیدم تقریبا قرمزیش رفته بود.رنگ لباسمو خیلی دوست دارم به سلیقه همسرم خریدم. 

شده بود ساعت 8تازه همسرم رسید خونه مامانم.بعدشم گفت من نمیام بیا تو رو برسونم .دیر به من گفتی .بهش گفتم بهت 4اس دادم گفت حافظه گوشیم پر بوده اس ام است نرسیده.این بنده خداهم تقصیری نداشت اما نمیدونم چرا اعصابم خورد شد. 

بهش گفتم پس منم بدون تو عروسی نمیرم.لباسام رو با عصبانیت دراوردم.اونم میگفت این چه وضع دعوت کردنه از چند روز قبل باید بگن که ادم برنامه ریزی کنه. 

دوساعت طول کشید تا لباسام رو دراوردم.ورفتیم خونه خواهرم.بچه خواهرم 32روزه به دنیا اومده و شوهرش خودش که دلش نمیخواست بره عروسی به خواهرم هم میگفت این بچه چهلمش درنیومده نبرش عروسی. 

شوهر خواهر من زیاد از آرایش خوشش نمیاد.  خواهرم که داشت آرایش میکرد بهش گفت اونا که ارایش میکنند هنوز شوهر نکردند تو که دیگه شوهر کردی برای چی ارایش میکنی خواهرمم در جوابش گفت آخه من خوب شوهر نکردم میخوام ببینم میتونم یه شوهر بهتر گیر بیارم.مرده بودم از خنده .انقد از این حاضرجوابی خواهرم خوشم اومد.خوب گذاشت تو کاسش. 

خلاصه اون خواهرم هم منصرف شد از رفتن.یکمم دیر شده بود دیگه. 

به همسرم گفتم من گشنمه حالا که نرفتیم عروسی باید بری از بیرون غذا بگیری.در یک عملیات انتحاری تصمیم گرفتیم خودمون بریم بیرون شام بخوریم. 

جاتون خالی شامم خوردیم برگشتیم خونه. 

یه اهنگی بود من خیلی دوسش داشتم رو فلش همسرم بود انگار حذف شده بهش گفتم الان یکم از دلم دراومده کار امشبت حالا اگه این اهنگه رو هم پیدا کنی بریزی رو فلش دیگه سعی میکنم کلا از دلم در بیارم. 

گفته برام پیداش میکنه. 

ولی خیلی دلم سوخت دوساعت پای اینه ارایش کردم ولباس پوشیدم اخرش نرفتم

بهترین نعمت خداوند

دیشب با همسرم رفتیم چندتا نمایشگاه برای دیدن ماشین.همسرم میخواد ماشینشو عوض کنه.قرار بود بعدش بریم پارک یا کافی شاپ وبعدش هم من حقوق کارگرها رو بریزم به حساب هاشون وبریم خونه.چندتایی نمایشگاه رفتیم که یکی از کارگرا زنگ زد که برای شهریه دخترش احتیاج به پول داره وباید فردا اول وفت پول رو ببره.رفتم تا کارت به کارت کنم دیدم شماره حساب ها رو تو شرکت جا گذاشتم.زنگ زدم به همون کارگره که عجله داشت وفقط حقوق اونو به حساب ریختم.وقتی داشتیم میرفتیم سمت عابربانک همسرم دستهامو گرفته بود ومنم دستهای اونو.توی همین چند دقیقه بهترین حس ها بهم منتقل میشد. 

بعدش دیگه دیر شده بود وهمسرم هم بهونه آورد از زیر کافی شاپ و پارک در رفت.تو ماشین حرفهای خوبی بهم زدیم.حرف هایی که شاید همیشه گفته بشن اما بندرت شنیده میشن.. 

صبح بعد رفتنم بهم پیام داد که دوستت دارم منم براش نوشتم من دوسسسسست دارم. 

امروز داشتم به این فکر می کردم که بهترین نعمت های خدا چی میتونن باشن. 

من فکر میکنم بهترین نعمت های خدا سلامتی وهمینطور همسریه که دوسش داشته باشی ودوست داشته باشه. 

بنظرم این دوتا کافیند تا یک نفر بگه به لطف خداوند من مشکلی توی زندگیم ندارم. 

 

همسرم مرد خوبیه.از لحاظ اخلاقی میشه گفت بی عیبه.حداقلش اینه که همیشه بهم توجه داره ومن تو زندگیش در اولویت هستم حتی نسبت به خودش. 

خدایا ازت ممنونم. 

این روزها دارم به این فکر می کنم که ایا بیام قصه اشناییمون رو بنویسم یا نه. 

دختر دایی

یه دختر دایی دارم نمونه بارز یه ادمه شاده.همه اون چیز هایی که توی کتاب های روانشناسی میگن.مصداق کامل "اگر تو اوج مصیبت لبخند زدی هنرمندی" 

چندسالی نیست که ازدواج کرده همسرش بیشتر وقتا مریضه وسرکار نمیره.بخاطر پیش امدن یه بی عدالتی مجبور شدن یه دیه هنگفت بدن.خودشم درامد درست وحسابی نداره .دوتا هم بچه داره.این دختر خم به ابروش نمیاره.از همه دخترهای فامیل به دل خوشبختتره.حس خوشبختیش بالاتره .فکر میکنم البته.اصلا غصه وغم تو وجودش راه نداره.تو این وضعیت مهمونی هاشو میره مسافرت های غیرضروری که بقیه فامیل نمیرند میره.براخودش عشق دنیا رو میکنه.خیلی از این اخلاقش خوشم میاد.یه اخلاق خوب دیگه هم که داره فامیل دوسته وحسود هم نیست. 

فقط اگر یکی از اخلاق های بدش رو نداشت بی نظیر میشد.واونم اینه که رو حرفش اصلا نمیشه اعتماد کرد.یعنی امکان داره بیاد بگه فردا کسوفه من خودم از فلان جا شنیدم بعد میفهمی از بیخ وبن غلطه.فقط این یه اخلاقشه که شاید نذاشته فامیل اونقدر ها که باید قدرشو بدونن. 

داداشم میگه این دختر دایی کلا تو عوالم غیر واقعی خودش زندگی میکنه.هرزگاهی شهاب سنگ هایی از واقعیت های زندگی بهش پرتاب میشن اما این ریلکس جاخالی میده ومیره تو هم فاز خودش. 

 

اما بنظر من این که از مشکلات زندگیش کوه نمیسازه این که همیشه شاده  یه خصلت فوق العاده هست

چه شود به چهره تلخ من                نظری ز راه وفا کنی 

 

که اگر کنی همه درد من                 به یکی نظاره دوا کنی 

 

 

تو کمان کشیده ودر کمین                که زنی به تیرم ومن غمین 

همه غمم بود از همین                    که خدانکرده خطا کنی 

 

 

 

 

 

 

 

 

یادش بخیر  سنتورم که این اهنگ ها رو باهاش میزدم.هنوزم که هنوزه خوندم شعراش بهم ارامش میده.

تصمیم کبری

رب اشرح لی صدری                خدایا به من سعه صدر بده

وحلل عقده من لسانی             وگره از زبانم بگشا   

یفقهو قولی                            تا سخنم را بفهمند 

ویسرلی امری                          وکارها را بر من آسان کن 

 

 

 

این روزها این ایات رو با خودم زیاد زمزمه میکنم.عجیب این ایاتو دوست دارم.یادمه اون موقع ها که معلم بودم وقرار بود به یه عده دانش اموز بی تربیت درس نخون ودر یک کلام زبان نفهم ریاضی بفهمونم اینا رو با خودم زمزمه میکردم تا خدا به من قدرتی بده که بتونم مفاهیم رو انتقال بدم.خدارو شاکرم که به من فن بیان خوبی داده. 

الانم با یک صاحبخونه زبان نفهم ویک بنگاه دار که همه میدونند بنگاهی ها از چه قماش ادم هایی هستند اختلاف پیدا کردیم 

دیشب کلی باهاشون حرف زدیم مجاب نشدند.امروز میخوام بازم باهاشون حرف بزنم اگر این همسرم دوباره بذاره 

دیشب تولد همسرم بود رفتیم بیرون وکادوش رو اونجا بهش دادم .کلی ارایش کرده بودم .موهامم مدل دادم .همسرم بهم گفت چی شده امشب انقدر به خودت رسیدی.بهش گفتم امشب تولد نفسمه امیدمه دوست داشتم امروز ظاهرم هم متفاوت از بقیه روزها باشه.

 

امروز صبح بهش گفتم حالا که اهداف من وتو از هم جداست بیا حقوق هامون رو جدا کنیم.هر کسی همون کار رو که خودش دوست داره انجام بده.تو میدونی وقسط ها وخرج خونه وخرج من وارزوهات.منم به راه خودم میرم. 

حس کردم از این حرفم ناراحت شد.فکر کنم برنامه هاش بهم ریخت.اما وقتی اون با من هماهنگ نیست ومنم مثل اون فکر نمیکنم بهتره هرکی برای خودش برنامه جدا داشته باشه ونهایتا بهم کمک میکنیم. 

من نمیتونم شاهد مرگ آرزوهام باشم. 

خداوند بهم تن سالم وفکر سالم داده اگر همسرم نمیخواد با من همراهی کنه اگه قرار باشه برای همراه کردنش حرص بخورم اگه قراره اونم به زور بامن هماهنگ بشه بر خلاف میل خودش بهتره خودم تنهایی این راه رو برم 

خدایا ازت ممنونم به من یه جسم سالم دادی وتوانایی که بتونم کار کنم والبته موقعیت شغلی خوبم.که میدونم فقط وفقط خواسته خودت بوده حتی توانایی من هم دخالت نداشته من شانسی وبه خواست تو این جا رو پیدا کردم. 

 

یادمه چند سال پیش من بدون اینکه ازمونی بدم از اموزش پرورش بهم زنگ زدند گفتند بیا فلان مدرسه درس بده.مدرسه دولتی!بدون اینکه قراردای باشی .یه نیروی ازاد بودم بدون هیچ سابقه ای 

بعدها که به اون کارشناسه گفتم چی شد که منو انتخاب کردی حتی اگر ازاد نبودنم هم مورد نداشته باشه هزار تا نیروی ازاد دیگه هم داشتی چی شد به من زنگ زدید 

گفت سری اول که اومدی اموزش پرورش بهت گفتم کلاس پیدا شدن برات شانسی هست.اگه شانست بگه شاید یه کلاس پیدا بشه اگرم نه که هیچ شما گفتی شانس همون خواست خداونده اگر خدا بخواد برای من کلاس پیدا میشه این حرفت توی ذهنم مونده بود وتا مدیرا اعلام کردند یه نیرومیخوایم یادشما افتادم.

حالا بماند که وقتی مدیرا فهمیدند من حتی تو سیستم اموزش پرورش یه شماره حساب بنام خودم ندارم که حقوقمو بریزند وحقوقمو میریختند به حساب معلم های دیگه واونا به من دستی میدادند چه اذیت ها که نکردند .مخصوصا که تازه کار هم بودم والبته حوصله ادم بی تجربه رو نداشتند .اخه همه معلم ها یه مدتی رو تو روستا گذروندن ومن بدون اینکه روستایی برم درس بدم صاف اومدم وسط شهر...یکی از معلم ها یکبار بهم گفت خانوم فلانی این اموزش پرورش اینجا خیلی خودمختار شده میدونی اگه بفهمن چه بلایی سرمون میارند....  

 

...

                                            بسم اله الرحمن الرحیم 

 

                                             امروز اول پاییز است 

 

 

                                              این بود انشای من

نامه من به همسرم

دیروز از اینجا که رفتم انقدر تو خیابون ها دور دور زدم تا بانک باز بشه از حسابم پول برداشتم ورفتم برای همسرم ساعت خریدم .امروز روز تولدش هست. 

بعدش رفتم چند تا بنگاه بعدشم رفتیم بقیه وسایلا رو بیاریم تا 11شب سرپا بودیم بدون اینکه شام بخوریم .خونه خواهرم شام خوردیم اومدم که بخوابم دیدم گوشیم نیست هر چی دنبال گوشی گشتم نبود.طفلک سعید خواب بود بیدارش کردم .بدکاری کردم .بد صداش زدم .یهو از خواب پرید.از دستش خیلی عصبانی بودم.خیلی اعصابم خورد بود.بد کاری کردم. 

بیدار شد طفلک کلی دنبال گوشیم رفت .من خوابیدم واون گشت اما پیدا نشد. 

گوشی شرکت بود .مهم بود که پیدا بشه

اگه اقای مهندس بفهمه حسابی اعصابش خورد میشه .صبح که پاشدم سعید گوشی وخط خودش رو داد به من.خودش الان بدون گوشی هست واز شرکتش هم دارند به خطش زنگ میزنند.یه خط و گوشی دیگه برداشت اما اون خاموشه هنوز.احتمالا هنوز شارژرشو پیدا نکرده. 

همسرفداکار من،تو همیشه از بهترین چیزهایی که داشتی به من دادی.میشه گفت همیشه بهترین چیزها رو اول برای من خواستی بعد برای خودت وبعد من بی رحم دیشب اونطور بیدارت کردم .عصبانیتمو سر تو خالی کردم. 

ازت معذرت میخوام. 

تو مرد خوبی هستی. 

میدونی تو برای من بی نظیری با همه بدی هات والبته خوبی هات   

نمیدونم این حرف رو بهت گفتم یا نه،بعضی وقت ها که نگاه به خواستگار های قبلی میکنم به خودم میگم من با هیچکدومشون به اندازه تو خوشبخت نمیشدم .  

بابت رفتار دیشبم ازت معذرت میخوام .لطفا فراموش کن  

ممنون  

اگه میخواستم نامه ای به همسرم بنویسم این متنش میشد

خواب زیبای من

 

دیشب نزدیکای صبح خواب دیدم کارشناسی ارشد دانشگاه دولتی شهر خودمون قبول شدم 

شیرینی خوابم زمانی بود که فهمیدم همسرم هم رشته منو قبول شده و من از اینکه قراره با همسرم همکلاسی بشم بسیار بسیار خوشحال بودم   

 یه حس غرور خاصی هم داشتم 

 

از اینکه قراره شانه به شانه همسرم برم دانشگاه

یه وقتایی

یه وقتایی توی زندگی هست که خودتو گم میکنی 

 

یه وقتایی تو زندگی هست که همه احساساتتو گم میکنی 

 

یه وقتایی تو زندگیت هست که با وجودیکه میبینی مساله بزرگی نیست  

با وجودیکه میبینی میشه اینبارم ندید گرفت 

اما بزرگش میکنی ویه شب دو سه ساعت  براش گریه میکنی 

بعدش صبح پا میشی میبینی چشمهات عین چشم های بچه خاله قورباغه شده 

میخوای مرخصی بگیری اما میگی ولش کن امروز شرکت خلوته بذار برم 

اما از شانست همه اونروز بدون اطلاع میان وهمه میفهمن تو بابت چیزی ناراحتی 

  اوج داستانت زمانیه که رئیس شرکت برگرده بهت بگه حالتون خوبه مشکلی ندارید جرا انقدر چشم هاتون پف کرده 

 

اولش فکر میکردم نگم بهتره  

یعنی چی مثل همون زری خانوم بیای همه چیز رو بگی 

 

وقتی اومدم خونه تازه فهمیدم چه خبطی کردم که نگفتم

باید یه چیزی سر هم میکردم و میگفتم 

آخه هر زن متاهلی که گریه کرده باشه همه نشانه ها به سمت شوهرش میره 

این حق شوهرم نبود که بقیه فکر کنند من حتما با شوهرم دعوا کردم وگریه کردم 

 

یه جایی یکی میگفت همه چیز تمومی داره الا حماقت 

اینا گنده دلند یا بی خیال

اقای نگهبان رفته مسافرت یکی از کارگرها رو گذاشته سر جاش به این صورت که کارگره تا غروب کار میکنه بعد میره خونه برای استراحت وشام  

شب ساعت 10 11 بر می گرده تا صبح اینجا میمونه 

تو این فاصله ای که کارگره میره خونش تو شرکت هیچکس نیست 

اقای نگهبان به مدیر شرکت نگفته این موضوع رو 

موندم این چقدر گنده دله که میتونه انبار 1میلیاردی رو اولا بسپره به یکی دیگه دوما یکی دو ساعت خالی از وجود هر ادمی باشه  بعدشم بره برا خودش سفر

جون میده برای دزدی  

خوب شد که نگهبان نیستم وگرنه یه شب با خیال راحت نمیتونستم بخوابم 

همین بشر تنخواه گردان هم هست 

وتنخواهش رو باید ماه به ماه من کنترل کنم وبعد بدم دست مدیر 

ماهانه 200 300 هزارتومان بیشتر مینویسه( کرایه ای که اصلا داده نشده) و حدود همین مبالغ وشاید کمتر هم اصلا نمینویسه(کرایه ای که داده شده ولی یادش نیست)  

به مدیر شرکت تا حدودی گزارش دادم 

از این کار خوشم نمیاد اما چاره ای ندارم 

همیشه سعی میکنم درست کار کنم وزیز اب کسی رو نزنم اما اگه گزارش ندم فردا که برای حسابرسی میاند حتما فکر میکنند خودم دست بردم تو حساب ها 

در حالت خوش بینانه بهم میگن دقت نکردی بی عرضه بودی برای این کار 

تازه من از هر 10 مورد یک موردم نمیگم.چیزهای خیلی خطرناک رو میگم. 

مثل همین خالی موندن شرکت تو این روزها(حالا قرارشده این یارو تمام وقت بمونه ویک نفر دیگه رو هم بیاره)

صاحبان شرکتم گنده دلند که پولشون رو دادند دست این ادم گنده دل!! 

خوب شد که تنخواه گردان هم نیستم وگرنه با محاسبات دقیقه ایم کارم حتما به تیمارستان کشیده میشد 

پرنده

پریروز رفته بودم که یکی از اون چک های رقم بالای شرکت رو پاس کنم از همونا که میدن دست من و امضا که هیچ ، شاهدی هم نیست که بگه دیده چک رو دادند دست من 

سعید بهم میگه خوب انه به اینا بگو شما که ماهی یه 100ملیون چک میدید دست من همه رو یک جا بدید یه وقت شاید ما هوس انور اب کردیم با این اوراق بهادار  

حرفم به چک نبود بعد از بانک رفتم دکتربرای دندونم .اقا دکتره بهم گفت دندونت به درد نمیخوره اگر ترمیمش کنم 2 3 سال برات میمونه  بعدش خیلی راحت گفت میخوای بیا تا برات بکشمش 

 با ناراحتی گفتم خوب بعدش که کشیدید چکار کنم با اعتماد به نفس میگه خوب یا ایمپلنت بذار یا دندون مصنوعی!!! 

اومدم بیرون راستش دیگه حوصله ایمپلنت ندارم یه لحظه برگشتم گفتم 3سال دیگه میشه 30 سالگی.خدایا 30 سالگی خیلی زوده که یکی از دندون های جلوم نباشه.چی میشد به منم یه دندون خوب میدادی لابد وقتی یه بچه اوردم باید کلا مثل پیرزن هوف هوف کنم وموقع غذا خوردن ملچ مولوچ .یاد دختر داییم افتادم که یک سوم من به دندوناش نمیرسه وسفید وخوشگله

به خودم اومدم گفتم انه این چه حرفیه میزنی مگه بخاطر چیزی که خدا بهت نداده باید غر بزنی  

ایا خدایی که تو میشناسی مستحق غرغرای تو هست  

خدایی که بهت سلامتی داده 

همون دختر داییت رو نگاه کن.میدونم ارزو میکنه جای تو باشه  

بخاطر اینکه نمیتونه مثل تو کار میکنه گذشته از اون چند تا مریضی هم داره چند بار تا الان بخاطر معدش نصف شب رفته بیمارستان 

چقدر دلش میخواسته ماه رمضون روزه بگیره اما نتونسته  

انه خدا این توفیق رو به تو داده بود روزه های تو شکرانه سلامتیت بوده 

حالا چرا فکر میکنی تا یه چیز مناسب نبود باید بری گله  

بعد به خودم گفتم دختر ناراحت نباش 

ولش کن دنیا انقدر بزرگه 

همین طیبه یادته چقدر ناراحت بودی که اون پسره که قرار بود بیاد خواستگاریش نمیتونست بچه دار بشه اما خدا خواست والان مثل اینکه مشکل رفع شده 

این که یه دندونه  

بخاطر چیزهای کوچیک ناراحت نباش 

با همین افکار داشتم تو پیاده رو میومدم دیدم یه پرنده که شبیه کبوتر بود با رنگهای شبیه رنگ گنجشک ها 

تو پیاده رو هست تکونم نمیخوره 

بلندش کردم اصلا تقلا هم نمیکرد گفتم حتما پاش شکسته 

یا پرش 

برش داشتم که بیارم شرکت خانوم دکتر ببینتش 

کیف پولم دستم بود گذاشتمش رو کیف پولم وتو پیاده رو میومدم 

شده بودم عین پسر فیل بان 

به همون اندازه که به یه پسر بچه که سوار یه فیل اومده تو خیابون نگاه میکردند به منم اونقدر مردم نگاه میکردند 

سوار ماشین شدم تو ماشین هم هیچ تقلایی نمیکرد هرجا میذاشتم همونجا اروم وایمیستاد 

از ماشین که پیاده شدم یهو پرنده پر کشید ورفت 

نمیدونم بخاطر این بود که دور وبرش ازاد بود وپر از درخت 

یا بخاطر پری بود که از گوشه یه چشمش برداشتم 

یاد طوطی بازرگان افتادم

خواب اصحاب کهف

دیروز که از سر کار رفتم خونه فکر می کردم همسرم زود میاد ومیریم بیرون 

برای همین به خودم گفتم دیگه نمیخوابم تا اومدن همسرم خونه رو مرتب کرده باشم ولباسهارو شسته باشم وشامم پخته باشم که برای بیرون رفتن خیالم راحت باشه 

اما حالشو نداشتم نه خوابیدم نه کاری کردم همینجور فیلم های ابکی وقت پر کن دیدم 

تا ساعت 7.5شد دیدم خوابم میاد اما نگران بودم بخاطر کلی لباسای نشسته که تو برنامم گذاشته بودم ولی نشسته بودم 

به خودم گفتم بی خیال حال نداری کار نکن مجبور که نیستی نگرانی رو از خودت دور کن تا ارام باشی وخوابت ببره 

اقا ما اینو به دل خودمون گفتیم خوابیدیم تا 9.5 شب که با صدای زنگ در همسر بیدار شدم 

همسرم گشنش بود اما من همچنان سر جام دراز کشیده بودم حال نداشتم پاشم براش نوشیدنی بیارم یا شام بکشم بهش میگم هنوز خواب دارم یه کاری کن خوابم بپره بعد پاشم شام بخوریم 

همسرم انقدر مثل اسباب بازی منو اینور اونور هل داد که پاشدم شام رو کشیدم  

بعدش باز افقی شدم دیدم نه انگار داره خوابم میبره نماز نخونده بودم رفتم وضو گرفتم ونماز خوندم  

من یه عادت خوبی که دارم خیلی راحت خوابم میبره 

شبا به محض اینکه سرمو بذارم رو بالش خوابم میبره اما همسرم نه.تابحال نشده که همسرم زود تر از من خواب رفته باشه من دلم میگیره 

دلم میخواد بیدار باشه تا خواب رفتن من 

اینجوری راحتتر خوابم میبره ( نیس که خیلی سخت خوابم میبره!!) 

بودنش حس خوبی بهم میده حس ارامش حس اینکه یکی کنارم هست ام اگه بخوابه یه حسه بدی بهم دست میده 

دیشب که رفتم وضو بگیرم برگشتم دیدم خوابش برده چندبار صداش کردم دیدم نه واقعا خوابه حس بدم اومد با لوس بازی گفتم حالا من خوابم نمیبره چکار کنم تنها میشم 

دیدم یه خنده ملیح اما شیطون نشسته رو لباش یعنی اینکه خواب نبود 

خوشحال شدم خیلی زیاد

ازدواج یک زن با بچه اشتباهه؟؟

نگهبان شرکت ما بعد از اینکه خانومش رو طلاق داده با دوتا بچه(خانومه طلاق گرفته) با این خانوم جدیده که اسمش زری هست ازدواج کرد.این زری خانوم 12سالش بوده ازدواج کرده وتو 25سالگی با 3تا بچه بیوه میشه(شوهرش تصادف میکنه وفوت میشه) 

هر سه بچه زری خانوم پسر هستند پسر اولش یکسال قبل از ازدواج زری خانوم تو 18سالگی فکر کنم ازدواج میکنه .زری خانوم دو تا پسر دیگش رو میاره پیش خودش. 

ظاهرا بعد یه مدت پسر بزرگش با پدر بزرگ بچه ها (پدر پدرشون)  با یه نامه از دادگاه میان وبچه ها رو از زری خانوم میگیرن. 

پسر بزرگش این دوتا پسر رو که یکیش بچه واون یکی حدود 14 15 ساله بوده رو پیش خودش نگه میداره 

الان زری خانوم از این شوهرش که بشه نگهبان شرکت ما یه دختر داره 

پسر دومی زری خانوم الان 16 17 سالشه وبشدت با برادر بزرگش درگیره .ظاهرا این به حرف اون گوش نمیده وبزرگه هم تا حد کشتن کوچیکه رو میزنه 

طفلک زری خانوم خیلی ناراحته اما کلا به نسبت من بی غمه اگه زبونم لال من میدیم بچه هام چنین الاخون والاخون هستند تا الان روانی شده بودم 

زری خانوم با این نگهبان ما هم زیاد رابطه خوبی نداره میگه انقدر که نگاه مردم نسبت به بیوه بد بود وانقدر که صد تا صاحب از برادر وبرادرشوهر وپسر وپدر وپدر شوهر ومادر شوهر داشته فرار رو بر قرار ترجیح داده.خوب این حق این طفلکه.شاید دلش یه همدم هم میخواسته اما دریغ از یه ذره محبت و همدردی این نگهبان نسبت به این زن. 

کلا شده دردی بر دردهاش 

یک ادم بیش از حد دروغگو واهل پیچوندن که خاله زنک هم تشریف داره ودایمم غر میزنه وشکایت میکنه 

به زری خانوم میگم خوب بچه هاتون رو بیارید پیش خودتون .میگه میترسم بیارم با این شوهرم نسازن وبا هم گلاویز بشن.گذشته از اون دو ساله از پیش من رفتن .دیگه من براشون ابهتی ندارم به حرفم گوش نمیدن چطور با این وضعیت یه پسر 17 ساله رو نگه دارم میبینم حق داره 

بهش میگم خوب بابابزرگش (بابای باباشون) ببره  

میگه اون مریضه مادرشوهرم میگه من حوصله جمع کردن دو نفر رو ندارم همین یکی (شوهرش) برام بسه 

 تازه برگشته ب زری گفته خدا بکشدت با این یتیم داری کردنت 

میگم خوب بابای خودتون چی 

میگه اون میگه پسر 17 ساله شب دیر اومد زود اومد یه اتفاقی براش افتاد من چکار کنم.صاحب بچه که نیستم(لابد فکر میکنه اگه اتفاقی براش بیفته صدتا صاحب پیدا میکنه ومیگن حضانت که با تو نبوده تو به چه حقی ال کردی وبل کردی) 

میگم خوب عمویی چیزی نداره میگه یه عمو داره اولا که دختر بزرگ داره بعدشم  پسرم با پسرش که همسن هستن بشدت درگیرن 

میگم چطوره برید توی شهر یه خونه اجاره کنید وبچه ها رو با این دخترتون ببرید اونجا(الان توی شرکت زندگی میکنند چند دقیقه ای با شهر فاصله داره) 

میگه همین الانشم بین من واقای نگهبان کلی فاصله هست اگه برم کمترم همدیگه رو میبینیم دیگه کلا از هم میبریم 

 

و من میمونم که این بچه 17ساله باید کجا بره 

نه پدری نه مادری نه تکیه گاهی نه مامنی نه ماوایی 

یکم که بیشتر حرف میزنیم میگه به خواهر شوهر  زنگ زدم گفتم همون دوسال پیش نباید میبردید الانم فکر کنید من نیستم .من الان زن یه ادم دیگه هستم واین زندگیم برام مهمتره بچه ها ولم میکنند میرند شوهره که برای ادم میمونه

ومن شاخام درمیاد این زندگی واین شوهر، دلش به چیش خوشه ؟

حتما بنده خدا خیلی از همه جا بریده هست که قید بچه هاشو میزنه 

شایدم راست میگه شوهرش حداقل تا اخر عمرش خرجشو میده اما بچه ها چی کافیه یه عروس بیاره.پرتش میکنه از خونه بیرون 

با خودم میگم اصلا ازدواج یه زن بیوه با چند تا بچه اشتباهه 

طفلک این زری خانوم خیلی گناه داره 

خودش خوشگله 

میگه اونموقع ها که من ازدواج کردم اصلاح ورنگ مو واز این حرفها نبود اصلا فرقی بین زن ودختر نبود 

با مادر شوهرم تو یه خونه بودیم وخواهر شوهرمجرد هم داشتم.میگفت شوهر خواهر شوهرش وقتی اومده خواستگاری فکر کرده عروس زری خانوم هست 

و بعد ها به زنش گفته این حرف رو 

زری خانوم میگفت بعد از فوت شوهرم مادر شوهرم هی بهم گیر میداد که  دامادمون به تو اینجوری نگاه کرد واین رفتار رو کرد حتما منظوری به تو داره(یه زن چقدر میتونه احمق باشه جلوی دخترش این حرفها روبزنه) 

 

طفلک زری خانوم یه بار با  نگهبان دعواش شده بود بهش گفته بود میخوام برم خونه بابام قهر(نمیخواست بره میگفت اونجا جایی ندارم بابام میگه نیا مردم چی میگن.زن داداشاشم دیگه قوز بالا قوز بودند) 

نگهبان اروم اومد به من گفت برو با زری حرف بزن ارومش کن 

رفتم پیشش بهم گفت خانوم فلانی همه میگن خوشگلی وخوشگلی والا خوشگلی هیچی نیست ادم باید شانس داشته باشه. 

طفلک زری خانوم ها 

مهمونی

سلام  

خوبید 

عرضم به حضور مبارکتون که پنج شنبه شب خواهر بزرگه ام اومده بودند به شهر ما(حدود دو ساعتی با ما فاصله دارند وتو شهر همسرش زندگی میکنند)قصد داشتم دعوتشون کنم گفتم حالا که اینا رو دعوت میکنم به خانواده دوتا خواهر دیگه ام و مامانم اینا هم بگم بیان 

جمعا 15 16 نفری میشدند.به نامزد خواهر کوچیکه هم میخواستم بگم که خواهرم گفت اولین باره میخای دعوتشون کنی وبدون خانوادش دعوت کنی شاید خوب نباشه البته خانوادش خالم اینا میشن وزیاد باهم از این حرفا نداریم اما از انجایی که خاله هام رو میشناسمشون  که امکان داره از چیزی که فکرشم نمیکردی ناراحت بشن ویه قصه ازش بسازندوحوصله حرف وحدیث بیخود نداشتم از خیر نامزد خواهرکوچیکه گذشتیم وبه بقیه چسبیدم غذای اصلیم ماهی شکم پر بود که خواهربزرگم میگفت شوهرش ماهی خیلی دوست داره اما زیاد بلد نیست خوب درستش کنه واس همین زیاد درست نمیکنه والبته بچه هاشم خوششون نمیاد .خواهرم میگفت چندبار رستوران هم رفتیم اما خوشش نیومد   

خلاصه من دست به کار شدم که به تنهایی درست کنم .ساعت حدود 2 بعدازظهر رسیدم خونه از سر درد خوابم برده بود تا 4. 

همسرم از قبل بهم گفته بود که امکان داره غذا رو ببریم پارک  سعی کن تا 7 اماده باشه غذات.منم همون 4که پاشدم قابلمه ها رو گذاشتم رو اجاق . وسطهاش نمازم رو خوندم وخونه رو جمع میکردم 

راستش خونمون خیلی نامرتب بود. 

از دوشنبه هفته پیشش دست نزده بودم .مخصوصا که این وسطا یه مسافرت هم رفته بودیم وچمدون بستن وباز کزدن کلی خودش ریخت وپاش داره 

البته من همون روز که میخواستیم بریم شیراز خونمون رو کامل مرتب کرده بودم .فقط گردگیری نکردم 

خلاصه که دیدم نمیرسم به مرتب کردن خونه  

از همسرم خواستم که جارو بزنه .به گردگیری هم باز نرسیدم  

یعنی خواهرهام حدود 6اومدن که کمکم کنن سالاد رو اونا درست کرده بودند اما از خستگی دیگه کمر نداشتم که بخوام گردگیری بکنم .هرچند چون سرویس خوابمون سفید زیاد گرد رو نشون نمیده وتقریبا هم تمیز بود 

شام رو که کشیدم انقدر داماد ها وداداشم وبابام از ماهیم خوششون اومده بود همش به به وچه چه می کردن .منم بادی در غبغب می انداختم ومیگفتم نوش جان 

تو دلم کلی ذوق داشتم بیشتر بخاطر اینکه با این تعریف ها همسرم بیشتر ذوقمو میکنه. 

ظاهرا همسرم بهشون گفته بود من همیشه از این غذاهای خوشمزه میخورم  

شبم همگی خونمون خوابیدند با اینکه فاصله نیم ساعته با خونه بابام وخواهرم داشتیم 

صبح همسرم رو بیدار کردم رفت نون وپنیر وکره وآش خرید. 

همه طرفدار اش بودند.خیلی خوشمزه بود  

آش جو بود ظاهرا 

حدود 11اینا رفتند  

من وهمسرم هم یکم تلویزیون دیدیم وناهار خوردیم ورفتیم خونه بابام.تا عصر خوابیدیم. 

عصر بلند شدم چایی خوردم ورفتیم باغ یکی از دامادها  

یکم انگور وشلیل وخیار وهلو از باغ چیدم وخوردم بشدت دلدرد گرفتم .طوری که نتونستم درست شام بخورم 

بعد شام هم اومدیم خونه وزود خوابیدیم  

خوابهای بدی میدیم خواب دیدم درس میخونم وغیبتم زیاد بوده وبسیار میترسیدم از اینکه استاده منو حذف کنه 

.خنده داره 

5ساله از دوران طلایی تحصیلم میگذره اما همچنان کابوس میبینم 

 

من و من ومن

دیشب یه عروسی توپ دعوت بودیم من لباس پوشیدم خیلی دلم میخواست برقصم اما نرقصیدم بخاطر اینکه داماد قبلاخواستگار سینه چاک من بود 

ما زنها حساس هستیم حتی به دیدن دختری که قبلا هسرمون دوسش داشت حتی اینکه بدونیم الان دیگه دوسش نداره 

دلم نمیخواست مدام جلوی چشم عروس رژه برم وخودم رو به داماد نشون بدم 

راستش وسطهاش گفتم   

خیلی سخت میگیری پاشو برو برقص اینهمه ادم که از یه دختری خواستگاری میکنند وبه ازدواج ختم نمیشه اما بعدش انقدر مثل تو موش وگربه بازی در نمیارند  

اما باز پانشدم خواهرم گفت شاید وجهه خوبی نداشته باشه  ودیگه یکدل نشستم 

همسرم صدام کرد گفت اگه میخوای برقصی برو یکم برقص که زودتر بریم میگم نه دلم نمیخواد تو چشم باشم 

 

بهم گفت از کجا میدونی تو چشمی 

گفتم کاری به این پسر ندارم شاید الان دیگه اصلا براش اهمیتی نداشته باشم(که از نگاهاش میفهمم که هنوزم فراموش نکرده از دیدنم قیافش عوض میشه )امادخترا حساسن بخاطر این دختر نمیرم جلو 

 

اقا من نرفتم و باخواهرم ودختر داییم نشستیم خواهرم بهم گفت نگاه اونم پسر خالست روبرومون نشسته بود همون پسر خاله کذایی(خواستگار سابق) پسر خالم هم وقتی ازم نا امید شد رفت ازدواج کرد

یه ژست ایالواری ،پیرزنی به خودم گرفتم وبه خواهرم گفت الحمدلله که تا اینجا دوتاشون رو شوهر دادم(دوتا از خواستگارا) 

کلی خندیدم همونجا 

بعدشم اومدیم خونه صبح که پاشدم یه شادی خاصی تو وجودم بود 

همسرمو چندین بار بوسیدمش  

صبحانه حاضر کردم یکم خونه رو جمع کردم وبا یه مسخره بازی که حوصله تایپشو ندارم ازهمسرم خداحافظی کردم  

همسرم ادم صبح نیست یعنی اینکه دلش میخواد بخوابه ومعمولا سرحال نیست صبح ها بی حوصله هست ومن برعکس صبح ها معمولا شادم مگر اینکه شبش با یه حس بد خوابیده باشم یا خواب بد دیده باشم 

خلاصه این همسرما دم صبحی یکم خندید با این دیوانه بازی های من

تو کوچه که اومدم هوا، هوای پاییزی بود خیلی خنک بودچشمامو بستم ونفس عمیق کشیدم وخداروشکر کردم 

یادمه تو یه کتابی خونده بودم برای شادتر بودن یه سنگریزه بذارید تو جیبتون وهر بار که دستتون خورد به سنگریزه خدا رو بابت داشته هاتون شکر کنید بابت سلامتی بابت زندگی خوب یا بچه خوب یا درامد وشغل خوب 

بالاخره هرکسی یه داشته هایی توی دنیا داره دیگه  

سنگریزه رو گذاشتم تو جیبم وگفتم خدایا شکرت بابت این زندگی  

 

شبی در تیمارستان (بیمارستان روانی)

اول از همه ارزو میکنم پای هیچکسی به اونجا باز نشه 

هفته قبل یک شب رفتم بیمارستان روانی 

عجب ادم هایی دیدم اونجا 

چی شده که اینطوری شدند 

بیشترشون شاد بودند این خوب بود حالا یا به ضرب قرص یا هر چیز دیگه 

دلم بیشتر برای دختری سوخت که خودش از وضعش ناراحت بود 

دختری 30 ساله خودش میگفت مشکلش فقط ازدواج هست.اینکه قراربوده پسر عمش بگیرتش اما نگرفته 

صبح که از خواب پا شدم دیدم داره گریه میکنه همش هم تو سالن راه می رفت از اینور به اونور بهش گفتم چرا داری گریه میکنی گفت دارم به این فکر می کنم که چرا زندگی من به اینجا کشید  

دلم کباب شد  

خدای من خوشحال بودم  از اینکه حداقل خودش نمیفهمه که زندگی نرمالی نداره اما انگار  میفهمید 

اکثر اونایی که اونجا بودند فکر می کردند خودشون زندگی خوبی داشتند و خانوادشون بیخود اونا رو به اینجا اوردند 

 

اما اون دختر انگار یه وقتهایی میفهمید زندگی خوبی نداره  

و این دردناکه  

درد وقتی درده که بفهمی درده  

اگه نفهمی اصلا درد نیست  

اصلا باشه  وقتی قراره که نفهمی 

 

وقت رفتن دلم میخواست دختره  رو بغل کنم دستمو بذارم رو دوشش بهش بگم نگران نباش داداشت میاد دنبالت .از اینجا میری تو 

اما اینکار رو نکردم  

نمیدونم چرا نکردم  

نمیدونم چرا احساساتمو تو خودم نگه داشتم  

یکمم من از کل محیط بیمارستان حالم بهم میخوره 

حتی از لباسای خودمم حالم به هم میخوره چه برسه به لباسای بیمارستان ومریض نمیتونستم زیاد جلو برم 

اونجا که بودم یه لحظه تکیه دادم به دیوار ایستگاه پرستاری 

نگاهم که افتاد به مریضای سالن  با خودم گفتم چرا من از موقعی که اینجام دعا نکردم که اینا زود خوب بشن 

 

به خدا گفتم خدایا میدونی چرا تا الان دعایی نکردم حس میکنم امیدی ندارم دعا کنم که چی بشه 

تا بحال دیده کسی دنیایی که هیچ مریض توش نباشه هیچ دل شکسته ای توش نباشه 

واس این دلم به دعا نرفته که انگار دلم حس کرده بی فایده هست 

باید توی دنیا مریض باشه باید مریض روانی باشه حالا چه فرقی میکنه طرف این باشه یا اون 

این واونی که من هیچکدوم رو نمشناسم 

تازه فهمیدم چقدر خودخواهم 

به خودم گفتم انه چه راحت برچسب مریض بودن رو به این مریضا میچسبونی  

کدامین حکم رو دیدی که فکر کردی تو باید همیشه سالم بگردی وبعد بگی قانون دنیا انگار اینه باید مریض باشه دنیای بدون مریض نیست 

چرا اگر قراره تو دنیا مریض باشه تو یکی از اون مریض ها نباشی تا یه مریض دیگه از این چرخه بیاد بیرون 

اینجوری قانون دنیا هم بهم نمیخوره 

همه اینا رو گفتم وگفتم وگفتم  

رسیدم به یه نور ته دلم 

یه چیزی هست که اگه باشه دنیا در ارامشه وشاید مریضی هم نباشه  

واون امام زمان هست 

اونی که همه دنیا همه ادیان اعتقاد دارن مصلح زمان هست 

یهو مثل دختر بچه ها ذوق زده گفتم خدایا پس امام زمان رو بفرست  

بذار دنیا در ارامش باشه 

تاوان زندگی من نوعی که بخاطر بی لیاقتی قدرتمداران جهان داره تباه میشه کی باید پس بده 

ایا این حق هر ادمی نیست توی دنیا با خوشی زندگی کنه  

خدایا اگه اقتصاد انقدر فلجه که یه جوون بیکاره پول نداره 

یا درامدش کافی نیست وکل عمرش تو یک قرون دوزار سپری میشه  کی این عمر رو بهش بر میگردونه

اینکه خوبه بیشتر وقتها که زندگی مردم عراق سوریه فلسطین وافغانسان وبقیه جنگ زده ها رو میبینم بخدا میگم خدایا چه کسی مسیوله هدر دادن زندگی ادمهایی هست که اونجا زندگی میکنند خدایا چه کسی میتونه این زندگی هدر رفته رو بهش بر گردونه  مگر نه که تو یکبار به ادم فرصت زندگی تو این دنیا میدی

خدایا روزهای عمر من رو روزهایی قراربده که همه ازاد ازادند همه بی درد بی دردند تو رودخونه نمی بینی نهنگ ها خودکشی کردند 

الهی به امید تو

هردم از این باغ بری می رسد

یه چند روز ننوشتم کلا رشته افکار ونوشتن از دستم در رفته 

 

جونم واستون بگم که این هفته همش خونه مامانم بودیم .سه شنبه که 21رمضان بود.فردا شبشم که احیا بود رفتیم مثلا مسجد اونجا باشیم همسرم خوابش گرفت واین همه راه رو برگشتیم خونه.پنج شنبه تا ظهر سرکار بودم .رسیدم خونه نمازمو خوندم وخوابیدم تا عصر 

بعدش پاشدم شام پختم وهمسرم اومد وتا اخر شب فیلم میدیدم.جمعه صبح من ساعت 9بیدار شدم مثلا میخواستیم بخوابیم اونروز رو .هرکار کردم خوابم نبرد پاشدم خونه رو جارو کشیدم ودیوارهارو دستمال کشدم ویکم ظرف شستم.تصمیم داشتم اتاق خوابم یه گردگیری بکنم اما دیدم با زبون روزه اگه بخوام انقد سرپا وایسم حتما فشارم میفته بیخیال شدم واومدم نشستم کنار همسرم باز به تلویزیون دیدن که من وسطش خوابم برد 

عصر حاضر شدیم رفتیم باز خونه مامانم.شام هم اونجا خوردیم وبعد شام اومدیم خونه. 

تا رسیدیم من سحری رو پختم ورفتم خوابیدم.همسرم یکم کار داشت دیرتر خوابید 

دیروز از سرکار که رفتم خونه دراز کشیدم تا همسرم اومد. 

برای دختر خواهرم یه کیک وشمع گرفته میگه به کسی نگو  

من واقعا دلیل پنهان کاریشو درست نفهمیدم .قرار نبود فعلا برای دختر خواهرم جشن بگیریم تا دختر اون یکی خواهرم هم برسه واونم تو جشن باشه اما من یادم رفت به همسرم بگم .یهو دیدم رفته کیک سفارش بده .خواستم به خواهرم خبر بدم نذاشت.گفت حرف تو دهن اینا نمیمونه میرن به بچه میگن.انگار دوست داشت بچه رو غافلگیر کنه ولی ظاهرا بزرگترها هم غافلگیر شدند.خلاصه رفتم یه عروسک هم خریدیم ورفتیم انقد این بچه طفلک ذوق کرد که نگو...خواهرم بهش گفت الان تولدت نیست دختر خالت که اومدخودم یه جشن بزرگ برات میگیرم.خودت با زهرا باهم برید دوستاتو دعوت کن...  

 

خیلی بخاطر عروسکه ذوق کرد.تو راه که یاد ذوق کردن هاش میفتادم از همسرم کلی تشکر کردم بابت این کار خوبش.بذار بچه دوبار به خاطر یه تولد ذوق کنه.چی میشه مگه. 

 

شاید برای آخر هفته رفتیم شیراز.بشدت دلم خرید میخواد.سه شنبه حقوق ها رو میدن واگه بریم سفر دستم پره فعلا 

 

جنگ نابرابر

این روزها توی شرکت یه جنگ نابرار دارم . 

 

برای شب احیا خیلی تدارک دیدم .خیلی دلم میخواست امسال یکبار دیگه جوشن کبیر رو بخونم .نشد اصلا یک خطشو بخونم. 

به همسرم میگم من برای هرچیزی خیلی برنامه ریزی کنم دقیقا به اون چیز گند زده میشه 

 

همسرم دیر وقت اومد خونه .وقتی هم که رفتیم خونه بابام تا از اونجا با خواهرهام برم مسجد مشکلی برای یکی از خواهرهام پیش اومده بود که نشد بریم.ساعت حدود 2.5رسیدیم مسجد .جوشن کبیر تمام شده بود 

دیروز اش نذری داشتیم.خواهرهام هر کدوم بنا به دلایلی نمیتونستند زیاد کار کنند .طبق معمول مادرم جور کش میشد.دیدم خارج از توان مادرم هست .بیشتر کارهاشو خودم انجام دادم 

خیلی خسته شدم حسابی تشنه بودم.  

 

خالم هم دیروز خونمون بود.همون خالم که پسرش 8سال منتظر بود تا من بهش جواب بله بگم .اما من نگفتم 

حالا با دخترداییم که دوست صمیمی من بود ازدواج کرده  

از بچگی تا 26سالگی دوست بودیم 

از 26سالگی که با پسرخالم ازدواج کرده دیگه باهم حتی سلام علیکم نداریم همو که میبینیم رومون رو از هم برمیگردونیم 

.فکر میکنم پسرخالم بهش گفته که با من زیاد رابطه نداشته باشه.خود من هم دیگه علاقه ای به رابطه باهاش ندارم.بهتره پای من بکل از زندگیشون قطع بشه تا راحت زندگیشون رو بکنند. 

 

حالا همون خالم دیروز خونمون بود. 

نگاههای پرحسرتشو قشنگ میتونستم بفهمم. 

براش ناراحت شدم 

نماز برای پدر ومادر

یه نمازی هست میگن خیلی خوبه که تو شبهای قدر برای پدرمادر ها خونده بشه .

من دیشب هم برای پدرمادر خودم خوندم هم پدر مادر همسرم

واما نماز

دورکعت نمازه.رکعت اول بعد از حمد 7مرتبه توحید رو میخونی .رکعت دوم هم همینطوری هست وبعد از تشهد وسلام 70مرتبه "استغفراله واتوب الیه"

ایشاله که همه پدرمادر ها از دست بچه هاشون راضی باشن.


نزدیکای خونمون یه مسجد تازه ساز هست فکر کنم این شبها اولین مراسم هایی هستند که تو این مسجد گرفته میشه.جلوی مسجد یه پارچه سیاه بزرگ زده بودن روش نوشته بودند:در این مسجد عزاداری لیالی قدر برگزار میشود

جلل الخالق

مگه این شب ها همون شبهایی نیستند که خدا گفته بهتر است از هزار ماه.دراصل شبهای قدر شبهای مبارکی هستند بخاطر شهادت حضرت علی برای ما شدند شبهای قتل

خوب این احترام به حضرت علی هست و همه میپسندیم

اما دیگه یادمون میره خود شب قدر رو. شبی که تنزل الملایکه والروح فیها باذن ربهم .ملایکه وروح به اذن خدا میاند ودران سلامتی هست تا سپیده صبح


باخودم گفتم عجب تحریفی تو این اسلام شده 

متاسفانه من چیز زیادی از دینم نمیدونم .دنبالشم نرفتم که بدونم اما میدونم که دین خدا یه دین همش گریه وعزاداری نیست

یه بار که با یه پیر سرد وگرم چشیده ای از ناراحتیام حرف میزدم بهم گفت ببین دختر ادم مومن یعنی ادم شاد تو همیشه تو زندگیت خوشحال باش غصه اینده وحال رو نخور بسپر به خدا

واین همون معنی حسبنا اله هست


حالا تصوری که مردم وماها از مومن بودن داریم گریه وعزاداری هست .انقدر که تفاوتی بین مولودی ومداحی نیست .باید خود مداح بگه اقا برای این شعرم سینه نزنید دست بزنید اونم چه دست زدنی 

اگه دو انگشته دست بزنی با وقار تری

همه ما میدونیم جوانی پر از شور وهیجان هست

خوب این شور وهیجان باید کجا خالی بشه 

من اصلا فیلهای ابکی شبکه جیم تی وی وفارسی وان و... نمیبینم اصلا ماه واره تو خونه نداریم وشایدم هیچوقت نخوام که داشته باشیم اگر تنها استفاده ماه واره دیدن همین فیلمها باشه

اما یکبار خونه خواهرم یکی از این فیلمهای ابکی رو دیدم که یه دختره خدمتکار بهش تهمت زدند از اون خونه رفت و رفت توی خونه همسایه کار کرد از قضا پسرهای این همسایه خیلی این دختر رو دوست داشتند.یه خدمتکار دختر دیگه اونجا بود که به این دختر تازه وارد حسودیش میشد .یه بار پسرای این خونه برای این دختر تازه وارده جشن گرفتن که مثلا اون شب با هم برقصن وشادی کنند(منظور فیلم تا همین حد بود)

خدمتکار حسوده بدو بدو رفت پیش مامان پسرا بهش گفت ببین پسرات با اون دختر چه کار قبیحی میکنند(منظورش این بود جملاتش دقیق یادم نیست)

مادره کفت خوب جوونن دیگه پس باید کجا انرژیشون رو تخلیه کنند

من از کل این ماه واره دیدن ها از همین جمله مادره خوشم اومد .خوب پسرهاشو وجوونیشون رو درک میکرد

من کاری به رقص وال وبلشون ندارم. کارشون رو نه تایید میکنم ونه تکذیب حرفم فقط سر حرف مادره هست

اینکه جوونن باید انرزیشون رو تخلیه کنند