آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

ازدواج

دیروز با دوستم در مورد ازدواج حرف میزدیم دوستم میگفت ازدواج شانسیه منم گفتم اره همش شانسیه با یه انتخاب یا اینور بومی یا اونور بوم. 

امروزم که تو تاکسی نشسته بودم تو رادیو داشتن میگفتن با ازدواج امکان داره یک نفر به بهترین جا برسه ویا به بدترین جا.ازدواج یه تولد دوباره هست. 

بعد با خودم گفتم ازدواج برای من هم یک تولد دوباره بوده.شروع یک زندگی به یه دنیا دوست داشتنی که تو دلم وجود داره.یه فرصتی که خدا بهم داده که بدون مضایقه محبت کنم ومحبت دریافت کنم.از خدا تشکر کردم.بخاطر زندگی خوبی که به من داده.گرچه زندگی منم مثل زندگی همه مردم گیر وگور مالی وغیرمالی  زیاد داره اما من کلیات زندگیم رو میبینم.اینکه خدا یه ادم همراه برام فرستاده. یکی که فکر کنم لایق محبت کردن هام هست.من از زندگیم راضیم.دوسش دارم. 

 

منم مثل خیلی از دخترهای دیگه خیلی سختی کشیدم تا به اینجا برسم الانم که رسیدم میدونم که فقط خواست وکمک خدا بوده.امیدوارم همه دخترها سفید بخت بشن وهمه اونایی که قصد ازدواج دارند به زودی زود(اصلا همین امسال)؟برن سر خونه زندگیشون.بگو امین برادر. 

 

دیشب عزیز نیومد خونه.دلم براش خیلی تنگ میشد.اولش با خودم فکر کردم اگه عزیز شب نیاد خونه بهم برمیخوره.اون که ماشین زیر پاش هست.همشم نیم ساعت راه هست.خوب چرا نیاد خونه.اگه اونم دلش مثل من تنگ بشه میاد خونه 

 

بعد به خودم گفتم انقد سخت نگیر انقد حساب کتاب نکن.انقد نگو من باشم اینجوری میکنم اونجوری میکنم.تویک زنی واون یک مرد.شاید باهم فرق دارید.بذار راحت باشه.حتما اونم دلش تنگ میشه اما یک شب که هزار شب نیست.حالا بذار یک شبم تو شرکت بخوابه.  

 نزدیکای 10 11 خواستم تک بزنم ببینم خوابه یا بیدار که گوشیو برداشت باهم حرف زدیم.عزیز گفت که هنوز شام نخورده.تازه میره شام بخوره وبعد بخوابه.ازم خواست برم خونه خواهرم بخوابم.من بهش گفتم من همینجا راحتترم دلم میخواد اینجا بخوابم.اصرار اصرار که توروخدا برو.من راحت نیستم.نگرانت میشم.شب خوابم نمیبره.برو خونه خواهرت بخواب.منم دیدم نگران میشه بحث نکردم وگفتم که میرم.

 

دکمه شلوار عزیز شب پیشش افتاده بود.شلوارشو از کاور دراوردمو دکمه شو دوختم .بعد بوسیدم شلوارشو.بوش کردم.حس خیلی خوبی بهم دست میداد.انگار که بوسیدن این شلوار جالی خالی عزیز رو برام کمرنگ تر میکرد. بهش اس دادم بهم گفت من فدای تو بشم انه.بهش گفتم عزیز تو با من چکار کردی که من انقدر دیوونتم .جونمو برات میدم.بهم گفت.تو عشقمی نفسمی. 

 

 

دوستان ،گلشن عزیز تصمیم گرفته از اول محرم به مدت 40 روز برای رفع حاجت حاجت مندا زیارت عاشورا بخونه.منم میخوام باهاش بخونم.امیدوارم حلقمون بزرگ وبزرگ تر بشه.

نظرات 2 + ارسال نظر
نازی چهارشنبه 8 آبان 1392 ساعت 19:00

سلام عزیزم.خوبی؟انشاالله شنبه میامو مینویسم.راستی خدا خیلی دوستت داره هاااااااااااا

عزیز خدا همه بنده هاشو دوست داره.ببین یه مادر چقدر بچشو دوست داره.خدا مثل یک مادر وفراتر از اون دوست داره.وهمونطور که یک مادر بین بچه هاش هیچ فرقی نمیذاره.خداهم همینطوره.اصلا اینطور نیست که بخواد بین بنده هاش فرق بذاره.اگه به یکی یه چیزی میده به دیگری نمیده حتما مصلحت همین بوده.
میگن اگه یه چیزی رو از خدا خواستی وبهت نداد.ناراحت نشو.خدا حتما یه چیز بهتر رو برات در نظر گرفته.صبر داشته باش.به وقتش خودش بهت میده

گلشن چهارشنبه 8 آبان 1392 ساعت 15:09

ممنونم عزیزم که اعلام کردی همیشه به عروسی...آره قبول دارم حرفتو تا مینونین دوری کنید از این گروه و بچسبید به زندگی پر از آرامش خودتون

خواهرمم همین حرفو میگه.خودمم از بودن باهاشون حی خوبی ندارم.احساس میکنم هیچ قید وبند وحدومرزی برای خودشون ندارن.رفت وامد با ادم هایی که درحالیکه یکی رو صیغه کرده به یکی دیگه پیشنهاد دوستی میده ودنبال خودش راه میندازه.اون دختره جلفم قیافش خوب بود.نمیدونم چی تو این پسر دیده بود دنبالش راه افتاده بود.بدبختی ما زن ها رو میبینی .دوتا دختر خوشگل اویزون یک مرد معمولی چه قیافه چه شغل.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد