آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

آشنایی من وهمسرم 1

تصمیم دارم خاطرات آشناییمون تا ازدواجمون رو بگم. 

خاطرات خوب زیادی از این روزها دارم واز اونجایی که آلزایمر دارم تصمیم دارم ثبتشون کنم.فکر میکنم اگه مثلا 5سال دیگه یا 10 سال دیگه بشینیم با همسرم خاطرات اونروزها رو بخونیم خیلی جذاب باشه برامون. 

اولین باری که من از همسرم پیامی دریافت کردم پاییزسال 89بود.چندین روز بود پشت سر هم پیام میداد که جوابمو بده .منم محل نمیدادم. 

حدودا یک هفته ای میشد که میدیدم یه شماره هرزگاهی تک میزنه یا اس ام اس میفرسته .یه صبح پاشدم دیدم شب قبلش 17تا پیام لطفا با من تماس بگیرید نوشته شده.یه پیامم داده بود که اگه جوابمو ندایی ول کن نیستم یا اینکه جواب بده تا ول کنم یه چیز تو این مایه ها.جمله تهدید امیز نبود.خواهشی بود.برام جالب شد بدونم این چه ادم با حوصله ای هست که یه شب انقدر پیام بی جواب میفرسته.صبح که رفتم سر کار یه پیام بهش دادم یادم نیست چی نوشته بودم اما یادمه که خیلی ازش میپرسیدم شماره منو کی بهت داده.اونموقع ها من علاوه بر کار شرکت  تدریس خصوصی هم میکردم وتقریبا شماره ام دم دست بود اما هیچوقت هیچوقت مزاحمی نداشتم.شاید یکی یک روز زنگ میزد یا پیام میداد بعد که جواب نمیدادم میرفت ودیگ هم پشت سرش رو نگاه نمی کرد. 

بعد که گفت از کدوم شهر هست فکرم رفت روی یکی از فامیل هامون.که اونجا ساکن بودند شک میکردم باید داداش خانوم اون فامیلمون باشن دارن سرکارم میذارن یا امتحانم میکنند .اخه حس میکردم خانوم فامیل از من خوشش اومده وشاید اون شماره رو داده واز این فکر ها.. 

واقعا یادم نیست اون اوایل چی باهم میگفتیم اما من از هم صحبتی باهاش خوشم اومده بود مخصوصا که اون روزها خیلی احساس تنهایی میکردم وبودن همسرم که اون موقع ها میشد دوست پسرم خیلی برام تسکین دهنده بود. 

ضمن اینکه همسرم هم اونروزها بخاطر یه خانوم دیگه از فامیل هاشون که باهاش قصد ازدواج داشته وگویا بهش خیانت کرده بوده وزیاد بهش دروغ گفته بوده ولش کرده بود واز اون بابت روحیه اون هم زیاد تعریفی نداشت. 

3 4 ماهی که باهم بودیم باهم خوب کنار میومدیم.البته اصلا همدیگه رو ندیده بودیم همسرم زیاد اصرار داشت که عکسمو ایمیل کنم اما من زیر بار نمیرفتم وهیچوقت این کار رو نکردم. 

یادمه بعد 3 4 ماه سر یه مساله بیخود قهر کردیم من فکر میکردم تقصیر اون بود اونم لابد فکر میکرد تقصیر من بود 8روز باهم هیچ حرفی نزدیم قهر قهر بودیم .من از اینکه اینجوری بخواد ترکم کنه ناراحت بودم.فکر میکردم اگر قرار باشه باهم قهر کنیم باید دلیل داشته باشه ودلیلشو بهم بگه یا حتی اگر بخواد منو کنار بزنه باید قبلش با من اتمام حجت کنه. 

نمیتونستم اینجوری اونو فراموش کنم تصمیم گرفتم خودم پیام بدم وهمه حرفهامو بهش بگم وبعدش دیگه بذارمش کنار  یادم نیست چطور شد که ما باهم قهر کردیم.فقط میدونم الکی بود.یه پیام دادم بهش ویه سخنرانی غرایی اولش کردم واخرش هم بهش گفتم لیاقت تو در حد من نیست .لیاقتت در حد همون دختر عموته که قالت بذاره..خیلی دلم خنک شده بود که این حرفها رو بهش گفته بودم .دیگه الان میتونستم بذارمش کنار بدون اینکه ذهنم درگیر چند وچونش باشه.گرچه دوسش داشتم اما دوست داشتن رو نمیشه گدایی کرد.باید اونم دوست داشته باشه وعشق یک طرفه فقط دردسره.منم که رو دست نمونده بودم وخواستگارم داشتم. 

 

بلافاصله که پیام رو دادم زنگ زد  با عصبانیت گفتم چرا زنگ زدی اونم قط کرد گفتم بذار اینم حرفهاش رو بزنه خودم زنگ زدم جالبه باز بهش میگم چرا قطع کردی همسرم هم گفت خودت گفتی قطع کن.اون موقع ها خیلی کم حوصله بود بهش میگفتی بالای چشمت ابرو هست ناراحت میشد اما من خیلی صبور بودم (برعکس الانمون که اون صبورتر از من هست وکلا قهر مهر تعطیله براش). 

خلاصه اون روز ما باهم کلی حرف زدیم هر دومون دلایل خودمون رو میگفتیم .میشه گفت مثل دو تا آدم عاقل صحبت کردیم. 

واز فردای اون روز دوباره اس ام اس ها شروع شد. 

من واقعا دوسش داشتم بنظرم پسر خوبی بود اما اصلا به ازدواج فکر نمیکردم چون شرایطش مناسب من نبود.مخصوصا که راه دور بود .من اصلا قصد نداشتم دور از خانوادم زندگی کنم. 

یکبار یادمه یهش گفت دختر عموت خیلی ضرر کرده تو رو از دست داده.برگشت بهم گفت شاید تو دیگه الان جای دختر عموم باشی منم حرفی نزدم. 

همسرم تاحدودی  تصمیمشو برای ازدواج گرفته بود .یک روز به من گفت من علاوه بر ملاک هایی که برای همسر آیندم گفتم قیافش هم برام مهم است .بهم گفت من تو رو دوست دارم ولی فقط دوست داشتن لازمه ازواج نیست باید حضوری هم ببینمت.ومن اصلا جدی به این قضیه نگاه نمیکردم وتو دلم میگفتم ببین چقدر جدی گرفته. 

خلاصه همسرم تصمیم گرفته بود برای دیدن من بیاد شهر ما.حالا بماند که این اومدن چند ماه طول کشید.حدود8ماه از اشناییمون میگذشت واولین ملاقات ما20اردیبهشت سال90 بود.اونروز از شرکت مرخصی گرفتم.تنها کسی هم که در جریان این ملاقات بود دختر داییم بود که من تو شرکت خودمون براش کار پیدا کرده بودم وباهم کار میکردیم از بچگی هم با هم دوست بودیم وتقریبا هیچ راز مگویی برای هم نداشتیم(همون دخترداییم که الان همسر پسرخالم شده وتا منو میبینه ازم فرار میکنه که رودررو نشیم). 

بالاخره لحظه دیدار رسید. 

صبح زود از خونه زدم بیرون تا خانوادم ارایش صورتمو نبینن.چون متوجه میشدند امروز شرکت نمیرم.البته میشد بگم با دوست هام میریم فلان جا بگردیم اما دلم نمیخواست حالا که راستشو نگفتم بهشون دروغ بگم.ترجیح میدادم نبینندم که ازم سوالی نپرسن. 

همسرم 5صبح رسیده بود شهر ما وتا ساعت 8صبح که من برسم بهش همینجور تو شهر غریب سرگردان بود.منم ترسو.راستش اولین بار بود این چیزها رو تجربه میکردم .اصلا اولین پسری بود که اینطوری دوسش داشتم . 

براش یه لقمه برداشتم یادمه توش پنیر وگردو وریحون تازه گذاشم.فکر میکنم خرما هم گذاشته بودم.مرتب ساندویچیش کردم .یه کرم دست هم برداشتم .بهم گفته بود پوستم به اب وهوای شهر شما عادت نداره وخشک میشه.وای خدای من مایی که تا بحال همدیگه رو ندیده بودم پر بودم از هیجان که الان چه شکلیه چه جوریه.با تلفن با هم حرف میزدیم .اونجا ها که بودیم یه بانک هم بود بهش گفتم بیا کنار بانک.یهو دیدم یه پسر به یه عینک آفتابی با یه شاخه رز قرمز تو دستش.اولین حرفی که زدم این بود که بهش گفتم سعید تویی؟ اونم سلام داد. 

بعدش رفتیم نشستیم تو ماشین رفتیم  یه شهر که 45دقیقه فاصله داشت. 

اونروز با هم بودیم ..اولین ناهار مشترکمون رو کوبیده خوردیم هردومون خیلی دوست داشتیم.  

تصمیمش برای ازدواج جدی تر شده بود.ظاهرا با قیافم مشکلی نداشت.

بهم گفت که دختر عموش بهش اس داده گفته برام خواستگار اومده چکار کنم.اس ام اسشو به منم نشون داد.حدس زدم بهونست میخواد بکشونتش سمت خودش.احتمالا از اون پسر که بخاطرش از همسر من فاصله گرفته ناامید شده یا به سرانجام نرسیده کارشون باز اومده سراغ همسر.به همسرم گفتم برو با دختر عموت ازدواج کن.بیخیال این رابطه  بشو.ما برای هم مناسب نیستیم.من هرچی میگفتم این بیشتر میگفت که نه من دیگه با اون دختر کاری ندارم. یک بار اشتباه کرد بخشیدمش ولی برای بار دوم دیگه نمیبخشمش اگرم ببخشم دیگه قصد ندارم باهاش ازدواج کنم.بهش اطمینان ندارم.ناگفته نماند بخاطر ادا واصول های اون خانوم همسر ماههای اوایل گیر میداد.میشه گفت خیلی دیر اعتماد میکرد .بهش که میگفتم یکم بدبینی میگفت یکبار زخم خوردم نمیخوام بار دوم هم بخورم.

نتیجه اولین ملاقاتمون از نظر اون ازدواج بود اما از نظرمن نه.ما  که شرایط هم رو نداشتیم بهش میگفتم بیخیال من شو وبرو باهاش ازدواج کن.واز هم جدا شدیم. 

همسرم چند وقت پیش بهم گفت اون شب که تو ازم جدا شدی رفتی تا اومدن اتوبوس پیاده روی میکردم وگریه میکردم. 

.من خسته شده بودم خیلی زیاد .شبا هم که بخاطر کارم زود میخوابیدم بیهوش رفتم سمت رختخوابم اما همسرم هی پیام میداد وگریه میکرد که دلم برات تنگ میشه ...حسابی اون روز بهش خوش گذشته بود. 

 

دیدم همسر واقعا نمیخواد بره سمت دختر عموش .خوب دیگه کاری هم از دست من برنمیومد پس رابطه کات نشد .وقتی دیدم همسرم جدی جدی به ازدواج فکر میکنه همه شرایطم رو بهش گفتم اولینشم این بود که من نمیام شهر شما.اگر میخوای با من ازدواج کنی باید بیایی اینجا زندگی کنیم. 

تا اینجا باشه بقیشو بعدا میگم .تازه 8 ماه از این2سال و5 ماه رو گفتم 

نظرات 6 + ارسال نظر
الناز دوشنبه 1 دی 1393 ساعت 07:53 http://doparandeye-eshgh.blogfa.com

سلام عزیزم... عشق چیزه نایابیه امیدوارم همه یه روزی تجربش کنن... میرم بقیه ماجرای آشناییتونو بخونم.

سلام.انشاله.واقعا همینطوره که میگی

هلن پنج‌شنبه 18 مهر 1392 ساعت 17:54 http://helenkuchulu.blogfa.com

آنه جون
من مانتو سورمه ایه منظورم بود که تو این پست گفته بودی
نه یشمی

ها اون مانتو رو میگی.
عزیز فعلا نمیتونم عکسشو بذارم.انقد قاراشمیشه همه چیز

هلن چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 19:03 http://helenkuchulu.blogfa.com

چقد دلم خواست مانتو هه رو ببینم
عکسشو نمیشه بذاری؟
از کجا گرفته بودی مگه؟؟

از یه پاساژ معمولی.منتها بخاطر رنگش همه دوسش داشتند از مدتها قبل تصمیم گرفته بودم این سری که رفتم خونه مادرشوهرم یا تیپ ابی بزنم یا سفید یا یشمی.مانتو که یشمی بود بیشتر از بقیه مدل ها بهم میومد.

چه آشنایی جالبی

:

گلشن شنبه 13 مهر 1392 ساعت 17:10

این عشقولی ها عجب آدم رو سر ذوق میاره. خودمونیم ها به چشمش خوشگل اومدی چهار چنگولی افتاده روت .حسابی دلشو بردی...ایشالله روز به روز عشقتون شیرنتر از روز قبل باشه .مننظر بقیه ماجرا هستم ...تازه بدجور هوس کردم منم بنویسم چون بقول تو خیلی هاش رو فراموش کردم

اره واقعا.عشقولانه هاست که زندگی ادمو زیبا میکنه.بنویس خیلی قشنگ میشه.شاید بعد از اینکه کامل نوشتم به عزیز هدیه کنم این خاطرات رو

شقایق پنج‌شنبه 11 مهر 1392 ساعت 10:59 http://asemaani.mihanblog.com/

وبلاگت خبرنامه نداره از آپ شدنش خبردار بشم؟
لطفا وبلاگت رو توی دایرکتوری وبلاگم لینک کن تا هر روز بهت سر بزنم. ممنون

عزیزم ظاهرا نداره یامن پیداش نکردم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد