آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

یه وقتایی

یه وقتایی توی زندگی هست که خودتو گم میکنی 

 

یه وقتایی تو زندگی هست که همه احساساتتو گم میکنی 

 

یه وقتایی تو زندگیت هست که با وجودیکه میبینی مساله بزرگی نیست  

با وجودیکه میبینی میشه اینبارم ندید گرفت 

اما بزرگش میکنی ویه شب دو سه ساعت  براش گریه میکنی 

بعدش صبح پا میشی میبینی چشمهات عین چشم های بچه خاله قورباغه شده 

میخوای مرخصی بگیری اما میگی ولش کن امروز شرکت خلوته بذار برم 

اما از شانست همه اونروز بدون اطلاع میان وهمه میفهمن تو بابت چیزی ناراحتی 

  اوج داستانت زمانیه که رئیس شرکت برگرده بهت بگه حالتون خوبه مشکلی ندارید جرا انقدر چشم هاتون پف کرده 

 

اولش فکر میکردم نگم بهتره  

یعنی چی مثل همون زری خانوم بیای همه چیز رو بگی 

 

وقتی اومدم خونه تازه فهمیدم چه خبطی کردم که نگفتم

باید یه چیزی سر هم میکردم و میگفتم 

آخه هر زن متاهلی که گریه کرده باشه همه نشانه ها به سمت شوهرش میره 

این حق شوهرم نبود که بقیه فکر کنند من حتما با شوهرم دعوا کردم وگریه کردم 

 

یه جایی یکی میگفت همه چیز تمومی داره الا حماقت 

نظرات 1 + ارسال نظر
nazanin جمعه 7 شهریور 1393 ساعت 20:48 http://nnazanin-pendar.blogsky.com/

سلام,
وبت خىلى جالبه

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد