-
102
جمعه 9 بهمن 1394 15:00
سلااااام خوبید ما خوبیم اووو چقد وقته ننوشتم .زندگی از اونموقع ها خیلی عوض شده.پسرم بزرگ شده ماشاله.دندون دراورده .براش اهنگ میذاریم یا خودمون یه چیز میخونیم دست میزنه خودشو تکون تکون میده..سرشو میذاره رو پاهام.هر صبح با نگاه و لبخند پسرم بیدار میشم. زندگیم با عزیز بهتر شده.بهتر که یعنی عاقلانه تر و بالغانه تر.شاید...
-
101-شروع دوباره
سهشنبه 17 آذر 1394 15:04
سلام..من دلم میخواد بازم بنویسم...از خاطرات زندگیمون....الان که گذشته رو میخونم حس خوبی میگیرم
-
هدیه ای از طرف خدا
شنبه 19 اردیبهشت 1394 19:14
بالاخره خدای مهربون 5 اردیبهشت ساعت 12:30 ظهر هدیه اسمانیش رو زمینی کرد.از دردی که کشیدم نگم بهتره.قابل مقایسه با هیچ دردی نبود.تا از راهرو اومدم بیرون مامانم رو دیدم .ازم پرسید حالت چطوره.بهش گفتم مامان تو چطوری اینهمه بچه رو تونستی به دنیا بیاری؟ کوچولوی نازم الان دو هفته اش شده.خداروشکر سالمه و مشکل خاصی نداره.خودم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 اردیبهشت 1394 19:38
شاید این اخرین پستم باشه و ماهها نتونم چیزی بنویسم.از شنبه خونه نشین شدم و سعی میکنم بیشتر راه برم تا زایمان راحتتر باشه.بهضی وقتها مخصوصا نصفه شبها که از خواب بیدار میشم ترس برم میداره.هزارتا نکنه میاد تو ذهنم.نهایتا فقط میتونم به خودم این دلداری رو بدم که امیدت به خدا باشه و اگر خداوند اتفاقی رو برات درنظر گرفته...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 فروردین 1394 11:59
سلااااام من اومدم بعد از کلی نبودن.قبلش از همه اونایی که منتظر گذاشتمشون معذرت میخوام.واقعا سرم شلوغ بود .روزای اخر اسفند یه چند خطی نوشتم که سلامی گفته باشم و تبریک عیدی .اما هر چی فرستادم ارسال نشد.دیگه هم وقت نشد بیام وبلاگ. سال نو مبارک.خوب هستید؟؟؟ خوشید؟ چه خبر من هم خوبم.اومدم سر کار.امروز 8 ماه و 16 روزم...
-
75-خنده
یکشنبه 3 اسفند 1393 15:17
امروز صبح جلوی اینه وایساده بودم مقنعمو میپوشیدم.عزیزم تو اتاق اونطرف تر بود.بهش میگم عزیز تو این نقطه از اتاق که وایمیستم پوستم تو اینه انقدر خوبه که کلی ذوق میکنم.عزیز یه لبخند طولانی بهم زد.بهش گفتم مسخرم میکنی؟؟؟؟ واس چی میخندی؟؟؟ میگه نه بخدا مسخره چیه.میگم پس واس چی خندیدی.خنده نداشت که.میگم اخه ذوق میکنم از...
-
74- من و تو
دوشنبه 27 بهمن 1393 09:54
دیشب عزیز دیر اومد خونه.من جلوی تلویزیون خوابم برده بود.ساعت حدود 11 رسید خونه.براش چایی اوردم و یه ذره بعدش رفتیم که بخوابیم.طفلکم خیلی خسته بود.زود خوابش برد.اما من بخاطر اون دو ساعتی که رو مبل خوابم برده بود دیگه خوابم نمیومد.یه نیم ساعت گذشت .منم هی این دست اون دست میشدم که خوابم ببره.عزیز بیدار شد.تو تاریکی پشت...
-
73-دوست داشتنی ها
سهشنبه 14 بهمن 1393 09:45
چند شب پیش تو خونه نشسته بودیم، عزیز بهم گفت تو یه شیرزنی، هم بیرون کار میکنی هم تو خونه اونم با این وضعیتت....و کلی تعریف دیگه ازم کرد.منم لبخند به لب نگاهش میکردم... یکی از بهترین سرگرمی های دوره بارداری برای من، دیدن حرکت های پسرکم هست.یعنی میشینم یه جا و به خودم نگاه میکنم و منتظر میشم که تکون بخوره و من نگاه کنم...
-
72-افکارم
پنجشنبه 9 بهمن 1393 09:41
سلام دیدید این عشق تپلی کار دستم داد!!!!! یکم بهمن رفتم برای وزن و فشار.خانومه اصلا اولش تعجب کرده بود از اینهمه اضافه وزن.ازم پرسید به نسبت سری قبل لباس اضافه زیاد پوشیدی؟ گفتم مانتوم سنگین تر از قبله و سری پیش بدون کفش رو وزنه بودم. حالا کفشم همش 300 گرم وزن داره. یه سری دیگه بدون کفش و مانتو رفتم رو وزنه 63/5 نشون...
-
71- اولین ها
دوشنبه 29 دی 1393 10:46
قبلا گفته بودم که همیشه اولین ها خیلی شیرین میشن.اولین لبخند، اولین نگاه، اولین دیدار،اولین شام دونفره،اولین تکون خوردن های بچه ولی دیگه هیچ وقت فکر نمی کردم زمانی برسه که انقدر از بارون نباریدن نگران باشیم که اولین برف اون سال بشه جز همون اولین های بیادماندنی. دیشب اولین برف شهر ما بارید.تا صبحم ادامه داشت. دیشب که...
-
70-زندگی یعنی همین
یکشنبه 28 دی 1393 09:09
سلام خوبید؟؟؟؟ من و نی نی و عزیز هم خوب هستیم.یکم بهمن باید برم برای وزن و فشارم.امیدوارم به وزن 64 تا اونموقع رسیده باشم.الان حدود 63 باید باشم.این ترازویی که خودم رو باهاش وزن میکنم با اونی که تو مرکز بهداشت هست حدود 1 کیلویی اختلاف دارند.اونسری اینجا وزن کردم تا 56 هستم اونجا بهم گفتن 55 هستی.به هرحال از وضعیتم...
-
69-لا لا یی
پنجشنبه 11 دی 1393 09:01
حدود 1 ماهی هست که احساس میکنم پوستم خیلی کشیده میشه.انگار که میخواد کش بیاد اما نمیشه،یکی بهم گفت روغن بادام بزن هم این درد کردن پوست شکمت از بین میره، هم پوستت شکسته نمیشه.دیشب که داشتم جلوی آینه روغن بادام میزدم،با دیدن خودم تو اینه، احساس غریبی میکردم.خودم، خودم رو نمیشناختم.احساس میکردم اینی که جلوی اینه هست من...
-
68- حرفهایم برای خودم
چهارشنبه 19 آذر 1393 14:14
از الان خوشحالم بخاطر تعطیلی دو روز.فقط طفلک عزیزم، باید روز جمعه هم بره سرکار.شرایطی پیش اومده که بشدت تحت فشار مالی هستیم و خواهیم بود . اینه که هردومون دنبال اضافه کاری و شغل دوم هستیم.میدونم که خدا از ثروت بی نهایت و تمام ناشدنیش به ما میبخشه و ما رو تنها نمیذاره.به این ایمان دارم.غیر از این بود با وضعیتی که قسط...
-
67- خدایا یعنی می شود؟؟؟؟
دوشنبه 10 آذر 1393 13:01
امروز چهارماه و ده روز از داشتن پسرکم میگذرد.وامروز روزیه که خدای بزرگ از روح خودش در وجود پسرک من میدمه... هیچ تصوری از اینده پسرکم ندارم.حتی نمیدونم ارزو کنم که چی بشه .یه دکتر خوب یه مهندس خوب یه وکیل خوب، یا کاسب یا راننده یا هر چیز دیگه.اینا هیچ کدوم برام مهم نیست.دلم میخواد دوتا مشخصه ،زندگیش داشته باشه 1- خودش...
-
66-بعد از مدت ها
چهارشنبه 5 آذر 1393 10:19
سلام .حال شما خوبه.سلامتید. از همتون ممنونم که جویای حالم بودید.تمام این مدت اینترنتمون قطع بود و تازه ی تازه وصل شده. من خوبم و نی نی کوچولو و عزیز هم خوب هستند.سونوگرافی هم رفتم.نی نی نازم پسره.از چند سال قبل یه اسم مد نظرم بود و دوسش داشتم.عزیزم خیلی خوشش اومده بود.عزیز که میگه همین اسم رو بذاریم .ولی دلم میخواد...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 آبان 1393 17:02
عزیزایی که سراغ منو گرفتین و بقیه ایمترنتمون فطع شده و مشخص نیست کی وصل بشه.حالم خوبه و نی نی نازم هم کم کم داره بزرگ میشه و مشخص...ممنونم از اینکه یادم بودید
-
64
سهشنبه 15 مهر 1393 11:07
سلااام عید قربان که نرفتیم خونه مادرشوهر.اگه شد عید غدیر میریم.من ترجیح میدادم عاشورا تاسوعا بریم.با اینکه دیگه دلم طاقت نداره اما میدونم اونموقع بیشتر خوش میگذره.چون هم تعطیلیش زیاده هم اینکه شلوغتره اونروزها.گذشته از اون 3 ماه من هم تموم شده و خیالم راحتتره.بعد به عزیز گفتم میای الان نریم.بذاریم عاشورا تاسوعا...
-
63
دوشنبه 7 مهر 1393 10:30
گل بودیم به سبزه نیز آراسته شدیم.علاوه بر ناراحتی معده و حساسیت به انواع بوها، جدیدا یه مرض دیگه به کلکسیون دردهام اضافه شده به اسم کمر درد.کمردرد سخت افزاری نه نرم افزاری!!! یعنی اینکه استخون کمرم درد میکنه.مربوط به دردهای زنانه نمیشه.حالا چی شده که کمردرد هم دچارم شده عرض میکنم. پارسال یه شب قرار بود دوست عزیز و...
-
62
پنجشنبه 3 مهر 1393 11:48
سلام خوب هستید. 1 مهر تولد عزیز بود.ما این چند وقته حسابی بی پول شدیم.حقوق عزیز رو رو ندادند و خرجمون هم مضاعف شده.بعد ما برای پاس شدن چک روی پول ماشین حساب کرده بودیم که چون 2 ملیونش رو در گرو سند گذاشتن مجبور شدیم از حقوق من بدیم برای پاس شدن چک. همه این ها باعث شده کفگیر به ته دیگ بخوره. حالا از همون روز که من هرچی...
-
61
یکشنبه 30 شهریور 1393 10:44
دیروز بعد از ظهر با عزیز رفتیم بازار و برای من مانتو خریدیم.با انتخاب عزیز.این اولین مانتویی بود که با انتخاب عزیز میخریدم.بعد موقع برگشتن، سوار تاکسی شدیم .تا مقصد برای عزیز از چیزی که دیده بودم و ناراحتم کرده بود حرف میزدم.نزدیکای رسیدنمون به عزیز گفتم انقدر ها هم بد نشده که ماشین رو فروختیم.اینجوری بجای اینکه تو...
-
60
چهارشنبه 26 شهریور 1393 15:31
به تابستون دو سال پیش که نگاه میکنم میبینم زندگیم خیلی عوض شده.اونموقع ها در بدترین وضعیت روحی بودم.یه عذاب الیم...خداروشکر به خاطر همه چیزهایی که داده این روزها زیاد به روزهای خوب اینده فکر میکنم.به اینکه بعد از به دنیا اومدن بچه و تموم شدن قسط های خونه، همه ایران رو بگردیم و یه سفر خارج از کشور هم بریم.... ما تو این...
-
59
دوشنبه 24 شهریور 1393 10:42
سلام دیروز رفتم سونوگرافی، کوچولوی من 7 هفته و 3 روزش هست با قد 12 میلیمیتر...توی جواب سونو نوشته بود یه ساک با قطب جنینی و کیسه زرده وجود دارد.(جمله انگلیسیش رو زدم و ترجمه فارسیش یه همچین چیزی شد).اولش خیلی ترسیدم.شروع کردم به سرچ در مورد ساک جنین و کیسه زرده و قطب جنین...بعد متوجه شدم انگار این ساک با قطب جنین و...
-
58-
دوشنبه 17 شهریور 1393 16:01
یه دختر تو کوچه قبلیمون بود اسمش شهلا بود.با دخترهای داییم که اونا هم تو همون کوچه بودن کلی دوست بودند و حرف مشترک داشتند و وقتهای زیادی با هم مینشستند.یه دخترهمسایه دیگه هم داشتیم اسمش زیبا بود اونم جز گروه همینا بود اما چون زودتر ازدواج کرده بود دیگه کمتر میومد تو این کوچه.شهلا ازدواج کرد و حامله شد.دخترهای داییم...
-
57- مرخصی
سهشنبه 11 شهریور 1393 16:02
دیروز رو مرخصی گرفتم.رفتم دکتر.عزیز هم اتفاقی تونست مرخصی بگیره و بره دنبال کارهاش.اما هیچکدوم از کارهاش انجام نشد که هیچ، یه گره کور هم وسط هر کدوم انداختند.... اما کارهای من انجام شد.یعنی کارم فقط دکتر رفتن بود که رفتم.دکتر برای 23 شهریور سونو نوشت برام و همینطور یک سری آزمایش.بهم گفت باید استراحت کنم.از دیروز...
-
56-جنسیت
شنبه 8 شهریور 1393 11:51
میگن مادر سر بچه پسر بدنش گرم میشه و سر بچه دختر سرد میشه.من که چند روزیه بشدت سردم میشه.اونایی که از بارداریم خبر ندارند میگن نکنه مریضی؟؟؟ با این حساب بچه من دختره میگن مادر سر بچه پسر رنگ سفیدی چشماش به آبی میزنه ولی سر بچه دختر به زردی میزنه.همکارم میگه چشمای تو به زردی میزنه، با این حساب بچه من دختره اون قضیه سرد...
-
55-کوچولوی نازم
چهارشنبه 5 شهریور 1393 10:27
از دوشنبه هفته اینده زیر دلم درد میکنه، وقت نکردم برم دکتر..البته یه دلیل عقب انداختنش این بود که تو نت سرچ کردم و نوشته بودم اگر دردش منقطع هست و با استراحت خوب میشه طبیعیه... از انروز عزیز بیشتر بهم میرسه.البته خودم بیشتر وقتها خستم.بخاطر مهمونا (داداش کوچیکه و پسر عموی عزیز) هم بیشتر خسته میشم.دائم خونه بهم ریخته...
-
54- فصل جدید زندگی من
یکشنبه 2 شهریور 1393 09:06
سلام خوبید. وقتی که به گذشته بر می گردم و اتفاقات زندگیم رو مرور میکنم، به این نتیجه میرسم که ازدواجم بزرگترین اتفاق و بزرگترین تغییر توی زندگیم بود. چیزی که زندگیم رو خیلی عوض کرد. الان هم لطف خدا شامل حالم باشه دارم به مرحله جدیدی از زندگی قدم میزارم.. مادر بودن. نمیدونم همسر بودن بزرگترین اتفاقه یا مادر بودن اما هر...
-
53
پنجشنبه 30 مرداد 1393 11:06
سلاااااااااام دوستان خوب هستید... من خوبم.از عروسی بگویم که بد نبود منتها من چون کسی رو نمیشناختم تنها نشسته بودم و خیلی حوصله ام سر میرفت. یک جایی عروس خواهر داماد رو فرستاد که یکم پیش من بشینه.اومد چند دقیقه ای نشست و حرف زدیم و رفت.من روی اولین میز نشسته بود. و تنها بودم.یه سینی میوه اوردند و روی میز من...
-
52-برای یک شب کاش مرد میشدم
دوشنبه 20 مرداد 1393 15:31
بازم عروسی وسط هفته حالا من چه گلی به سرم بگیرم با این ابروهای دراومده و سیبیل پاچه بزی و موهای دورنگ و لباس نداشته .حالا کادو چی بدیم. عروسی همکار عزیزه.از همکارا فقط عزیز رو دعوت کرده.منم خیلی اینا رو دوسشون دارم.خیلی ادم های صاف و صادق و ساده و یکرویی هستند...یعنی اینکه دلم نمیاد بپیچونم.عزیزم که ماشاله اصلا مگه یه...
-
51
شنبه 18 مرداد 1393 13:13
سلااااااااااااااااااااام. خوبید دیشب برادرشوهر شب کار بود و بعد از مدت ها من و عزیز با هم تنها شدیم تو خونه.کلی با هم حرف زدیم شوخی کردیم .منچ بازی کردیم!!! فیلم دیدیم. الان میفهمم بیشتر فشار اون روز ها و بی حوصلگیم بخاطر فاصله افتادن بین من و عزیز بود.دیشب یک شب خیلی خوبی بود...