آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

اینا گنده دلند یا بی خیال

اقای نگهبان رفته مسافرت یکی از کارگرها رو گذاشته سر جاش به این صورت که کارگره تا غروب کار میکنه بعد میره خونه برای استراحت وشام  

شب ساعت 10 11 بر می گرده تا صبح اینجا میمونه 

تو این فاصله ای که کارگره میره خونش تو شرکت هیچکس نیست 

اقای نگهبان به مدیر شرکت نگفته این موضوع رو 

موندم این چقدر گنده دله که میتونه انبار 1میلیاردی رو اولا بسپره به یکی دیگه دوما یکی دو ساعت خالی از وجود هر ادمی باشه  بعدشم بره برا خودش سفر

جون میده برای دزدی  

خوب شد که نگهبان نیستم وگرنه یه شب با خیال راحت نمیتونستم بخوابم 

همین بشر تنخواه گردان هم هست 

وتنخواهش رو باید ماه به ماه من کنترل کنم وبعد بدم دست مدیر 

ماهانه 200 300 هزارتومان بیشتر مینویسه( کرایه ای که اصلا داده نشده) و حدود همین مبالغ وشاید کمتر هم اصلا نمینویسه(کرایه ای که داده شده ولی یادش نیست)  

به مدیر شرکت تا حدودی گزارش دادم 

از این کار خوشم نمیاد اما چاره ای ندارم 

همیشه سعی میکنم درست کار کنم وزیز اب کسی رو نزنم اما اگه گزارش ندم فردا که برای حسابرسی میاند حتما فکر میکنند خودم دست بردم تو حساب ها 

در حالت خوش بینانه بهم میگن دقت نکردی بی عرضه بودی برای این کار 

تازه من از هر 10 مورد یک موردم نمیگم.چیزهای خیلی خطرناک رو میگم. 

مثل همین خالی موندن شرکت تو این روزها(حالا قرارشده این یارو تمام وقت بمونه ویک نفر دیگه رو هم بیاره)

صاحبان شرکتم گنده دلند که پولشون رو دادند دست این ادم گنده دل!! 

خوب شد که تنخواه گردان هم نیستم وگرنه با محاسبات دقیقه ایم کارم حتما به تیمارستان کشیده میشد 

پرنده

پریروز رفته بودم که یکی از اون چک های رقم بالای شرکت رو پاس کنم از همونا که میدن دست من و امضا که هیچ ، شاهدی هم نیست که بگه دیده چک رو دادند دست من 

سعید بهم میگه خوب انه به اینا بگو شما که ماهی یه 100ملیون چک میدید دست من همه رو یک جا بدید یه وقت شاید ما هوس انور اب کردیم با این اوراق بهادار  

حرفم به چک نبود بعد از بانک رفتم دکتربرای دندونم .اقا دکتره بهم گفت دندونت به درد نمیخوره اگر ترمیمش کنم 2 3 سال برات میمونه  بعدش خیلی راحت گفت میخوای بیا تا برات بکشمش 

 با ناراحتی گفتم خوب بعدش که کشیدید چکار کنم با اعتماد به نفس میگه خوب یا ایمپلنت بذار یا دندون مصنوعی!!! 

اومدم بیرون راستش دیگه حوصله ایمپلنت ندارم یه لحظه برگشتم گفتم 3سال دیگه میشه 30 سالگی.خدایا 30 سالگی خیلی زوده که یکی از دندون های جلوم نباشه.چی میشد به منم یه دندون خوب میدادی لابد وقتی یه بچه اوردم باید کلا مثل پیرزن هوف هوف کنم وموقع غذا خوردن ملچ مولوچ .یاد دختر داییم افتادم که یک سوم من به دندوناش نمیرسه وسفید وخوشگله

به خودم اومدم گفتم انه این چه حرفیه میزنی مگه بخاطر چیزی که خدا بهت نداده باید غر بزنی  

ایا خدایی که تو میشناسی مستحق غرغرای تو هست  

خدایی که بهت سلامتی داده 

همون دختر داییت رو نگاه کن.میدونم ارزو میکنه جای تو باشه  

بخاطر اینکه نمیتونه مثل تو کار میکنه گذشته از اون چند تا مریضی هم داره چند بار تا الان بخاطر معدش نصف شب رفته بیمارستان 

چقدر دلش میخواسته ماه رمضون روزه بگیره اما نتونسته  

انه خدا این توفیق رو به تو داده بود روزه های تو شکرانه سلامتیت بوده 

حالا چرا فکر میکنی تا یه چیز مناسب نبود باید بری گله  

بعد به خودم گفتم دختر ناراحت نباش 

ولش کن دنیا انقدر بزرگه 

همین طیبه یادته چقدر ناراحت بودی که اون پسره که قرار بود بیاد خواستگاریش نمیتونست بچه دار بشه اما خدا خواست والان مثل اینکه مشکل رفع شده 

این که یه دندونه  

بخاطر چیزهای کوچیک ناراحت نباش 

با همین افکار داشتم تو پیاده رو میومدم دیدم یه پرنده که شبیه کبوتر بود با رنگهای شبیه رنگ گنجشک ها 

تو پیاده رو هست تکونم نمیخوره 

بلندش کردم اصلا تقلا هم نمیکرد گفتم حتما پاش شکسته 

یا پرش 

برش داشتم که بیارم شرکت خانوم دکتر ببینتش 

کیف پولم دستم بود گذاشتمش رو کیف پولم وتو پیاده رو میومدم 

شده بودم عین پسر فیل بان 

به همون اندازه که به یه پسر بچه که سوار یه فیل اومده تو خیابون نگاه میکردند به منم اونقدر مردم نگاه میکردند 

سوار ماشین شدم تو ماشین هم هیچ تقلایی نمیکرد هرجا میذاشتم همونجا اروم وایمیستاد 

از ماشین که پیاده شدم یهو پرنده پر کشید ورفت 

نمیدونم بخاطر این بود که دور وبرش ازاد بود وپر از درخت 

یا بخاطر پری بود که از گوشه یه چشمش برداشتم 

یاد طوطی بازرگان افتادم

خواب اصحاب کهف

دیروز که از سر کار رفتم خونه فکر می کردم همسرم زود میاد ومیریم بیرون 

برای همین به خودم گفتم دیگه نمیخوابم تا اومدن همسرم خونه رو مرتب کرده باشم ولباسهارو شسته باشم وشامم پخته باشم که برای بیرون رفتن خیالم راحت باشه 

اما حالشو نداشتم نه خوابیدم نه کاری کردم همینجور فیلم های ابکی وقت پر کن دیدم 

تا ساعت 7.5شد دیدم خوابم میاد اما نگران بودم بخاطر کلی لباسای نشسته که تو برنامم گذاشته بودم ولی نشسته بودم 

به خودم گفتم بی خیال حال نداری کار نکن مجبور که نیستی نگرانی رو از خودت دور کن تا ارام باشی وخوابت ببره 

اقا ما اینو به دل خودمون گفتیم خوابیدیم تا 9.5 شب که با صدای زنگ در همسر بیدار شدم 

همسرم گشنش بود اما من همچنان سر جام دراز کشیده بودم حال نداشتم پاشم براش نوشیدنی بیارم یا شام بکشم بهش میگم هنوز خواب دارم یه کاری کن خوابم بپره بعد پاشم شام بخوریم 

همسرم انقدر مثل اسباب بازی منو اینور اونور هل داد که پاشدم شام رو کشیدم  

بعدش باز افقی شدم دیدم نه انگار داره خوابم میبره نماز نخونده بودم رفتم وضو گرفتم ونماز خوندم  

من یه عادت خوبی که دارم خیلی راحت خوابم میبره 

شبا به محض اینکه سرمو بذارم رو بالش خوابم میبره اما همسرم نه.تابحال نشده که همسرم زود تر از من خواب رفته باشه من دلم میگیره 

دلم میخواد بیدار باشه تا خواب رفتن من 

اینجوری راحتتر خوابم میبره ( نیس که خیلی سخت خوابم میبره!!) 

بودنش حس خوبی بهم میده حس ارامش حس اینکه یکی کنارم هست ام اگه بخوابه یه حسه بدی بهم دست میده 

دیشب که رفتم وضو بگیرم برگشتم دیدم خوابش برده چندبار صداش کردم دیدم نه واقعا خوابه حس بدم اومد با لوس بازی گفتم حالا من خوابم نمیبره چکار کنم تنها میشم 

دیدم یه خنده ملیح اما شیطون نشسته رو لباش یعنی اینکه خواب نبود 

خوشحال شدم خیلی زیاد

ازدواج یک زن با بچه اشتباهه؟؟

نگهبان شرکت ما بعد از اینکه خانومش رو طلاق داده با دوتا بچه(خانومه طلاق گرفته) با این خانوم جدیده که اسمش زری هست ازدواج کرد.این زری خانوم 12سالش بوده ازدواج کرده وتو 25سالگی با 3تا بچه بیوه میشه(شوهرش تصادف میکنه وفوت میشه) 

هر سه بچه زری خانوم پسر هستند پسر اولش یکسال قبل از ازدواج زری خانوم تو 18سالگی فکر کنم ازدواج میکنه .زری خانوم دو تا پسر دیگش رو میاره پیش خودش. 

ظاهرا بعد یه مدت پسر بزرگش با پدر بزرگ بچه ها (پدر پدرشون)  با یه نامه از دادگاه میان وبچه ها رو از زری خانوم میگیرن. 

پسر بزرگش این دوتا پسر رو که یکیش بچه واون یکی حدود 14 15 ساله بوده رو پیش خودش نگه میداره 

الان زری خانوم از این شوهرش که بشه نگهبان شرکت ما یه دختر داره 

پسر دومی زری خانوم الان 16 17 سالشه وبشدت با برادر بزرگش درگیره .ظاهرا این به حرف اون گوش نمیده وبزرگه هم تا حد کشتن کوچیکه رو میزنه 

طفلک زری خانوم خیلی ناراحته اما کلا به نسبت من بی غمه اگه زبونم لال من میدیم بچه هام چنین الاخون والاخون هستند تا الان روانی شده بودم 

زری خانوم با این نگهبان ما هم زیاد رابطه خوبی نداره میگه انقدر که نگاه مردم نسبت به بیوه بد بود وانقدر که صد تا صاحب از برادر وبرادرشوهر وپسر وپدر وپدر شوهر ومادر شوهر داشته فرار رو بر قرار ترجیح داده.خوب این حق این طفلکه.شاید دلش یه همدم هم میخواسته اما دریغ از یه ذره محبت و همدردی این نگهبان نسبت به این زن. 

کلا شده دردی بر دردهاش 

یک ادم بیش از حد دروغگو واهل پیچوندن که خاله زنک هم تشریف داره ودایمم غر میزنه وشکایت میکنه 

به زری خانوم میگم خوب بچه هاتون رو بیارید پیش خودتون .میگه میترسم بیارم با این شوهرم نسازن وبا هم گلاویز بشن.گذشته از اون دو ساله از پیش من رفتن .دیگه من براشون ابهتی ندارم به حرفم گوش نمیدن چطور با این وضعیت یه پسر 17 ساله رو نگه دارم میبینم حق داره 

بهش میگم خوب بابابزرگش (بابای باباشون) ببره  

میگه اون مریضه مادرشوهرم میگه من حوصله جمع کردن دو نفر رو ندارم همین یکی (شوهرش) برام بسه 

 تازه برگشته ب زری گفته خدا بکشدت با این یتیم داری کردنت 

میگم خوب بابای خودتون چی 

میگه اون میگه پسر 17 ساله شب دیر اومد زود اومد یه اتفاقی براش افتاد من چکار کنم.صاحب بچه که نیستم(لابد فکر میکنه اگه اتفاقی براش بیفته صدتا صاحب پیدا میکنه ومیگن حضانت که با تو نبوده تو به چه حقی ال کردی وبل کردی) 

میگم خوب عمویی چیزی نداره میگه یه عمو داره اولا که دختر بزرگ داره بعدشم  پسرم با پسرش که همسن هستن بشدت درگیرن 

میگم چطوره برید توی شهر یه خونه اجاره کنید وبچه ها رو با این دخترتون ببرید اونجا(الان توی شرکت زندگی میکنند چند دقیقه ای با شهر فاصله داره) 

میگه همین الانشم بین من واقای نگهبان کلی فاصله هست اگه برم کمترم همدیگه رو میبینیم دیگه کلا از هم میبریم 

 

و من میمونم که این بچه 17ساله باید کجا بره 

نه پدری نه مادری نه تکیه گاهی نه مامنی نه ماوایی 

یکم که بیشتر حرف میزنیم میگه به خواهر شوهر  زنگ زدم گفتم همون دوسال پیش نباید میبردید الانم فکر کنید من نیستم .من الان زن یه ادم دیگه هستم واین زندگیم برام مهمتره بچه ها ولم میکنند میرند شوهره که برای ادم میمونه

ومن شاخام درمیاد این زندگی واین شوهر، دلش به چیش خوشه ؟

حتما بنده خدا خیلی از همه جا بریده هست که قید بچه هاشو میزنه 

شایدم راست میگه شوهرش حداقل تا اخر عمرش خرجشو میده اما بچه ها چی کافیه یه عروس بیاره.پرتش میکنه از خونه بیرون 

با خودم میگم اصلا ازدواج یه زن بیوه با چند تا بچه اشتباهه 

طفلک این زری خانوم خیلی گناه داره 

خودش خوشگله 

میگه اونموقع ها که من ازدواج کردم اصلاح ورنگ مو واز این حرفها نبود اصلا فرقی بین زن ودختر نبود 

با مادر شوهرم تو یه خونه بودیم وخواهر شوهرمجرد هم داشتم.میگفت شوهر خواهر شوهرش وقتی اومده خواستگاری فکر کرده عروس زری خانوم هست 

و بعد ها به زنش گفته این حرف رو 

زری خانوم میگفت بعد از فوت شوهرم مادر شوهرم هی بهم گیر میداد که  دامادمون به تو اینجوری نگاه کرد واین رفتار رو کرد حتما منظوری به تو داره(یه زن چقدر میتونه احمق باشه جلوی دخترش این حرفها روبزنه) 

 

طفلک زری خانوم یه بار با  نگهبان دعواش شده بود بهش گفته بود میخوام برم خونه بابام قهر(نمیخواست بره میگفت اونجا جایی ندارم بابام میگه نیا مردم چی میگن.زن داداشاشم دیگه قوز بالا قوز بودند) 

نگهبان اروم اومد به من گفت برو با زری حرف بزن ارومش کن 

رفتم پیشش بهم گفت خانوم فلانی همه میگن خوشگلی وخوشگلی والا خوشگلی هیچی نیست ادم باید شانس داشته باشه. 

طفلک زری خانوم ها 

مهمونی

سلام  

خوبید 

عرضم به حضور مبارکتون که پنج شنبه شب خواهر بزرگه ام اومده بودند به شهر ما(حدود دو ساعتی با ما فاصله دارند وتو شهر همسرش زندگی میکنند)قصد داشتم دعوتشون کنم گفتم حالا که اینا رو دعوت میکنم به خانواده دوتا خواهر دیگه ام و مامانم اینا هم بگم بیان 

جمعا 15 16 نفری میشدند.به نامزد خواهر کوچیکه هم میخواستم بگم که خواهرم گفت اولین باره میخای دعوتشون کنی وبدون خانوادش دعوت کنی شاید خوب نباشه البته خانوادش خالم اینا میشن وزیاد باهم از این حرفا نداریم اما از انجایی که خاله هام رو میشناسمشون  که امکان داره از چیزی که فکرشم نمیکردی ناراحت بشن ویه قصه ازش بسازندوحوصله حرف وحدیث بیخود نداشتم از خیر نامزد خواهرکوچیکه گذشتیم وبه بقیه چسبیدم غذای اصلیم ماهی شکم پر بود که خواهربزرگم میگفت شوهرش ماهی خیلی دوست داره اما زیاد بلد نیست خوب درستش کنه واس همین زیاد درست نمیکنه والبته بچه هاشم خوششون نمیاد .خواهرم میگفت چندبار رستوران هم رفتیم اما خوشش نیومد   

خلاصه من دست به کار شدم که به تنهایی درست کنم .ساعت حدود 2 بعدازظهر رسیدم خونه از سر درد خوابم برده بود تا 4. 

همسرم از قبل بهم گفته بود که امکان داره غذا رو ببریم پارک  سعی کن تا 7 اماده باشه غذات.منم همون 4که پاشدم قابلمه ها رو گذاشتم رو اجاق . وسطهاش نمازم رو خوندم وخونه رو جمع میکردم 

راستش خونمون خیلی نامرتب بود. 

از دوشنبه هفته پیشش دست نزده بودم .مخصوصا که این وسطا یه مسافرت هم رفته بودیم وچمدون بستن وباز کزدن کلی خودش ریخت وپاش داره 

البته من همون روز که میخواستیم بریم شیراز خونمون رو کامل مرتب کرده بودم .فقط گردگیری نکردم 

خلاصه که دیدم نمیرسم به مرتب کردن خونه  

از همسرم خواستم که جارو بزنه .به گردگیری هم باز نرسیدم  

یعنی خواهرهام حدود 6اومدن که کمکم کنن سالاد رو اونا درست کرده بودند اما از خستگی دیگه کمر نداشتم که بخوام گردگیری بکنم .هرچند چون سرویس خوابمون سفید زیاد گرد رو نشون نمیده وتقریبا هم تمیز بود 

شام رو که کشیدم انقدر داماد ها وداداشم وبابام از ماهیم خوششون اومده بود همش به به وچه چه می کردن .منم بادی در غبغب می انداختم ومیگفتم نوش جان 

تو دلم کلی ذوق داشتم بیشتر بخاطر اینکه با این تعریف ها همسرم بیشتر ذوقمو میکنه. 

ظاهرا همسرم بهشون گفته بود من همیشه از این غذاهای خوشمزه میخورم  

شبم همگی خونمون خوابیدند با اینکه فاصله نیم ساعته با خونه بابام وخواهرم داشتیم 

صبح همسرم رو بیدار کردم رفت نون وپنیر وکره وآش خرید. 

همه طرفدار اش بودند.خیلی خوشمزه بود  

آش جو بود ظاهرا 

حدود 11اینا رفتند  

من وهمسرم هم یکم تلویزیون دیدیم وناهار خوردیم ورفتیم خونه بابام.تا عصر خوابیدیم. 

عصر بلند شدم چایی خوردم ورفتیم باغ یکی از دامادها  

یکم انگور وشلیل وخیار وهلو از باغ چیدم وخوردم بشدت دلدرد گرفتم .طوری که نتونستم درست شام بخورم 

بعد شام هم اومدیم خونه وزود خوابیدیم  

خوابهای بدی میدیم خواب دیدم درس میخونم وغیبتم زیاد بوده وبسیار میترسیدم از اینکه استاده منو حذف کنه 

.خنده داره 

5ساله از دوران طلایی تحصیلم میگذره اما همچنان کابوس میبینم 

 

من و من ومن

دیشب یه عروسی توپ دعوت بودیم من لباس پوشیدم خیلی دلم میخواست برقصم اما نرقصیدم بخاطر اینکه داماد قبلاخواستگار سینه چاک من بود 

ما زنها حساس هستیم حتی به دیدن دختری که قبلا هسرمون دوسش داشت حتی اینکه بدونیم الان دیگه دوسش نداره 

دلم نمیخواست مدام جلوی چشم عروس رژه برم وخودم رو به داماد نشون بدم 

راستش وسطهاش گفتم   

خیلی سخت میگیری پاشو برو برقص اینهمه ادم که از یه دختری خواستگاری میکنند وبه ازدواج ختم نمیشه اما بعدش انقدر مثل تو موش وگربه بازی در نمیارند  

اما باز پانشدم خواهرم گفت شاید وجهه خوبی نداشته باشه  ودیگه یکدل نشستم 

همسرم صدام کرد گفت اگه میخوای برقصی برو یکم برقص که زودتر بریم میگم نه دلم نمیخواد تو چشم باشم 

 

بهم گفت از کجا میدونی تو چشمی 

گفتم کاری به این پسر ندارم شاید الان دیگه اصلا براش اهمیتی نداشته باشم(که از نگاهاش میفهمم که هنوزم فراموش نکرده از دیدنم قیافش عوض میشه )امادخترا حساسن بخاطر این دختر نمیرم جلو 

 

اقا من نرفتم و باخواهرم ودختر داییم نشستیم خواهرم بهم گفت نگاه اونم پسر خالست روبرومون نشسته بود همون پسر خاله کذایی(خواستگار سابق) پسر خالم هم وقتی ازم نا امید شد رفت ازدواج کرد

یه ژست ایالواری ،پیرزنی به خودم گرفتم وبه خواهرم گفت الحمدلله که تا اینجا دوتاشون رو شوهر دادم(دوتا از خواستگارا) 

کلی خندیدم همونجا 

بعدشم اومدیم خونه صبح که پاشدم یه شادی خاصی تو وجودم بود 

همسرمو چندین بار بوسیدمش  

صبحانه حاضر کردم یکم خونه رو جمع کردم وبا یه مسخره بازی که حوصله تایپشو ندارم ازهمسرم خداحافظی کردم  

همسرم ادم صبح نیست یعنی اینکه دلش میخواد بخوابه ومعمولا سرحال نیست صبح ها بی حوصله هست ومن برعکس صبح ها معمولا شادم مگر اینکه شبش با یه حس بد خوابیده باشم یا خواب بد دیده باشم 

خلاصه این همسرما دم صبحی یکم خندید با این دیوانه بازی های من

تو کوچه که اومدم هوا، هوای پاییزی بود خیلی خنک بودچشمامو بستم ونفس عمیق کشیدم وخداروشکر کردم 

یادمه تو یه کتابی خونده بودم برای شادتر بودن یه سنگریزه بذارید تو جیبتون وهر بار که دستتون خورد به سنگریزه خدا رو بابت داشته هاتون شکر کنید بابت سلامتی بابت زندگی خوب یا بچه خوب یا درامد وشغل خوب 

بالاخره هرکسی یه داشته هایی توی دنیا داره دیگه  

سنگریزه رو گذاشتم تو جیبم وگفتم خدایا شکرت بابت این زندگی  

 

شبی در تیمارستان (بیمارستان روانی)

اول از همه ارزو میکنم پای هیچکسی به اونجا باز نشه 

هفته قبل یک شب رفتم بیمارستان روانی 

عجب ادم هایی دیدم اونجا 

چی شده که اینطوری شدند 

بیشترشون شاد بودند این خوب بود حالا یا به ضرب قرص یا هر چیز دیگه 

دلم بیشتر برای دختری سوخت که خودش از وضعش ناراحت بود 

دختری 30 ساله خودش میگفت مشکلش فقط ازدواج هست.اینکه قراربوده پسر عمش بگیرتش اما نگرفته 

صبح که از خواب پا شدم دیدم داره گریه میکنه همش هم تو سالن راه می رفت از اینور به اونور بهش گفتم چرا داری گریه میکنی گفت دارم به این فکر می کنم که چرا زندگی من به اینجا کشید  

دلم کباب شد  

خدای من خوشحال بودم  از اینکه حداقل خودش نمیفهمه که زندگی نرمالی نداره اما انگار  میفهمید 

اکثر اونایی که اونجا بودند فکر می کردند خودشون زندگی خوبی داشتند و خانوادشون بیخود اونا رو به اینجا اوردند 

 

اما اون دختر انگار یه وقتهایی میفهمید زندگی خوبی نداره  

و این دردناکه  

درد وقتی درده که بفهمی درده  

اگه نفهمی اصلا درد نیست  

اصلا باشه  وقتی قراره که نفهمی 

 

وقت رفتن دلم میخواست دختره  رو بغل کنم دستمو بذارم رو دوشش بهش بگم نگران نباش داداشت میاد دنبالت .از اینجا میری تو 

اما اینکار رو نکردم  

نمیدونم چرا نکردم  

نمیدونم چرا احساساتمو تو خودم نگه داشتم  

یکمم من از کل محیط بیمارستان حالم بهم میخوره 

حتی از لباسای خودمم حالم به هم میخوره چه برسه به لباسای بیمارستان ومریض نمیتونستم زیاد جلو برم 

اونجا که بودم یه لحظه تکیه دادم به دیوار ایستگاه پرستاری 

نگاهم که افتاد به مریضای سالن  با خودم گفتم چرا من از موقعی که اینجام دعا نکردم که اینا زود خوب بشن 

 

به خدا گفتم خدایا میدونی چرا تا الان دعایی نکردم حس میکنم امیدی ندارم دعا کنم که چی بشه 

تا بحال دیده کسی دنیایی که هیچ مریض توش نباشه هیچ دل شکسته ای توش نباشه 

واس این دلم به دعا نرفته که انگار دلم حس کرده بی فایده هست 

باید توی دنیا مریض باشه باید مریض روانی باشه حالا چه فرقی میکنه طرف این باشه یا اون 

این واونی که من هیچکدوم رو نمشناسم 

تازه فهمیدم چقدر خودخواهم 

به خودم گفتم انه چه راحت برچسب مریض بودن رو به این مریضا میچسبونی  

کدامین حکم رو دیدی که فکر کردی تو باید همیشه سالم بگردی وبعد بگی قانون دنیا انگار اینه باید مریض باشه دنیای بدون مریض نیست 

چرا اگر قراره تو دنیا مریض باشه تو یکی از اون مریض ها نباشی تا یه مریض دیگه از این چرخه بیاد بیرون 

اینجوری قانون دنیا هم بهم نمیخوره 

همه اینا رو گفتم وگفتم وگفتم  

رسیدم به یه نور ته دلم 

یه چیزی هست که اگه باشه دنیا در ارامشه وشاید مریضی هم نباشه  

واون امام زمان هست 

اونی که همه دنیا همه ادیان اعتقاد دارن مصلح زمان هست 

یهو مثل دختر بچه ها ذوق زده گفتم خدایا پس امام زمان رو بفرست  

بذار دنیا در ارامش باشه 

تاوان زندگی من نوعی که بخاطر بی لیاقتی قدرتمداران جهان داره تباه میشه کی باید پس بده 

ایا این حق هر ادمی نیست توی دنیا با خوشی زندگی کنه  

خدایا اگه اقتصاد انقدر فلجه که یه جوون بیکاره پول نداره 

یا درامدش کافی نیست وکل عمرش تو یک قرون دوزار سپری میشه  کی این عمر رو بهش بر میگردونه

اینکه خوبه بیشتر وقتها که زندگی مردم عراق سوریه فلسطین وافغانسان وبقیه جنگ زده ها رو میبینم بخدا میگم خدایا چه کسی مسیوله هدر دادن زندگی ادمهایی هست که اونجا زندگی میکنند خدایا چه کسی میتونه این زندگی هدر رفته رو بهش بر گردونه  مگر نه که تو یکبار به ادم فرصت زندگی تو این دنیا میدی

خدایا روزهای عمر من رو روزهایی قراربده که همه ازاد ازادند همه بی درد بی دردند تو رودخونه نمی بینی نهنگ ها خودکشی کردند 

الهی به امید تو

هردم از این باغ بری می رسد

یه چند روز ننوشتم کلا رشته افکار ونوشتن از دستم در رفته 

 

جونم واستون بگم که این هفته همش خونه مامانم بودیم .سه شنبه که 21رمضان بود.فردا شبشم که احیا بود رفتیم مثلا مسجد اونجا باشیم همسرم خوابش گرفت واین همه راه رو برگشتیم خونه.پنج شنبه تا ظهر سرکار بودم .رسیدم خونه نمازمو خوندم وخوابیدم تا عصر 

بعدش پاشدم شام پختم وهمسرم اومد وتا اخر شب فیلم میدیدم.جمعه صبح من ساعت 9بیدار شدم مثلا میخواستیم بخوابیم اونروز رو .هرکار کردم خوابم نبرد پاشدم خونه رو جارو کشیدم ودیوارهارو دستمال کشدم ویکم ظرف شستم.تصمیم داشتم اتاق خوابم یه گردگیری بکنم اما دیدم با زبون روزه اگه بخوام انقد سرپا وایسم حتما فشارم میفته بیخیال شدم واومدم نشستم کنار همسرم باز به تلویزیون دیدن که من وسطش خوابم برد 

عصر حاضر شدیم رفتیم باز خونه مامانم.شام هم اونجا خوردیم وبعد شام اومدیم خونه. 

تا رسیدیم من سحری رو پختم ورفتم خوابیدم.همسرم یکم کار داشت دیرتر خوابید 

دیروز از سرکار که رفتم خونه دراز کشیدم تا همسرم اومد. 

برای دختر خواهرم یه کیک وشمع گرفته میگه به کسی نگو  

من واقعا دلیل پنهان کاریشو درست نفهمیدم .قرار نبود فعلا برای دختر خواهرم جشن بگیریم تا دختر اون یکی خواهرم هم برسه واونم تو جشن باشه اما من یادم رفت به همسرم بگم .یهو دیدم رفته کیک سفارش بده .خواستم به خواهرم خبر بدم نذاشت.گفت حرف تو دهن اینا نمیمونه میرن به بچه میگن.انگار دوست داشت بچه رو غافلگیر کنه ولی ظاهرا بزرگترها هم غافلگیر شدند.خلاصه رفتم یه عروسک هم خریدیم ورفتیم انقد این بچه طفلک ذوق کرد که نگو...خواهرم بهش گفت الان تولدت نیست دختر خالت که اومدخودم یه جشن بزرگ برات میگیرم.خودت با زهرا باهم برید دوستاتو دعوت کن...  

 

خیلی بخاطر عروسکه ذوق کرد.تو راه که یاد ذوق کردن هاش میفتادم از همسرم کلی تشکر کردم بابت این کار خوبش.بذار بچه دوبار به خاطر یه تولد ذوق کنه.چی میشه مگه. 

 

شاید برای آخر هفته رفتیم شیراز.بشدت دلم خرید میخواد.سه شنبه حقوق ها رو میدن واگه بریم سفر دستم پره فعلا 

 

جنگ نابرابر

این روزها توی شرکت یه جنگ نابرار دارم . 

 

برای شب احیا خیلی تدارک دیدم .خیلی دلم میخواست امسال یکبار دیگه جوشن کبیر رو بخونم .نشد اصلا یک خطشو بخونم. 

به همسرم میگم من برای هرچیزی خیلی برنامه ریزی کنم دقیقا به اون چیز گند زده میشه 

 

همسرم دیر وقت اومد خونه .وقتی هم که رفتیم خونه بابام تا از اونجا با خواهرهام برم مسجد مشکلی برای یکی از خواهرهام پیش اومده بود که نشد بریم.ساعت حدود 2.5رسیدیم مسجد .جوشن کبیر تمام شده بود 

دیروز اش نذری داشتیم.خواهرهام هر کدوم بنا به دلایلی نمیتونستند زیاد کار کنند .طبق معمول مادرم جور کش میشد.دیدم خارج از توان مادرم هست .بیشتر کارهاشو خودم انجام دادم 

خیلی خسته شدم حسابی تشنه بودم.  

 

خالم هم دیروز خونمون بود.همون خالم که پسرش 8سال منتظر بود تا من بهش جواب بله بگم .اما من نگفتم 

حالا با دخترداییم که دوست صمیمی من بود ازدواج کرده  

از بچگی تا 26سالگی دوست بودیم 

از 26سالگی که با پسرخالم ازدواج کرده دیگه باهم حتی سلام علیکم نداریم همو که میبینیم رومون رو از هم برمیگردونیم 

.فکر میکنم پسرخالم بهش گفته که با من زیاد رابطه نداشته باشه.خود من هم دیگه علاقه ای به رابطه باهاش ندارم.بهتره پای من بکل از زندگیشون قطع بشه تا راحت زندگیشون رو بکنند. 

 

حالا همون خالم دیروز خونمون بود. 

نگاههای پرحسرتشو قشنگ میتونستم بفهمم. 

براش ناراحت شدم 

نماز برای پدر ومادر

یه نمازی هست میگن خیلی خوبه که تو شبهای قدر برای پدرمادر ها خونده بشه .

من دیشب هم برای پدرمادر خودم خوندم هم پدر مادر همسرم

واما نماز

دورکعت نمازه.رکعت اول بعد از حمد 7مرتبه توحید رو میخونی .رکعت دوم هم همینطوری هست وبعد از تشهد وسلام 70مرتبه "استغفراله واتوب الیه"

ایشاله که همه پدرمادر ها از دست بچه هاشون راضی باشن.


نزدیکای خونمون یه مسجد تازه ساز هست فکر کنم این شبها اولین مراسم هایی هستند که تو این مسجد گرفته میشه.جلوی مسجد یه پارچه سیاه بزرگ زده بودن روش نوشته بودند:در این مسجد عزاداری لیالی قدر برگزار میشود

جلل الخالق

مگه این شب ها همون شبهایی نیستند که خدا گفته بهتر است از هزار ماه.دراصل شبهای قدر شبهای مبارکی هستند بخاطر شهادت حضرت علی برای ما شدند شبهای قتل

خوب این احترام به حضرت علی هست و همه میپسندیم

اما دیگه یادمون میره خود شب قدر رو. شبی که تنزل الملایکه والروح فیها باذن ربهم .ملایکه وروح به اذن خدا میاند ودران سلامتی هست تا سپیده صبح


باخودم گفتم عجب تحریفی تو این اسلام شده 

متاسفانه من چیز زیادی از دینم نمیدونم .دنبالشم نرفتم که بدونم اما میدونم که دین خدا یه دین همش گریه وعزاداری نیست

یه بار که با یه پیر سرد وگرم چشیده ای از ناراحتیام حرف میزدم بهم گفت ببین دختر ادم مومن یعنی ادم شاد تو همیشه تو زندگیت خوشحال باش غصه اینده وحال رو نخور بسپر به خدا

واین همون معنی حسبنا اله هست


حالا تصوری که مردم وماها از مومن بودن داریم گریه وعزاداری هست .انقدر که تفاوتی بین مولودی ومداحی نیست .باید خود مداح بگه اقا برای این شعرم سینه نزنید دست بزنید اونم چه دست زدنی 

اگه دو انگشته دست بزنی با وقار تری

همه ما میدونیم جوانی پر از شور وهیجان هست

خوب این شور وهیجان باید کجا خالی بشه 

من اصلا فیلهای ابکی شبکه جیم تی وی وفارسی وان و... نمیبینم اصلا ماه واره تو خونه نداریم وشایدم هیچوقت نخوام که داشته باشیم اگر تنها استفاده ماه واره دیدن همین فیلمها باشه

اما یکبار خونه خواهرم یکی از این فیلمهای ابکی رو دیدم که یه دختره خدمتکار بهش تهمت زدند از اون خونه رفت و رفت توی خونه همسایه کار کرد از قضا پسرهای این همسایه خیلی این دختر رو دوست داشتند.یه خدمتکار دختر دیگه اونجا بود که به این دختر تازه وارد حسودیش میشد .یه بار پسرای این خونه برای این دختر تازه وارده جشن گرفتن که مثلا اون شب با هم برقصن وشادی کنند(منظور فیلم تا همین حد بود)

خدمتکار حسوده بدو بدو رفت پیش مامان پسرا بهش گفت ببین پسرات با اون دختر چه کار قبیحی میکنند(منظورش این بود جملاتش دقیق یادم نیست)

مادره کفت خوب جوونن دیگه پس باید کجا انرژیشون رو تخلیه کنند

من از کل این ماه واره دیدن ها از همین جمله مادره خوشم اومد .خوب پسرهاشو وجوونیشون رو درک میکرد

من کاری به رقص وال وبلشون ندارم. کارشون رو نه تایید میکنم ونه تکذیب حرفم فقط سر حرف مادره هست

اینکه جوونن باید انرزیشون رو تخلیه کنند



حسبنا اله

دیشب که برنامه ماه عسل رو میدیدم اخر برنامه احساس علیخانی از صندلیش بلند شد اومد از سن بیرون ورو به دوربین گفت امام حسن مجتبی یه انگشتر داشت رو نگینش نوشته بود" حسبنا اله" یعنی خدا برای من کافی است

چقد دوست دارم این جمله رو.یه لحظه رفتم تو عالم خودم باز

یه فکری بعدش به سرم زد شاید برای تولد همسرم که اول مهره یه گردنبند یا انگشتر نگین دار با این جمله بخرم.گردنبندشو بیشتر دوس دارم.حس بیشتری بهم میده


پریشب دوباره تو برنامه ماه عسل یه مرد نمکی بود از اهر تبریز با خانومش وپسرش اومده بود مرده یه کیسه طلا در حدود 105ملیون پیدا کرده بود تو نون خشکه ها رفته بود صاحبشو پیدا کرده بود وداده بود

خانومش فارسی بلد نبود  احسان به پسرش گفت ازش بپرسه اونموقع که طلاها رو دیدید وسوسه نشدید مادره با همون زبان قشنگ ترکیش گفت " بیز اله دان ایستیرگ: ما فقط از خدا میخوایم"

انقد این کلمه اله رو غلیظ واز ته دل تلفظ کرد که دلم ریخت اشک تو چشمام جمع شد..تازگیا فهمیدم انگار روی کلمه الله حساسیت دارم.روش انگار قفل میکنم


هیییی اله من!!!

 میدونی دلم چقد برات تنگ میشه؟؟؟

کمک کن ادم باشم 

هر وقت ادمم دلم کمتر برات تنگه

شاید چون بیشتر شبیه خودتم شایدم چون بیشتر تورو تو دلم دارم


روزه

امروز برای سحر بیدار نشدم یه لحظه بیدار شدم دیدم افتاب زده با استرس به همسرم گفتم چکار کنم حالا چطور بی سحری بگیرم

راستش توان بی سحری گرفتن رو ندارم از تشنگی هلاک میشم

این روزا اصلا درست غذا نمیخورم شبا واس افطار فقط مایعات ومیوه های اب دار میخورم بعدشم اصلا اشتها ندارم غذا بخورم

انقد غذا اضاف میاد همه رو میریزم خیلی ناراحت میشم از اینهمه اسراف

هر روز من یه قابلمه برنج از روز قبل میریزم به امید خوب سحری خوردن درست میکنم سحری هم که ماشاله نورتر از افطار .میل به غذا ندارم چند تا لقمه با نون میخورم که دیرتر گشنم بشه

من یه اصل رو تو زندگیم تجربه کردم.آدمها به همه چیز عادت میکنند به شرایط خوب به شرایط بد به زیاد غذا خوردن به کم غذا خوردن

وقتی کم غذا میخورم به خودم میگم نترس عادت میکنی  وقتی میخوام یه ذره چاقتر بشم به خودم میگم باید یه مدت زیاد بخورم تا عادت کنم اما نمیخورم من حوصله غذا خوردن ندارم غذا خوردن برای من فقط رفع نیاز گرسنگی هست.خیلی خیلی کم پیش اومده هوس یه غذایی رو بکنم اگرم بکنم خیلی زود میتونم از سرم بیرون کنم یا خودش  بیرون میشه


دیشب وقت خواب همسرم بهم گفت فردا منو ساعت 7بیدار کن بهش میگم مگه تو فردا روزه نمیگیری پتوش رو میکشه روسرش میگه عید فطر مبارک!