آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

سفرنامه

سلام عزیزان  

تعطیلات عیدقربان من وعزیز اول رفتیم شیراز و بعد از سمت شیراز رفتیم شهر عزیز 

در کل مسافرت خوبی بود 

شیراز که بودیم خیلی خوش گذشت. 

چهارشنبه صبح حرکت کردیم وحدود1 2 شیراز بودیم.رفتیم خونه عموی عزیز ناهار خوردیم ساعت 5زدیم بیرون.اول رفتیم زیارت وبعد رفتیم خرید.عزیز یه تیشرت خریده انقد بهش میاد انقد ماه میشه که نگو.یه کفش وپلیورم خرید.من چیز خاصی نتونستم بخرم یه بافت خریدم با یه کفش اما از هیچکدوم زیاد راضی نیستم.انقد دنبال کفش گشتیم اصلا چیزی چشممو نمیگرفت.عزیز بهم میگفت"عام تو یی چی بخر نیستی" با لهجه شیرازی بخونید 

یه مقداری هم سوغاتی خریدیم .رفتیم بازار یه میز خوش قیمت وخوشگل بود اونم خریدیم.این خونه جدیده شوفاژ نداره یه بخاری هم خریدیم. 

عاشق بخاری هستم.همش به عزیز میگفتم انقد دوست دارم بخاری روشن باشه ویه قوری چای هم روش ومن وتو هم کنارش.با هم حرف بزنیم وچای بخوریم.شبا کنار بخاری خوابیدنم خیلی حال میده. 

شب ساعت 9از خونه عموی عزیز راه افتادیم به سمت شهرشون.از جاده ای رفتیم که اولین بار میرفتم اما اسمشو زیاد شنیده بودم.خیلی زیبا بود.گرچه شب بود امابازم چیزهایی قابل رویت بود.یه جاده کوهستانی .همش کوه ودره وتنگه.عالی بود 

کوهها با عظمتشون خیلی بهم ارامش میدند.من عاشق شبای جاده هستم.مخصوصا در کنار عشقت که باشه بهترین حس ها رو تجربه میکنی.به عزیزم گفتم. 

گفتم که وجودش تو این شب ظلمات تو این جاده کوهستانی یکی از چیزهایی که باعث میشه حس کنم خوشبختم. 

شب ساعت 2 رسیدیم خونه مادر عزیز. 

با همشون روبوسی کردیم.عزیز خیلی خسته بود خوابید.اما مادر وخواهر عزیز معلوم بود دوست داشتن بیدار باشیم حرف بزنیم.منم بیدار موندم و یه نیم ساعتی نشستم باهاشون حرف زدم از اینور اونور. 

بعدش خوابیدم .صبح ساعت 7.5بیدار شدیم.عزیز هنوز تو رختخوابشه به من میگه بریم خونه عمم امیر علی رو ببینیم دلم براش تنگ شده(امیر علی 1سالشه) 

انقد بامزه شده این بچه.4دست وپا راه میره.اونم با چه سرعتی.حس میکنی یه چت از کنارت رد شده.انقد سریع میره خنده دار میشه.یکی میگه شبیه کروکودیل شده یکی میگه شبیه میمون راه میره یگی میگه شبیه قورباغه راه میره.خیلی خنده داره. 

خونه عمه  عزیز که بودیم دخترداییش زنگ زد به عزیز وگفت داداشش تو شهری که خواهر من اونجا ساکنه تصادف کرده.خواستن که به دامادمون بگیم بره سراغش تا اینا برسن.منم دیدم اینا احتمالا شب برن خونه خواهرم.هم اینا اذیت میشن هم خواهرم چون همدیگرو نمیشناسن.به عزیز گفتم بهشون بگو میخوان که منم بیام.اونام از خدا خواسته اومدن دنبالم. بدو بدو اومدیم خونه چمدون رو عزیز برداشت ورفتیم دم در حیاط که سوار ماشینشون بشیم. 

وقتی عزیز چمدون رو از اتاق برداشت بهم گفت انه من چطور بدون تو اینجا بمونم.دلش خیلی تنگ میشد اما چاره نبود.منم دلم براش تنگ میشد. 

مادر عزیز میخواست برام ناهار بزاره. اما دیر شد ونرسید به ما

.دم در منتظر بودم مادر عزیز بیاد ازش خداحافظی کنم بعد برم که عزیز گفت نه برو دیر میشه اینا نگرانن.بدون خداحافظی سوار ماشین شدیم. 

هنوز نیم ساعت نگذشته بود که عزیز پیام داد دلم برات تنگ شده  

عصر رسیدیم خونه خواهرم فامیلای عزیز رفتن دنبال داداششون وماشین .من موندم پیش خواهرم نماز خوندم وشام درست کردیم.شامم خوردند وقرار شد اونجا بخوابن. 

شب موقع خواب جای خالی عزیز رو خیلی احساس میکردم.خیلی دلم بودنش رو میخواست.بهش اس دادم کجایی گفت خونه مادربزرگمم.دیدم الان وقت لاو ترکوندن نیست.منتظر شدم تا بیاد خونه وبعد اس بدیم.گوشی رو گرفتم توی دستم که اگه عزیز اس داد وخواب رفته بودم بیدار شم.شب ساعت 3.5بیدار شدم دیدم گوشی تو دستمه ودستمم روی قفسه سینه .دیگه گفتم حتما عزیز الان خوابه گوشی رو گذاشتم بالای سرم وخوابیدم.صبح که مهمونا رفتند من دیگه نرفتم اخه 5ساعت راه رو باید تو یک روز میرفتم وبرمیگشتم. 

رفتیم با خواهرم بانک از اونجا رفتیم خیاطی لباسشو بگیره وبعدشم رفتیم مدرسه دختر خواهرم.خیلی دلش میخواد ما بریم مدرسه. 

اومدیم خونه من انقد خسته بودم تا 4خوبیدم.بعدش پاشدم نماز خوندم دوباره 5با خواهرم رفتیم بازار .یه تونیک خوشگل خرید خیلی بهش میومد انقد خوشحال بود.اخه عروسی دختر جاریش نزدیک بود وخیلی غصه لباس داشت.برای چیدن جهاز دعوتش کرده بود جاریش.تونیکه رو خرید که روزی که میرن جهاز بچینند بپوشه. 

انقد خوشحال شدم که خواهرم خوشحاله.احساس راحتی خیال میکردم از بابت خواهرم. 

شب که اومدیم خونه خواهرم داشت لباسایی که برای عروسی گرفته بود پرو میکرد .پسرش بهش گفت مامان خیلی شکم دراوردی.خیلی تیپت بد شده.دامادمون  پوست پرتقال به سمت پسرش پرت میکرد وبا داد وبیدا میگفت تو چیکار به زن من داری. اصلا به تو چه راجب زن من نظر میدی.کلی خندیدم . 

یه بارم پسر خواهرم رفت بیرون وقتی اومد تو درورودی رو که بست دختر خواهرم  گفت عزیز اومد عزیز اومد من انگار تازه خون اومده باشه تو رگ هام دویدم سمت ورودی که برم پیش عزیز دیدم  این وروجک منو سرکار گذاشته . انقد بهم خندید این دختر

 

عزیز گفت نزدیکای 9میرسه از یکم قبل رسیدنش رفتم تو کوچه ومنتظرش شدم که بیاد.تا دیدم ماشینش پیچید تو کوچه نیشم باز شد.کوچه خلوت وتاریک بود .دلم میخواست حداقل صورت عزیز رو ببوسم .اما عزیز فقط دست داد گفت زشته تو کوچه. دلم براش یک ذره شده بود.بنظرم خیلیم خوشگل اومد.عزیزم به من گفت امشب خیلی خوشگل شدی

اومدیم نشستیم .چشم از عزیز برنمیداشتم.هرچی بیشتر نگاش میکردم بیشتر دلم براش پرمیکشید. 

خونه خواهرم شاممون رو خوردیم.وراه افتادیم به سمت خونه خودمون.تو راه کلی بوسیدمش وکلیم عزیز منو بوسید ولپمو میکشید.12.5رسیدیم خونه  

طبق معمول صبح دقیقه نود پاشدیم تند تند لباس پوشیدم هرکی رفت سرکار خودش

نظرات 4 + ارسال نظر
رها چهارشنبه 8 آبان 1392 ساعت 09:16 http://thepartoftanhai.blogsky.com/

من عاشق شیرازم . چقدر وصفت از بخاری جالب بود هیچوقت اینطوری بهش نگاه نکرده بودم

خودمم اونموقع ها که مجرد بودم اصلا به بخاری به این شکل نگاه نمیکردم.گرچه چون سرمایی هستم عاشق خوابیدن کنار بخاری هستم اما دیگه عزیزی نبود که باهاش غصه پردازی کنم

گلشن سه‌شنبه 30 مهر 1392 ساعت 22:44

همش چهار هفته اس چهارشنبه شب میره جمعه شب هم برمیگرده.پنج شنبه از صبح تا ظهر و از ظهر تا 6 غروب و جمعه هم همینطور کلاس داره شبش هم میاد اگه من برم که تک و تنها حال نمیده

که اینطور.ایشاله جور میشه.حالا یه هفته رو میشه مرخصی بگیرید برید

هدیه دوشنبه 29 مهر 1392 ساعت 20:22 http://madamkameliya.blogfa.com

منم تا حالا شیراز نرفتم، خیلی دوست دارم برم
خدا رو شکر که سفر خوبی داشتید، چقدرم ماشالله پر هیجان بود
میگم خواهرزاده ت چه بانمک سر به سرت گذاشت، اونم فهمیده بود که دلت برای عزیز تنگ شده ها، الهی

ایشاله به زودی میری هدیه جون.بعدشم میری مکه کربلا و دبی وانتالیا!!!
اره بدجور رو دست خوردم.خودشم دلش برای عزیز تنگ شده بود
عزیز خیلی خیلی بچه دوسته بچه هام خیلی دور وبرش میپلکند.چندشب پیش دختر خواهرم که 3سالشه بدو بدو میرفت رو تختمون میخوابید بعد میگفت به عزیز بگید بیاد

گلشن دوشنبه 29 مهر 1392 ساعت 13:45

منم شیزاز میخواممممممممممممممممممممم

ایشاله به زودی میرید.
میگم گلشن تو که همسرت میره جنوب توهم باهاش برو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد