آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

69-لا لا یی

حدود 1 ماهی هست که احساس میکنم پوستم خیلی کشیده میشه.انگار که میخواد کش بیاد اما نمیشه،یکی بهم گفت روغن بادام بزن هم این درد کردن پوست شکمت از بین میره، هم پوستت شکسته نمیشه.دیشب که داشتم جلوی آینه روغن بادام  میزدم،با دیدن خودم تو اینه، احساس غریبی میکردم.خودم، خودم رو نمیشناختم.احساس میکردم اینی که جلوی اینه هست من نیستم.من همون دختر خونه هستم یا نهایتا همسر یک مرد.مادر یک فرشته بودن برام حس خیلی غریبی هست که انگار هنوز نتونستم جزئی از خودم بدونم...بعد به عزیز که این حرفها رو میزنم همینطور که چشمهاش رو گذاشته روی هم و دراز کشیده، لبخند میزنه، گاهی بیشتر از یک لبخند.مخصوصا وقتی میگفتم عزیز یادته تا دیروز هیچ اثری از بارداری پیدا نبود،کی من به این حد رسیدم که خودم نفهمیدم.وقتی خودم رو با مثلا یکی دو روز پیش  یا یکی دو هفته پیش مقایسه میکنم میبینم همین بودم،اما وقتی با اول ماه چهارم مقایسه میکنم میبینم خیلی عوض شدم..



میگن جنین از ماه پنجم میتونه بشنوه. هر صدایی که الان بهش ارامش بده،بعد از دنیا اومدن با همون صدا اروم میشه.توصیه میکنند که با جنین حرف بزنید.خوب من باز هم از اونجایی که باید مدت ها تو یه شرایط باشم تا اون رو بپذیرم، ارتباط برقرار کردن هم برام زیاد راحت نبود.بیشتر بلند بلند حرف زدن با کوچولوی نازم....تا اینکه تصمیم گرفتم لالایی بخونم.براش لالایی میخوندم و دستم رو میکشیدم رو شکمم. قبلنا که حرف میزدم باهاش واکنشی نشون نمیداد.دیشب برای اولین بار بعد از خوندن لالایی تکون خورد...امروز صبح که اومدم سرکار، کامپیوتر روشن نمیشد.فکر میکردم کابل مانیتور اتصالی داشته،نگو اصلا دکمه پاور رو درست نزده بودم و از کیس روشن نشده (در راستای شیرزاد بودنم)، بعد که  احساس کردم به نتیجه رسیدم میخواستم بشینم رو صندلیم،صندلی چرخداره سر خورد رفت عقب و من خیلی شیک خوردم زمین.(باز هم در راستای همون شیرزاد بودن و مستر بین و کلا این مدل ادم ها)...یک ان نگران شدم نکنه برای کوچولوم اتفاقی بیفته،تند تند چند تا صلوات فرستادم تا خودم رو پیدا کنم.بعد شروع کردم به خوندن لالایی مخصوصش.چند ثانیه ای که گذشت، کوچولوم شروع کرد به تکون خوردن.ولبخند روی لب های من.


کوچولوی نازم ماشاله خیلی تکون میخوره.فکر کنم خیلی باید شیطون باشه.من تو بچگیم خیلی اروم بودم.مامان میگفت تنها کاری که برات میکردم شیر دادن و پوشک عوض کردن بودن.هیچوقت اذیتم نکردی.عوضش عزیز ظاهرا بی نهایت شیطون بوده.مامانش میگفت یکبار با هم تو خیابون کنار خونشون بودن.یه نانوایی و یه سوپری کنار هم بودند و حدود 20 متر با خونشون فاصله داشته.میگفت عزیز همیشه میگفت پفک بگیر .چون زیاد میخورد براش نمیگرفته.وقتی نون گرفته تو یه چشم به هم زدن دیده عزیز نیست.کلی دنبالش گشته پیداش نکرده.از صاحب سوپری که از مغازه بیرون بوده پرسیده اونم گفته ندیده.چند دقیقه بعد صدای صاحب سوپریه در میاد که ای داد ای بیداد ببین بچه مغازه ام رو چکار کرده.عزیز رفته تو مغازه اش.هر چقدر تونسته خورده، بعدشم  بقیه پفک ها رو باز میکرده و میریخته تو سوپری و باهاش بازی می کرده.این کلا یه چشمه از شیطونی های عزیزه.

وقتی بهش میگم جالبه انقد پاهات پهنه، میگه بخاطر اینکه تو بچگی زیاد تو رودخونه ها دنبال ماهی دویدیم.


چند وقت پیش کتاب بادبادک باز رو خوندم.از زبان یه نویسنده افغانی هست که ساکن امریکاست و بیشتر از کشورش نوشته.خیلی دلم براشون سوخت.خیلی گناه داشتند و دارند.مخصوصا وقتی در مورد بچه های گرسنه و تجاوز و ظلم طالبان میگفت،با تمام وجودم تمنا می کردم کاش هیچ ظالمی نبود و هیچ بچه ی گرسنه ای و هیچ بچه ای که بهش تجاوز شده باشه.واقعا شرایط بدی براشون پیش اومده و فقر و گرسنگی که باعث میشه همه چیزشون مخصوصا فرهنگشون به باد بره.اونوقت ما ایرانیها میایم بجای همدردی با این بنده خداها، مسخرشون میکنیم.جک میسازیم براشون.وقتی میخوایم فیلم های طنزمون ، خنده دار تره باشه مثلا سرایدار فیلمه رو افغانی میزارند با لهجه افغانی و و و و .توی کشورمون به عنوان شهروند درجه چندم بهشون نگاه میکنیم.با نگاهمون، با رفتارهامون، تحقیرشون میکنیم.انگار که ما شاهیم و اونا رعیت....در صورتی که اونا هم یک روزی برای خودشون کسی بودند.تو کشور خودشون بودند.و دور هم خوش بودند.یه جای کتاب از یک پیرمرد نوشته بود که وقتی نویسنده تازه وارد کابل شده بود ازش پول گدایی میکرد.شرایطی پیش میاد و متناسب با اون شرایط، پیرمرد یه بیت شعر از حافظ میخونه .نویسنده بعدا متوجه میشه که  استاد بهترین دانشگاههای کابل بوده و در زمان خودش توی دانشگاه تهران در مورد بیدل سخنرانی داشته و خیلی هم سخنرانی خوبی بوده.اینهمه رو گفتم که بگم شاید بهتر باشه که ماها بجای اینکه به افغانی ها از بالا نگاه کنیم، یکم باهاشون همدردی کنیم.



عاطفه جون، لطفا یه خبری ازت بده.وبت باز نمیشه.نگرانت شدم



نظرات 11 + ارسال نظر
یک ذهن پریشان پنج‌شنبه 25 دی 1393 ساعت 22:22

مواظب خودت و کوچولو باش

چشم بانو.مواظبم

یک ذهن پریشان پنج‌شنبه 25 دی 1393 ساعت 22:06

مواظب خودت و کوچولو باش

خانم سیب چهارشنبه 24 دی 1393 ساعت 11:13 http://helma1391.persianblog.ir

عزیزم وب رو حذف کردم راحت نبودم توش
اینجا مینویسم

که اینطور.هرجا که هستی شاد باشی

خانم سیب یکشنبه 21 دی 1393 ساعت 10:40 http://helma1391.persianblog.ir

چه جالبببببببببببببببببببببببببببببببب
چقدر شیطوووووووون
نی نی دخمله یا پسمل؟
میتونی واسش قران بزاری گوش بده سر ساعت معینی هر روز

پسره عزیزم.قران صوتی فعلا که چیزی ندارم.راستی خانم سیب ادرس وبلاگ جدیدت رو ندارم.لطف میکنی برام بذاریش

زهرا.ش پنج‌شنبه 18 دی 1393 ساعت 18:58 http://surgicaltechnologist.persianblog.ir

آخخخ!چقدر شیرین و دوست داشتنی!
خدایا!به حق این قطره های بارون،این مامانی(که من اولین باره به وبلاگش میام) یه بچه سالم و سرحال بدنیا بیاره و همیشه شاد باشه!

زهرای عزیزم.ممنون از لطفت و همراهیت

زهرا چهارشنبه 17 دی 1393 ساعت 11:35 http://www.manamzahra.blogfa.com

ااااااااای جان .چه حس خوبیه این تکون خوردنا و حرف زدن با نینی تو شکمت. انشالله به سلامتی و خوشی به دنیا بیاد.
بیشتر مواظب خودت باش آنه

چشم بانو

ندا هسدم:) یکشنبه 14 دی 1393 ساعت 14:14 http://www.fery73.blog.ir

سلااام عزیزم.چ عجب بابا!!دلمون برات تنگ شده بود :*********
میتونی اهنگ هم براش بذاری!!
خداروشکر چیزیت نشد

سلام.اره خدا خیلی رحم کرد.اهنگ هم فکر خوبیه.تو فکرشم

برای تو یکشنبه 14 دی 1393 ساعت 01:12 http://www.dearlover.blogfa.com

سلام
چقدر خوب که براش لالایی می خونی منم برای دخترم هر شب قبل اینکه بخوابم لالایی می خوندم حالا بهت بگم که دخترم خیلی اون لالایی رو دوست داره و خیلی خوب باهاش رابطه برقرار کرده

خدا دخترت رو برات حفظ کنه.

مهفام جمعه 12 دی 1393 ساعت 13:46

خیلی برات خوشحالم که داری از بارداری لذت میبری! و اینکه راس میگن اگه در طول بارداری جنین به صدایی عادت کنه بعد از تولد با همون صدا آروم میشه. من از ماه پنجم که همزمان شده بود با ماه رمضان آهنگ نگران منی پاشایی رو زیاد گوش میکردم و باهاش میخوندم شاید باورت نشه تنها آهنگیه که الان ایمانا کوچولوی منو آروم میکنه! مراقب خودت و اون فرشته کوچولو باش. بوس

ممنون بانوی خیر خواهی.سعی میکنم بیشتر بخونم.وقتایی که تنهام کمه.زیاد نمیشه براش بخونم.

الناز پنج‌شنبه 11 دی 1393 ساعت 21:12 http://doparandeye-eshgh.blogfa.com

عزیزم من نمیدونستم مامان شدی. انشا...به سلامتی خانوم. میگن با نی نی تو شکم مادر باید درد و دل کرد ولی سعی کن از اتفاقای روزمره زندگی نگی چون رو نی نی تاثیر منفی میذاره همون لالایی براش خیلی خوبه. قرآنم که دیگه واقعا تاثیرش عالیه.
در مورد افغانیهام: فک کنم یه دهه لازمه تا فرهنگ خودبزرگ بینی و تمسخر ریشه کن بشه...البته شاید!!!!

ممنون عزیزم.امیدوارم بتونم بخونم.باید یه صوت قران از یه قاری خوش صدا دانلود کنم که گوش بدم.

رز پنج‌شنبه 11 دی 1393 ساعت 13:52

سلام خوبی قالب نو مبارک. انه جون اگر پدرش هم برای ارمیا حرف بزنه ولالایی بخونه بعد از به دنیا اومدن ارمیا جان صدای او هم ارامش میکند وشما هم میتونید پدر وپسر را تنها بگذارید وبه کارهاتون برسید . منم سعی میکنم کتابی رو که معرفی کردید رو بخونم التماس دعا

ممنون عزیزم.فکر خوبیه.باید از همین الان بهمدیگه عادتشون بدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد