آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

58-

یه دختر تو کوچه قبلیمون بود اسمش شهلا بود.با دخترهای داییم که اونا هم تو همون کوچه بودن کلی دوست بودند و حرف مشترک داشتند و وقتهای زیادی با هم مینشستند.یه دخترهمسایه دیگه هم داشتیم اسمش زیبا بود اونم جز گروه همینا بود اما  چون زودتر ازدواج کرده بود دیگه کمتر میومد تو این کوچه.شهلا ازدواج کرد و حامله شد.دخترهای داییم هنوز مجردند.میگفتند ما هر وقت با این شهلا و زیبا یکجا نشستیم همش از بارداری وحاشیه هاش حرف میزدند.بیشتر منظورشون به شهلا بود که هر جا میشینه دلش میخواد در این مورد صحبت کنه...





الان که به اون مرحله رسیدم با وجودیکه اصلا روم نمیشه به کسی بگم باردارم و اگر کسیم بهم تبریک بگه خجالت میکشم اما میبینم منم دلم میخواد در این مورد حرف بزنم.میرم خونه خواهرهام و ازشون در مورد حالت هاشون تو بارداری میپرسم.حتی توی وبلاگ ها هم همینطور بود.اگر کسی حامله میشد تا مدت ها حرف در مورد نی نی و حاشیه هاش بود.زندگی متاهلی دو نفره دیگه کمرنگ میشد.الانا حتی اگه بخوام یه مورد عشقولانه از رابطمون هم بگم میبینم بازم یه پای قضیه نی نی هست.


عزیز دیشب بهم میگه برات خیلی ناراحتم.کاش حالا بچه دار نمیشدیم. گفتم دلت میاد این حرفو میزنی؟ گناه داره طفلی.میگه آخه تو خیلی اذیت میشی.همش مریضی.


این روزها تو خونه دست به سیاه و سفید نمیزنم.همه کارها رو عزیز و داداشش انجام میدند.اونم چه انجام دادنی.تصمیم دارم یه روز خواهر 4 و دختر خالمو ببرم خونمون تا یه خونه تکونی اساسی برام بکنند.انقدر این دو تا بشر همه جارو بد تمیز میکنند...طفلک عزیزم  نمیرسه.این روزها درگیر پاس شدن چک خونه ای که خریدیم هست.شبا ساعت 9 10 میاد خونه.نمیشه انتظار داشت ساعت 9 به بعد هم شامشو بپزه و ناهار فرداش رو.هم خونه رو تمیز کنه...اونم عزیز که تو خونه مامانش دست به سیاه و سفید نمیزد.تو خونه ی خودمون هم میشه گفت بیشتر اوقات کار نمیکرد.یعنی طفلک همیشه سر کار بود یا خسته بود...


چند روزه بهترم شکر خدا.بیشتر حالت تهوعم شبا میاد.نمیدونم چه سریه.حتی گلاب به روتون بالا اوردن ها هم برای شب ها هست.اما صبحا حالم خوبه به نسبت شب و راحت صبحانه میخورم.


از اداره کار پرسیدم و بهم گفت مرخصی زایمان 9 ماه هست.بعد از اون هم اگر شرکت اخراجم کنه میتونم 1/5 سال بیمه بیکاری بگیرم.خیلی خوشحالم.دیگه از کار کردن خسته شدم.دلم میخواد یه زن خونه دار باشم.بشورم بپزم.بدوزم.برای خودم خوش باشم.حتی دلم میخواد اگر امکانش بود بریم چند سالی شهر عزیز زندگی کنیم.البته یکم از موندگار شدنمون هم میترسم.


در پناه حق سربلند باشید و دلشاد



نظرات 4 + ارسال نظر
آفرین سه‌شنبه 18 شهریور 1393 ساعت 21:16

گیل ناز سه‌شنبه 18 شهریور 1393 ساعت 19:56

سلام،عزیزم کار خیلی خوبه از دستش نده خیلی هستن دوس دارن نتیجه تحصیلاتشون رو ببین و یه جا.مشغول بشن البته هر جور به صلاحه

سلام.بله میدونم که امکان داره بعدش دیگه کار پیدا نکنم اما خوب واقعا سخته سر کار اومدن به یه بچه

عاطفه سه‌شنبه 18 شهریور 1393 ساعت 10:46

عزیزم. بهترین تصمیمه که بعد به دنیا اومدن کوچولو نری سر کار. منم همین تصمیمو گرفتم.
ایشالا اگه حامله بشم دیگه کار تعطیله.
راستی اسمی انتخاب کردی؟

انشاله که خیلی زود حامله میشی و قسمت بهتر یعنی سر کار نرفتن برات میرسه...اسم پسر چند سال پیش انتخاب کردم اما اسم دختر نه.دیگه صبر میکنم تا جنسیتش معلوم بشه بعد میرم سراغ اسم.

برای تو سه‌شنبه 18 شهریور 1393 ساعت 02:11 http://www.dearlover.blogfa.com

سلام
خوشحالم که مرخصی زایمان شده 9 ماه واقعا شش ماه کم بود به زمان من 6 ماه بود اگرچه حالا 9 ماهش هم کم هست
خانومی منم ویارم شبهای بدتر بود از ساعت 8 تا 5 صبح اصلا خواب نداشتم و بیشتر دم در دستشویی بودم
انشالله که زودی ویارت تمام میشه و میرسی به سه ماهه وسط بارداری که سه ماهه بهترش هست

9 ماهم کمه.ولی 6 ماه خیلی کم بوده.بچه تازه به غذا خوردن میفته.....انشاله.ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد