آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

53

سلاااااااااام دوستان


خوب هستید...

من خوبم.از عروسی بگویم که بد نبود منتها من چون کسی رو نمیشناختم تنها نشسته بودم و خیلی حوصله ام سر میرفت.

یک جایی عروس خواهر داماد رو فرستاد که یکم پیش من بشینه.اومد چند دقیقه ای نشست و حرف زدیم و رفت.من روی اولین میز نشسته بود. و تنها بودم.یه سینی میوه اوردند و روی میز من گذاشتند.بقیه میزها چند نفری بودند.میوها هاشم خیار بود و هلو و موز.دیگه داشتم کم کم تصمیم میگرفتم که برم سراغ میوه هام!!!!داشتم فکر میکردم کدوم رو بخورم که موز از همه دلچسب تر بود برام.هلو هم خوب بود اما هلوهای امسال اصلا خوشمزه نیستند.گفتم خوب موزه رو میخورم.چون گشنمم هست و حالا حالا نمیخوان شام بدن میتونم دوتا موزم بخورم.اقا یهو دیدم یه پسر بچه 4 5 ساله اومد یکی از موزها رو کش رفت.گفتم طوری نیست. تا زه با یه لبخند هم بدرقه اش کردم.هنوز چند تا دیگه بود.تو همین فکر بودم دیدم تو تا بچه دیگه که انگار با این دوست بودن اومدن اون چند تای دیگه رو هم برداشتن. کم مونده بود پاشم موزم رو از دستشون بگیرم.اون خنده بدرقه هم دیگه نیومد.در کسری از ثانیه موزها رفت.هلو رو هم گذاشتم کنار گفتم الان لابد ترشه.یه خیار کوچولوی قلمی برای خودم پوست کندم و خوردم...بعد خواهر داماد هی تعارفم میکرد تورخدا میوه بخورید.تو دلم گفتم:داغ دلم داره تازه میشه.موز ها رو خوردند من دیگه چی بخورم اخه؟؟؟؟؟؟

بعد موقع خداحافظی داماد به عزیز گفت انشاله عروسی داداشات.گفتم اقا سید.داداشاشو ول کن.اگه میتونی یه دعایی واس داداش من بکن .شاید تونستیم اینو آبش کنیم...(هرکار میکنیم داداشم زن نمیگیره)...


اینم از عروسی اون شب.

میشه برامون دعا کنید که بتونیم خونه رو بخریم. 

نظرات 4 + ارسال نظر
ساحل شنبه 1 شهریور 1393 ساعت 16:09

انشاالله میخرین نگران نباش.واااای موزها حیف شدن کن.انشااللله داداشتم زودی زن میگیره.

انشاله.امید بخدا.گرسنگی امونم رو بریده بود ساحل.ممنون

Arus Aban شنبه 1 شهریور 1393 ساعت 13:08 http://man-va-eshgham.blogfa.com

خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم!
عجب بچه هایی.جا داشت دعواشون کنی زیر زیری
خوش گذشت بهت؟!

عروس خوبی؟ چه خبر کجایی.چکار میکنی.خوش میگذره.دلمون برات تنگ شده.نمیخوای بیای؟؟؟؟
اون دوتا دومی رو که دلم میخوات له کنم زیر زیری دعواکردن چیه خواهر...ماا انقدر جونمون به شکممون بستست...خوب بود.بد نبود.در کل بنظر من عروسی که توش نرقصی زیاد مزه نمیده اما خوب انگار بدم نبود

گیل ناز پنج‌شنبه 30 مرداد 1393 ساعت 21:57

ایشالله که هر چه سریع تر مانع ها برداشته شه و خونتون رو بخرید

انشالهههههه

فرشته پنج‌شنبه 30 مرداد 1393 ساعت 12:37

آخی چه حیف شده خخخخ
نباید نقشه میکشیدی باید همون اول کار میخوردیشون حداقل یکیشو خخخخ
بدم میاد از این بچه های لوووووس مامانشون کجا بوده پس
ایشالله داداشتم داماد میشه خانومی
عزیزم خونه رو هم میخرین ایشالله حالا چرا دو دل هستین؟

اگر دردم یکی بودی چه بودی؟؟؟/ تو خونه هم من همینجور برای خوردن دست دست میکنم یهو میبینم یخچال خالی شده.کلا خیلی تو خوردن فس فسو هستم...مامانشون نمیدونم.امکان داره اصلا ماماناشون فرستاده باشنشون.چون سر میز من تنها بودم با یه سینی پر میوه...نمیدونم سنگینه برامون.اپارتمانی هم هست حس قفس بهمون دست میده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد