آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

14- ادامه خاطرات خوابگاه

طبق تقاضای مکررررررر دوستان گفتیم یه دونه دیگه از اون سوتی هامون رو بگیم .شمام بهمون بخندید. 

 

سالهای اخر دانشگاه بودیم.اونموقع ها کسی بلد نبود از تلفن های داخلی خوابگاه، شماره یه داخلی دیگه رو بگیره.داخلی ها هم اینطور بود که هر 1 یا 2 اتاق یه داخلی برا خودش داشت .بچه های رشته ما تونسته بودن راهی پیدا کنند که با یه داخلی شماره یکی دیگه رو بگیری.کسیم نمیدونست.زیاد لو نمیدادیم که این روش رو بلدیم .چون بچه ها میرفتند به سرپرست میگفتند و اونم مارو استنتاق می کرد که چرا راههای خلاف قانون به بچه ها یاد میدید.یه راز بود. 

 خودمون هر وقت باهم کار داشتیم نمیرفتیم دم اتاق.از همین تلفن داخلی با هم حرف میزدیم. البته خیلی کم که بقیه متوجه نشند. 

یه روز گفتیم از این علممون استفاده کنیم یه ذره بخندیم.زنگ زدیم رو داخلی یکی از دوستهامون که بشدت تو فاز پسرای دانشگاه و خواستگاری وازدواج بودند. به  سحر که دقیقا تو خط دید ما تو سوئیت روبرویی بود زنگ زدیم.

-الو سحر خانوم 

-بله بفرمائید 

خوب هستید سرکار خانوم 

-مرسی شما 

من خواهر اقای ایکس هستم همکلاسیتون.ایشون از شما خیلی خوشش اومده.مدت هاست زیرنظرتون گرفته.اگر اجازه بدید بیام خدمتتون که بیشتر با هم اشنا بشیم(از اینورم داشتیم هی نگاش میکردیم و میخندیدم) 

سحر تو تفکر عمیق فرو رفته وبعد چند ثانیه من من کردن با کلی ناز و کرشمه فرمودند اجازه بدید من با خانواده ام صحبت کنم.ما هم یه ذره اصرار که لطفا سریعتر صحبت کنید .اینم گفت باشه من آخر هفته که رفتم خونمون با خانوادم صحبت میکنم.ازش خداحافظی کردیم و گوشی گذاشتیم. 

ما ۴-۵ نفری داشتیم از اینور سالن نگاش میکردیم و بهش میخندیدیم.یکی از بچه ها داد زد اهای سحر زودتر با خانوادت صحبت کن.اینم هاج و واج فقط داشت نگاه می کرد.اوردیمش تو اتاقمون و براش توضیح دادیم قضیه رو.اینم مارو گرفت به باد فحش ولگد.هرچی فحش تو عمرش یادگرفته بود تو ۵ دقیقه نثار روح وروانمون کرد.گفتیم اینا کلا اکیپی خیلی دلشون میخواد یه پسر ازشون خواستگاری کنه.به سحر گفتیم سحر تو به کسی چیزی نگو تا صنم رو هم بفرستیمش تو باقالی ها. 

سحر وصنم و دو سه تای دیگه یه اکیپ بودند.اون دوتای دیگه میرفتند کلاس بدنسازی.رشتشون هم طوری بود که احتیاج به درس خوندند نداشت.میخوردند ومیخوابیدند.جرات نداشتیم اون دوتا رو سرکار بذاریم.میزدند له و لوردمون میکردند.صنم وسحر ساده تر بودند. 

زنگ زدیم به صنم .دوباره همون سناریوی قبلی.منتها اینسری به صنم گفتیم فردا روز ولادت حضرت علی هست.دانشگاه هم تعطیله .اگر اجازه بدید تو این روز خوش یمن با مادرم و خالم و...بیایم دیدنتون.اونم قبول کرد. 

فرداش که روز عید غدیر بود اکیپ ما سفارش پیتزا داده بودند.بعد از خوردن ناهار گفتیم اماده شیم بریم دیدن عروسمون.یکی از جعبه های پیتزا رو برداشتیم و توش یه سری ات اشغال ریختیم (اگه گفتید توش چی ریختیم.مخففش ن.ب هست)به عنوان جعبه شیرینی.یه جارو دستی هم برداشتیم دورش روزنامه پیچیدیم به عنوان دسته گل.من تو دوستام از همه قدم بلندتر و هیکلی تر بود.قرار شد من داماد بشم.یه شلوار لی پوشیدم با یه کاپشن.موهامو که کوتاه هم بود با کش بستم و بچه ها با مداد چشم برام یه ریش پروفسری محشر کشیدند.خیلی خوشگل شده بودم.همونجا ارایشگره و چند تا از دخترا ازم خواستگاری کردند که باهاشون ازدواج کنم. 

یکی دیگه از دوستام شده بود مادر عروس.چادر نمازشو بست دور کمرش .از رو چادرش یه تسبیح گنده انداخت.شده بود عین گردنبند خاله قورباغه.خواهرداماد هم  یکی دیگه از دخترا بود .موهاشو خرگوشی بست.مادر وخواهر داماد هر دوشون یه رژ برداشتند و یه دایره قرمززززززززز بززززززرگ کشیدند رو گونشون به عنوان رژگونه.با این بند وبساط رفتیم خواستگاری بنده!! 

 

.خنده هم امونمون رو بریده بود.سرپله ها وایسادیم خوب خندیدیم بعد رفتیم طبقه بالا. 

وارد طبقه اونا که شدیم یه ذره انگار همه چیز مشکوک بود ولی گفتیم ما خودمون رو نمیبازیم.حتما به خواستگاری صنم میریم.حالا خدابزرگه بریم. 

رفتیم در زدیم تا اینا اصلا منتظر اومدن یه خواستگار نیستند.موهای صنم عین موهای یک شیییییر ژولیده بود.بقیشون هم که رو تختشون دراز کشیده بودند.تعارف هم نمی کردند بریم تو.خودمون یه تعارف به خودمون زدیم ورفتیم نشستیم.همچنان در نقش خواستگار!!!! 

مادر داماد گفت عروس چایی نمیاری عروس گفت کوفت میارم بخورید. 

یکم مسخره بازی دراوردیم و خندیدیم .اخر سر ما نفهمیدیم چی شد که اون دوتا قلدر از تختشون اومدن پایین و یه دل شیر هممون رو کتک زدند.کم زورهاشم با همون دسته گلمون(جارودستی)مارو میزدند.ما هم از شدت خنده اصلا نمیتونستیم خودمون رو از زیر دست و پای اینا بالا بکشیم.فقط اگر میتونستیم یه ذره فحش میدادیم.ازمن یه 10 سانتی هرکدوم بلند تر بود.زور و هیکل که دیگه هیچ.ما جوجه بودیم هممون.  

اقا ما یه غلطی کردیم جعبه شیرینی رو دادیم به  دختر قلدره  این اومد یقه منو گرفت بعد سر من وسرخواهر داماد رو محکم کوبید به هم.من که تا چند ثانیه اصلا نمیتونستم بفهمم چی به چیه.خواهر داماد که اصلا چند روز پیشونیش قرمز بود.سروصدامون بلند شده بود.سرپرست خوابگاه هم پیج میکرد که شلوغ نکنید.تا فهمیدیم سرپرست میخواد بیاد بالا با هر زحمتی بود خودمون رو از زیر دست و چنگال اینا بیرون کشیدیم و دویدیم تو اتاق هامون. 

بعدا که فهمیدند پیشونی دوستم  قرمز شده اومدند معذرت خواهی اما دوستم فقط بهشون فحش میداد. 

 

قسمت جالب قضیه اینه که این دیوونه ها از فرداش رفته بودند داستان رو برا دوست پسر ها و دوست دوست پسر ها و همکلاسی هاشون تعریف کرده بودند.اما برعکس.گفته بودند ما از اولشم فهمیدیم سرکاریه .خواستیم بیان حالشون رو بگیریم.از فرداش فیلم داشتیم با دوست پسرهاشون که چپ چپ نگاهمون میکردند. 

اکیپ ما هم که اصلا صنمی با پسرای دانشگاه نداشت (برعکس اونا که تو دانشگاه فقط دنبال دوست پسر بودند)خیلی  معذب میشدیم... 

 

-چند وقت بعدش از صنم اجازه گرفتم و تو یه جشنی که تو خوابگاه برگزار شد این خاطره رو تعریف کردم وبدین ترتیب قضیه خواستگاری و کتک خوردن ما دارنده نشان برتر سیمرغ طلایی بلوری نقره ای مسی فلزی و پلاستیکی شد. 

 

-جایزه برنده شدن خاطره هم یه سس خوری بود که همون سال شکست

نظرات 17 + ارسال نظر
مهرسا سه‌شنبه 16 اردیبهشت 1393 ساعت 13:51 http://www.mamanchef.blogfa.com

چطوری آقای داماد؟

خوبم .من داماد نشدم.نذاشتن بشم کتکم زدند.بیام خواستگاری شوماااااا؟؟

arrow شنبه 13 اردیبهشت 1393 ساعت 09:02

یک پی پچانه :

من هم دهه هفتادیم

جدا!!! پس تو شرایط بهتری به نسبت دهه شصتیا بدنیا اومدی.

arrow پنج‌شنبه 11 اردیبهشت 1393 ساعت 15:58

ممنون
من ارشیو مارشیو و
پیوند میوند تعطیه وبلاگم
اما تو وبلاگ دوستانم هست ادرست
هر وقت پست بذاری
نشون میده
میام میخونم

خواهش میکنم.باعث افتخاره

arrow چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 ساعت 20:44

همون دومیه اررو
راسی اسمم این نیس تو وب اونا :)

به هرحال از اشنایی بات خوشال شدم

منم همینطور.لینکت میکنم و هر روز بهت سر میزنم

عاطفه چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 ساعت 14:19

چون شوهرشو محمد چند سال پیش با هم شریک بودن توی استدیو و موزیک و آهنگسازی.
دو سال پیش هم به محمد زنگ زده که ای کاش میتونستم با آرمین بهم بزنم و با تو باشم.. محمد هم پسش زده.
از اون موقع به بعد کینه گرفته از محمد. میگه چون محمد توی کار آهنگسازی و نوازندگیه آرمینو هم میبره با خودش استدیو توی استدیو این با دخترا حرف میزنه و ... حسادتهای زنانه.
آرمین میاد خونه ما زندگی من و محمدو میبینه که با هم خوبیم همه جا با محمد میرم و کارشو قبول دارم و حمایتش میکنم ناراحت میشه میره به زنش میگه از عاطفه و محمد یاد بگیر. اونم چون شکاک و حسوده فکر میکنه ما پرش میکنیم

متاسفم

دومانلی آدا چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 ساعت 13:51 http://dumanliada.blogfa.com

خوابگاهی بودن هم عالمی داره هااا عالمی که بنده متاسفانه یا خوشبختانه تجربه شو ندارم...
چه کارا که نمیکردین دختر!! بیچاره صنم دیوارش از همه کوتاهتر بوده

هم ساده تر بود هم خیلی دلش میخواست یکی ازش خواستگاری کنه.مهمترین دلیلش این بود که کم زور تر بود.ازش نمیترسیدیم.صنم جز زیباترین دخترای دانشگاه بود.فکر کنم هفته ای حداقل یه خواستگار رو داشت.پیشنهاد دوستی که دیگه هیچ

برای تو چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 ساعت 01:48 http://www.dearlover.blogfa.com

سلام
چطوری اقای داماد خواستگاری رفتن خوش گذشت
وای کتک با دسته گل و بگو
اما واقعا باحال بوده باید برنده جایزه میشده
خوابگاهی بودن هم عالمی داره ها

ممنون .اره خوابگاه خیلی خوب بود.خیلی خاطره ازش دارم

عاطفه سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 11:29

نه بابا پروتز چیه عزیزم. قیافه ترکی هستش. گونه مادرزادی ترکهای تبریز معروفه.
آره محمد سنش بال میزنه بر عکس اینکه از من کوچیکتره اما به ظاهر مشخص نیست

اخه تو عکس اولی احساس کردم گونه کاشتی.دومیه اما خیلی مشخص نبود.به هر حال گونه یکی از اصلیترین عوامل در زیبایی هست که داری وبعدش هم پوست خوب که ماشاله پوستتم خوبه.

یک ذهن پریشان سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 09:27

عاطفه سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 08:50

هه هه هه
ای شیطون خیلی جالب بود هاهاهاهاها

کجاش جالب بود.سرکار رفتنشون یا کتک خوردنمون

گیل ناز دوشنبه 8 اردیبهشت 1393 ساعت 17:45

واااای خیلی خنده دار بود

قابل شما رو نداشت.حالا یک بار دیگه میرم کتک میخورم تا ملت بهمون بخندند

arrow دوشنبه 8 اردیبهشت 1393 ساعت 17:16 http://b4-af.blogfa.com

:)))))))))))))

ترکیدم از خنده
خیلی خووووب بود ....

راستی از وب پیچ و مهره میشناسمت البته اونجا با یه اسم دیگه مینویسم ...

خوش اومدی عزیزم.اسمت آروو هست؟ یا اروو

گلشن دوشنبه 8 اردیبهشت 1393 ساعت 15:39

وای که چقدر خندیدم آنه جون
برای عزیز تعریف کردی؟

گلشن خودمون که داشتیم از پله میرفتیم بالا.بحدی از قیافه های هم خندمون گرفته بود که اصلا نمیتونستیم پله ها رو بریم.نشستیم اول یکم خندیدیم بعد رفتیم...برا عزیز نه.یادم رفته بود.عروس ابان که از دانشگاهش گفت یادم اومد

سارا و احسان دوشنبه 8 اردیبهشت 1393 ساعت 14:05 http://ingenue.blogfa.com

کلی خندیدم ... کاملا تصورتون کردم
ایشالا همیشه خوش باشی عزیزم
برای عزیز تعریف کردی این کاراتو؟

نه.یادم رفته بود کلا.عروس ابان که از خاطرات دانشگاهش گفت یادم افتاد.

سوری دوشنبه 8 اردیبهشت 1393 ساعت 00:58 http://www.jidman8989.blogsky.com

یعنی عاااالی بود

کتک خوردنمون یا سرکار رفتنشون.1 1 شدیم باهاشون

عروس آبان دوشنبه 8 اردیبهشت 1393 ساعت 00:17 http://man-va-eshgham.blogfa.com

خیییییییییییییییییییییییییلی باحال بود!خیلی خوشم اومد بدجنسی کردین در حد 20! ای کاش لو نمی رفت!
چقدم به اصطلاح پسر باز بودن!!ایییششش

ای جوووووووووونم.سحر بیشعور رفته بود گفته بود اما به روی خودش نمیاورد...

ندا یکشنبه 7 اردیبهشت 1393 ساعت 17:02 http://www.fery73.blogfa.com

عزیزم واسه شکلک پرسیده بودی ازین سایت برمیدارم

http://www.sheklake-maed.blogfa.com/
http://www.smiley-lola.blogfa.com/post/33

ممنون میرم بردارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد