آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

تعطیلات خود را چگونه گذرانده اید؟؟

بنام خدا انشای خود را آغاز میکنم!!!  

 

 

از خستگی قبل از عید هر چی بگم کم گفتم.هیچ سالی انقدر بدو بدو نداشتم.هم کارهای شرکت زیاد بود و هم اینکه خریدهامون تمام نمیشد.مخصوصا که خواهرشوهر خیلی خیلی مشکل پسنده .تا از شرکت تعطیل میشدیم با خواهر شوهر یه جایی تو بازار قرار میذاشتیم و میرفتیم دنبال خریدها.اما فقط میگشتیم چیزی نمیخریدیم.من که کلا از مانتو گرفتن منصرف شدم.کفش مناسب هم پیدا نکردم. 

 

چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۰.۵ صبح از پرسنل شرکت خداحافظی کردم وسال جدیدم پیشاپیش تبریک گفتم و رفتم خونه.با خواهر شوهر رفتیم بازار و اخرین خریدها رو هم تا ظهر انجام دادیم.نزدیک ۱ ۲ رسیدیم خونه.تا شب که عزیز بیاد خونه رو جمع و جور کردیم و چمدونمون رو بستم و کارهامون رو کردیم و رفتیم خونه مامانم.این چند وقت که خواهرشوهر خونمون بود نشد که زیاد برم خونشون.دیگه دلم خیلی براشون تنگ شده بود.دلم میخواست قبل رفتنم چند ساعتی پیششون باشم.نزدیکای ۸  ۹ شب عزیز رسید. بعدش رفتیم خونه خواهر ۲ شام هول هولکی خوردیم.و عیدی بچه هاشو دادیم .بعدش باز برگشتیم خونه بابام و با اونا هم روبوسی کردیم و عیدی بهشون دادیم و راه افتادیم .رفتیم شهری که خواهر ۱ ساکن بود و تو مسیر بود.شب اونجا موندیم .عیدی بچه های این خواهرمم دادیم وساعت تقریبا ۸ بود که راه افتادیم.ساعت نزدیکای ۱۲ رسیدیم شهر عزیز.خواهر شوهر دلش حسابی برای شهرشون تنگ شده بود مخصوصا که خیلی سرسبز وقشنگ شده بود و در مقایسه با شهر ما که اب وهواش سرد وخشکه خیلی بهتره.عزیز بهش گفت انقد تو خیابون جیغ جیغ نکن.به عزیز گفتم بذار جیغ جیغ هاشو همینجا بکنه.میریم خونه فکر میکنن انقدر که خونه ما بهش بد گذشته انقد خوشحالی میکنه ابرومون رو میبره. 

 

 

پنج شنبه ۲۹ اسفند: عصری لباس پوشیدیم با عزیز و مادرش وخواهرش رفتیم سر خاک پدر بزرگ پدری و مادری عزیز.بعدش عزیز ما رو پیچوند خودش تنهایی رفت بازار من و خواهر شوهر هم با هم رفتیم ..ساعت ۷ رسیدیم خونه.سفره هفت سین منو انداختیم.خیلی خیلی خوشگل شده بود.شام خوردیم وپریدیم کنار سفره تا سال تحویل نشده.عزیز قبل سال تحویل به من گفت تو برو بشین کنار سفره قران بخون.یه ذره خوندم که بقیه هم اومدند. وسال تحویل شد...به مبارکی و میمنت. 

عزیز به پدرمادرش و خواهرش عیدی داد .اخرشم عیدی منو داد.عیدی من یه پلاک وزنجیر بود که پلاکه یه قلب بود وسطش اول اسم خودم z.فوق العاده دوسش دارم. همون موقع که مارو پیچونده بود رفته بود اینا رو بخره. برای اولین بار جلوی مامانش بغلش کردم و بوسیدمش.مادرشوهرم هم بهم پول داد.بعد از اینکه کلی عکس دور سفره با هم انداختیم رفتیم خونه مادربزرگ پدری عزیز. 

 

و از فرداش هم بقیه عید دیدنی ها.در کل عید خوبی بود.از قبل به همه اعلام کرده بودم که قبل عید خیلی خسته شدم و میخوام این 16 روز رو خوب بخوابم.صبح ها ساعت 9 پامیشدم.بعد صبحانه میرفتیم بیرون یه دوری میزدیم و برمیگشتیم خونه.بعد از خوردن ناهار میخوابیدیم تا 4 5.بعدش باز میرفتیم بیرون.برای سالگرد ازدواجمون کار خاصی نکردیم.به عزیز از قبلش گفته بودم که نمیخواد کادو بخری چون هم برای سالگرد عقدمون و هم  عیدی برام طلا خریده بود.نمیخواستم دوباره هزینه کنه.دلم میخواست بریم اتلیه که نشد.بخاطر ایام فاطمیه هم جشن نگرفتیم.فقط دلم میخواست عزیز 3 فروردین کنارم باشه که ظاهرا با دوستاش هماهنگ کرده بودند برن بندر.دلم میخواست حالا که نمیتونن قرارشون رو جا به جا کنند شب زود بیاند که شبم نشد زود بیاد.من عصرش با خواهرشوهر رفتم بازار و برای عزیز یه پیراهن یشمی با یه شلوارک خوشگل برداشتم.شب که اومد کادوهاش رو بهش دادم . 

 

عزیز ظاهرا میخواسته برای سیزده بدر که فامیلا جمع میشن برنامه بذاره و بزن وبرقص تو کوه باشه که 12 13 ایام فاطمیه بود.شب دوازدهم رفت وشیرینی خرید که شیرینی بده به همه که اونم بارون شدید گرفت و زودبرگشتیم و شیرینی ها هم تو خونه خورده شد.10 فروردین عروسی دعوت بودیم .یه لباس خوشگل تنم بود.دلم میخواست عزیز کنارم باشه وحالا که ارایشم دارم و اماده هستم بریم عکس بگیریم به عنوان عکس سالگرد  که اونم با اجازتون نشد.عزیز دو شب قبلش اومده بود شرکت بخاطر قرار دادهاشون واون روز هم نبود.انشاله سال های بعد برنامه هامون رو اجرا میکنیم. 

 

دیگه فعلا چیزی یادم نمیاد.اگه چیزی بود تو پست های بعد میگم. 

در پناه حق

 

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
عروس آبان سه‌شنبه 19 فروردین 1393 ساعت 19:39 http://man-va-eshgham.blogfa.com

چقد چیزایی که میخاستی نشد!الهی بگردم!
خدارو شکر خوش گذشته این همه روز با خانواده عزیز.

عروس مادرشوهرم خیلی زن خوبیه.تلاش میکنم که باطنم مثل اون باشه.اصلا بدجنس نیست.البته خواهرشوهر به اون شدت به مادرش نکشیده.شاید بشه گفت من از اون کمتر خرده شیشه دارم اما اونم دختر خوبیه.حداقل برای من بد نیست....اره خیلیا نشد اما طوری نیست هنوز اگر خدا بخواد وقت هست برای سال های بعد

ندا سه‌شنبه 19 فروردین 1393 ساعت 14:19 http://www.fery73.blogfa.com

ایشاله از سالهای اینده!

انشاله.اگر خدا بخواد

خانوم گل دوشنبه 18 فروردین 1393 ساعت 22:42 http://rozhayezendegiman.blogsky.com

پلاک زنجیرت مباررررک آنه جون.دست همسریت درد نکنه.کاش عکسشو میذاشتی
خوشحالم که تعطیلات بهت خوش گذشته دوستم

ممنونم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد