آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

خونه تکونی

فکر می کردم  خونه تکونی نداشته باشم اما بر خلاف تصورم انگار تموم نمیشه.دوروزه از سرکار که میرم خونه یه چایی خورده نخورده میرم تو آشپزخونه .الحمدلله دیشب تموم شد.سرامیک ها به حدی تمیز شده بودند که عکس و سایه خودمو توش میدیدم.امروز هم میرم تراس رو میشورم و شیشه ها رو پاک میکنم و اگر برسم ملافه تشک تخت رو میدوزم و کشوها رو تمیز میکنم.دلم میخواست این هفته تموم بشه.خیلی خیلی خسته میشم..چند روز پیش به محض اینکه از سرکار رفتم خونه گرفتم خوابیدم.ساعت 8بلند شدم شام پختم.خواهرشوهر هم کتابشو میخوند.برای اینکه روزها که ما نیستیم تو خونه حوصله اش سر نره رفتیم با هم کتابخونه و چند تا رمان آورد.دیروز نزدیک 1 ساعت یکیشو برام تعریف کرد .ببین چند ساعت وقتشو گذاشته خونده.منکه حوصله رمان های عاشقانه ایرانی که چیزی هم ازش یاد نمیگیری رو ندارم. 

 

خواهر شوهرم فوق العاده ادم توداری هست.کلا درباره هرچیزی ازش میپرسی یه ذره مکث میکنه و بعدش میگه خوبه....خوب این اخلاق خوبی هست اما بعضی وقت ها خسته میشم .دلم میخواد یه ذره با هم حرف بزنیم.دیشب که از خونه خواهرم میومدیم درباره چیزی ازش پرسیدم .یادم نمیاد چی بود.بعدش بلافاصله بهش گفتم البته از تو حرف درنمیاد.خندید.لباس هاشم شستم. بعد که اویزون کرده بودم که خشک بشه نگاه قدردانشو حس میکردم . 

 

تا اینجا رو چند روز قبل نوشتم.بقیه اش رو امروز. 

 

تو این چند روز با خواهر شوهر و عزیز حسابی اینور اونور رفتیم.خواهر شوهر میخواست مانتو بگیره ماشاله انقدر که قیمت ها نجومی و مانتو ها هم تکراری انتخاب سخت شده بود.دوتاشهر رفتیم تا بالاخره دیشب ساعت 8:30 تو بارون یه مانتو خرید.منم قصد داشتم بخرم اما واقعا از مدل هاش خوشم نمیاد و به خودم میگم برای چی باید انقدر پول بدم به چیزی که خوشمم نمیاد.. 

 

برای سفره هفت سین هم یه سری ظرف های سفالی رنگ شده گرفتم اما هنوز وقت نشده ربان و وسایل تزئینیش رو بگیریم.امروز بعد از ظهر هم میریم بازار و دیگه سر و ته خریدهامون رو هم میاریم.دلم میخواد این چند روز خونه باشم و خونمون رو یه ذره مرتب و تمیز کنم. 

برای سالگرد عروسیمون هم با رای زنی هایی که با خواهرشوهر داشتیم جشن نمیگیریم.نظرم اینه که بریم با عزیز آتلیه و چند تا عکس بگیریم و بعدش بریم یه جایی و یه کیک هم بخریم ببریم خونه مادرشوهر... 

 

چند شب پیش رفتیم بازار با خواهر شوهر .من یه شلوار گرفته بودم یه ذره برام بلند بود تو این فاصله که کوتاهش کنم خواهر شوهر رفت همه لباس هام رو از تو کمد آورد و یکی یکی میپوشید تو اتاق.بعدش میومد بیرون و میگفت عزیزم نگام کن.منم نظر میدادم کدوم بهت میاد کدوم نمیاد.هر چی لباس میخرم بدو بدو میره میپوشه میاد بیرون نظر میخواد.دیشب که از بازار برگشتیم اول مانتو خودشو پوشید با شلوار من.بعد فهمیدم میخواد یه دور این شلوار جدیدم رو با مانتوم بپوشه بدو بدو رفتم مانتوم رو برداشتم خودم پوشیدم .نه من مانتو رو در میاوردم نه اون شلوار رو.بعدش دیگه من مانتو رو دراوردم که اول اون بپوشه.به عزیزم میگم ببین این خواهرت همش میاد لباس های منو میپوشه!! 

یعد هم خواهر شوهر توضیح میده ندیدی دیشب رو تخت پر بود از لباس... 

 

عزیز میخواد یه خونه بخره.قراره یک روز مرخصی بگیره و بره در موردش تحقیق کنه.امیدوارم همین خونه جور بشه و دغدغه خونه دار شدن هم برامون حل بشه... 

 

به این فکر میکنم که من به نسبت سال های قبل رشد بهتری داشتم در زمینه توکل به خدا.ادم وقتی سنش میره بالا تو موقعیت های مختلف قرار میگیره و باعث میشه تجربه های زیادی به دست میاره.تجربه های من تا به این سنم به من اثبات کرده که برای هیچ چیزی نباید حرص خورد.اگر قبل بود انقدر حرص و جوش میخوردم که حالا جور بشه .اگه جور نشه چکار کنیم با این قیمت ها و دیگه نمیتونیم خونه بخریم و از این حرف ها...الان همه چیز رو سپردم به خدا.میگم خدایا بهترین موقعیت ها رو جلوی پای ما بذار.ا 

امام علی یه حدیث داره دقیق یادم نیست چی گفته مفهومش اینه که چنان زندگی کن و مواظب کارهات باش که انگار همین فردا میمیری و چنان از زندگیت لذت ببر و استفاده کن وتلاش کن که انگار برای همیشه اینجا هستی. 

 

وجمله های زیاد دیگری شنیدم که باعث شده من قلبا ایمانم و توکلم به خدا بیشتر بشه البته که ما هم باید عاقل باشیم که هم موقعیت های خوب رو درک کنیم و بهش برسیم هم اینکه تلاش لازمه رو برای رسیدن به موقعیت بکنیم.میدونم عزیزم همه تلاشش رو میکنه که خونه بخره و میدونم انقدر عاقل هست ک بی گدار به آب نزنه و سرمایه ای که تو این یک سال از زندگیمون با کار شب و روزمون جمع کردیم به باد نده.اما اول از همه از خدای بزرگم میخوام پشت و پناه عزیزم باشه و مراقبش باشه که تو این بازار گرگ نما،سرش کلاه نره.  

 

یه خبر خوب دیگه بدم و برم.یه شرکتی از مشهد مدیر شرکت ما رو برای شرکت تو یه اجلاس دعوت کرده .هتل و غذا هم خودشون میدند.البته بصورت رایگان. 

البته هر مدیری میتونه یک نفر همراه هم با خودش ببره.اقای مهندس بهم گفت میخواید شما با همسرتون برید.انشاله به امید خدا خرداد ماه من و عزیز میریم مشهد. 

  

تصمیم داشتیم تعطیلات عید بریم قشم.چند روز پیش عزیز بهم گفت بیا عید قشم نریم و همین شهر های نزدیک بریم که بتونیم تابستون بریم مشهد.دوسه روز بعدش مدیرمون بهم گفت که شما برید تو این اجلاس شرکت کنید. 

 

خدای من،خدای مهربان من که اسمان ها و زمین مسخر تو هستند ازت میخوام دل همه ادم هایی که خلقشون کردی و بهشون نعمت زندگی کردن رو دادی شاد کنی. 

خدای مهربان من،هروقت که عمیق نفس میکشم و بخاطر خوشبختیم ازت تشکر میکنم ته دلم یه حفره میاد .خدایا دلم میخواد همه ادم ها در خوشبختی باشند. 

خدایا اگر ما خودمون به خودمون بد میکنیم اگر قدرت بالاتری به ما ظلم میکنه یا هر چیزی که باعث میشه که نشه همه ادم ها در خوشی و ارامش زندگی کنند خودت یه کاری بکن.خدایا مصلح زمان بفرست.همه مردم دنیا از هرنوع حکومتی ناراضی هستند و این یکی از نشانه های ظهورشه و من دلم گرمه که امامت میاد و همه غرق در خوشی میشن. 

 

 خدایا همه مریض ها،همه فقیر ها،همه جوان ها ،همه دل شکسته ها رو دریاب.

 

خدای مهربان من:عزیز ،پدر مادرم و پدر مادر عزیز و همه عزیزانم رو حفظ کن و خودت مراقبشون باش.خدایا عزیزانم تکه هایی از جگر من هستند.نذار خاری به پاشون بره. 

خدایا سایه عزیز رو برای همیشه بالای سر من نگه دار و خودت مواظب زندگیمون و عشقمون به هم باش.کمک کن فراموش نکنیم که چقدر همدیگه رو دوست داریم و تو هیاهوی زندگی دچار روزمرگی نشیم  

 

                                            "امن یجیب المضطر اذا دعا ویکشف السو"

 

نظرات 4 + ارسال نظر
عروس آبان دوشنبه 26 اسفند 1392 ساعت 16:29 http://man-va-eshgham.blogfa.com

چه آدم تو داری من بودم بعد چند روز یه کم صممیمی برخورد می کردم!

وااا من اصلا دوست ندارم کسی لباسامو بپوشه و تو تن خودش با من مقایسه کنه حس بدی بهم دست می ده!!
اونم لباس نویی که خودم هنوز درست حسابی نپوشیدمش! البته اگر همهیکل باشه خوبه ها ادم تو تنش میبینه می فهمه لباسه چجوریه...نمی دونم والا! من هرگز لباسای عروسمونو نپوشیدم

ایشاله حتما مشهد برین و خونه دار هم بشین.ایشاله همه جوونا خونه دار بشن

الان بهتر شده.یه دوتا حرف خصوصی زده.اقا اینا کلا تو دارند.خانوادگی فامیلی.عزیز هم مثل ایناست.اصلا خواهرش یه حرفهایی بهم زد که با خودم میگم چرا عزیز تا الان نگفته بهم.شایدم البته حواسش نبوده نمیدونم.فقط میدونم عزیز کسی نیست که بخواد از من حرفی رو قایم کنه.با خودم میگم شاید اخلاقش همینه گفتنش نمیاد.منم بعضی وقت ها بعضی حرفها رو دلم میخواد تا ابد تو خودم نگه دارم.شاید اصلا مهم نباشند فقط گفتنم نمیاد.....من ناراحت نمیشم لباسمو بپوشه طوری نیست.شاید من هیچوقت لباس عروسمون رو نپوشم اما خوشمم میاد خواهرشوهرم باهام راحت باشه.حتی گوشواره ای که دیشب عزیز برام خریده بود جیغ جیغ میکرد بذار اول من گوشم کنم اول اون کرد تو گوشش بعد من

یک ذهن پریشان دوشنبه 26 اسفند 1392 ساعت 15:12

سال نوت مبارک باشه آنه ی عزیز

ممنون بانوی مهربانی

ندا دوشنبه 26 اسفند 1392 ساعت 14:08 http://www.fery73.blogfa.com

خسته خونه تکونی نباشی!!
ایشاله ی خونه خوشگل همون طوری ک میخوای پیدا میشه

ممنون عزیزم

خانوم گل یکشنبه 25 اسفند 1392 ساعت 14:38 http://rozhayezendegiman.blogsky.com

سلام عزیزم.سالگرد عروسیتون مبارررک.اینکه برین اتلیه و عکس بگیرین خیلی فکرخوبیه و یه یادگاری خوب میشه.
خونه هم انشالله میخرین و اونیکه به صلاحتونه اتفاق میفته
منم فکرمیکردم واسه خونه تکونی کار زیادی نداشته باشم اما وقتی اتاقارو ریختم به هم تازه فهمیدم چقدر کار داره.
خسته نباشی عزیزم.بوووووس

ممنون عزیزم.من هنوز کارهام رو نکردم.خیلی عقبم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد