آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

احمقانه ترین گریه عمرم

دیروز وقت دکتر داشتم برای دندونم.روز پیشش هم رفتم یه مقدار تراش داد وگفت فردا بیا.احتمالا نشه درستش بکنیم.دیروز رفتم مطبش .بهم گفت که میشه درستش کرد.خوشحال بودم.بهش گفتم اون دوتا پر کردنی دیگه رو هم پرش کن.گفت بذار همینو درستش کنم اول .احتمالا فکت خسته بشه.دندون اسیاب بالایی بود.وسطاش بهم گفت نمیشه درستش کرد.نمیدونم چرا انقد بهم ریختم.چرا انقدر ناراحت شدم.به منشیش گفت نامه بده بره فلان جا برای فلان کار.واقعیتش دیگه اعصاب این کار ها رو نداشتم از طرفی دلم نمیخواست دندونم رو از دست بدم.شاید چون امیدم نا امید شده بود شاید به خواسته قلبیم نرسیده بودم انقدر ناراحت بودم.منشی که داشت نامه رو مینوشت بهم گفت چرا گریه میکنی.گریه که نداره.بهش گفتم اعصابمو خورد میکنه.تو گریه گفتم.اصلا نمیدونستم انقدر قراره گریم بیاد.اگه میدونستم حرفی نمیزدم فقط یه لبخند میزدم که تا اشکام حداقل نریزه پایین.اومدم از مطب بیرون.نمیدونم چرا،واقعا نمیدونم چرا انقدر بغض داشتم برای یه دندون.تو پله ها که میومدم پایین به خودم گفتم هرچند خیلی لوس باشه هرچند بی معنی باشه اما هرچقدر دلت میخواد گریه کن ودیگه این قضیه رو برای خودت تمومش کن.دیگه براش ناراحت نباش. تو پاگرد وایسادم وبیرون رو نگاه کردم وچند تا اشک ریختم .اما اشکام نمیومد که بغضم رو خالی کنه.ناراحت بودم اومدم خونه.تمرکز فکری نداشتم .تصمیم گرفتم برم حموم وزیر دوش گریه کنم تا این بغض لعنتی این ناراحتی لعنتی از رو دلم بره.اما باز گریم نگرفت. اومدم بیرون وبه گریم جلوی منشی فکر کردم.به خودم گفتم احمقانه ترین گریه عمرت همین گریت بود.چرا جلوش گریه کردی.

 این بعد از شخصیتمو تا بحال ندیده بودم.واقعیت اینه که من اصلا ادم ضعیفی نیستم اینو خودم نمیگم اطرافیانم بهم میگن.اما نمیدونم چرا تو این مورد انقدر ضعیفم. 

پ ن ۱:وقتی از یک نفر دلگیری وقتی انتظاری که ازش داشتی رو براورده نکرده.این یعنی خیلی برات مهمه خیلی تو زندگیت برات عزیزه  نمیتونی بیخیالش بشی چون رنگ همه زندگیته.که یه احوالپرسیش میتونه تو رو عوض کنه. 

پ ن ۲: این پست رو احتملا بعد ها حذفش کنم.حس خوبی نسبت بهش ندارم

نظرات 1 + ارسال نظر
گلشن سه‌شنبه 26 آذر 1392 ساعت 23:52

گاهی اوقات این حس های ضد و نقیض به سراغ آدم میاد فکر میکنی علتش دندونت بوده ولی اگه حسابی به عمق و پستوی ذهنت بری میبینی یه چیزهای کوچلویی بوده رو هم تلمبار شده یهو از آستانه ای میگذره و میترکه ولی گریه کردنت اصلا مهم نیست برای هر کسی پیش میاد و یکیش همون منشی

اره درست میگی این حس برمیگرده به دوران دانشجوییم یه زمانی روزهای سختی رو تو تنهایی گذروندیم فکر میکنم اون روزها باعث شده روی امروزم اثر بذاره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد