آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

یک روز مرخصی برای مهمانداری

سلام 

روز یکشنبه برای یکشنبه بعدازظهر ودوشنبه تمام وقت مرخصی گرفتم.میخواستم یک روز خونه باشم که به مهمونهامون برسم.یکشنبه ظهر رسیدم خونه دیدم مادرشوهرم ابگوشت پخته خودشون خوردند ویه کاسه هم به خونه خواهرم که طبقه پایینمون هستند داده.رسیدم خونه از دیدنم کلی ذوق کرد.تو این چند روز هر وقت که میرسیدم خونه انقد ذوق میکرد که برق چشماشو میفهمیدم.انقدر که شاید عزیز اندازه مادرش از رسیدن من ذوق نمیکرد.براشون چایی دم کردم میخواستم باهاشون برم که زیارت کنند وبعدم بریم بازار.اصرار داشتند بخوابم وبعد بریم اما دیر میشد.چایی خوردیم اول رفتیم زیارت.مادربزرگ عزیز که بهش میگیم ننه گوشیشو داد بهم وگفت چند تا عکس ازم بگیر میخوام ببرم بریزن رو کامپیوتر ودخترم ببینه(یه همچین مادربزرگ سرحال وابدیتی هست) 

بعدش رفتیم بازار.برای عزیز از اون شیرینی خامه ای هایی که دوست داره خریدم.خوشحال شد .جلو مادرش اینا چیز خاصی نگفت اما میدونم که خوشحال میشه. 

.عزیز اونشب خیلی دیر اومد.اونام میگفتن شام رو نکش تا عزیزم بیاد. تو این فاصله کلی با مادر شوهرم وننه حرف زدیم.از اولین باری که منو دیده بودند یا از روزی که عزیز به مادرش گفته بوده بیا بریم دیدن آنه.بنده خداها تا ساعت11منتظر عزیز شدن.بعدش دیدم خوابشون میاد شام رو کشیدم.نگران عزیز شده بودم.گوشیشم خاموش شده بود.جواب داد وگفت توراهه داره میاد.اما اعصابم بهم ریخته بود.هم اینکه میدیدم مهمانهای خونه من تا این وقت شب گشنه موندند هم اینکه هر وقت زیاد گشنم باشه معدم درد میگیره و عصبی میشم. 

عزیز هم مرخصی گرفته بود که فردا با هم بریم بگردیم. 

صبح از خواب که بیدار شدیم عزیز رفت نون وشیر وآش خرید.برای ناهار هم مامانم اومده بود مهمونهامون رو دعوت کنه هم خواهرم.بهشون گفتم روز آخریه که اینجان خودمم هنوز براشون چیز درست وحسابی نپختم خودم درست میکنم.عزیز ومادرش خواستند که خانواده خودم ودو تا خواهرهامم بگم بیاد.حدودا 15 نفر میشدند 

برای ناهار مرغ وقیمه درست کردم.وسطاش این گازمون ادا درمیاورد فشارش کم میشد.منم همش میترسیدم برنجم شفته بشه. 

بعد ناهار خواهرهام ظرفها رو شستند ومنم کف  اشپزخونه رو شستم وتی کشیدم.بعدشم رفتم بخوابم.اما خوابم نبرد.برای شام خونه خواهرم دعوت بودند.به عزیز گفتم بره ویکم سوغاتی بخره که اینا وقت رفتن با خودشون ببرن.شوهر خواهرم یه گوشه حیات اتیش روشن کرده بود.من ومادرشوهر هم رفتیم کنار اتیش نشستیم وباز کلی با هم حرف زدیم.بهم گفت که خیلی دوسم داره.گفت دخترم بهم میگه تو انه رو بیشتر از من دوست داری.منم بهش گفتم که خیلی دوسش دارم.گفتم که همه میدونن من هم عزیز رو خیلی دوست دارم هم خانوادشو.بهش گفتم که انقدر که دوسشون دارم خانوادم بهش(به مادرشوهرم) میگن شاه بانو.(شاه بانوی انه)  .بعد شام رسوندیمشون ترمینال.باهاشون رفتم تو اتوبوس.یکی از ساک های کوچیکشون که میخواستند بذارند جلو پاشون دست من بود.باهاشون روبوسی کردم . خداحافظی کردم.وقتی مادرشوهرمو بوسیدم دیدم تو چشماش اشک جمع شده.زودی اومدم پایین.دل به دلش ندادم که اشکش نیاد پایین.به عزیز هیچی نگفتم.که دلش نگیره. بعدش اومدیم خونه.خیلی خیلی خسته بودم.از صبح سرپابودم.فشارمم انگار افتاده بود.عزیز بغلم کرد بوسم کرد برام اب قند اورد. حالم بهتر شده بود.سرمو گذاشتم تو بغل عزیز وخوابم برد. 

زیباترین حس ها رو وقتی دارم که مثل یه دختر بچه خودمو جمع کنم تو بغل عزیز وحس کنم یک نفر هست که از من قویتره وحواسش به من وزندگیمون هست.که بوسم میکنه.نوازشم میکنه.خدایا از من نگیر وبه همه بده

نظرات 3 + ارسال نظر
ح جیمی سه‌شنبه 6 خرداد 1393 ساعت 17:36

میگم این ننه شما قصد ازدواج ندارن؟

والا ما تو عنفوان جوانی و تجرد گوشی مون دوربین نداره خخخخخ

من خودمون هم نداشتیم.این ننه خیلی باحاله.اصلا از من تازه عروس دل زنده تر هست.

برای تو سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 00:16 http://www.dearlover.blogfa.com

از ته دل یک امین برای دعای پایان پستت کردم
عزیزم نمی دونی خوندن نوشتت چه حس خوبی میده وقتی میبینم خانواده های هستن که خوبی و محبت رو با خوبی و محبت جواب می دهند کیف می کنم

ممنونم عزیزم.وممنون بخاطر این نیت خوبت.میدونی من همیشه میگم هیچ بدی دو طرفه نیست وهیچ خوبی هم دو طرفه نیست.همیشه تو دعوا هر دو طوف مقصرند فقط ممکنه یکی کمتر یکی بیشتر مقصر باشه.تو خوبی هم همینطور.تا طرفت خوب نباشه هرچقد هم ادم خوب باشه از خوبی کردن خسته میشه

نازی شنبه 2 آذر 1392 ساعت 07:27

زیباترین حس ها رو وقتی دارم که مثل یه دختر بچه خودمو جمع کنم تو بغل عزیز وحس کنم یک نفر هست که از من قویتره وحواسش به من وزندگیمون هست.که بوسم میکنه.نوازشم میکنه.
حس میکنم داشتن هر چیزی لیاقت میخواد که من ندارم.برات آرزوی سعادت هرچه بیشتر میکنم.

نازی عزیزم هرچیزی به وقت مناسب خودش میاد.منو که میبینی چندین سال زجر کشیدم .همه همینطورن.همیشه خدا خواسته ها رو به اسانی نمیده.بعضی وقتا.صبر زیاد میخواد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد