آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

کارپیدا کردن عزیز

از بعد از اون 20روز دیگه اتفاق خاصی نیفتاد.هنوز هم فشار زیادی از طرف خانوادم بهم میومد.مادرم بخاطر هرچیزی بیخودی حرفو میکشوند که چرا با پسرخاله ازدواج نکردم.بعدشم میگفتن چرا اصلا ازدواج نمیکنی.دیگه وقت ازدواجته یا به عزیز بگو بیاد ازدواج کنید یا با فلانی وبهمانی ازدواج کن.یکی دونفر دیگه هم بودند که خانواده راضی بودند. 

اعصابم واقعا ضعیف شده بود.کوچکترین حرفی رو به خودم میگرفتم ومیرفتم تو خودم.یه جایی پیدا میکردم ویواشکی گریه میکردم.ارزو میکردم کاش خانواده ام هم با من همراه بودند.حالا که نیستند نمک رو زخمم نپاشند.چکار کنم سربازی عزیز تموم شه.از کجا برای عزیز کار پیدا کنم. 

اون روزها هم با همه خوبی ها وبدی هاش تموم شد و صدالبته فشارهای  عصبی زیادی که باعث میشد از درون خورد وداغون بشم.هرکی میدید میگفت چرا اینجوری شدی وال شدی وبل شدی...بعضی وقتا زنگ میزدم به عزیز وپشت تلفن گریه میکردم .انقد که عرصه بهم تنگ میشد. 

عزیز بعد سربازی بلافاصله یه ماشین خرید. 

وباعث شد بیشتر از قبل بیاد دیدنم مخصوصا که دیگه سرباز هم نبود.جاهای زیادی با هم رفتیم.خاطره های خوب زیادی با هم داریم. 

پیتزای کنار رودخونه،جوجه کباب اون جاده فرعی،مسجد اون شهر قدیمی، .... 

عزیز که از استخدامش تو اون ارگان دولتی ناامید شده بود همش اینور اونور دنبال کار میگشت.اتفاقی تو یه شرکت توشهرماکار پیدا کرد.اومد استخدام شد.کارش خوب نبود اما بالاخره باید از یک جایی شروع میکرد.روزای اول خونه پیدا نمیکرد.الاخون والا خون بود.سرکارم میرفت وقت دنبال خونه گشتن نداشت.چقد گشت تا خونه پیداکرد .عزیز هم تو این مدت فشار زیادی بهش میومد.یکبار داداشم رفته بود دیدنش.وقتی برگشت مادرم گفت چطور بود داداشم گفت بهش گفتم چرا اومدی اینجا که اینهمه سختی بکشی بردار برو شهرت وبیخیال همه چیز شو.اینا رو میشنیدم جگرم میشد جگر زلیخا.براش خیلی ناراحت میشدم.عزیز با داداشم رفت وقولنامه خونه رو  نوشت.منم یه سری وسیله از خونه بردم براش اونجا.چیزهایی که لازم داشت.  

بازهم اعتراف میکنم سختی که عزیز تو این مدت کشید ودم نزد وتا الان هم هیچوقت بهم نگفته بخاطر تو اینجوری شدم واونجوری شدم هرکسی تحمل نمی کرد.من خودم شک دارم اگه یه پسر باشم تحمل میکنم یا نه.اما عزیز تحمل کرد ودم نزد فداش بشم.

یه روز با هم رفتیم که یه سری مواد غذایی وشوینده وخرت وپرت بخریم.یادمه اولین چیزی که برای خونه مشترکمون برداشتم یه مایع ظرفشویی بود.به عزیزم گفتم این اولین خرید زندگیمون هست. از اون به بعد جمعه ها من میرفتم پیش عزیز.

تا بیاد روال کارها بیاد دستش یه مدت طول کشید .باید میرفت خانوادش رو میاورد برای خواستگاری.هفته آخر بهمن عزیز با پدرش ومادرش وخواهرش اومدند خواستگاری.بعد از یک هفته با فامیلاش اومدن برای بله برون وجشن نامزدی. 

ما مدت زمان زیادی صبر کرده بودیم تا به روزنامزدی برسیم یعنی روز بهم رسیدن .مسلم هست که منم مثل همه دخترا وشاید خیلی بیشتر از بقیه برای ازدواجم برنامه ریزی کرده بودم اما نشد عملیش کنم.اون روزهایی که بهم خیلی فشار میومد عزیز میخواست منو اروم کنه منو میبرد تو رویای عروسیمون.که اینکارو میکنیم واون کار رو میکنیم.با همین خیال پردازی ها کلی روحیه میگرفتم وخوشحال میشدم.اما هم نامزدیمون وهم عروسیمون انقد عجله ای بود وعزیز هم انقد کار روسرش ریخته بود که من به هیچی نرسیدم.از عزیز نمیتونستم توقعی داشته باشم .هزار تاکاررو سرش ریخته بود وانتظار اینکه بیاد منو ببره ارایشگاه وبرگردونه زیاد بود .اما من از این وضعیت خیلی ناراحت میشدم.گرچه اصلا به روی خودم نیاوردم واصل قضیه این بود که منو وعزیز بهم رسیدیم اینا حاشیه هست اما بعنوان یه دختر ی که مدت ها منتظر بوده خیلی ناراحت میشدم عزیز نیومد ارایشگاه دنبالم .خیلی ناراحت شدم دامادمون اومد دنبالم وارایشگر هم متوجه شد ومن خیلی خجالت کشیدم.با خودم میگفتم حالا فکر میکنه من خودمو به زور قالب کسی کردم .فکر میکنه بهم اهمیت ندادند که بیان دنبالم. 

راستش اون موقع که کار ارایش من تموم شد برای نامزدی عزیز اینا داشتن تو خونشون ناهار میدادند به مهموناشون واز هم خونه هامون فاصله داشت وعزیز نمیرسید.دست تنها بود.داداشاش نبودند.برای عروسی هم باید از شهر خودشون میومدند۵صبح حرکت کرده بودند.قراربود برای ناهار برسند خونه ما.تابرسند شده بود۲.بعدشم کت وشلوارش ودسته گل خونه بود.کلی باید میرفت اونا رو برداره بعد بیاد دنبال من.منم خیلی وقت بود اماده بودم.هول هولی سوار ماشین شدیم ورفتیم. 

از عروسی که تو شهر ما گرفتم اصلا خوشم نیومد والانم به داداشم میگم کاش اینجا عروسی نمیگرفتیم.لزومی نداشت اینهمه خرج الکی بکنی. 

اما تا دلتون بخود از عروسی اونجا فیض بردیم. 

رسیدیم خونه.عزیز اینا رفتند ناهار خوردند .یک سری حرفهایی این وسط زده شد که بشدت ناراحتم میکرد. 

میدونید اصل قضیه این بود که فامیل های ما همش منتظر بودند ببینند این دختر که به فلانی شوهر نکرد وبه بهمانی شوهر نکرد حالا اینا براش چکار میکنند .اما ایناهم کاری برام نکردند.(منظورم خانواده عزیز هست نه خودش)نه اینکه نخواستند بکنند.شرایط طوری بود که براشون امکان نداشت.خوب همه اینا از چشم من درمیومد.باعث میشد من خجالت بکشم.با عزیز رفتیم از همه فامیل خداحافظی کردیم وحرکت کردیم بسمت شهر عزیز.انقد خوشحال بودم.انگار دنیا مال من بود.مخصوصا که لحظه شماری میکردم عروسی سرد اینجا تموم بشه. 

نمیتونم خوشحالیمو توصیف کنم. 

خلاصه کنم که ما حدود۴ ۵ بعد از ظهر از شهر خودمون حرکت کردیم وساعت ۱۲ ۱۱  شب رسیدیم شهر عزیز.فکر کن با لباس وارایش واون ناخن های اذیت کن ومزه اذیت کن.اما من زیاد نمیفهمیدم .داغ بودم الان میگم چطور تحمل میکردم.الان که این مسیر رو میایم ومیریم یه تونیک میپوشم با یه شلوار راحتی همشم خوابم بازم وقتی میرسم انقدر بدنم کوفته هست که دلم میخواد فقط بخوابم. 

بالاخره رسیدیم شهر عزیز.تو ورودی شهر فامیل های عزیز منتظرمون بودند.خیلی حس زیبایی بود.اولین بار بود شهرشون  وفامیل هاشون رو میدیدم

عزیزان بقیشو بعدا میگم

نظرات 5 + ارسال نظر
فرزانه پنج‌شنبه 25 مهر 1392 ساعت 21:30

دل و دلبر

ای جان نشستم خوندمت گلی خانوم داستان آشناییونو
بازم ادامه میدم تا بروز بشی
عشقتون پایدار
الان چطورین ؟

خوشحالم از همراهی گل مثل شما
الان خوبیم به لطف خدا.عزیز مهمترین فرد زندگیمه واینو خودشم میدونه وبرعکس

هدیه سه‌شنبه 23 مهر 1392 ساعت 17:31 http://madamkameliya.blogfa.com

می دونی چیه؟! خیلی از مراسم ها با اینکه دو طرف از قبل کلی برنامه ریزی می کنن براش اما بازم تهش می بینی یه سری چیزا اونطوری که دلت میخواست نشده
الان که دو سال و نیم ِ نامزدم می فهمم مردی که سر ِ همسرش منت نذاره و هیچوقت کمبودها و رفتارهای بد ِ دیگران رو توو رووش نیاره چقدر مرد ِ
خدا رو شکر که از انتخابت راضی هستی، انشالله هر روز عاشق تر از قبل باشید و خوشبخت تر

اره اما هدیه به من خیلی خوش گذشت با وجودی که نه لباسم دلخواهم بود نه ارایشم.فکرکن لباسم اندازمم نبود
اما تصمیم گرفتم اصلا به این چیزها فکر نکنم تا بهترین شب زندگیم رو خراب نکنم.الانم من هیچ حس بدی از شب عروسیم ندارم .مرور خاطراتم حس های بد رو برام نمیاره همش حس های پرکشیدنه.اینهمه گفتم که بگم وقتی یه چیز نیست دیگه نیست فکر کردن بهش فقط گند زدن به بقیه چیزها میشه

سایدا دوشنبه 22 مهر 1392 ساعت 12:21

ایشالا همیشه خوش باشین

ممنون عزیزم.ایشاله قسمت شما

گلشن دوشنبه 22 مهر 1392 ساعت 12:12

به سختیش می ارزیده دیگه به عشقت رسیدی ایشالله همشه لبریز باشید از عشق هم

اره می ارزید
ممنون عزیزم

خانوم گل یکشنبه 21 مهر 1392 ساعت 13:31 http://rozhayezendegiman.blogsky.com

عزیز خیلی دوست داره.قدرشو بدون...

ممنون عزیزم
میدونی خانوم گل دوست داشتن خیلی مهمه.ولی مهمتر از اون اینه که این دوست داشتن پایدار باشه.از بین نره.رنگ دیگه نگیره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد