آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

آشنایی من وهمسرم 6 (تیر خلاص به من وعزیز )

تا اینجا گفتم که تصمیم گرفتم استخاره کنم .فکر میکردم این دیگه اخرین راه من هست.راستش اصلا فکر نمی کردم استخاره بد بیاد.میگفتم استخاره میگیرم وخیالم راحت میشه از بابت حرفهای پسرخاله..واقعا اصلا فکر نمیکردم بد بیاد. اذان غروب زنگ زدم برای استخاره.گفت مشکلات زیادی پیش رو دارید (یادم رفته بود چی گفته بود دیشب که کلی فکر کردم یادم اومد) 

این یعنی تیر خلاص به من. 

حالم به طرز عجیبی بد شد.انگار دنیا رو سرم خراب شد. 

به خواهرهام گفتم به بابا بگید زنگ بزنه به عزیز وجواب منفی رو بهش بده.دیگه حرفی ندارم.دیگه چه حرفی داشتم بعد از استخاره.... 

بابام هم به عزیز زنگ زد قشنگ یادمه تو اتاق بودم اما داشتم لحظه به لحظه از پشت دراتاق گوش میدادم بابام شماره رو گرفت منتظر بود از اون ور عزیز جواب بده...فکر میکردم الان عزیز چه حسی پیدا میکنه .حتما عزیز الان فکر میکنه منم از صبح بخاطر عروسی وقت نکردم بهش زنگ بزنم.حالا زنگ زدم حالشو بپرسم.دلم برای عزیز کباب بود.الان چطور میشه حالش...چی میشه ..خواهرهام ومادرم هم دور بابام بودند.بابام به عزیز گفت:آقا... این راهی که اومدید درست نیست. 

عزیز انگار هی اصرار میکرد که چرا واز این حرفها  بابام بهش گفت به صلاح نیست آقا.بابام انگار به زور ازش خداحافظی کرد.عزیز میخواست بیشتر با بابام حرف بزنه.اما بابام تمایل نداشت وقطع کرد...شاید بابام خودشم طاقت بی تابی عزیز رو نداشت.بابام خیلی ادم احساساتی هست.  

برگشتم اخر اتاق وتا میتونستم گریه میکردم.خواهر1هم خونمون بود.اونم از گریه های من گریه میکرد.دخترشم گریه میکرد.خواهر1زنگ زد به شوهرش با گریه بهش گفت به عزیز جواب رد دادند....خجالت میکشیدم جلوی  حتی مامانم گریه کنم چه برسه به بابا وداداش.اما کار من از این حرف ها گذشته بود.مثلا داشتم تلویزیون میدیدم اما گوله گوله اشک از چشمام میومد.چشمم به تلویزیون بود وپشتم به بقیه که مثلا کسی منو نبینه گریه میکنم. 

کار هر روزم گریه بود.تحمل خونه خودمون رو نداشتم .مخصوصا که خواهر4پاش خوب شده بود ورفته بود دانشگاه.تو خونه تنها بودم وبیشتر بهم سخت میگذشت.نصف شب ها بیدار میشدم گریم میگرفت.تا صبح گریه میکردم .اروم وبیصدا که مادرم نفهمه.تصمیم گرفتم شبا برم خونه خواهر2بخوابم.شوهرش خونه نبود ومیشد شبا پیش اون وبچه هاش بخوابم.اینجوری راحتتر بودم.بچه هاش وخودش کمتر میذاشتند برم تو فکر عزیز.اما اونجا هم روحیم تعریفی نداشت.خودم قشنگ متوجه میشدم که چقدر دلشون برام کباب میشه.نازک تر از گل بهم نمیگفتند.مادرم بشدت بدش میومد برم خونه خواهرم اما میدید که چقد دل شکسته هستم کاریم نداشت.بهم غر نمیزد. 

اونموقع ها صبح تا ظهر میرفتم خرید وفروش های یه مغازه فروشنده سوسیس کالباس رو وارد سیستم میکردم.تازگیا بهم گفته بودند برم تویه پست بانک قسمت پاس چک ها وکنترل موجودی. 

هر روز عین یه مرده میرفتم سرکار وعین یه مرده میومدم .انگیزه ای نداشتم.خودمو قانع کرده بودم به این حرف.که خدا با منه.شاید در آینده عزیز دوباره بیاد.استخاره عوض بشه.به خودم میگفتم خدا اگه بخواد میتونه با یه استخاره بد یه زندگی خوب بسازه  وکاری بکنه که عزیز دوباره وارد زندگی من بشه.به خواهرهام این حرفو میزدم وقت هایی که کم میاوردم دوباره اونا این حرفها رو بهم میگفتند تا روحیه بگیرم.20روز زندگی من به این شکل بود.از عزیز هم خبری نداشتم.همون شب که جواب نه دادند گوشیم رو خاموش کردم.واسه اینکه وسوسه نشم زنگ وتک نزنم  گوشی رو گذاشته بودم خونه وهیچوقت با خودم نمیبردم سرکار.ظهرها که از سرکار میومدم گوشی رو که میدیدم تو خونه با خودم میگفتم یعنی الان عزیز چندتازنگ زده چه پیام هایی فرستاده اما دستش نمیزدم.یکی دوبار وسوسه شدم گوشی رو روشن میکردم.پیام هایی که عزیز فرستاده بود رو میخوندم ودوباره خیلی سریع که وسوسه نشم جواب بدم گوشی رو خاموش کردم.اما یک روز که دلم خیلی برا عزیز تنگ بود بعد خوندن اس ام اس هاش یه تک زدم وزودی خاموش کردم گوشی.دلخوشی من شده بود این.ظهرها بیام خونه وببینم عزیز اس داده یانه.هروقت میدیدم اس نداده حالم بهتر بود.با اس هاش از ناراحتی اون خبردار میشدم وحالم بدتر میشد.همش شعرهای غمگین بود اس هاش تو این مدت. 

تا اینکه یه روز عزیز تصمیم گرفته بوده بیاد شهر من.میخواست ببینه چرا یهویی همه چی بهم ریخت.میخواست بدونه چرا من یهویی ازش بریدم.میگفت به خودم میگفتم انه هیچوقت این کار رو نمیکنه حتما مجبورش کردن. 

عزیز 5صبح رسیده بوده شهرما.از من هیچ آدرسی نداشت.دقیق هم نمیدونست چه ساعتی میرم واز کدوم کوچه میرم تا به ایستگاه اتوبوس واحد برسم.از 6 صبح اومده بود محله ما وپرسه میزد.7صبح رفته بوده استگاه اتوبوس وبا اون میره مرکز شهر وهمه استگاه ها نگاه میکرده تا شاید منو پیدا کنه اما من با اتوبوس 7:30 میرفتم سرکار. 

عزیز میگفت همه مغازه های سوسیس وکالباس رو گشتم.فکر میکرده من تو مغازه هستم(محل کارم یه دفتر جدا بود وفروشها رو میاوردند تو دفتر من میزدم.)خلاصه نا امید شده از پیدا کردن من زنگ زده به دامادمون .دامادم هم به خواهرم گفته اونم زنگ زده به خونه که یه ادرسی از من پیدا کنند.هیچکس نه ادرسی از من داشت نه شماره تلفنی.عزیز که ناامید میشه میره میشینه تو اتوبوس محله ما وبا اون اتوبوس هی میومده محله وهی برگشته مرکز شهر.حالا از قضا من اصلا مرکز شهر نبود محل کارم.از این کارم ناامید میشه.کم کم تصمیم میگرفته که برگرده.اونروز من وقت ناهار رسیدم خونه.قرار نبود ناهار بیام خونه .اما حوصله اونجا موندن نداشتم واومدم خونه. وقتی رسیدم خواهرهام بهم گفتند با عزیز بودی فکر میکردند مثل سابق با عزیز جیم فنگ شدم.من از همه جا بیخبر.وقتی این حرف رو شنیدم فکر کردم میخوان سربه سرم بذارن محلشون نذاشتم وشروع کرد به درآوردن لباسم.. 

خواهر1زنگ زد به گوشی خواهر 4 واونم داد بهم.خواهر 1بهم گفت عزیز اومده اونجا از صبح داره دنبال تو میگرده هیچکس هیچ نشونی از تو نداره.حال خودمو نمیدونستم.هم خوشحال بودم هم ناراحت...بالاخره باز دلم نذاشت اروم بگیرم ومنو راهی کرد برم عزیز رو ببینم.توراه که میرفتم همش گریه میکردم.گفتم خدایا به ستوه اومدم .دوسال من میگم عزیز همه میگن نه حالا که من گذاشتمش کنار همه بهم میگن عزیز اومده باز اون جنگ ها اون حرف ها تابشو ندارم.حس میکردم اومدن دوباره عزیز یعنی تکرار همه گذشتمون.تکرار همه اون جنگ اعصاب ها.تکرار همه اون روزهای غریبانه ام.من که دیگه با خدا طی کرده بودم.بهش گفتم هر وقت شرایطش مناسب بود تو دوباره بفرستش .خدایا چرا انقدر برعکسه همه چیز.چرا باید همه این کارها انقدر منو ازار بده...واقعا دیگه برام نه حوصله ای مونده بود ونه اعصابی که بتونم دوباره جنگ اعصاب رو تحمل کنم.بوضوح خودم میدیم که عصبی شدم واز حالت قبلیم که خیلی پرحوصله تر بودم اومدم بیرون...رفتم سوار اتوبوس واحد شدم.دیدم عزیزم توش نشسته.چشمم به عزیز افتاد.گریم گرفت.بیرون رو نگاه میکردم تا کسی گریمو نبینه . 

سر یه استگاه پیاده شدم وعزیز هم پیاده شد.یکم رفتیم جلوتر وسرعتمو کم کردم تا عزیز بهم رسید.خیلی تابلو بود نزدیک غروب میشد نمیشد جای دور بری جای نزدیکم خیلی پرخطر بود.عزیز بهم رسید.همه رو براش توضیح دادم..گریه میکردم وحرف میزدم.از دست همه چی خسته بودم.دوری عزیز منو بی حوصله وبی اعصاب کرده بود.تحملم خیلی پایین اومده بود. 

با عزیز حرف زدیم.بهش گفتم برو وهروقت شرایطت مناسب بود برگرد .تا مناسب شدن شرایطت هم دیگه نمیخواد حرف بزنیم.عزیز اصرار میکرد که گوشیتو روشن کن.بذار باز هم با هم درارتباط باشیم.من از تکرار اون کابوس ها میترسیدم.تکرار اون مصیبت ها برای من یعنی مرگ به عزیزم گفتم اسب نفس بریده را طاقت تازیانه نیست.من تحمل کشمکش بین تو وخانوادم رو ندارم...خلاصه گوشیمو به اصرار عزیز روشن کردم.وباز ادامه رابطه ما.اولاش که داشتم جواب اس های عزیز رو میدادم بشدت جلوی دلم رو میگرفتم که دوباره مثل گذشته وا نرم .اصلا اولاش که میخواستم جوابشو بدم دلهره میگرفتم. 

 سرکوفت های خانوادم تابمو بریده بود مخصوصا بابام که معمولا هیچ حرفی نمیزنه اما اونم  هرزگاهی آب سرد رو میریخت روی سرم. 

باید اعتراف کنم که  عزیز خیلی زیادبرای این رابطه مایه گذاشت .بهم ثابت کرد که اگه پاشو توی یه راهی بذاره تا اخرش ماندگار هست.بهم ثابت کرد که مثل یک کوه مثل یک مرد پشتم هست ومن ازش ممنونم بخاطر همه این حس های خوب های که بهم داد ومیده. 

من کم کم یخم وا شد ودوباره شددم همون دختر قبلی. 

عزیز عید اونسال که میشد عید 91باز اومد شهر ما.ومن خیلی خوشحال بودم. 

هر روز که از اون 20روز مرگبار میگذشت  بیشتر بهم ثابت میشد که بی عزیز زندگی بی ارزشه.دلم نمیخواد توی هوایی نفس بکشم که هوای عزیز نیست.31مرداد 91عزیز سربازیش تموم شد واین یعنی یکی از بزرگترین مشکلات ما حل شد...فق مونده بود کار.قرار بود تو یه ارگان دولتی تو شهر خودشون استخدام بشه من راضی بودم گرچه دور بودن از خانوادم برام مثل سم بود اما تجربه 2ساله بهم ثابت کرده بود در ارتباط با جدایی نادر از سیمین(انشرلی از عزیزش)تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی.بشین سرجات...به ضرص قاطع فهمیده بودم که با عزیز من کامل میشم ودیگه دودلی هام از بین رفته بود.گرچه هنوز شرایطش خوب نبود.  

استخدام عزیز تو اون ارگان دولتی منتفی شد و اومد تو یه شرکت خصوصی تو شهر ما استخدام شد.4اسفند سال 91 مراسم نامزدی ما بود.26اسفند عقد کردیم و3فروردین 92 در یک عملیات انتحاری توی شهر عزیز اینا عروسی کردیم. 

اگر عمری باقی بود میام وجشن نامزدی وروزعقد وعروسی میگم. 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
شقایق چهارشنبه 16 مهر 1393 ساعت 10:26

سلام...
میدونی عزیزم این حرفای که زدی و این دید یه تفکر منطقی بر پایه ی اصلی از احساس هست...
یه تفکری که خانوما میتونن داشته باشن و درک کنن...
آقایون تو تصمیمای مهم زندگیشون مثل ازدواج اینجور نگاه نمیکنن...منطق اونا فرق داره...رو قاعده اس نه روی احساس...
نمیگم اشتباهه ها...من خودمم همین دید رو دارم ولی مردی رو ندیدم که تو ازدواج دو دو تا چهار تایی نباشه...
مگر اینکه کم سن باش...
به خاطر همین گفتم که شوهرت خیلی می خواستت...

اگه چند بار اومده حذف کن عزیزم

این من بودم که بخاطر این نوع اشنایی و مسایل دیگه مردد بودم.همسرم یکدل بود.از اولش میگفت الان زمونه فرق کرده .همه این مدلی ازدواج میکنند

شقایق دوشنبه 14 مهر 1393 ساعت 17:41

سلام...
آدم هیچ وقت فک نمیکنه از آشنایی های تلفنی بتونه برسه به یه ازدواج موفق...
واقعا خووب بودن دو طرف کفایت میکنه...همه چیزهای دیگه نسبیه...خوشحال شدم از رسیدنتون به هم...
و بدون شوهرت خیلی می خواستت...اون بیشتر از تو تلاش کرده به نظر من...
راستی شوهرت کرده؟

اونموقع ها منم با خودم میگفتم مگه میشه ادم اینجوری ازدواج کنه.یادمه یه فیلم امریکایی دیدم دختره پلیش بود رفت تو گروه قاچاقچیا بصورت یه دختر معمولی که باهاشون دوست بشه و گروهشون رو شناسایی کنه.دوتا پسر جوون بودند.دختره به یکی علاقمند شد.در همون حین که داشت جاسوسیش رو میکرد باهاش در مورد چیزهای جدی هم حرف میزد.انگار مثلا طرف الان سرماخورده بعد مثلا میدونی 2 روز دیگه خوب میشه...همونموقع ها این فکر میومد تو ذهنم که مهم نیست چه جوری با هم اشنا بشی .مهم اینه که ذاتت چی باشه.2 نفر میتونند دزد باشن ولی تو دزدی هم با هم جوانمردانه تا کنند و به هم کلک نزنند.خیلی به ادمای اطرافم و روابطها دقت کردم تا عقلم تایید کنه این حرفم رو.الانم واقعا بنظرم 2 نفر میتونند دزد باشند اما هیچوقت بهم نارو نزنند.بستگی به ذات ادم ها داره....اره اون بیشتر از من تلاش میکرد.در واقع اگر تلاش های اون و پافشاریش نبود هیچوقت این رابطه به سرانجام نمیرسید

گلشن شنبه 20 مهر 1392 ساعت 11:36

خانمی یادم رفته بود نظرم رو خصوصی کنم لطف میکنی حذفش کنی مرسی گلم

عزیزم حذفش کردم

عززززززززززززززززیزم..کارخیر که استخاره نمیخواد گلم..ایشالا همیشه باهم باشید

همه ازدواج ها به خیر ختم نمیشند سیلویا جون.
نمیدونم چرا انقد دلم روشن بود.من فکر میکردم الان استخاره میگیرم وخب میاد واز استرس حرفهای پسرخالم راحت میشم .واقعا فکر نمیکردم اینجوری دور برگرده.

هدیه پنج‌شنبه 18 مهر 1392 ساعت 19:55 http://madamkameliya.blogfa.com

من که قلبم اومد توو دهنم دختر! انقد قلبم فشرده شده بود که... اما یهو اومدی گفتی فلان روز مراسم نامزدی و فلان روز عقد و...
آخیش
بازم میگم، خدا رو شکر که همسرت به معنای ِ واقعی ِ کلمه یه مرد ِ

عزیزم بعد از اون دیگه فهمیدیم که ادم جداشدن نیستیم وبا هم بودیم تا عزیز کارهم پیدا کرد وبعدش عقد کردیم.اتفاقات خاصی نیفتاد تا رسیدیم به نامزدی

هلن پنج‌شنبه 18 مهر 1392 ساعت 17:34 http://helenkuchulu.blogfa.com

آخیش!!
که رسید به عروسی

اره دیگه از اون به بعد باهم بودیم تا رسید به عروسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد