آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

اشنایی من وهمسرم 5

عزیز اینا رفتند ومن موندم با یک دنیا ذوق.دختر داییم میگفت خبر خواستگاری اومدن عزیز مثل توپ همه جاترکیده.همه فامیل خبر دارشدن.نمیدونم از کجا.ولی فامیل ما یکم فضول هستند.خلاصه به گوش پسرخالم وخالم هم رسیده بود 

شبش که مادرم رفته بود خونه خاله پسرشم دیده بود.به مادرم گفته بود به آنه کار نداشته باشید.بذارید ازدواج کنه. 

مادرم میگفت خیلی خیلی ناراحت بود.خانواده خالم کلا ناراحت بودند.دقیقا وقتی که جیک جیک مستون من بود.دلم براشون کباب میشد اما راهی نداشتم. 

همون روزهایی که من با پسرخالم میرفتم بیرون اصرار میکرد که آیا کسی هست تو زندگیت؟ 

اولش که هیچی نمیگفتم چون اصلا انگار از اول یاد گرفته بودم دوست داشتن عزیز رو مثل یه راز تو خودم نگه دارم.نمیدونم چرا گفتنش حتی به خواهرهام هم برام خیلی سخت بود.شاید روم نمیشد.اخه من اصلا تو این فاز ها نبودم.اصلا تو فاز جنس مخالف وعشق وعاشقی نبودم.همیشه میگفتم میدونم خدامنو خیلی دوست داره .هروقت وقتش بشه خودش ادمی که مناسبم باشه تو مسیر زندگیم قرارمیده.

به پسرخالم هم روم نمیشد .ضمن اینکه پسرخاله برای من یه ادم غریبه بود. ادمی که نباید هرچیزی رو بهش گفت.هنوزم قضیه برای خودم حل نشده بود یعنی یه تصمیم قطعی نگرفته بودم.واس همین دیگه اصلا دلم نمیخواست بهش بگم.خیلی با خودم کلنجار رفتم تا تونستم بگم.بهش گفتم اهل فلان شهر. 

یک روز که پسرخالم رفته بود شهر عزیز اینا برای دیدن خواهرش (بعداز جواب منفی دادن من)بهم زنگ زد وگفت ادرس این پسره رو بده برم تحقیق کنم درموردش. 

الان میفهمم واقعا قصدش کمک به من بوده اما اونروزها خیلی استرس داشتم.میترسیدم همدیگه رو ببینند وبلایی سرهم بیارند.اون موقع به این واضحی نمیدونستم که نه عزیز اهل دعوا وشر درست کردن هست نه پسرخالم.مطلقا هیچ کدون ادم های این مدلی نبودند. 

به پسرخالم گفتم نه نمیخواد بری وهزار تابهانه.که این به پسرخالم خیلی خیلی برخورده بود.دلش خیلی شکسته بود.طوریکه یه شب که با مادرش درددل میکرده بهش گفته من حتی میخواستم واس این خواستگاری بهش کمک کنم اما نذاشت . 

واین شد که پسرخالم پرونده منو برای خودش بست.اما فقط پسرخالم بست.خانواده ها هنوز هم نبسته بودند.25روز بعداز خواستگاری هیچ یک از خانواده ها به اون یکی زنگ نزد.قاعدتا باید خانواده پسر زنگ بزنه.من که میدیدم جواب منفی هست نه چیزی به خانواده خودم میگفتم نه چیزی به خانواده عزیز.ولی از عزیز میپرسیدم که خانوادت چرا زنگ نمیزنند جواب رو بگیرند.جواب درستی نمیداد.فکر کنم میگفت خودم بهشون گفتم فعلا زنگ نزنند.یکبارم شاید گفت بذار شرایط درست بشه دیگه بدونم که جواب منفی نمیدند. 

پسرخالم اون سال رفت با دختر داییم همین که ما باهم خیلی دوست بودیم صحبت کرد برای ازدواج.همه فامیل هم میدونستند فقط بخاطر محرم نه خواستگاری رسمی رفتند ونه نامزدی ونشون و... 

من 8سال بود خونه خالم نرفته بودم .دلم نمیخواست.بخاطر پسرش و اصرارهاشون 

بعد از خواستگاری پسرخالم یه شب به اصرار دختر خالم که دیگه حالا همه چی تموم شده چرا نمیای واز این حرف ها رفتم خونشون.کارم داشتیم.دخترخالم میخواست یه چیز از خونشون برداره وببریم بدیم به خواهرم.به اصرارشون رفتم تو ونشستم.خالم نزدیک بود گریه کنه.ضمن اینکه قشنگ میفهمیدم چقد از دستم عصبانی هست.بهم گفت حالا اومدی خونه ما.من از همشون خجالت میکشیدم .ارزو میکردم کاش تقدیر اینطور نبود.کاش هیچوقت هیچوقت پسرخالم دل نمیبست.کاش وکاش وکاش... 

یادمه برام پسته وکلی تنقلات دیگه وچای ... اوردند.انگار که یه مهمون مهم اومده.تند تند دختر خالم ازم پذیرایی میکرد.خالم هی کاسه اجیل رو میذاشت جلوم وچایی میریخت. 

پسرکوچکترشم اونجا بود.خیلی غمگین بود.خیلی تو خودش بود.بهش گفتم چرا انقدر ناراحتی.گفت دختر به این خوبی .ناراحت نباشم که از دست دادیمش.و... 

ما یکم با هم حرف زدیم با اس.من رفتم خونمون.ناگفته نماند اخراش پسرخاله خواستگاره هم اومد ووقتی اون اومد من پاشدم رفتم اشپزخونشون .یکم اونجا نشستم وبعد اومدم خونمون.پسرخاله کوچیکه همش پیام میداد.بهم گفت تو راضی باش ما با دختر دایی بهم میزنیم. برای من  یک شوخی بود این حرف.دیدم حرف فایده نداره.خسته هم شده بودم از این پیام بازی.میخواستم سروته قضیه رو هم بیارم به پسرخالم اس دادم به اسم خودش که حالا اسمشو میذارم علی:علی عزیز اگر کاری داشتی منو مثل خواهرت بدون.خوشحال میشم کمکت کنم وچند تا جمله دیگه که یادم نیست ولی محترمانه داشتم از دستش در میرفتم.البته این پسرخالم نامزد هم داشت ومطلقا مثل خواهر برادر بودیم برای هم.نگو من این اس رو بجای پسرخالم به عزیز داده بودم.بلافاصله عزیز پیام داد این پیامو برای کی فرستاده بودی؟

عزیز اونروزها یه مقدار  حساس بود.حالا این اس رو هم دیده بود که من  به یه پسر گفتم علی عزیز.اتیش عصبانیتش برافروخته شد.هرچی براش توضیح میدادم باور نمی کرد.همش از خیانت می ترسید.از اینکه بخوام مثل دخترعموش بخاطر یه ادم دیگه خیانت کنم بهش. 

واقعا خسته شده بودم.انقد بحث با پسرخالم تازه اخراش که میخواستم از شر پسرخالم راحت شم ب بسم اله با یه عزیز عصبانی وشکاک طرف شده بودم. 

دیگه نمیدونستم چی بهش بگم .همه چیزو گفته بودم اما عزیز بازم ادامه میداد.بهش حق  میدادم اما منم حق داشتم.اخر سر که دیدم از پسش برنمیام بهش گفت جلوی یه ملت وایسادم دارم بخاطر تو باهاشون میجنگم.باتو دارم سرچی میجنگم؟؟ 

این اس رو بهش دادم ودیگه قطع کردم پیام دادن رو. 

خیلی ناراحت بودم.واقعا از دوطرف داشتم میجنگیدم.تا فردا عصر اونروز هم نه عزیز پیامی داد ونه من.بعداز ظهرش عزیز پیام داد ولی انقدر خسته بودم.دلم میخواست تنها باشم.دلم میخواست دیگه با کسی حرف زنم. 

.من داغون بودم.فشار روی فشار که عزیز رو ول کن بیا با پسرخاله ازدواج کن.این آخرین تیرماست.مغزم نمیکشید.انقدر از کشمکش خسته بودم که هیچی نمیفهمیدم.اونا هم دست به کار شده بودند. تاغروب در تلاش بودند که منو راضی کنند.از زنگ نزدن عزیز واز خستگی من هم خبردار بودند.البته نمیدونستند سرچی حرفمون شده فقط میدونستند فعلا به هم اس نمیدیم. 

غروبش یکم حالم بهتر شده بود.تازه بهتر میفهمیدم دوروبرم چه خبره.قراره چه اتفاقی بیفته.از استرس وناراحتی گریه امانم نمیداد.واسه اینکه بابامم نفهمه نرفته بودم تو حیات گریه میکردم.با گریه به خواهر۳گفتم من نمیتونم عزیزو فراموش کنم.بماند که چند روز طول کشید تا این پروسه بهم زدن نامزدی پسرخاله بسته بشه وچقدر این وسط هم تحت فشار بودم بابت حرف های اطرافیانم .خیلیم ناراحت بودم واس خالم وپسرخالم.

من به هیچ وجه نمیتونستم کس دیگری رو جایگزین عزیز کنم از طرفی عزیز هم شرایطش مناسب نبود.(من کلا یه ادم وفادار هستم.یهنی همیشه ادم های خوب توی قلبم میمونند ونبینموش دلم براشون تنگ میشه.عزیز هم جز اون دسته بود.من با دوستهای دوران ابتدایی راهنمایی دبیرستان ودانشگاه هنوزم در ارتباطم.)خانواده هم راضی نمیشد پسرخالم رو از دست بدیم. 

عزیز ومن همچنان در ارتباط بودیم تا اینکه رسیدیم به عروسی پسرداییم.اون پسرخالم که همشهری عزیز بود هم اومده بود.من حرفهای اونو قبول داشتم.زیاد باهاش حرف نزده بودم همینکه فامیل قبولش داشتند منم قبولش داشتم.تو عروسی مخصوصا یکی رو فرستاده بود بیاد دنبال من .رفتم دیدم دم در وایساده بهم گفت دختر خاله بی خیال این ازدواج شو.گفتم عزیز پسر خوبیه برای چی باید بیخیال شم.گفت حتی اگه عزیز بهترین پسر اون شهر باشه تو اگه به یه ادم متوسط از شهر خودت ازدواج کنی خیلی بهتره که بری با بهترین پسر یه شهر دور از خانوادت ازدواج کنی.دوری ودلتنگی نمیذاره حس خوشبختی کنی.بهم گفت مردم شهر عزیز همشون اهل خیانت به زن هاشون هستند.پسرخالم دست گذاشته بود روی نقاط حساس فکری من.از همون چیزهایی که میترسیدم بهم میگفت 0(بعدها فهمیدم دلیل دومش واقعا چرت وپرت بوده. تو کل فامیل عزیز که خیلی هم بزرگن من یک موردزن دوم  ندیدم).استرس همه وجودمو گرفت 

به استخاره اعتقادی نداشتم میگفتم تا زمانی که عقل میتونه تصمیم بگیره احتیاج به استخاره نیست.الان دیگه تنها راه برای من استخاره بود.جایی که نه حرف کسی رو قبول میکردم نه خودم میتونستم تصمیم بگیرم با این حرف هایی که پسرخالم زده بود.بشدت از مورد دوم میترسیدم.باعث شده بود استرس مثل ملخ به همه جونم بره. 

بقیشو بعدا میگم.طولانی شد

نظرات 3 + ارسال نظر
مهدیس پنج‌شنبه 18 مهر 1392 ساعت 20:44

من اخرنفهمیدم عزیز شمارتو ازکی گرفته بوده؟؟واصلا توروکجادیده بوده؟نگفتیا؟

خودمم درست نفهمیدم.امسال که ازش پرسیدم گفت از یکی از دوستام. ولی من نفهمیدم چرا باید شماره من دست دوستش باشه. فکر کنم خودش همینجوری این شماره رو گرفته.اونموقع ها هم میگفت اما من باور نمیکردم.الان خودشم دقیق یادش نیست از دوستش گرفته یا خودش پیدا کرده

هدیه پنج‌شنبه 18 مهر 1392 ساعت 10:21 http://madamkameliya.blogfa.com

سلام عزیزم
شما هم چه جریاناتی داشتین ها، انشرلی جونم می فهممت، چقدر اذیت شدی، چقدر حرص خوردی و چقدر تحت فشار بودی
برای یه دختر تحمل ِ این چیزا خیلی سخته
ولی خدا رو صد هزار بار شکر که اون روزا گذشت و شما الان همسرت رو دوست داری، از انتخابت راضی هستی
هیچ چیزی برای یه دختر باارزش تر از این نیست که همسرش دوسش داشته باشه و حواسش بهش باشه، مسئولیت پذیر باشه و قدر ِ خانوم و زندگیش رو بدونه
انشالله همیشه خوشبخت باشید عزیزدلم

هدیه داغون بودم اونروزها .داغون .حالا البته مونده به اوج داغون بودنم.
ممنونم عزیزم

سایدا چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 12:27

ما خودمون خوبیم با هم مشکلی نداریم ولی شرایطمون اصلا اجازه نمیده با هم باشیم خانواده دو طرف کاملا مخالفن.
داریم سعی میکنیم واقعیت رو قبول کنیم و تمومش کنیم

امیدوارم هرچی به صلاحه پیش بیاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد