آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

آشنایی من وهمسر4 (خواستگاری)

بالاخره روز خواستگاری رسید.دقیقا نمیدونم چه روزی بود.اون موقع ها تاریخش رو خوب یادم بود انقدر بعدش کش وقوس داشت این ازدواج ما که الان که دارم دوباره مرورشون میکنم یادم نمیاد.توی ابان ماه بود.فکر میکنم 16ابان سال90.اگر اشتباه نکنم. خودم جلو جلو رفته بودم همه چیزهایی که لازمه خریده بودم.خواستگاری یک روز جمعه بود.صبح جمعه پا شدم وشروع کردم به تمیز کردن خونه.خیلی کار داشتم.نمیدونستم باید ناهار بپزیم یا نه.اخه بابام زیاد روی خوش نشون نمیداد.دوباره طفلک خواهر2رفت تا با بابا صحبت کنه.بابام ادم مهموندوستی هست.برای ناهار حرفی نداشت .خواهر2 و3 رفتند تو آشپزخونه  ومن کارهای تمیزکاری رو میکردم.اونموقع ها خواهر4تصادف کرده بود وپاش تو گچ بود وگرنه از این خواهرمم یه استفاده ای میکردم. 

عزیز اینا ساعت حدود 1 2 رسیدند.من تو اتاق بودم بابام خیلی گرم باهاشون احوالپرسی کرد.انگار که منتظرشون باشه.گفتم که بابام بسیار مهمان نواز هست. 

چایی هم خواهر هام بردند.موقعی که اینا رسیدند من تازه رفتم یکم به خودم برسم.لباسهایی که روز قبل خریده بودم رو پوشیدم یه بلوزآبی کلاهدار با یه دامن خوشگل طرح پاییزی.روش همه رنگ برگ پاییزی بود زمینه اش هم قهوه ای بود.شالم یادم نیست چه رنگی بود. 

خیلی استرس داشتم برای اینکه برم داخل پذیرایی وسلام علیک کنم.منی که اعتماد به نفس داشتم وبرای هیچ خواستگاری استرس نداشتم.دلمو زدم به دریا ورفتم تو.یه سلام دادم وخوش امد گفتم .از بابامم خجالت میکشیدم زودی اومدم بیرون.همونموقع که تند تند داشتم لباس عوض میکردم وارایش میکردم حواسم از عینکم پرت شد واصلا نفهمیدم کجا گذاشتمش.واس همین اونروز خیلی اذیت شدم.عزیز هم از عینک خوشش نمیومد وبهم گفت عینکتو دربیار.ماهم که ذلیل.هرچی عزیز بگه یه چشم پشتش میگم(الانم همینطوره وسعی میکنم که اینطور باشه) 

عزیز انروز از قیافم خیلی خوشش اومده بود.نمیدونم چرا ولی میگفت وقتی اومدی تو شک کردم خودت باشی.شاید درست نگاه نکرده از ترس ماموران فرعون!!اولین بار هم بود که منو تو لباس خونگی میدید.میگفت عمم ازم پرسید اینه دختری که میخوای ؟باشک گفتم اره.میگفت تو دلم میگفتم عمم الان میگه اومده خواستگاری دختری که خودشم درست نمشناسدش. 

یکبار اومدن زنگ زدن.یکی از همسایه ها بود واز عزیز خواست که ماشینشو یه مقدار جابه جا کنه. 

عزیز رفت بیرون ومن دیدم وقت خوبی هست که عزیز رو ببینم..هرکی سرش به کار خودش مشغول بود وکسی متوجه نمیشد من رفتم پشت در.عزیز که اومد تو سرش پایین بود .اصلا سرشو بالا نگرفت.من بهش یه حرفی گفتم یه چیز تو مایه های هییی عزیییز یا خوبی عزیزز یه حرفی که حرف زده باشم.عزیزم اما سرش پایین بود.بعدها گفت حس میکردم کسی پشت پرده هست وامکان داره ببینه.  

موقع ناهار هم ارومکی رفتم از پشت یکی از پنجره ها که پردش یه ذره کنار بود عزیز رو دید میزدم.سرش پایین بود وداشت ناهارشو میخورد. باورم نمیشد این عزیز باشه اومده باشه خونه ما وناهار خونه مارو داره میخوره

اونروز تا 4عزیز اینا خونه ما بودند.ماحصل این دیدار این بود که بابام 25روز دیگه جواب بهشون بده.بابام میخواسته یه احترامی بذاره بهشون وهمون موقع تو خونش بهشون نه نگه وگرنه همونموقع هم نظرش نه بود ویکی اینکه تا حدودی فهمیده بود من دلم با عزیز هست. 

من اونروز از صبح که پاشدم مشغول کار کردن بودم .بدون اینکه صبحانه ای خورده باشم.درحالت عادی اگر صبحانه نخورم فشارم میفته وخیلی بدحال میشم.اما اون روز انگار به برق وصل بودم.همش کار میکردم بدون اینکه ذره ای احساس ضعف یا خستگی بکنم.عزیز اینا رفتند ومن دوتا لقمه ناهار خوردم اونم ساعت حدودای 4عصر.این عشق عزیز بود که منو سرپا نگه میداشت وگرنه جسم من تحمل این همه نخوردن وکار کردن رو نداشت. 

عزیز رو الانم خیلی دوسش دارم.خیلی خیلی زیاد 

عزیز از اون چیزی که من فکر میکردم خیلی بهتر هست.یه ادمی که همیشه حواسش بهم هست.خیلیم مهربونه.ودلسوز.یه ادم با مسیولیت .من خیلی بیشتر از قبل دوسش دارم.هنوزم بیشتر از قبل زندگی بدون عزیز برام هیچ رنگی نداره. 

بقیشو بعدا میگم الان یکم احساستی شدم گریم گرفته. 

درپناه حق شاد باشید

نظرات 5 + ارسال نظر
هلن شنبه 20 مهر 1392 ساعت 11:19 http://helenkuchulu.blogfa.com

خصوصی بود کامنت قبلیم
ولی تیک خصوصی نداره اینجا

اوکی عزیزم

هلن پنج‌شنبه 18 مهر 1392 ساعت 18:38 http://helenkuchulu.blogfa.com

جدی؟
مرسی
خو بیشتر تلاش کن تا برسه کامنتت! اینطوری که من نمیفهمم اومدی
بلاگفا خیلی وقتا اذیت میکنه موقع کامنت نوشتن
بنظرم با مرورگر فایرفاکس راحت تر بیاد

بلاگفای بد باهات قهرم

هلن چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 17:15 http://helenkuchulu.blogfa.com

وای آنه، من از کی ه نیمدم وبت!!
اصلا یادم رفته داستانتو
الان این پستو خوندم خیلی باحال بود
حالا میرم قبلیا رم میخونم

ای عزیزمی من هر روز بهت سر میزنم اما همیشه نمیتونم کامنت بذارم انقد که قر وقمیش دارن یه روز کد نمیاد یه روز ارسال نمیشه

سایدا چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 08:56

سلام گلم آره مجردم
و مطمئنم ما با هم به جایی نمیرسیم

سایدا عزیزم اگه فکر میکنی باهم به جایی نمیرسید کلا بذارش کنار وخودتو خلاص کن.نذار روح وجسمت فرسایش پیدا کنه.ما باهم اختلاف داشتیم اما نه عدم تفاهم.میشه گفت از یک دنیا هستیم توی یک مجموعه.مشکل ما شرایط بود واین باعث میشد که دل من زیر بار نره وبگه شرایط درست میشه

گلشن سه‌شنبه 16 مهر 1392 ساعت 15:43

انشالله عشقتون به شیرینی عسل باشه عزیزم
داشتن خواهر نعمت بزرگیه 50 درصد استرسهات رو برطرف کرده کاش منم خواهری داشتم که دلم بهش قرص باشه

خواهر نعمت خوبی هست.بهترین شخص برای قبل ازدواج.اما بعدش داشتن یه همسر خوب بهترین نعمته که تو داری.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد