آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

اشنایی من وهمسرم 3

عزیز اون غروب که رسید فقط عروسک وگردو رو بهم داد.فرداش با کمک خواهرهام از خونه جیم فنگ شدم .عزیز انگشتر رو از شهر خودمون خریده بود.یه انگشتر فوق العاده زیبا.الانم که حلقم گشاد شده ونرفتم تنگش کنم وقصدم ندارم برم اون انگشتر دستمه. 

انگشتر تو یه جعبه با پوشالای ابی سفید بود.  

با عزیز تو ماشین نشسته بودیم که حلقه رو بهم داد.از دیدنش بی نهایت خوشحال شده بودم.طفلک چقدر استرس داشته که حالا من خوشم میاد یا نه .اندازم هست یا نه

انگشتره دقیقا اندازه دستم بود که عزیز اندازه انگشت کوچیکه خودش گرفته بود. 

وقتی خواستم دستم کنم ازم خواست که خودش دستم کنه.وبهم گفت این نشان بین من وتو هست. 

بازهم همه حس های خوب دنیا در من جمع میشدند. 

وقتی برگشتم خونه به خواهرهام نشون دادم بعدشم بدو بدو رفتم خونه داییم تا به دختر داییم نشون بدم.روز جمعه بود.یادم رفت بگم که من از اول تابستون از شرکت بیرون اومده بودم وهرچی دنبال کار میگشتم کار مناسب پیدا نمیشد.خلاصه بیشتر وقت ها ناراحت بودم اما دختر داییم همچنان سرکار بود. 

این سومین دیدار من عزیز بود. 

آخرای تابستون یه شب یه پیام اومد فکر کردم از پسر خاله دومیم هست .ازم خواسته بود یکم بهش وقت بدم تا باهام حرف بزنیم.اولش نمیدونستم پسرخاله ای که خواستگاره، اون هست.بهش گفتم شرمندم الان نمیتونم به محض اینکه شارژ بگیرم بهت زنگ میزنم.دیدم همون نصف شبی برام شارژ فرستاده.من تا اون روز به این پسرخالم روی خوش نشون نداده بودم.این یک سری مثل آدم باهاش حرف زدم اونم فکر میکردم داداشش باشه.شارژ را وارد کردم وزنگ زدم یهو صدای پسرخاله خواستگاره که من ازش فراریم رو شنیدم.سه صوت قطع کردم.حس بدی پیدا میکردم وقتی باهاش حرف میزدم.یک ذره حسی نسبت بهش نداشتم.با وجودی که از همه نظر قبولش داشتم.بهم گفت که حدس زدم اشتباه گرفتی منو با داداشم. 

یادم نیست چقدر حرف زدیم وچی گفتیم واصلا هم دلم نمیخواد یادآوری کنم چون باز هم همون حس های بد رو حس میکنم. 

قرار بر این شد که ما حدود 10 روز با هم حرف بزنیم وچند بار هم با هم بیرون بریم.انقدر برای من این بیرون رفتن ها عذاب آور بود که بار اول که باهاش بیرون رفتم به خودم میگفتم خوب خداروشکر دو دفعه دیگه مونده اخه گفته بودم 3دفعه باهاش میرم. 

فکر کردم باید عزیز هم از این قضیه خبردار باشه .که اگه من این قضیه رو ازش مخفی کنم.اگه بدون اطلاع اون با پسرخالم برم بگردم یا حتی باهاش حرفبزنم  ولو چند کلمه حرف بدون احساس ،میشه خیانت.ومن بشدت از این کار بیزار بودم.از اینکه در ارتباط با یک شخص اصل صداقت رو زیز پا بذارم.به عزیز گفتم .نگم که اون طفلک هم چقدر داغون شد بهتره.

بار آخری که من با پسرخاله رفتم بیرون پیش یه مشاور هم رفتیم که من خیلی قبولش داشتم.از جریان عزیز هم خبر داشت.بهم گفت بذار پسرخالت بیاد جلو.حرف واضحی نزد اما کل حرفش این بود که به پسرخالت روی خوش نشون بده.وقتی از دفترش زدیم بیرون من تو ماشین زار زار گریه میکردم وهرچی پسرخالم میپرسید چی بهت گفته که اینجوری بهم ریختی هیچی بهش نگفتم وبرای همیشه این سوال تو ذهنش موند چی شد که یهو من موقع برگشت از دفتر زار میزدم وگریه میکردم. 

رسیدیم نزدیکای خونه .از ماشین پسرخاله پیاده شدم وزنگ زدم به عزیز.بهش گفتم که امروز باهم بودیم.اون زار میزد ومن زار میزدم.اونم فکر کنم حس کرده بود جو زیاد به نفعش نیست.دیدید بارون بهاری رو.یهو شروع به بارش میکنه وبارشش خیلی شدیده انگار که سطل سطل اب از اسمون میریزند روت.من اون روز اینطور بودم.حس میکردم زمین وزمان میخواند عزیز رو از من بگیرند ومن بی عزیز هیچ شوقی به زندگی نداشتم چه برسه به زندگی با پسرخالم که از اولشم بی میل بودم.ما هر دومون با هم پای تلفن گریه کردیم.فکر کنم عزیز از شدت گریه تلفن رو قطع کرد.وباز هم به این نتیجه رسیدیم که ما بدون هم نمیتونیم زندگی کنیم. 

الام یادم میاد من قبل از حرف زدن با پسرخالم یکبار دیگه هم به عزیز گفته بودم بیا از هم جدا شیم.خودم کامل برای خودم توجیح کرده بودم که نباید به هیچ وجه بری سراغش .قصد زنگ زدن مثل قبل رو هم نداشتم.تا اینکه بعد از چند روز عزیز طاقتش طاق شده بود .یه روز که رفته بودم برای کلاس رانندگی دیدم عزیز پشت سر هم زنگ میزنه.گذاشتم رو سایلنت که نشنوم وکمتر عذاب بکشم.رد تماس هم نمیدادم .این میشد یک جور صحبت .ضمن اینکه عزیزم ناراحت میکردم .بیشتر ازالانش.اون روزها به خاطر بیکاری ویه سری مسایل دیگه حال روحیم خوب نبود.عزیز برام مثل اب سرد روی آتیش بود که از خودم دورش کرده بودم وزنگ زدنش یعنی هیزم توی آتیش گذاشتن.گوشی رو از جیبم درآوردم وبه شمارش که رو صفحه گوشی میفتاد نگاه میکردم و دلم میسوخت از نبودنش.من معنی وارد شدن خنجر به قلب رو هم اون روزها حس کردم.معنی پاره پاره شدن جگر رو هم با نداشتن عزیز حس کردم. 

باز دلم طاقت نیاورد در مقابل این همه زنگ زدن های عزیز.اونم حال خوشی نداشت.صداش غمگین بود.خیلی غمگین.همون صدایی که من عاشقش بودم. وبازهم پروسه جدایی ما به سرانجام نرسید واز قضا تعطیلم نشد. 

تو همون روزهایی که پسرخالم خیلی پررنگ بود تو زندگیم به عزیز گفتم بیا خواستگاری.میخواستم عزیز هم پررنگ باشه .میخواستم پدرمادرم از وجود عزیز با خبر بشن.میخواستم بدونن عزیز هم هست ومنم دوسش دارم.اما دلم نمیخواد بدون رضایت اونا به زور با عزیز ازدواج کنم.میخواستم عزیزم وارد بازی کنم.عزیز سرباز بود اون روزها. 

اونم قبول کرد که با خوانوادش بیان خونمون.چقدر ذوق داشتم برای اومدن عزیز وخانوادش.از اوضاع خونه هم به هم خبر میدادیم.پدرم موافقت نمی کرد عزیز بیاد خواستگاری.دلیل اولش وجود پسرخالم بود ودلیل دومش دور بودنش بود.انگار اصلش دلش نمیخواست حتی برای یکبار هم که شده عزیز رو ببینه.از شدت علاقه منم شاید خبر نداشت.شاید تو دلش میگفت من میگم نه ودخترمم فراموشش میکنه.اما پدر جان دخترت ده بار تصمیم گرفته بود عزیز رو فراموش کنه اما نتونسته بود.دخترتم دلش نمیخواست رو حرف تو حرف بزنه اما دل که این چیزها حالیش نمیشه.دل که راه دور نمیشناسه.سربازی ونامعلوم بودن اینده نمیشناسه.صدبار به دلم گفتم این حرف ها.دلم گوش نکرد.میگفت عزیز میاد نشد من میرم اونجا وباز دلم خون گریه میکرد که من دور از پدرمادرم نمیتونم باشم.(من یه دختر کاملا مستقل بودم وهستم.اگه میگم دلم نمیخواد خانوادم رو ترکش کنم علاوه بر دلتنگی عامل بزرگ دیگش احساس مسیولیتی بود که نسبت بهشون میکردم.اون روزها خانوادم در وضعیت خوبی نبودند.دلم برای مادرم میسوخت .برای پدرم.فکر میکردم تو پیریشون باید عصای دستشون باشم.باید کنارشون باشم.من تا اون موقع هرچی کار میکردم میاوردم خونه .هیچ پس اندازی برای خودم نداشتم.همه رو خرج خانوادم میکردم واین برام بزرگترین لذت بود. 

به اصرار خواهر 2بابام رضایت داد که عزیز بیاد خواستگاری.اونم چه رضایتی.چقدر بابا با  طفلک خواهرم دعوا کرد.تقی به توقی میگفت تقصیر تو بود من نمیخواستم بیان خونمون.وقتی جواب نه هست کجا بیان.بابام نمیخواست کش پیدا کنه قضیه  

سری بعد جریان خواستگاری واتفاقات بعدش رو میگم

نظرات 4 + ارسال نظر
هلن چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 17:23 http://helenkuchulu.blogfa.com

خوب اینم خوندم!!
گریه ت گرفته؟؟؟
هه هه!

اره اونموقع که مینوشتم گریم گرفته بود.

گلشن سه‌شنبه 16 مهر 1392 ساعت 09:58

دوری- انگشتر نقره- دیدار با برادر آخ یادش به خیر
حست رو قشنگ درک میکنم عزیزم ولی باز جای شکرش باقی بوده که خیلی کش دار نشده و سریع اقدام کردید

گلشن تو میفهمی من چی میگم.نویی که این راه رو رفتی.

کش دار نشده.2سال ونیم کم نبوده.میدونی من تو این 2سال نزدیکه 10کیلو لاغر شدم

سایدا دوشنبه 15 مهر 1392 ساعت 17:56

خانم گل زود زود بیا بنویس منتظرم ببینم چی میشه ها،یه جورایی راه دور و مخالفتا و احساس مسئولیتت شبیه خودمه هااااااا.

واقعا.مجردی سایدا جون

خانوم گل دوشنبه 15 مهر 1392 ساعت 17:55 http://rozhayezendegiman.blogsky.com

جالب بود .خداروشکرکه بهم رسیدین و الان خوشبختین

کجا شو دیدی هنوز مونده.جریان ها داریم سر این دلمون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد