آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

آشنایی من وهمسرم 2( لو رفتنم پیش خانوادم)

تا اینجا گفتم که اولین خواسته ام رو که زندگی کردن توی شهر ما بود رو به عزیز گفتم.راستش اگه شهر عزیز از شهر ما بزرگتر بود شاید قبول می کردم که بریم اونجا.دلم میخواست ومیخواد که عزیز پیش خانوادش باشه.پیش دوستاش باشه.خوشی اون برام بیشتر مهمه.اما از اونحایی که شهر عزیز یه شهر کوچیکه که من اصلا دلم نمیخواد بچه هام اونجا رشد کنند واونجا ریشه بدوانند تا الان موافقت نکردم که برم.وگرنه بارها گفتم اگر یه شهر بزرگتر مثل تهران میبودی حتما باهات میومدم. 

خلاصه روزهای من وعزیز میگذشت اما من بسیار دودل بودم.حتی یکبار به خودم گفتم تاکی باید این دودلی ادامه داشته باشه زنگ زدم به عزیز وازش خداحافظی کردم.گفتم ما به درد هم نمیخوریم.باور کنید تو اون چند ساعتی که نمیدونم به 1روز کشید یا نه دنیا برام شده بود یک قفس.حس میکردم اگر عزیز کنارم باشه دنیا برام یک رنگ دیده میشه.اصلا دنیام چقدر رنگی رنگی هست.تو شرکت بودم دیدم طاقت نمیارم.قلبم از شدت دوری عزیز از جاش کنده میشه.حس میکردم زندگی بدون عزیز معنایی برام نداره.واقعا عزیز ادم خیلی خوبیه برای زندگی مشترک.یه ادم با احساس که حواسش بهت هست. 

اینطوری بود که رفتم تو اتاق استراحتمون وشماره عزیز رو گرفتم.به خودم گفتم گور پدر دنیا.من الان دارم از دلتنگی عزیز داغون میشم.تا ببینیم اینده چی میشه.وقتی بوق میخورد این قلب من بود که تاپ تاپ صدا می کرد.وقتی عزیز با اون صدای قشنگش گفت الو انگار دنیا رو به من دادند.انگار اویزونم کرده بودند از یه بلندی خیلی ترسناک والان اورده بودن پایین.انقدر راحت شده بودم.انگار یه مادر که زایمان میکنه وبعدش اروم میخوابه. 

صدای عزیز رو که شنیدم گریم گرفت.بهش گفتم که راستش من نمیتونم جدای از تو زندگی کنم.بهش گفتم خیلی دوست دارم.گفتم نباشی دنیابرام بی رنگه. 

 موقع خداحافظی به عزیز نگفتم که دلیلم برای ترکش چیه. 

وقتی که دوباره باهم حرف زدیم بهش گفتم با خودت نگفتی چرا من میخوام ترکت کنم. گفت لابد فکر کردی من چیزی ندارم.منظورش مادیات بود.این جملش دلمو سوزوند.اما من زیاد به مادیات فکر نمیکردم .مشکلم این بود که عزیز اصلا سربازیم نرفته بود. 

خلاصه ما دیدیم آقا ما ادم جدا شدن از هم نیستیم دوباره به رابطه ادامه دادیم.ضمن اینکه من همچنان از ادامه رابطه نگرانم بودم.  

یک روز که خواهرم اینا  اومده بود خونمون.(خونشون از ما فاصله داره وهرزگاهی میان)پسرش بهم شک کرده بوده.ببین این بچه چقد باهوشه که با چندماه یک بار اومدن به خونه ما شک کرده بود که کسی توی زندگی من هست.اونموقع ها 13 14 سالش بود.یکبار که خودم دیدم اس ام اس عزیز رو خونده بعد گوشی رو داد به من گفت خاله برات اس اومده.منم به روش نیاوردم که تو رفتی سر گوشی من واس ام اس رو خوندی.فکر نمیکردم این انقدر بلا باشه که بفهمه.گفتم حالا از کجا میدونه این دختره یا پسره که اس داده. 

خلاصه این بچه رفته به خواهرم گفته که یکی تو زندگی خاله هست.یه روز دوتا خواهرهام ریختن سرم که مگه تو کسی رو دوست داری/ 

منم از خدا خواسته همه چی رو براشون توضیح دادم.البته اولاش زیر بار نمیرفتم .اصلا کتمان میکردم اما دیگه تا کی میتونستم قایم کنم.اگر زندگی بدون عزیز یعنی هیچ،پس باید کم کم عزیز به خانواده معرفی بشه.قرارشد عزیز به خانواده معرفی بشه.با عزیزم در میون گذاشتم .خواهرهام هم با داداشم صحبت کردند.قرارشد عزیز بره خونه خواهر 1(همون که پسرش منو لو داد ودوساعتی از ما فاصله دارند) وداداشم هم بره اونجا .ببینیم ایا داداشم ودامادم میپسندند یا نه. 

راستش بیشتر نظر خواهرهام رو رد کردنش بود.میخواستن این قضیه برام تمام بشه تا من بتونم به پسر خالم جواب مثبت بدم.تا بحال عزیز رو ندیده بودن .معلوم بود از بین کسی که شناخت دارند وتاییدش میکنند با کسی که اصلا اولین باره میبینند پسرخالم رو ترجیح بدند.اما داداش گلم میگفت به دل خاله ومامان  وپسر خاله فکر نکن.ببین خودت چی میخوای.فوقش باهامون قهر کنند.دامادمونم میگفت بابا این دختر پسرخالتون رو نمیخواد چندساله این قضیه کش پیدا کرده ولش کنید دیگه. 

خلاصه عزیز اومددنبال داداشم وبا داداشم رفتند خونه خواهرم.من با کمک خوهرهام تونسته بودم یه غروب یکی دوساعت ببینمش.هنوز پدرمادرم خبر نداشتند.دلم براش پر میکشید. 

خلاصه نتیجه این شد که داداشم ودامادمون نه ردش کردند ونه کامل تاییدش کردند.گفتند باید بیشتر تحقیق کنیم در موردش.ظاهرا پسر مودب وارومی هست. 

روزها همینطور میگذشت

اواخر تابستون عزیز دوباره تصمیم گرفته بود بیاد دیدن من. 

خدای من دلم میخواست پرواز کنم.از شدت خوشحالی دل توی دلم نبود. 

احساس میکردم دنیا مال من هست.احساس میکردم یه دنیای بزرگ وزیباست وفقط منو عزیز توش هستیم. اصلا از شدت ذوق شب قبلش خواب نداشتم. نمیتونم بیشتر از این با کلمات  بگم چقدر عزیز رو دوسش داشتم ودوسش دارم.الانم که اینجام دلم براش پر میکشه.

 

عزیز اومد تو محل کار خواهرسومیم.خوهر3میگم بهش.خواهر 2 هم اومد که اونجا ببینتش.به دختر داییم که با هم همکار بودیم هم گفتم بیاد.طفلک وقتی رسید شب بود گفت تا بحال انقدر کلک سوار نکرده بودم برای پدر مادرم برای این از خونه بیرون زدن.(من ودخترداییم دوستهایی خیلی خوبی برای هم بودیم.تقدیر ما رو دشمن هم کرده که به وقتش شاید بگم) 

 عزیز یه پیراهن یاسی رنگ پوشیده بود با شلوار مشکی.خیلی بهش میومد پیراهنش.مخصوصا که رنگ پوستش سبزه هست .ومنم یه مانتوی سورمه ای که جلوش به عرض 5 سانت از بالا تا پایین پر از دکمه های ریز ورنگی بود و4تا دکمه صورتی خیلی بزرگ وسط این دکمه های ریز به فواصل دوخته بودند.مانتوم خیلی قشنگ بود.هرکی میدید ازم میپرسید از کجا خریدی.عزیزم عاشق مانتو شده بود.الانم دارمش وهنوزم خیلی خوشگل وتک هست. 

عزیز برام یه عروسک صورتی با یه انگشتر نقره ویه مقدار گردوی تر از توراه خریده بود اورده بود. 

واما قضیه دادن انگشتر که یکی از بیادماندنی ترین روزهام هست رو بعدا میگم 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
هلن چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 17:41 http://helenkuchulu.blogfa.com

این یکی دیگه گریه داشت!!
چقد دیگه مونده؟
برم بخونم
برعکسی دارم میخونم البته
از بالا به پایین

نمیدونم کدوم یکی رو میگی .این دو سال وخورده ای همش من تو کش وقوس وگریه بودم

سایدا دوشنبه 15 مهر 1392 ساعت 12:25

سلانم تازه با وبلاگت آشنا شدم فقط آشنایی تونو خوندم منتظرم بقیه شو بنویسی.

سلام به روی ماهت عزیزم.چشم میام وبقیشو مینویسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد