آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

مهمونی

سلام  

خوبید 

عرضم به حضور مبارکتون که پنج شنبه شب خواهر بزرگه ام اومده بودند به شهر ما(حدود دو ساعتی با ما فاصله دارند وتو شهر همسرش زندگی میکنند)قصد داشتم دعوتشون کنم گفتم حالا که اینا رو دعوت میکنم به خانواده دوتا خواهر دیگه ام و مامانم اینا هم بگم بیان 

جمعا 15 16 نفری میشدند.به نامزد خواهر کوچیکه هم میخواستم بگم که خواهرم گفت اولین باره میخای دعوتشون کنی وبدون خانوادش دعوت کنی شاید خوب نباشه البته خانوادش خالم اینا میشن وزیاد باهم از این حرفا نداریم اما از انجایی که خاله هام رو میشناسمشون  که امکان داره از چیزی که فکرشم نمیکردی ناراحت بشن ویه قصه ازش بسازندوحوصله حرف وحدیث بیخود نداشتم از خیر نامزد خواهرکوچیکه گذشتیم وبه بقیه چسبیدم غذای اصلیم ماهی شکم پر بود که خواهربزرگم میگفت شوهرش ماهی خیلی دوست داره اما زیاد بلد نیست خوب درستش کنه واس همین زیاد درست نمیکنه والبته بچه هاشم خوششون نمیاد .خواهرم میگفت چندبار رستوران هم رفتیم اما خوشش نیومد   

خلاصه من دست به کار شدم که به تنهایی درست کنم .ساعت حدود 2 بعدازظهر رسیدم خونه از سر درد خوابم برده بود تا 4. 

همسرم از قبل بهم گفته بود که امکان داره غذا رو ببریم پارک  سعی کن تا 7 اماده باشه غذات.منم همون 4که پاشدم قابلمه ها رو گذاشتم رو اجاق . وسطهاش نمازم رو خوندم وخونه رو جمع میکردم 

راستش خونمون خیلی نامرتب بود. 

از دوشنبه هفته پیشش دست نزده بودم .مخصوصا که این وسطا یه مسافرت هم رفته بودیم وچمدون بستن وباز کزدن کلی خودش ریخت وپاش داره 

البته من همون روز که میخواستیم بریم شیراز خونمون رو کامل مرتب کرده بودم .فقط گردگیری نکردم 

خلاصه که دیدم نمیرسم به مرتب کردن خونه  

از همسرم خواستم که جارو بزنه .به گردگیری هم باز نرسیدم  

یعنی خواهرهام حدود 6اومدن که کمکم کنن سالاد رو اونا درست کرده بودند اما از خستگی دیگه کمر نداشتم که بخوام گردگیری بکنم .هرچند چون سرویس خوابمون سفید زیاد گرد رو نشون نمیده وتقریبا هم تمیز بود 

شام رو که کشیدم انقدر داماد ها وداداشم وبابام از ماهیم خوششون اومده بود همش به به وچه چه می کردن .منم بادی در غبغب می انداختم ومیگفتم نوش جان 

تو دلم کلی ذوق داشتم بیشتر بخاطر اینکه با این تعریف ها همسرم بیشتر ذوقمو میکنه. 

ظاهرا همسرم بهشون گفته بود من همیشه از این غذاهای خوشمزه میخورم  

شبم همگی خونمون خوابیدند با اینکه فاصله نیم ساعته با خونه بابام وخواهرم داشتیم 

صبح همسرم رو بیدار کردم رفت نون وپنیر وکره وآش خرید. 

همه طرفدار اش بودند.خیلی خوشمزه بود  

آش جو بود ظاهرا 

حدود 11اینا رفتند  

من وهمسرم هم یکم تلویزیون دیدیم وناهار خوردیم ورفتیم خونه بابام.تا عصر خوابیدیم. 

عصر بلند شدم چایی خوردم ورفتیم باغ یکی از دامادها  

یکم انگور وشلیل وخیار وهلو از باغ چیدم وخوردم بشدت دلدرد گرفتم .طوری که نتونستم درست شام بخورم 

بعد شام هم اومدیم خونه وزود خوابیدیم  

خوابهای بدی میدیم خواب دیدم درس میخونم وغیبتم زیاد بوده وبسیار میترسیدم از اینکه استاده منو حذف کنه 

.خنده داره 

5ساله از دوران طلایی تحصیلم میگذره اما همچنان کابوس میبینم 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
رها یکشنبه 27 مرداد 1392 ساعت 10:37 http://s2a.ir

سلام دوست خوبم
وب قشنگی داری
خوشحال میشم به وب من هم سر بزنی
میتونی برای وبلاگت آدرس جدید ثبت کنی
http://s2a.ir

سلام ممنون رها خانوم حتما سر فرصت میام

هلن شنبه 26 مرداد 1392 ساعت 16:35 http://helenkuchulu.blogfa.com

ای ول!
پس اندازه یه مسافرت خوش گذشته بهتون!!

اره عزیزم خیلی بهمون خوش گذشت
من همیشه جمع های خانوادگی وصمیمی ر و خیلی دوست دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد