آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
آن شرلی با موهای زیتونی

آن شرلی با موهای زیتونی

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

مرگ من

تو اتاقم مشغول کارهام بود.نگهبان اومد بهم گفت خانوم.... اینسری که میخوای بری مسافرت عجیب ناراحتم.نمیدونم چرا...چندبار اومدم تو اتاقت وگفتم نگم بهتره

بهش میگم اقای فلانی نکنه قراره اینسری بمیرم شاید بهت الهام شده

وقتی رفت به مرگم فکر کردم

به چیزی که مطمینم برام پیش بیاد شاید حتی همین الان





بعضی وقتها شبها به خودم میگم یعنی قراره من فردا صبح رو ببینم یا اخرین شب عمرم امشبه؟؟

سعی میکنم فکر نکنم .بشدت دچار هراس میشم.یه هراس واقعی

همیشه از انتهای دو دنیا میترسم.قابل بیان نیست

چندبار برای همسرم گفتم امااصلا عمق ترسهام رو درک نکرده

واقعیت اینه که وقتی این ترسم رو با کلمات بیان میکنم بنظرم مسخره میاد.فکرهای پوچ

اما تو تنهایی خودم حسش خیلی وحشتناکه

میدونید شبیه چی میمونه

بچگی ها یادتون میاد اون کارتون ژوبین 

بعد بعضی وقتها ژوبین تنهای کوچک توی جایی که هیچ کمکی نبود وهیچ کس حتی توان مقابله با اون سایه سیاه  رو نداشت

یهو اون سایه سیاه ترسناک کل موجودیت ژوبین رو در برمیگرفت وژوبین مقهور اون میشد


من یه همچین ترسی رو احساس میکنم

من ژوبینم واون سایه بزرگ که البته رنگی نداره در ذهنم خداست که همه جهان در احاطه اوست وهمه مقهور اویند

به خودم میگم گیرم که 200سال اینجا زندگی کردم .ملیونها سال هم اون دنیا.

بعدش چی

خدامیخواد با ما چکار کنه

شاید عروسکهای یه بچه باشیم که دلش بخواد همه مارو معدوم کنه

جایی خوندم هرنیازی که در وجود انسانها هست خداوند منبع اون هم در جهان قرارداده مثلا برای حس گرسنگی غذا وبرای تشنگی اب

برای حس بقا؟؟

به خودم میگم پس حتما باید اون دنیا جاودانه باشه .برای همیشه همیشه

بعد یه فکری به ذهنم خطور میکنه که اخرالزمان که همه حسابها صاف شد 

خدا همه ادمها رو تبدیل به نور میکنه یاشاید ادمها نور میشند

واین نو ر به سمت خدا میره که خودش منبع نور هست.

یا نورالنور یا نور فوق کل نور یا نور بعد کل نور یا نور علی کل نور

این جمله رو توی دعای جوشن کبیر خیلی خیلی دوست دارم با خوندنش حس ارامش عجیبی بهم دست میده

ولی از این نور شدن هم میترسم

چون احساس میکنم منیت من معدوم شده.دیگه من نیستم. همه ما ،کل دنیا تبدیل شدیم به یه نور واحد

همه این فکرها از سوم راهنمایی با من هست از15 سالگی

ومن 12سال هست که هروقت این فکرها به سرم میزنم خودم خودم رو گول میزنم به خودم میگم زودباش دختر به دنیا فکر کن به کار فردات به عروسی پس فردا به خرید فلان روز و و و تا این فکرها از ذهنت بره وجالبه که تا ذهنم به سمت دنیا متمایل میشه همه اون فکرها وهمه اون ترس ها میریزه و

طوریکه خودم هم باورم نمیشده چطور با این فکرهای دوثانیه قبل ،من خودم رو توی یه حباب حبس کرده بودم

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد